زیستن، بودن و رنج/ دکتر محمد تقی چاوشی

1392/7/14 ۱۱:۱۲

زیستن، بودن و رنج/ دکتر محمد تقی چاوشی

آنچه در بحث از زیستن و بودن، حائز اهمیت است تفکیکِ معنا و هدفِ زندگی است. نه تنها در مواجهة عادی با پرسش از معنای زندگی، این خلط و خبط صورت می­گیرد، در آراء متفکران نیز در بسیاری از موارد، هدفِ زندگی به جای معنای آن، نشسته است. از طلیعة فلسفة یونان و اوج آن در فلسفة ارسطو، هدفِ زندگی با سعادتمندی معرفی شده و این کلام چونان میراثی برای اصحاب متافیزیک به یادگار مانده است. گرچه فلاسفه از سعادت درکی واحد نداشته­اند، اصلِ سعادت را پذیرفته و هر یک طریقی برای نیل به آن نشان داده است و کم نبودند و نیستند کسانی که این غایت را به معنای زندگی و بر جای آن فروکاسته و نشانده­اند.

 

 

1- آنچه در بحث از زیستن و بودن، حائز اهمیت است تفکیکِ معنا و هدفِ زندگی است. نه تنها در مواجهة عادی با پرسش از معنای زندگی، این خلط و خبط صورت می­گیرد، در آراء متفکران نیز در بسیاری از موارد، هدفِ زندگی به جای معنای آن، نشسته است. از طلیعة فلسفة یونان و اوج آن در فلسفة ارسطو، هدفِ زندگی با سعادتمندی معرفی شده و این کلام چونان میراثی برای اصحاب متافیزیک به یادگار مانده است. گرچه فلاسفه از سعادت درکی واحد نداشته­اند، اصلِ سعادت را پذیرفته و هر یک طریقی برای نیل به آن نشان داده است و کم نبودند و نیستند کسانی که این غایت را به معنای زندگی و بر جای آن فروکاسته و نشانده­اند.

اهداف، عمدتاً به نحو روان­شناختی، در پیش­بُرد زندگی دخیل­اند. هر انسانی در مسیرِ تحققِ اهدافی که برای خود می­بیند و تعریف می­کند برهه­ای از، یا حتا تمام زندگی خود را مصروف می­دارد. اما دقت داشته باشیم که معنای زندگی ناظر به چیستی آن است. دقیق تر بگوییم؛ پرسش آن است که زندگی بر کدام بنیاد و اساس، پا می گیرد؟ فارغ از اینکه هدفی برای زندگی تعریف و پی گرفته شود یا به پوچی و بی هدفی آن باور داشته باشیم، پرسشِِ فوق کماکان باقی می مانَد. می گوییم؛ پوچی و بی هدفی؛ تنها به این جهت که این دو را می توان کنارِ هم نشاند اما بی معنایی را –البته به نحوی که در پرسشِ فوق تنسیق کردیم- نمی توان قرینِ پوچی دانست. حتا اگر معتقد باشیم که زندگی، بی بنیاد است، این به معنای پوچی نیست و بلکه خود، بعنوان بنیادِ زندگی ظاهر می شود.

ناگفته عیان است که زندگی از جمله مفاهیم ماهوی نیست و از این رو، فاقدِ تعریفِ حدی و رسمی است و مراد از چیستی در این مقام، بنیادی است که زندگی براساسِ آن پا می­گیرد و قوام می­یابد. در باب معنای زندگی به ذکرِ دو نمونه اکتفا می­کنیم. (الف) داستایفسکی از جمله متفکرانی است که بنیادِ زندگی را رنج می­داند و در عمده آثارِ وی اگر نه بسادگی، می­توان این امر را نشان داد. وی می­کوشد تا به صورِ مختلف، انحاء رنج را در مراتب و مراحلِ زیست انسان واشکافی کند. مسیح در سیمای پرنس میشکین، تجسدِ رنج است و راسکولنیکف در مقابلِ رنجِ سوفیا، زندگی را یافته، تبعید به سیبری را می­پذیرد و کشیش زاهد و محترم شهر درمقابلِ رنجِ دیمتری سجده می­کند. ترسیم رنج با دو ضرب صورت می­گیرد؛ فراشد (der Übergang) و فروشد (der Untergang). راسکولنیکف با وقوف به رنج، از سطحِ زندگی متعارف فاصله می­گیرد و در سیمای پرنس میشکین که خود رنج است به میان جماعت باز می­گردد. (ب) صدرالمتألهین که زندگی را به نسبتِ انسان و وجود بر می گردانَد و تحققِ چنین نسبتی را به مراتب شهود. از این رو، سه نحو زندگی حسی و خیالی و عقلی آشکار می شود.

2- مقدمات و پیش-فرض ها

الف) نفی آزادی بنیادینِ انسان. بنابراین که انسان را موجودی فرهنگی-تاریخی بدانیم، حصار فرهنگ و تاریخ و سنتی که "حال" او را رقم زده، آینده­­اش را معین کرده، در تمامِ  ساحاتِ وجودی­اش، گریبانگیر اوست. انتخاب، بعنوان مهمترین و بزرگترین امکانِ گشوده به­روی انسان، زاییده و برآمده از اوضاعِ و شرایطی است که هر انسانی ناگزیر در آن بالیده و رشد کرده است. صُلبیتِ اوضاع و شرایط، امکاناتِ بی­شمار را به یک وضعِ انحصاری –که به عادت، انتخاب می­خوانیم- فرو می­کاهد. بر این اساس، تصورِ فضایی فرا-فرهنگی که در آن، انسان خود را از وضعیتِ انحصاری رها ببیند، توهمی بیش نیست. ما از این آزادی، به آزادی بنیادین (در تقابل با آزادی­های قراردادیِ اجتماعی-سیاسی) تعبیر می­کنیم.

زندگی روزمره، با عمل عجین است. در این سطح از زندگی، انسان­ها مطابق عادات و سنن و رسوم متعارف، عمل می­کنند و اگر اندیشه­ای در میان آید بیشتر در جهت تأیید عمل و جمع­آوری مؤیداتی برای آن است. متدینان می کوشند تا قرائن و شواهدی برای زیست متدینانة خود بیابند و منکران، برای انکارِ خود. ما برای آن که بتوانیم در این سطح از زندگی باقی بمانیم و به زیستِ متعارفِ خود تداوم بخشیم، رفتار و اعمال خود را توجیه می­کنیم. در زندگی روزمره و هیاهوی جماعت، نحوة زیستی مطابق با سنت و خواستِ عمومی شکل می­گیرد و انسان خواه ناخواه به این خواست، تمکین می­کند و برای زندگی در چنین ساحتی، متابعت ناگزیر است. اما گذشته از این دو بارزه (فرهنگ و زیست) و البته در ساحتی دیگر از زندگی می­توانیم از "وضعیتی" سخن گوییم که جدای از این امور و حتا در تضاد و بیگانگی با آن ها رُخ می­دهد. توجه به وضعیت در عرصه­ای متفاوت از زندگی روزمره، براساس نگاهِ خاصی به تاریخ شکل می­گیرد که بی شک با اصالتِ تاریخِ مبتنی بر ایدة پیشرفت و بسطِ انسان در تاریخ، نسبتی ندارد. توجه کنیم رومانتیسم در قرن هیجدهم پا گرفت و تا اوایلِ قرن نوزدهم سه دورة خود را تجربه کرد و پایان یافت. حال اگر رومانتیسم را یک وضعیت لحاظ کنیم، کماکان برای پاره ای از نویسندگان و ادباء و شعراء، حاضر است همانطورکه بر عده­ای که قبل از این دوره می زیستند نیز قابلِ اطلاق است. بر همین منوال و با تمام تفاوت­هایی که میان مثلا حافظ و گوته وجود دارد ممکن است از وضعیتی سخن رود که این دو در آن وضعیت، هم­افق شوند. حال اگر وضعیتِ خاصی به وجود آید آنگاه نسبت آن با زندگی در فرهنگ و سنت و به تبعِ آن با نحوة زیست، چگونه خواهد بود؟ برای پی گرفتن این پرسش، پرسشی دیگر مطرح می کنیم: وقتی از یک وضعیت سخن می رود، نسبتِ انسان با چه وضع یا موضعی مد نظر است؟ روند و سیر زندگی روزمره، چنانکه بیان شد، ساحتِ عمل و زیستِ انسانی است آنگاه که در سنتی خاص زندگی می­کند و مطابق با عادات نه تنها عمل می­کند که می­اندیشد. پس وضعیت نباید در بسترِ سنت و زیستِ متعارف، رُخ دهد. اما هستند کسانی که معتقدند انسان جدای از فرهنگ نمی­تواند بیندیشد و محصور در فرهنگ و محصول آن است. اگر چنین باشد و وضعیتی تحقق یابَد –که البته از پیش­فرض­های بحثِ حاضر است- بی­تردید در بسترِ فرهنگ شَکل می­گیرد و به واقع پتانسیلی از توانِ بالقوة همان فرهنگ را نشان می­دهد. بنابراین وقتی با این رویکرد، به وضعیت، عطف نظر می­شود وضعیتی نسبی حاصل می آید. به این معنا که دست­کم مؤلفه­ها و بارزه­هایی پیدا می­شود که می­توان به­ ظاهر و شاید به سوء­فهم، حکم به وضعیتِ واحد کرد. به همین جهت، وضعیت می­تواند در فرهنگ و البته فارغ از خصائص و شرایطِ آن رخ دهد. این رخ­داد، جدای از آنچه در زندگی روزمره حاصل و در جریان است، تحقق می­یابد و گاه مناسباتِ زندگی متعارف را بر هم می­زند اما این تضاد با زندگی هرروزی به آن معنا نیست که همواره نافی مناسبات در سطحِ روابطِ عادی باشد. زیستِ عمومی مانع از بروزِ رخ­دادِ وضعیت است. مناسبات و روابطی که در سنت و به صورت عادات و رسوم و سنن جا افتاده و به ساحتِ زیست انسانی وارد شده­­اند اجازة ظهور و بروز به وضعیتی خاص که در سطحِ دیگری از زندگی حاصل آمده است، نمی­دهد. از این رو، فرهنگ و زیست و وضعیت ممکن است متفاوت و البته جدای از هم متحقق شوند.

ب) زیستِ هر انسانی در منظری (=پرسپکتیو) خاص تحقق می­یابَد و در نتیجه، حقیقت بر اساس همین منظرهای متفاوت، شَکل می­گیرد. هگل در مقدمة درسگفتارهایی پیرامون فلسفة تاریخ (=عقل در تاریخ) می­­گوید: انسان به جهان هرطور نگاه کند، به همان شکل، ظهور می­یابد. البته آنچه هگل می­گفت با مدعای کسانی نظیرِ باتای و دریدا در یک جهت قرار نمی­گیرد و او منظرهای مختلف را در زیستِ دیالکتیکی آگاهی ملاحظه می­کرد و برخلافِ اندیشة پسامدرن، به حقیقتی واحد باور داشت و حقیقت را نه مجعول، بلکه مکشوف می­دید. هگل بینِ پرسپکتیوهای مفهومیِ متفاوت، تمایز قائل است امّا در عین حال اذعان دارد که پرسپکتیوها در ارتباط و پیوندی وثیق با هم قرار دارند. تمامِ پرسپکتیوها، بر بستری واحد، که آن را می­توان پرسپکتیوِ پرسپکتیوها نامید، ظهور می­یابد.

3- امرِ حاکم بر روابطِ انسانی که در عین حال، بنیادِ روابط را رقم می­زند، ارزش­هاست. ارزش­ها یا ارزش­های اخلاقی­اند یا عاطفی، دینی-مذهبی و متافیزیکی و... که البته در پاره­ای موارد، تداخل دارند. بر این اساس، گروهی بنیادِ روابط را اخلاقی، بعضی عاطفه (مانند ماکس شلر) و نظایر این دانسته­اند. انسان­ها در یکی از این ساحات به­سر می­بَرند و تحتِ یکی از بنیادها و حکم آن­ها قرار می­گیرند و ارزش­های برخاسته از آن­ها مانع از آن است تا از سایر ساحات و ارزش­های حاکم بر آن­ها مطلع شوند و از این رو، قضاوت در مورد ساحات مزبور –به ضمیمه مقدماتی که آوردیم- ممکن نیست. نگویند عقل می­تواند معیاری در باب برتری یکی از ساحات به دست دهد و ترجیح یکی بر دیگری، امکان داوری را نیز فراهم می­آوَرد. بحث همین­جاست که خودِ عقل درست در همین ساحات، شکل می­گیرد و از همان بنیادی ارتزاق می­کند که حاکم بر ساحتی خاص است. بر این اساس، نمی­توان برای بنیادهای متفاوتی که بشر به آن­ها دست یافته است بنیادی واحد به دست داد. این گسیختگی در بنیاد، فراخوانِ بی­بنیادی ارزش­هاست که در اساس به بی­بنیادی روابطِ انسانی می­انجامد. بنابراین، بنیادِ روابط انسانی در بی­بنیادی روابط ظهور می­یابد.

4- زیستن بمثابه بودن در ساحتی از ساحات انسانی، چیزی جز "باید-باش" نیست. بایدباش در عرصة معرفت، این امکان را از انسان سلب می­کند تا امور را به حال خود رها کند، یعنی؛ مانع از "بگذار-باش" است. در نتیجه معارف بشری نیز درست در همان بستری شکل می­گیرد که زیست وی تحقق یافته است. با توجه به مقدماتی که آوردیم، رهایی از باید-باش، امکانِ مفقودی است که از دسترس و تیررس انسان خارج است. زیستن چونان باید-باش را رنج می نامیم. بنابراین زیستن همان رنج است و بودن، بر بنیاد رنج تحقق می­یابد.

5- اگر زندگی براساس ساحاتی شکل می­گیرد که انسان مفری از آن ندارد و این ساحات، راهی به هم ندارند و معارف بشری در همان ساحاتی تحقق می­یابد که در آن به­سر می­برند، معرفتی و درکی از سایر ساحات برای انسانی که در یک ساحت زندگی می­کند، وجود ندارد. اولین ثمره­ای که از این بحث عائد است، نفی داوری است. نفی داوری در باب آنچه انسان از آن درکی ندارد. به نظر می­رسد نفی داوری، بستری مساعد و مناسب برای کاهش رنج باشد. اما انسان نمی­تواند از رنج دیگری بکاهد زیرا در هر حالت، رفتار آدمی در مناسبات و روابط، به رنج می­انجامد چه آنکه بیان شد، زیستن، بر بنیاد رنج ظهور می­یابد. از این رو تنها راه گشوده به روی انسان، دامن نزدن به رنج دیگران است که با عنوان اصیل­ترِ ایثار از آن یاد می کنیم.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: