1392/7/18 ۱۸:۵۴
انسان شناسی (Anthropology) به عنوان رشتهای دانشگاهی با بیش از صد سال سابقه، موجود انسانی را در دو بعد اجتماعی و زیستی بررسی میکند. موضوع محوری برای انسانشناسی، شیوههای مختلف زندگی در جوامع متنوع سراسر جهان است؛ یعنی انسانشناس میخواهد بداند که چرا یک گروه اجتماعی در یک جغرافیای خاص، خود و جهان را به گونه متفاوتی میفهمد و بر همین اساس، شیوه خاصی از زندگی را سامان میدهد. برای دستیابی به چنین شناختی، انسانشناسان نیاز به روشی داشتند
تا بتوانند فرهنگهای مختلف را از نزدیک و به طور مستقیم مطالعه کنند. روش مردمنگاری (Ethnography) یا کار میدانی (Fieldwork) در اوایل قرن بیستم، توسط انسانشناسان پدید آمد تا از طریق آن بتوانند پیچیدگی حیات اجتماعی انسانها را درک کنند. اصل در این روش، حضور در آنجاست؛ یعنی انسانشناسان به جای اینکه «در اینجای دانشگاه» پشت میز بنشینند و مطالعه کنند، «در آنجای میدان» تجربه میکنند. در واقع، در مردمنگاری، ابزار گردآوری دادهها، خود انسانشناس و حسهای اوست. بدین ترتیب، هرچه انسانشناسی دقت و حساسیت حسی بالایی داشته باشد میتواند جهان دیگری را بهتر درک کند.در ایران نیز انسانشناسی عمری قریب به نیم قرن دارد و دانشگاههای مختلفی این رشته را دایر کرده و مشغول آموزش و پژوهش در این رشتهاند. گرچه رشد و پیشرفت انسانشناسی در چند دهه گذشته در ایران، نسبت به برخی دیگر از رشتههای علوم اجتماعی کمتر بوده، اما در سالهای اخیر تعداد قابل توجهی از پژوهشگران حرفهای تربیت یافته و نیز تعداد روزافزونی از فارغالتحصیلان دکترای انسانشناسی به عرصه آمدهاند. تا کنون حداقل سه نسل دانشگاهی از انسانشناسان در ایران ظهور کردهاند.انسانشناسی طی دوره آکادمیک خود در نهادهای آموزشی و پژوهشی جهان، تحولات و جریانات متعددی را پشت سر نهاده که هر کدام به نوبه خود تأثیری ژرف در برنامه کاری انسانشناسان و در طرز تلقی آنها از فرهنگ به عنوان موضوع محوری این رشته داشتهاند. از این دگرگونیها با عنوان چرخش یاد میشود. یکی از مهمترین و موثرترین این چرخشها، چرخش حسی (Sensory Turn) است که در اواخر دهه 1980 و اوایل دهه 1990 در انسانشناسی رخ میدهد و باعث پدید آمدن شاخهای در انسانشناسی بهنام انسانشناسی حسها (Anthropology of the Senses) میگردد. تعدادی از انسانشناسان همچون ادموند کارپنتر، آنتونی سیگر، استیون فلد و میشل جکسون با توجه ویژه به حسها و مرکزیت آنها در کار میدانیشان، مقدمات جرقه این چرخش را از دهه 1970 فراهم کرده بودند. اما در اواخر دهه 1980 است که انسانشناسانی چون پل استالر، دیوید هاوز و بعداً کانستنس کلسن آغاز به صورتبندی و مفهومبندی جدی چرخش حسی میکنند.استالر سال 1986 مقاله «چاشنی بد، مردمنگاری خوب» را نوشت و در آن انسانشناسان را دعوت به سوی توجه به جزئیات ظاهراً بیاهمیت همچون مزه غذا و حس چشایی میکند و بر آن است که از طریق خوردن و چشیدن میتوان چیزی اجتماعی را فهمید و عملی اجتماعی را انجام داد. استالر برای توضیح این رویکرد جدید در انسانشناسی از تعبیر جدید مردمنگاری خوشمزه استفاده میکند که به واسطه آن انسانشناس قادر میشود تا مزه جهان دیگری را بچشد و به خواننده آثارش بچشاند. استالر با همین بنیان و رویکرد، چند سال بعد، کتاب تأثیرگذار مزه چیزهای مردمنگارانه: حسها در انسانشناسی (1989) را نوشت. سال 1990، پرنفوذترین و تأثیرگذارترین چهره انسانشناسی حسها یعنی دیوید هاوز مقالهای مهم در نقد رویکردهای چرخش قبل از این چرخش یعنی چرخش متنی یا چرخش پستمدرن یا انسانشناسی تفسیری مینویسد و پس از آن نقد، برنامه کاری جدیدی را برای انسانشناسان طراحی میکند. عنوان مقاله هاوز بسیار گویاست: «کنترل متنگرایی: دعوتی به سوی بازگشت به حسها». هاوز در این مقاله، از رویکرد تفسیری و ادبی متأثر از کلیفورد گیرتز و پیروان او مثل جیمز کلیفورد، جورج مارکوس، استفان تایلور، وینسنت کراپانزانو، پل رابینو، و دیگر انسانشناسان مشهور به مکتب «فرهنگ به مثابه متن» انتقاد کرده و آنها را متهم میکند که جریان کلاسیک در مردمنگاری را از مسیر اصلی خارج کرده و مرتکب انحراف شدند. از نظر او مسیر اصلی همان توجه به تجربه بود و انحراف نیز توجه به نوشتار. انسانشناسان متنی کوشیده بودند تا نوشتن و قدرتهای نویسندگی و ادبی را به عنوان اصلیترین مشخصه یک انسانشناس و کار انسانشناختی معرفی کنند و خود نیز همین رویه را در مردمنگاریهای خود پی میگرفتند. اما هاوز مدعی بود که مهمترین ویژگی انسانشناس ادراک و تجربه در میدان است، همچنانکه برونیسلاو مالینوفسکی به عنوان پایهگذار انقلاب میدانی و یکی از پدران انسانشناسی بر آن تکیه میکرد. مردمنگاری به خودی خود نمیتواند اصل باشد، بلکه حاصل این ادراک میدانی است.رخداد بسیار مهم در جانبخشی به این چرخش تشکیل تیم پژوهشی نظام حسی دانشگاه کانکوردیا (CONSERT) در سال 1988 در مونترال کانادا بود. این تیم پژوهشی که توسط شورای علوم اجتماعی و انسانی کانادا حمایت میشد، توانست پروژههای پژوهشی قدرتمندی را انجام دهد. اعضای این تیم پژوهشی و دیگر انسانشناسان این حوزه، کتاب کلاسیک این شاخه یعنی تنوع تجربه حسی: کتابی مرجع در انسانشناسی حسها را سال 1991 به ویراستاری دیوید هاوز روانه بازار کردند. در این کتاب هجده مقاله از برجستهترین انسانشناسان حسها جای میگیرند؛ مقاله آخر کتاب که توسط هاوز و کلسن نوشته شده، روششناسی و موضوعات مناسب برای یک انسانشناس حسگرا را به طور مفصلی شرح میدهند. پروژه دیگر تیم کانسرت، تبدیل به کتاب رایحه: تاریخ فرهنگی بو (1994) میشود که توسط کانستنس کلسن، دیوید هاوز و آنتونی سینوت نوشته شد. این کتاب که در خصوص جامعه غرب نوشته شده، نشان میدهد که بو یک پدیده اجتماعی است که معانی و ارزشهای مختلفی در فرهنگهای گوناگون دارد. این تیم پژوهشی در دهه 1990 تبدیل به قطب انسانشناسی حسها در جهان شده و آثار پژوهشی متعددی از طرف این تیم و همکارانشان در دانشگاههای دیگر به جهان انسانشناسی معرفی شدند.
سال 1996، کلسن و هاوز مقالهای با عنوان «فهم فرهنگ: انسانشناسی به مثابه تجربه حسی» مینویسند و در آن با نشان دادن جایگاه امر حسی در سه فرهنگ بومی امریکا، نشان میدهند که تبدیل انسانشناسی به تجربه و درک حسی تا چه حدی میتواند فهم انسانشناسان از فرهنگ را تغییر دهد. یک سال بعد، کلسن مقاله جریانسازی با عنوان «بنیانهایی برای انسانشناسی حسها» (1997) مینویسد و در آن ایدههایی نظری برای چرخش جدید در انسانشناسی مطرح میکند. از نظر کلسن، اصل بنیادین انسانشناسی حسها این است که ادارک حسی، به همان اندازه که یک عمل فیزیکی است، یک عمل فرهنگی نیز هست. یعنی، بینایی، شنوایی، بساوایی، چشایی و بویایی، نه تنها ابزارهای درک پدیدههای فیزیکی، بلکه کانالهایی برای انتقال ارزشهای فرهنگی نیز هستند. یک عطر خاص، میتواند اشاره به یک سبک زندگی ویژه در شهر داشته باشد یا یک رنگ و ظاهر ویژه میتواند سلایق زیباییشناختی را نشان دهد؛ خوردن و غذا میتواند بخش مهمی از تجربه مناسکی را تشکیل دهد یا ارتباط بساوایی در یک مکان مقدس میتواند تجربه دینی را میسر گرداند؛ و یا دست زدن به اشیاي اجدادی یا شنیدن صداهای اجدادی، میتواند بخش مهمی از ارتباط با گذشته را مفهومبندی نماید.
همه این تلاشها باعث میشوند تا دهه 2000 به جای تعبیر چرخش حسی از انقلاب حسی (Sensory Revolution) یاد شود؛ این تعبیر را دیوید هاوز در مقالهای در سال 2006 به کار میبرد. انقلاب حسی دگرگونیهایی عمیق در انسانشناسی به وجود آورد. به عنوان مثال، دیگر از «مشاهده مشارکتی» به عنوان قلب تپنده انسانشناسی استفاده نمیشد، بلکه به جای آن از «حس کردن مشارکتی» (Participant Sensation) یاد میشد که در آن انسانشناس بایستی در گردآوری و نیز نوشتار مردمنگارانه، به تمامی حسهای خود توجه میکرد. از سال 2006 مجله حسها و جامعه نیز بنیانگذاری شد و تبدیل به محلی برای انتشار مقالات حسی گردید. چرخش و انقلاب حسی در انسانشناسی باعث شد تا دیگر از انسانشناسی حسها صرفاً به عنوان یک شاخه یاد نکنیم، بلکه آن را همچون یک رویکرد بدانیم. به همین دلیل عبارت جدید انسانشناسی حسی (Sensory Anthropology) پدید آمد. انسانشناسی حسی به فرهنگ و افراد جامعه همچون یک مجموعه حسی نگاه میکند. به قول کلسن، انسانها خود و جهانشان را از طریق حسهایشان تجربه میکنند. در واقع، فرهنگ به اعضای جامعه خود یاد میدهد که چگونه از حسهای خود برای درک خود و جهان استفاده کنند. بدین ترتیب، حسها آموزش داده شده و تربیت میشوند و به همین دلیل، امور فرهنگی و اجتماعیاند.
انقلاب حسی در انسانشناسی بعداً تأثیر خود را در رشتههای دیگر علوم اجتماعی و انسانی نشان داد. بدین ترتیب رویکردهایی مثل تاریخ حسها، جغرافیای حسها، جامعهشناسی حسها و ادبیات حسها یک به یک پدید آمدند. نتیجه، گشوده شدن حوزهای بین رشتهای در موضوع حسها بود که عنوان «مطالعات حسی» (Sensory Studies) را به خود گرفت.انسانشناسی حسی به ما انسانشناسان یاد میدهد که بهتر است به جای استفاده از واژه فرهنگ از عبارت «تجربه فرهنگی» بهره ببریم. چراکه فرهنگ چیزی بسته و در آنجا موجود نیست، بلکه چیزی است که همواره و به طور پیوسته «در عمل» و در اینجا رخ میدهد و انسانشناس نیز به قول گراهام جان (2008) بایستی خود را در لحظات و مکانهای «شدن» فرهنگ قرار دهد. این تصور از فرهنگ باعث میشود تا رویکرد پویاتر و نرمتری نسبت به مسائل و رخدادهای فرهنگی داشته باشیم. روش مردمنگاری نیز دقیقاً به این دلیل تبدیل به روش رشته انسانشناسی شده که میتواند این پویاییها و پیچیدگیهای فرهنگی را بررسی کرده و نشان دهد.
همچنین انسانشناسی حسی به انسانشناسان یاد میدهد که حضور و عمل انسانها در جامعه و فرهنگ بیش از هر چیز و پیش از هر چیز، با ادراک حسی ممکن و میسر میگردد. ادراک حسی همان ادراک فرهنگی است. در واقع، انسانها از طریق حس کردن هم جهان را میفهمند و هم در مورد خود و جهان سخن میگویند. بنابراین، روابط حسی همان روابط فرهنگیاند؛ یعنی نوع رابطه حسی و تجارب حاصل از آن است که تجربه فرهنگی انسانها را به وجود میآورد. به همین دلیل بود که دیوید هاوز در کتاب روابط حسی (2003) فرهنگ را «شیوههای حس کردن جهان» تعریف کرد. چون ما جهان را همانگونه میفهمیم که حس میکنیم.اکنون به عنوان یک انسانشناس حسی، میتوانیم به گونه جذابتر و واقعیتر به موضوعات فرهنگی بپردازیم. این همان شیرینی و لذتی است که در ذات رشته انسانشناسی قرار دارد: رشتهای که پژوهشگر را به جهان حسی فرهنگ مورد مطالعه وارد میکند و سرشاری حسی امر اجتماعی را به او میچشاند. در نتیجه، انسانشناس که تجربهای عمیق از فرهنگ به دست آورده، متن علمی خوشمزه و خوشبویی برای مخاطبان خود مینویسد.
٭ عضو هیأت علمی گروه انسانشناسی دانشگاه تهران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید