1392/7/14 ۱۱:۱۲
آنچه در بحث از زیستن و بودن، حائز اهمیت است تفکیکِ معنا و هدفِ زندگی است. نه تنها در مواجهة عادی با پرسش از معنای زندگی، این خلط و خبط صورت میگیرد، در آراء متفکران نیز در بسیاری از موارد، هدفِ زندگی به جای معنای آن، نشسته است. از طلیعة فلسفة یونان و اوج آن در فلسفة ارسطو، هدفِ زندگی با سعادتمندی معرفی شده و این کلام چونان میراثی برای اصحاب متافیزیک به یادگار مانده است. گرچه فلاسفه از سعادت درکی واحد نداشتهاند، اصلِ سعادت را پذیرفته و هر یک طریقی برای نیل به آن نشان داده است و کم نبودند و نیستند کسانی که این غایت را به معنای زندگی و بر جای آن فروکاسته و نشاندهاند.
1- آنچه در بحث از زیستن و بودن، حائز اهمیت است تفکیکِ معنا و هدفِ زندگی است. نه تنها در مواجهة عادی با پرسش از معنای زندگی، این خلط و خبط صورت میگیرد، در آراء متفکران نیز در بسیاری از موارد، هدفِ زندگی به جای معنای آن، نشسته است. از طلیعة فلسفة یونان و اوج آن در فلسفة ارسطو، هدفِ زندگی با سعادتمندی معرفی شده و این کلام چونان میراثی برای اصحاب متافیزیک به یادگار مانده است. گرچه فلاسفه از سعادت درکی واحد نداشتهاند، اصلِ سعادت را پذیرفته و هر یک طریقی برای نیل به آن نشان داده است و کم نبودند و نیستند کسانی که این غایت را به معنای زندگی و بر جای آن فروکاسته و نشاندهاند.
اهداف، عمدتاً به نحو روانشناختی، در پیشبُرد زندگی دخیلاند. هر انسانی در مسیرِ تحققِ اهدافی که برای خود میبیند و تعریف میکند برههای از، یا حتا تمام زندگی خود را مصروف میدارد. اما دقت داشته باشیم که معنای زندگی ناظر به چیستی آن است. دقیق تر بگوییم؛ پرسش آن است که زندگی بر کدام بنیاد و اساس، پا می گیرد؟ فارغ از اینکه هدفی برای زندگی تعریف و پی گرفته شود یا به پوچی و بی هدفی آن باور داشته باشیم، پرسشِِ فوق کماکان باقی می مانَد. می گوییم؛ پوچی و بی هدفی؛ تنها به این جهت که این دو را می توان کنارِ هم نشاند اما بی معنایی را –البته به نحوی که در پرسشِ فوق تنسیق کردیم- نمی توان قرینِ پوچی دانست. حتا اگر معتقد باشیم که زندگی، بی بنیاد است، این به معنای پوچی نیست و بلکه خود، بعنوان بنیادِ زندگی ظاهر می شود.
ناگفته عیان است که زندگی از جمله مفاهیم ماهوی نیست و از این رو، فاقدِ تعریفِ حدی و رسمی است و مراد از چیستی در این مقام، بنیادی است که زندگی براساسِ آن پا میگیرد و قوام مییابد. در باب معنای زندگی به ذکرِ دو نمونه اکتفا میکنیم. (الف) داستایفسکی از جمله متفکرانی است که بنیادِ زندگی را رنج میداند و در عمده آثارِ وی اگر نه بسادگی، میتوان این امر را نشان داد. وی میکوشد تا به صورِ مختلف، انحاء رنج را در مراتب و مراحلِ زیست انسان واشکافی کند. مسیح در سیمای پرنس میشکین، تجسدِ رنج است و راسکولنیکف در مقابلِ رنجِ سوفیا، زندگی را یافته، تبعید به سیبری را میپذیرد و کشیش زاهد و محترم شهر درمقابلِ رنجِ دیمتری سجده میکند. ترسیم رنج با دو ضرب صورت میگیرد؛ فراشد (der Übergang) و فروشد (der Untergang). راسکولنیکف با وقوف به رنج، از سطحِ زندگی متعارف فاصله میگیرد و در سیمای پرنس میشکین که خود رنج است به میان جماعت باز میگردد. (ب) صدرالمتألهین که زندگی را به نسبتِ انسان و وجود بر می گردانَد و تحققِ چنین نسبتی را به مراتب شهود. از این رو، سه نحو زندگی حسی و خیالی و عقلی آشکار می شود.
2- مقدمات و پیش-فرض ها
الف) نفی آزادی بنیادینِ انسان. بنابراین که انسان را موجودی فرهنگی-تاریخی بدانیم، حصار فرهنگ و تاریخ و سنتی که "حال" او را رقم زده، آیندهاش را معین کرده، در تمامِ ساحاتِ وجودیاش، گریبانگیر اوست. انتخاب، بعنوان مهمترین و بزرگترین امکانِ گشوده بهروی انسان، زاییده و برآمده از اوضاعِ و شرایطی است که هر انسانی ناگزیر در آن بالیده و رشد کرده است. صُلبیتِ اوضاع و شرایط، امکاناتِ بیشمار را به یک وضعِ انحصاری –که به عادت، انتخاب میخوانیم- فرو میکاهد. بر این اساس، تصورِ فضایی فرا-فرهنگی که در آن، انسان خود را از وضعیتِ انحصاری رها ببیند، توهمی بیش نیست. ما از این آزادی، به آزادی بنیادین (در تقابل با آزادیهای قراردادیِ اجتماعی-سیاسی) تعبیر میکنیم.
زندگی روزمره، با عمل عجین است. در این سطح از زندگی، انسانها مطابق عادات و سنن و رسوم متعارف، عمل میکنند و اگر اندیشهای در میان آید بیشتر در جهت تأیید عمل و جمعآوری مؤیداتی برای آن است. متدینان می کوشند تا قرائن و شواهدی برای زیست متدینانة خود بیابند و منکران، برای انکارِ خود. ما برای آن که بتوانیم در این سطح از زندگی باقی بمانیم و به زیستِ متعارفِ خود تداوم بخشیم، رفتار و اعمال خود را توجیه میکنیم. در زندگی روزمره و هیاهوی جماعت، نحوة زیستی مطابق با سنت و خواستِ عمومی شکل میگیرد و انسان خواه ناخواه به این خواست، تمکین میکند و برای زندگی در چنین ساحتی، متابعت ناگزیر است. اما گذشته از این دو بارزه (فرهنگ و زیست) و البته در ساحتی دیگر از زندگی میتوانیم از "وضعیتی" سخن گوییم که جدای از این امور و حتا در تضاد و بیگانگی با آن ها رُخ میدهد. توجه به وضعیت در عرصهای متفاوت از زندگی روزمره، براساس نگاهِ خاصی به تاریخ شکل میگیرد که بی شک با اصالتِ تاریخِ مبتنی بر ایدة پیشرفت و بسطِ انسان در تاریخ، نسبتی ندارد. توجه کنیم رومانتیسم در قرن هیجدهم پا گرفت و تا اوایلِ قرن نوزدهم سه دورة خود را تجربه کرد و پایان یافت. حال اگر رومانتیسم را یک وضعیت لحاظ کنیم، کماکان برای پاره ای از نویسندگان و ادباء و شعراء، حاضر است همانطورکه بر عدهای که قبل از این دوره می زیستند نیز قابلِ اطلاق است. بر همین منوال و با تمام تفاوتهایی که میان مثلا حافظ و گوته وجود دارد ممکن است از وضعیتی سخن رود که این دو در آن وضعیت، همافق شوند. حال اگر وضعیتِ خاصی به وجود آید آنگاه نسبت آن با زندگی در فرهنگ و سنت و به تبعِ آن با نحوة زیست، چگونه خواهد بود؟ برای پی گرفتن این پرسش، پرسشی دیگر مطرح می کنیم: وقتی از یک وضعیت سخن می رود، نسبتِ انسان با چه وضع یا موضعی مد نظر است؟ روند و سیر زندگی روزمره، چنانکه بیان شد، ساحتِ عمل و زیستِ انسانی است آنگاه که در سنتی خاص زندگی میکند و مطابق با عادات نه تنها عمل میکند که میاندیشد. پس وضعیت نباید در بسترِ سنت و زیستِ متعارف، رُخ دهد. اما هستند کسانی که معتقدند انسان جدای از فرهنگ نمیتواند بیندیشد و محصور در فرهنگ و محصول آن است. اگر چنین باشد و وضعیتی تحقق یابَد –که البته از پیشفرضهای بحثِ حاضر است- بیتردید در بسترِ فرهنگ شَکل میگیرد و به واقع پتانسیلی از توانِ بالقوة همان فرهنگ را نشان میدهد. بنابراین وقتی با این رویکرد، به وضعیت، عطف نظر میشود وضعیتی نسبی حاصل می آید. به این معنا که دستکم مؤلفهها و بارزههایی پیدا میشود که میتوان به ظاهر و شاید به سوءفهم، حکم به وضعیتِ واحد کرد. به همین جهت، وضعیت میتواند در فرهنگ و البته فارغ از خصائص و شرایطِ آن رخ دهد. این رخداد، جدای از آنچه در زندگی روزمره حاصل و در جریان است، تحقق مییابد و گاه مناسباتِ زندگی متعارف را بر هم میزند اما این تضاد با زندگی هرروزی به آن معنا نیست که همواره نافی مناسبات در سطحِ روابطِ عادی باشد. زیستِ عمومی مانع از بروزِ رخدادِ وضعیت است. مناسبات و روابطی که در سنت و به صورت عادات و رسوم و سنن جا افتاده و به ساحتِ زیست انسانی وارد شدهاند اجازة ظهور و بروز به وضعیتی خاص که در سطحِ دیگری از زندگی حاصل آمده است، نمیدهد. از این رو، فرهنگ و زیست و وضعیت ممکن است متفاوت و البته جدای از هم متحقق شوند.
ب) زیستِ هر انسانی در منظری (=پرسپکتیو) خاص تحقق مییابَد و در نتیجه، حقیقت بر اساس همین منظرهای متفاوت، شَکل میگیرد. هگل در مقدمة درسگفتارهایی پیرامون فلسفة تاریخ (=عقل در تاریخ) میگوید: انسان به جهان هرطور نگاه کند، به همان شکل، ظهور مییابد. البته آنچه هگل میگفت با مدعای کسانی نظیرِ باتای و دریدا در یک جهت قرار نمیگیرد و او منظرهای مختلف را در زیستِ دیالکتیکی آگاهی ملاحظه میکرد و برخلافِ اندیشة پسامدرن، به حقیقتی واحد باور داشت و حقیقت را نه مجعول، بلکه مکشوف میدید. هگل بینِ پرسپکتیوهای مفهومیِ متفاوت، تمایز قائل است امّا در عین حال اذعان دارد که پرسپکتیوها در ارتباط و پیوندی وثیق با هم قرار دارند. تمامِ پرسپکتیوها، بر بستری واحد، که آن را میتوان پرسپکتیوِ پرسپکتیوها نامید، ظهور مییابد.
3- امرِ حاکم بر روابطِ انسانی که در عین حال، بنیادِ روابط را رقم میزند، ارزشهاست. ارزشها یا ارزشهای اخلاقیاند یا عاطفی، دینی-مذهبی و متافیزیکی و... که البته در پارهای موارد، تداخل دارند. بر این اساس، گروهی بنیادِ روابط را اخلاقی، بعضی عاطفه (مانند ماکس شلر) و نظایر این دانستهاند. انسانها در یکی از این ساحات بهسر میبَرند و تحتِ یکی از بنیادها و حکم آنها قرار میگیرند و ارزشهای برخاسته از آنها مانع از آن است تا از سایر ساحات و ارزشهای حاکم بر آنها مطلع شوند و از این رو، قضاوت در مورد ساحات مزبور –به ضمیمه مقدماتی که آوردیم- ممکن نیست. نگویند عقل میتواند معیاری در باب برتری یکی از ساحات به دست دهد و ترجیح یکی بر دیگری، امکان داوری را نیز فراهم میآوَرد. بحث همینجاست که خودِ عقل درست در همین ساحات، شکل میگیرد و از همان بنیادی ارتزاق میکند که حاکم بر ساحتی خاص است. بر این اساس، نمیتوان برای بنیادهای متفاوتی که بشر به آنها دست یافته است بنیادی واحد به دست داد. این گسیختگی در بنیاد، فراخوانِ بیبنیادی ارزشهاست که در اساس به بیبنیادی روابطِ انسانی میانجامد. بنابراین، بنیادِ روابط انسانی در بیبنیادی روابط ظهور مییابد.
4- زیستن بمثابه بودن در ساحتی از ساحات انسانی، چیزی جز "باید-باش" نیست. بایدباش در عرصة معرفت، این امکان را از انسان سلب میکند تا امور را به حال خود رها کند، یعنی؛ مانع از "بگذار-باش" است. در نتیجه معارف بشری نیز درست در همان بستری شکل میگیرد که زیست وی تحقق یافته است. با توجه به مقدماتی که آوردیم، رهایی از باید-باش، امکانِ مفقودی است که از دسترس و تیررس انسان خارج است. زیستن چونان باید-باش را رنج می نامیم. بنابراین زیستن همان رنج است و بودن، بر بنیاد رنج تحقق مییابد.
5- اگر زندگی براساس ساحاتی شکل میگیرد که انسان مفری از آن ندارد و این ساحات، راهی به هم ندارند و معارف بشری در همان ساحاتی تحقق مییابد که در آن بهسر میبرند، معرفتی و درکی از سایر ساحات برای انسانی که در یک ساحت زندگی میکند، وجود ندارد. اولین ثمرهای که از این بحث عائد است، نفی داوری است. نفی داوری در باب آنچه انسان از آن درکی ندارد. به نظر میرسد نفی داوری، بستری مساعد و مناسب برای کاهش رنج باشد. اما انسان نمیتواند از رنج دیگری بکاهد زیرا در هر حالت، رفتار آدمی در مناسبات و روابط، به رنج میانجامد چه آنکه بیان شد، زیستن، بر بنیاد رنج ظهور مییابد. از این رو تنها راه گشوده به روی انسان، دامن نزدن به رنج دیگران است که با عنوان اصیلترِ ایثار از آن یاد می کنیم.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید