چگونه باید از علوم انسانی غربی استفاده کنیم؟ / عبدالحسین خسروپناه

1392/8/5 ۱۲:۴۵

چگونه باید از علوم انسانی غربی استفاده کنیم؟ /  عبدالحسین خسروپناه

امروز نظریه های علوم بر مبنای فلسفی و روش شناسی صاحبان اندیشه شکل گرفته اند و اگر بخواهیم تغییری در این نظریات بوجود آوریم نیازمند شناخت این مبانی هستیم ، چرا که در واقع پیش فرض‌های متافیزیکی با تجربه گره می‌خورد و تبدیل به نظریه می‌شود. پس برای رسیدن به علوم انسانی اسلامی نیازمند شناخت مبانی اسلامی و همچنین مبانی سکولار غربی هستیم.

 

 

امروز نظریه های علوم بر مبنای فلسفی و روش شناسی صاحبان اندیشه شکل گرفته اند و اگر بخواهیم تغییری در این نظریات بوجود آوریم نیازمند شناخت این مبانی هستیم ، چرا که در واقع پیش فرض‌های متافیزیکی با تجربه گره می‌خورد و تبدیل به نظریه می‌شود. پس برای رسیدن به علوم انسانی اسلامی نیازمند شناخت مبانی اسلامی و همچنین مبانی سکولار غربی هستیم. تفاوت اندیشه اسلام و غرب در دو اصل است؛ یکی در مبانی و دیگری در روش‌ها. یعنی در مبانی هم علوم انسانی اسلامی با علوم انسانی سکولار تفاوت دارد.

 

نقش مبنایی فلسفه در علوم انسانی

فلسفه به عنوان یکی از علوم انسانی، دانش مبنایی تأثیرگذاری بر علوم انسانی نیز دارد. خصوصا علوم رفتاری-اجتماعی، برای این که فلسفه در واقع بحث از هستی است. با توجه به توانایی‌ای که انسان در شناخت هستی دارد، در درون مباحث اصلی هستی شناسی، مباحث معرفت شناسی و انسان شناسی و خداشناسی و به تعبیری دین شناسی هم مطرح است. یعنی علاوه بر مباحثی در حوزه‌ی شناخت هستی و شناخت واقعیت یا موجود به ما هو موجود، مباحثی تحت عنوان تقسیمات وجود هم در فلسفه مطرح می‌شود و در ذیل این تقسیمات بحث‌های معرفت شناسی و انسان شناسی یا همان نفس شناسی و خداشناسی یا دین شناسی مطرح می‌شود.

 

بنابراین می‌توان ادعا کرد که فلسفه نسبت به سایر علوم انسانی یک نقش مبنایی دارد، به دلیل این که اگر برای علوم انسانی رفتاری-اجتماعی، سه یا چهار وظیفه قائل باشیم، اگر یکی از این وظایف را، توصیف انسان مطلوب و دیگری توصیف انسان محقق و سپس نقد انسان محقق و بعد تغییر انسان محقق به انسان مطلوب بدانیم، این که این انسان مطلوب کیست؟ در جامعه شناسی، جامعه مطلوب چیست؟ در روان شناسی، رفتار مطلوب چیست؟ در مدیریت، سازمان مطلوب چیست؟ یا در اقتصاد تولید، توزیع و مصرف مطلوب چیست؟ اگر این توصیف انسان را یکی از اضلاع علوم رفتاری-اجتماعی بدانیم، این توصیف بدون مبانی انسان شناختی، هستی شناختی، معرفت شناختی و دین شناختی محقق پذیر نیست.

 

بنابراین اگر فلسفه را به فلسفه‌ی علوم و فلسفه‌ی امور تقسیم کنیم، بخشی از مباحث فلسفه‌ی امور، مثل فلسفه‌ی هستی، فلسفه‌ی انسان، فلسفه‌ی معرفت، فلسفه‌ی دین و خدا، فلسفه‌ی جامعه، فلسفه‌ی خلق و... کاملا به لحاظ مبنا بر توصیف انسان مطلوب تأثیر می‌گذارد و آنجایی که می‌خواهیم انسان محقق را به انسان مطلوب تغییر بدهیم، چون از بایدها و نبایدها استفاده می‌شود، فلسفه‌ی حق و فلسفه‌ی خلق، در کشف چنین بایدها و نبایدهایی که در راستای تغییر انسان محقق به انسان مطلوب است، نقش خیلی موثری دارد. پس بنابراین به راحتی می‌توان ادعا کرد که بخش مهمی از فلسفه‌های امور، برای علوم رفتاری-اجتماعی مبنا می‌شوند.

 

شرط لازم برای ایجاد تحول در علوم انسانی

اگر بحث را به فلسفه‌های علوم ببریم، طبیعتا اگر بخواهیم تحولی در علوم انسانی اتفاق بیفتد، باید یک نگاه درجه2 و نگاه تاریخی- منطقی نسبت به علوم انسانی محقق داشته باشیم تا بتوانیم وضعیت شناسی و آسیب شناسی کنیم و بعد چگونگی تحولشان را هم بیابیم، به تعبیر دیگر بدون فلسفه‌ی علوم انسانی، شناخت کاستی‌ها و آسیب‌های علوم انسانی محقق نخواهد شد و چگونگی تحولش هم بدست نمی‌آید. بنابراین اگر فلسفه‌ی علوم انسانی را یک دانش درجه‌ی دوم و نگاه درجه دوم به علوم انسانی محقق با رویکرد تاریخی- منطقی بدانیم از این طریق کاملا می‌شود به تحول علوم انسانی پرداخت. چنان که می دانید تاکنون تنها دو روش درغرب درفلسفه علوم انسانی کاربرد داشته است، یکی روش تاریخی که امثال کوهن درنظریه انقلاب علمی خود از تاریخ علم برای پاسخ به فلسفه علم استفاده می کرده اند و دیگری روش منطقی که کسانی مثل پوپر در راس این روش قرار دارند و به هیچ عنوان مسایل تاریخی را مد نظر قرار نمی دادند اما روشی که مابر آن تاکید داریم تاریخی - منطقی است که به تعبیر ما روش دیدبانی نیز نام نهاده شده است.

 

چگونگی استفاده از علوم انسانی غربی

وقتی مبنای فلسفی و روش شناسی علوم انسانی سکولار تغییر بکند، قطعا یک تغییری هم در نظریه‌ها و گزاره‌ها می‌تواند بیفتد. یعنی در بعضی جاها هم ممکن است تغییر چندانی اتفاق نیفتد، ولی عمدتا این تغییر صورت می‌گیرد، چون مبانی، معانی نظریه‌ها و گزاره‌های علوم انسانی را ایجاد می‌کند و تحقق می‌بخشد. اما این معنایش این نیست که ما در بحث تحول علوم انسانی نباید از نظریه‌های علوم انسانی غربی استفاده کنیم. بلکه باید آخرین نظریه‌ها و آخرین دستاوردها را در حوزه‌ی علوم انسانی بدانیم و این دانستن در چند جهت به ما کمک می‌کند:

 

یک: پرسش‌های جدیدی به روی ما باز می‌کند. گرچه ممکن است پاسخ آنها را نپسندیم و از پاسخ آنها بهره مند نشویم اما نقش پرسش می‌تواند در بالندگی علوم انسانی اسلامی موثر باشد.

دو: وقتی جواب آن پرسش را نظریه‌های سکولار با مبانی مختلف دادند، قدرت مقایسه بین آن پاسخ و پاسخی که ما با مبانی اسلامی می‌دهیم، بدست آید.

سه: از پاسخ‌هایی که می‌تواند با مبانی ما هم سازگاری داشته باشد، طبیعتا می‌توانیم استفاده کنیم.

 

اما وقتی علوم انسانی غربی ترجمه می‌شود و در اختیار قرار می‌گیرد، نباید گرفتار ترجمه یا ترجمه‌های بی‌منطق، بدقواره و بدون مدیریت علمی شویم. ثانیا این که نباید در تولید علوم انسانی اسلامی گرفتار التقاط شویم، مقداری از غربی‌ها بگوییم، کمی از اسلام بگوییم و... و این‌ها را ترکیب کنیم، این علوم انسانی اسلامی نخواهد بود و ثالثا اگر روشمند و با حفظ مبانی اسلامی به علوم انسانی اسلامی دست یافتیم حتما آن را ترجمه معکوس نماییم برای این که انتقال پیدا کند و تأثیرش را بر جهان و دانشمندان علمی بگذارد.

 

تفاوت روش شناسی اسلامی و غربی

روش‌هایی که در غرب برای علوم انسانی استفاده می‌شود، یا روش‌های مدرن‌اند یا روش‌های پسامدرن. روش‌های مدرن، روش‌های رئالیسمی‌اند و روش‌های پسامدرن، روش‌های ایده‌آلیسمی و نسبی‌گرایانه‌اند که هرکدام از این روش‌ها زیرمجموعه‌هایی دارند. مثلا روش‌های مدرن یا تبیینی‌اند یا تفسیری‌اند یا انتقادی و روش‌های پسامدرن هم مختلفند، روش گفتمانی، روش هرمنوتیکی و مانند این‌ها.

 

روش شناسی ما، روش شناسی رئالیسمی است یعنی ایده‌آلیسمی و نسبی‌گرایانه نیست. از این جهت به روش‌های مدرن بیشتر نزدیک هستیم تا پسامدرن. منظور از ما، حکمت اسلامی است. وقتی می‌گوییم که رئالیسم هستیم، مکتب رئالیسمی ما با مکتب رئالیسمی آنها تفاوت دارد. به این معنا که آنها تجربه‌گرا و آمپرسیست ‌اند یا عقل‌گرا و ناسیونالیست و یا فقط عقل را قبول دارند و برای تجربه ارزش معرفتی قائل نیستند و برعکس؛ برای تجربه ارزش معرفتی قائلند و عقل را قبول ندارند. این‌ها دو تفاوتی است که وجود دارد.

 

ولی در رئالیسم اسلامی، هم تجربه، هم عقل و هم وحی ارزش معرفتی دارند. یعنی هر سه منبع معرفتی را می‌پذیریم و استفاده می‌کنیم. به تعبیر دیگر مبنای تفکر رئالیسمی مدرن، سوبژکتیویزم است، یعنی اصالت فاعل شناسا بودن انسان و تنها انسان را فاعل شناسا دانستن ولی ما علاوه بر انسان برای وحی هم ارزش معرفتی قائلیم و یک ترکیب متشابه، یک تألیف و ترکیب عقل و وحی است که می‌تواند برای ما معرفت‌زایی کند و معرفت بدهد و از این دو معرفت در یک کاربست خاصی استفاده کند تا بتواند به تولید معرفت بپردازد.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: