1392/7/11 ۱۲:۰۵
از آغاز پيدايش جامعهشناسي، بررسي اين موضوع كه چگونه تغييرات در ساختار اجتماعي باعث ايجاد تغيير در عرصة فرهنگ ميشود، مورد توجه اين علم بوده است. تمامي نظريهپردازان بنيانگذار جامعهشناسي به اين مسأله توجه نمودهاند: دوركيم در بحث از تأثيرات پيچيدگي فزاينده جامعه بر تقسيم كار اجتماعي، رابطه ميان دين و جامعه و بالاخره بنيادهاي نمادين اجتماع اخلاقي، وبر در توصيف فرآيند عقلاني شدن، و البته ماركس در تلاش براي صورتبندي كردن يك نظرية ماترياليستي تاريخ و بحث درباره ايدئولوژي و آگاهي طبقاتي، مذهب و مشروعيت و بنيادهاي دانش اجتماعي. ماركس، دوركيم و وبر، مسأله تغيير فرهنگ را براي هميشه در دستور كار علم جامعهشناسي جاي دادند.
مطالعات مربوط به تحول فرهنگي (اعم از تحولات ادبي، هنري و معرفتي) در جامعه ما نيز عمدتا با اين پرسش آغاز ميگردند و جهت مييابند كه چگونه تغيير در جامعه، بهويژه از طريق آنچه در فرآيند مدرنيزاسيون حاصل ميآيد، زمينهساز تغيير در فرهنگ گرديده است. اين شيوه طرح مساله آنچنان در تحقيقات مربوط به تغيير فرهنگي در جامعه ما متداول است كه به آساني ميتوان آن را به عنوان «الگوي غالب» در تحليل تحول فرهنگي در جامعه ما باز شناخت. به عبارت ديگر، پژوهشهاي مربوط به تحول فرهنگي در جامعه ما در پيوند كامل با علاقه نظريهپردازان كلاسيك به بحث تغيير فرهنگ است. از اينرو، مفيد است به بررسي دقيق اين الگوهاي عام نظري بپردازيم و نشان دهيم كه دلالتها و استلزامهاي اين الگوهاي نظري براي تحقيق در خصوص تحول فرهنگي چه است و احتمالا چه مشكلاتي را براي تحقيقات فرهنگي در خصوص تحول فرهنگي به همراه خواهد داشت.
در بازشناسي و تحليل «سنت تطابق» در مطالعات فرهنگ بهتر است ميان دو جريان كلي تفكر كه در ادبيات مربوط به تغيير فرهنگ در علوم اجتماعي ذيل پارادايم تطابق فرهنگي قرار ميگيرند، تمايز قائل شويم. در يك سو، سنتي فكري وجود دارد كه بر شيوهها و طرق سازگار شدن فرهنگ با سطوح فزاينده پيچيدگي اجتماعي تأكيد ميكند. بهتر است به طور اختصار اين سنت فكري را «سنت دوركيمي» بناميم. در سوي ديگر، سنت فكري ديگري دربارة تغيير فرهنگ وجود دارد كه بر نقش طبقات اجتماعي و نياز آنها به مشروعيت تأكيد ميكند. بهتر است اين سنت فكري را نظريه «مشروعيت طبقاتي ماركسي» بناميم. هر دوي اين ديدگاهها ريشه در مفروضاتي دربارة جامعه دارند كه نهايتاً از نظريه سياسي كلاسيك سرچشمه ميگيرند: اين دو ديدگاه، وابستگي متقابل اجتماعي، ضرورت همكاري و نظم اجتماعي، خطر تضاد اجتماعي و معطوف به هدف بودن كنش انساني را مسلم و بديهي فرض ميكنند. در حالي كه نظريه مشروعيت طبقاتي شرايطي را فرض ميگيرد كه اساساً انباشته از منازعه و تضاد اجتماعي است، نظريه تطابق فرهنگي وضعيت همكاري و نظم اجتماعي را مفروض گرفته و بيشتر بر مسائل و مشكلاتي كه در مسير دستيابي به اهداف جمعي در اين وضعيت وجود دارند، تأكيد ميكند. هر دوي اين ديدگاهها خود را در جاهاي مختلف در تحليلهاي فرهنگي مربوط به تغيير فرهنگي در جامعه ما نشان ميدهند. براي درك روشنتر اين مسأله كه چگونه اين دو سنت فكري، نتايج مطالعات مربوط به تحول فرهنگي در جامعه ما را شكل ميدهند، اجازه دهيد در اينجا به صورت مختصر مفروضاتي كه راهنما و هدايتكننده جريانهاي نظري كلاسيك هستند را مورد بررسي قرار دهيم و محدوديتها و ضعفهاي ذاتي آنها را شناسايي كنيم.
مدل دوركيمي تطابق فرهنگي
ديدگاه تطابق وجود يك دوگانگي ميان ساخت اجتماعي و ايدئولوژي و همچنين وجود يك رابطه تعيينكنندگي و ثابت ميان آن دو را فرض ميگيرد. در مباحث و گفتوگوهايي كه حكايت و نشان از اين سنت فكري دارند، تغيير فرهنگ، عموماً، به عنوان فرآيندي تحولي و تكاملي توصيف ميشود كه در برخي مراحل و دورانها ـ كه به لحاظ تحليلي قابل تشخيص و تمايز هستند ـ در پاسخ و واكنش به شرايط متغير و در حال تحول اجتماعي شكل ميگيرد. در اين نظريهها شرح و توصيفهاي متفاوتي از تغييراتي كه وقوع آنها در شرايط اجتماعي باعث به وجود آمدن تغيير در فرهنگ ميشود، ارائه گرديده است: تمايز نهادي، افزايش پيچيدگي اجتماعي، يا، در سطوح پايينتري از انتزاع، جهتگيريها و تمايلات نهفته در شهرنشيني و صنعتي شدن از جمله تغييرات اجتماعي هستند كه وقوع آنها در يك جامعه باعث به وجود آمدن تغيير در فرهنگ ميشود. از اينرو، چنين تصور ميشود كه تحولات و تغييرات فرهنگي بزرگي چون اصلاح ديني، روشنگري و سوسياليسم كه در عصر مدرن در جوامع غربي بهوقوع پيوستند، در پي حادث شدن تغييرات عمده در سازمان اجتماعي بهوجود آمدهاند. چنين استدلال ميشود كه وقوع تغييرات در چگونگي سـازمانيابي جوامع باعث ايجاد برخي مسائل و مشكلات در حيات اجتماعي جوامع ميشود كه وجود اين مسائل و مشكلات در جامعه، به نوبة خود، باعث برجسته و عمده شدن الگوهاي تازهاي از فرهنگ به عنوان شيوه و روش حل اين مسائل ميشود. از اين لحاظ، فرآيند تغيير فرهنگ به هيچ عنوان فرآيندي خنثي و بيجهت نيست؛ برعكس، تغيير فرهنگي داراي نقشي مثبت در تقويت توان جامعه براي زنده ماندن است. تنها پس از به وجود آمدن برخي تغييرات فرهنگي است كه جامعه قادر ميشود خود را با سنگيني و فشار ناشي از پيچيدگي فزاينده سازگار و همساز كند. در نتيجه، به لحاظ نظري، تنها آن تغييرات فرهنگي جذاب و پذيرفتني هستند كه به «بهسازي مناسب» يا «اصلاح مناسب» جامعه كمك كنند. بنابراين اگرچه پيدايش جنبشي همچون جنبش اصلاح ديني (به همين قياس، جنبش مدرنيسم اسلامي در حوزه معرفت در جامعه ما،يا جنبش مدرنيسم ادبي در حوزه ادبيات در جامعه ما، يا جنبش فمنيسم هنري در حوزه هنر در جامعه ما) ناشي و منتج از خصوصيات و ويژگيهاي غيرقابل پيشبيني و مسالهساز (پروبلماتيك) فرآيند تحول و تغيير جامعه است، امّا همين جنبش ميتواند به حل اين مسائل و مشكلات كمك نمايد.
صورتبندي اوليهاي از نظريه تطابق فرهنگي در «تقسيم كار اجتماعي»، اثر اميل دوركيم، ديده ميشود، دوركيم تغييـر فرهنگي را به طور خاص در ارتباط با تمايز نهادي فزاينده ـ كه خود حاصل بزرگتر و پيچيدهترشدن جوامع است ـ قرار ميدهد. دوركيم بر آن بود كه در يك جامعة بالنسبه كوچك، تمايز نيافته و محلي، افراد اشياء و چيزها را «به گونهاي مشابه و همانند» درك ميكنند؛ از اينرو، ابرازات و بيانهاي فرهنگي آنها در پيوند با جهان عيني و محسوس باقي ميمانند («اين حيوان»، «اين درخت»، «اين گياه»). امّا در يك جامعة بزرگ، تمايز يافته و به لحاظ جغرافيايي متنوع، تجربهها به ناگزير گوناگون و مختلف خواهند بود. در نتيجه، ابرازات و بيانهاي فرهنگي ديگر به ارجاعات خاص و عيني و ملموس بيروني محدود نخواهد بود؛ بيانهاي فرهنگي بايد بتوانند متضمن سطوح بالاتري از انتزاع باشند، به گونهاي كه بتوانند موارد خاص را در ذيل خود بگنجانند و تنوعات محلي را در درون طبقهبنديها و مقولات عامتر جاي دهند (ديگر نگويند «اين چنين حيواني» بلكه بگويند «اين چنين گونهاي از حيوانات»). دوركيم استدلال خود را به شكل زير خلاصه كرده است: «هنگامي كه جوامع حجيمتر ميشوند، فرهنگ ماهيت خود را تغيير ميدهد». به بيان دقيقتر: «چون جوامع مذكور در سطح وسيعتر و كلانتري گسترده ميشوند، وجدان جمعي ملزم به فائق آمدن بر تمامي تنوعات محلي، مستولي شدن بر فضاي بيشتر و در نتيجه عام و انتزاعيتر شدن است». اينگونه نگاه به رابطه ميان فرهنگ با ساختار اجتماعي در بحث وي در خصوص رابطه ميان دين و جامعه نيز ديده ميشود. دوركيم در عمدهترين كتابش، يعني «صـور ابتدايي حيات ديني» بر مذهب به عنوان «صورت غايي واقعيت اجتماعي غيرمادي» تاكيد ميكند. او در اين اثر، براي يافتن ريشههاي دين، جامعه ابتدايي را موضوع مطالعهاش قرار ميدهد. نتيجه مطالعه او اين بود كه سرچشمه دين خود جامعه است. اين جامعه است كه بعضي چيزها را شرعي و برخي ديگر را كفرآميز ميشناسد. در پايان، او به اين نتيجه رسيده بود كه جامعه و دين (يا به معناي عامتر، وجدان جمعي) از يك گوهرند.دين همان شيوهاي است كه جامعه از طريق آن خودش را به صورت يك واقعيت اجتماعي غيرمادي متجلي ميكند. دوركيم معتقد بود كه دين نهتنها يك آفرينش اجتماعي است، بلكه درواقع همان جامعه است كه خصلت خدايي پيدا كرده است. دوركيم به زباني كه فويرباخ را به ياد ميآورد، گفته بود خداياني كه انسانها به طور دستهجمعي ميپرستند، همان تجليهاي قدرت جامعهاند. دين در اصل يك پديده اجتماعي است و در زمينه اجتماعي رخ ميدهد. زماني كه انسانها چيزهاي مقدس را جشن ميگيرند، در واقع ناخودآگاهانه قدرت جامعهشان را جشن ميگيرند. اين قدرت چندان از وجود انسانها فراتر ميرود كه آنان براي متصور ساختن آن بايد معناي مقدس به آن بدهند. او معتقد بود تصورات جمعي تجسم يافته در مذهب بيان خودآفريني جامعه انساني است. بدينسان، نيروي دينداري آگاهي نماديني از تواناييهاي جامعه انساني براي تسلط بر جهان و تغيير آن است. دوركيم يك برداشت «تقليدي يا نمايشي» از ايدههاي مذهبي داشت. او معتقد بود ايدههاي مذهبي بازنمايي نمادين نظم اجتماعي هستند. شهر خدا چيزي نيست جز بازتاب شهر انسان. او مفاهيم «الوهيت» و «جامعه» را يكسان ميپنداشت. دوركيم چون به وجود ماوراءالطبيعه باور نداشت، معتقد بود كه ايدههاي مذهبي بايد «بياني نمادين» از چيز ديگر باشند. مساله دوركيم اين بود كه اين چيز ديگر چيست؟ او معتقد بود جوهر تجربه مذهبي يك ترس آميخته با احترام است كه از مواجهه شدن با يك واقعيت بزرگتر، قدرتمندتر و خيلي عظيمتر از ما موجودات بشري ناشي ميشود، چيزي كه شموليت بسيار زيادتري نسبت به آگاهي فردي ما دارد. آنچه ما ميپرستيم واقعاً يك نيروي ماوراءالطبيعي نيست، بلكه چيزي عظيمتر و ترسآورتر از نفس فردي ماست. از نظر دوركيم از آنجا كه جامعه بر فرد شموليت دارد و اساساً از قدرت بيشتري نسبت به افراد برخوردار است، آن واقعيت خود جامعه است. دين چيزي جز بازنمود نمادين جامعه و بيان معرفتي روابط ميان سازمان اجتماعي انسان و محيط طبيعياش نيست. دوركيم در «صور ابتدايي حيات ديني» به رد اين تصور ميپردازد كه دين بايد بالضروره در ارتباط با موجودات فوق طبيعي يا خدايان تعريف شود. او معتقد است كه اعتقادات ديني سرشت جامعه را بيان ميكنند. دوركيم معتقد بود كه اگرچه غلبه دين بر زندگي روزمره در نتيجه فرآيند تمايز اجتماعي رو به افول مينهد و خدايان قديم از صحنه حيات اجتماعي خارج ميشوند، ليكن آرمانهاي جديد فـردگرايي اخلاقي ـ كه همبسته با شرايط همبستگي ارگانيك ميباشندـ همچنان خصلتي ذاتـاً ديني را حفظ ميكنند. دوركيم معتقد بود چون مذهب جنبهاي بسيار مهم و اساسي از انسجام جمعي را شكل ميدهد، گام به گام با هر مرحله از تغيير كاركردي و ساختاري در جامعه، شكل يكپارچگي مذهبي نيز تغيير ميكند. دوركيم در بيان اين نكته هيچ ترديدي نداشت كه سادهترين صورت دين بايد در سادهترين نوع جامعه يافت شود. در سادهترين نوع جامعه، ميتوان دين را در «ابتداييترين صورت» مشاهده كرد. به اعتقاد دوركيم فرهنگ (دين) همراه با تحول جامعه تغيير ميكند و اين تغيير نه تنها در محتوا كه در وسعت و عمق آن هم صورت ميگيرد. او معتقد بود فرهنگ به عنوان يك نظام نمادين براي بقاي خود پايداري نميكند بلكه تغيير مييابد؛ فرهنگ صرفاً انتقـال نمييابد، بلكه پيوسته در حال اصلاح محتواي خود است.
دوركيم كه در مرحله دوم حيات فكري خود، بيش از پيش به محتواي شناختي عقايد ديني علاقهمند شده بود، كوشيد ديدگاههاي خود درباره رابطه ميان دين با ساختار اجتماعي را به رابطه ميان مفاهيم و مقولات اساسي فكر با ساختار اجتماعي نيز تعميم دهد. به عبارت ديگر، جامعهشناسي معرفت دوركيم با جامعهشناسي دين او پيوند نزديك دارد. جامعهشناسي معرفت دوركيم كوششي است براي يافتن منشاء مقولات اساسي معرفت در تجربه اجتماعي. او معتقد بود مقولات انديشه انسان ـ براي مثال، شيوههاي تصور زمان و مكان ـ از زندگي اجتماعي او ريشه ميگيرند. مفاهيم و مقولات توسط جامعه انديشيده يا توليد ميشوند. آنها محصولات يا توليدات ذهن اجتماعي يا آگاهي جمعياند. جامعه آنها را «پديد ميآورد»، «ساخت ميدهد»، «بسط ميدهد»، «بنا ميكند». جامعه آنها را «ميكند» و «فراهم ميكند». آنها «اثر» جامعهاند، «نتيجه» كار ذهني جمعي جامعهاند. مفاهيم «محصول عمل غير شخصي و بينام»اند. مفهوم «اثر اجتماع» است. دوركيم معتقد بود كه ما نه تنها ايدههاي خود را از جامعه ميگيريم، بلكه از جامعه ميآموزيم كه چگونه در باب ايدههاي خود انديشه كنيم. آن صورتهاي منطقي كه به كار ميبريم ـ فهم ما از ساختار يك برهان عقلاني، فرآيند خود تفكر ـ استعارهاي است براي نوع جامعهاي كه در آن زيست ميكنيم. بنابراين، براي مثال، جامعهاي كه بر اساس كشاورزي و چرخه تكراري فصول بنا شده است، ممكن است «زمان» را به صورت حركت تكراري ادراك كند و زندگي بشر را تكرار از رهگذر تولد مجدد و غيره بداند و احتمالاً تصورات فلسفي- مذهبي مستقلي را پديد آورد كه با آن به سبك ادواري انديشـه ميكند، يعني هر چيزي را از وجود خدا به شيوهاي استنتاج ميكند كه هر چيزي كه به وقوع بپيوندد وجود خدا را ثابت كند. از طرف ديگر، جامعه مدرن كه بر اساس فرآيندهاي خطي توليد و پيشرفت تكنولوژي بنا شده، «زمان» را حركتي خطي از گذشته به سمت آينده تعبير ميكند و منطقي خطي را در تفكر به كار ميگيرد: ما از فرضيههايي خاص و معلوماتي خاص آغاز ميكنيم و از آن سرآغاز ميتوانيم به استنتاجات بپردازيم؛ و يا اينكه با دريافتمان از جهان بيروني شروع ميكنيم و ميتوانيم قوانين عام را از طريق استقرا از دانش خود درباره جهان به دست آوريم.
ديدگاه دوركيم دربارة تغيير فرهنگي، به طور مستقيم يا غيرمستقيم، درآثار بسياري از نظريهپردازان اجتماعي متأخر ديده ميشود. به عنوان مثال، تالكوت پارسونز، تغيير فرهنگي را به عنوان فرآيند «تعميمپذيري ارزشي» توصيف ميكند، فرآيندي كه در نتيجة پيچيدگي فزاينده الگوهاي اجتماعي بهوجود ميآيد. در نظريه پارسونز تغيير فرهنگي و توليد معنا همچون فرآيندي تصوير ميشود كه در آن ابتدائاً تحول خودسامان در يكي يا تمامي خرده نظامهاي جامعه باعث ايجاد تمايز اجتماعي ميشود. تمايز اجتماعي، به نوبه خود، منجر به پيدايش مجموعه جديدي از مشكلات ميشود كه الگوي فرهنگي پيشين قادر به پاسخ گفتن به آنها و حل آنها نيست. از اينرو، جامعه نيازمند يك الگوي ارزشي عقلاني، نظاممند و عامتر است كه بتواند با پر كردن شكافهايي كه در جامعه در حال سربرآوردن هستند، پايه و اساس ثبات اجتماعي را فراهم آورد.
پارسونز بر مبناي نظريه تونيس در خصوص گذر از گمينشافت به گزلشافت و همچنين نظريه دوركيم در خصوص گذر از همبستگي مكانيكي به همبستگي ارگانيكي معتقد بود ميتوانيم ميان جوامع بر مبناي پايبندي آنها به پارهاي از ارزشهاي كليدي تمايز قائل شويم. به عبارت ديگر، ميتوان جوامع را با توجه به «انتخابهايي» كه درباره نحوه ساماندهي خود بر اساس مقولات منطقاً متقابل به عمل ميآورند، تقسيمبندي كرد: خاصگرايي در مقابل عامگرايي، عاطفي بودن در مقابل خنثي بودن، انتساب در مقابل اكتساب، آميختگي نقشها در مقابل نقشهاي اختصاصي و بالاخره جهتگيري جمعگرا در مقابل خويشتنگرايي (يا پيگيري منافع شخصي). پارسونز معتقد بود انتخاب اين الگوهاي ارزشي به هيچوجه تصادفي نيست. او بر اين اعتقاد بود كه جوامع در جريان تغيير اجتماعي (مدرنيزاسيون)، در مورد هر يك از زوجهاي دوگانه فوق، از سمت شق نخست به سمت شق دوم حركت ميكنند. پارسونز جابهجايي مزبور را پاسخ آشتيجويانه فرهنگ به تحولات اجتماعي ميداند. او معتقد بود با تمايز يافتن بيش از پيش ساختارها و كاركردهاي اجتماعي، نظام ارزشي جامعه نيز بايد كاملاً دستخوش تغيير شود. اما از آنجا كه نظام اجتماعي نوين پيچيدهتر و متنوعتر است، تحت پوشش قرار دادن سراسر آن براي نظام ارزشي نيز دشوارتر است. بدينسان، هر چه جوامع پيچيدهتر و متفاوتتر ميشوند، نظامهاي فرهنگي نيز بايد تجريديتر، انعطافپذيرتر و همهگيرتر شوند تا ادغام و يكپارچگي اجتماعي را محقق سازند و حداكثر كارآيي را براي سازمان اجتماعي به دست آورند. او مينويسد: «هنگامي كه شبكه وضعيتهايي كه به لحاظ اجتماعي ساختار يافتهاند، پيچيدهتر ميشود، الگوي ارزشي بايد به سطح بالاتري از عموميت دست يابد تا بتواند ثبات اجتماعي را تضمين و حفظ نمايد.» پارسونز، براي نمونه، به تغييرات ايجاد شده در انديشهها و دريافتهاي مذهبي، توسعه دانش نظري و تجربي و تغيير در رمزگان حقوقي اشاره ميكند. به عقيدة پارسونز، مثالها و موارد ذكر شده وضعيت بحراني و حساس تغيير فرهنگي را شكل ميدهند: «تعميمپذيري نظامهاي ارزشي، به صورتي كه بتوانند بدون تكيه بر هيچگونه ممنوعيت و منع خاص، كنش اجتماعي را به شكلي كارآمد و مؤثر نظم و سامان دهند، يكي از مؤلفهها و عوامل كليدي فرآيند مدرنيزاسيون بوده است».ديدگاه پارسونز درباره تغيير فرهنگي را ميتوان ديدگاه اكثر نظريهپردازان نوسازي در دهههاي 1950 و 1960 درباره رابطه ميان مدرنيزاسيون و تغيير فرهنگي دانست.
برخي ديگراز نظريهپردازان اجتماعي نيز در رسالههاي خود دربارة تغيير فرهنگ به طرح استدلالهايي مشابه استدلال بالا پرداختهاند. به عنوان مثال، نيكلاس لمان، نظريهپرداز آلماني، در جملهاي موجز چنين مينويسد: «دليل..... پيدايش و برآمدن ايدئولوژيها عبارتست از.... بالا رفتن دامنة كنشهاي ممكني كه ميتوان از ميان آنها به انتخاب پرداخت. پس اين مسأله ريشه در افزايش ميزان پيچيدگي جامعه دارد ـ گونهاي از افزايش پيچيدگي اجتماعي كه به نوبة خود تنها هنگاميتحققپذير و دستنيافتني ميشود كه مكانيسمهاي كارآمد براي كاهش ميزان پيچيدگي نيز بتوانند در جامعه نهادينه شوند». متفكران ديگري كه داراي همين ديدگاه دربارة تغيير فرهنگي هستند عبارتند از: رابرت بلا و يورگنهابرمـاس. رابرت بلا در نظرية مرحلهاي خود دربارة تحول مذهبي ميكوشد روندهاي كلي تغيير فرهنگي را از منظر افزايش سطوح تمايز اجتماعي توضيح دهد. بلا در كتاب خود با عنوان «تكامل مذهبي» از مراحل تكاملي مذهب سخن ميگويد. او تكامل را فرآيند افزايش در ابعاد و پيچيدگي سازمانها ميداند. به اعتقاد بلا، اين مساله باعث ميشود ارگانيسم، نظام اجتماعي و افراد با توانايي بيشتري خود را با محيط سازگار كنند و در مقايسه با مراحل قبلي از استقلال دروني بيشتري نسبت به محيط برخوردار شوند. بلا معتقد بود در نتيجه فرآيند تكامل اجتماعي، سيستمهاي نمادين مذهبي از مرحله «پيوستگي» يا «نمادسازي متراكم» به سمت مرحله «انفكاك» يا «نمادسازي متمايز» حركت ميكنند. در اين فرآيند گذار، اجتماعات مذهبي از ديگر ساختهاي اجتماعي جدا شده و از لحاظ مذهبي انسان از آگاهي بيشتر نسبت به خود برخوردار ميشود. اگر در مراحل اوليه دين، مفاهيم ديني و نظم اجتماعي آنقدر به هم آميخته بودند كه تقريباً انتقاد از نظم اجتماعي از منظر ديني غيرممكن بود، در مرحله جديد، بشر با توجه به توانايياش در نمادسازي و نيز آمادگي بيشتر در گزينش نمادهاي متنوعتر، خودآگاه ميشود. فرآيند تكاملي بلا شامل پنج مرحله ابتدايي، باستاني، تاريخي، پيش از مدرن و بالاخره مذهب مدرن است. نظرية مرحلهاي هابرماس دربارة تحول فرهنگي نيز اقتباسي كامل از نظريههاي پارسونز و بلا است.هم بلا و هم هابرماس، در وهلة اول، تحول فرهنگي را به عنوان پاسخ و واكنشي به پيچيدگي اجتماعي فزاينده توصيف ميكنند.
تأكيد بر سازگاري و تطابق فرهنگي را ميتوان در نظريههاي ارائه شده از سوي محققان پيشتاز و مهم فرهنگ كه جهتگيريهاي نظري آنها از هيچ لحاظ در ارتباط و پيوند با سنتهاي دوركيمي يا پارسونزي قرار نميگيرد نيز مشاهده كرد. به عنوان مثال، پير بورديو در بحث خود دربارة شكلگيري و تحول ادبيات و هنر مدرن بر پيامدها و تأثيرات ناشي از تمايز اجتماعي فزاينده تأكيد ميكند. او مدعي است كه پيامدهاي مزبور خود را در چندين شكل با اهميت نشان ميدهند: 1- تقسيم كار اقتصادي فزاينده كه به نوبة خود باعث افزايش استقلال اقتصادي توليدكنندگان فرهنگ ميشود، 2- افزايش ميزان پيچيدگي در ميان صاحبان قدرت كه منجر به افزايش ميزان آزادي فكري توليدكنندگان فرهنگ ميشود و 3- تمايز يافتگي شديد حوزة عموميكه مبنا و شالوده لازم براي توليد دامنة گستردهتري از محصولات نمادين باب بازار را فراهم ميآورد. با توجه به تأكيد بورديو بر موضوعاتي چون توليدكنندگان فرهنگ، محصولات يا توليدات فرهنگي و بازار، ميتوان گفت كه ميان دريافت او از فرهنگ با دريافتهايي از فرهنگ كه در ادبيات مربوط به نظرية تطابق فرهنگي ديده ميشود، اختلاف وجود دارد. با اينحال، نظرية بورديو نيز نشاندهنده تأثير ثابت و پيوسته سنت نظري «تطابق فرهنگي» بر انديشة معاصر دربارة عوامل تغيير فرهنگ است. در حقيقت، او براي آنكه بتواند تحليل خود از تأثيرات بازار و شهرها بر توليد ژانرهاي تازه ادبي در قرن هجدهم را ارائه كند، بهطورخاص، از ميراث نظري مربوط به سنت تطابق فرهنگي كمك ميگيرد.
در نظريههاي متفاوتي كه در بالا از آنها سخن گفته شد، معمولاً، مفهوم «پيچيدگي اجتماعي» بهصورت مفهومي انتزاعي مطرح ميشود، امّا اغلب بر دو نوع خاص از تغيير اجتماعي به عنوان منابع عيني و ملموس تطابق فرهنگي تأكيد ميشود. مورد نخست «شهرنشيني» است. به عنوان مثال، دوركيم بر شهرنشيني سريع به عنوان محركي فوقالعاده مناسب براي بالابردن سطوح انتزاع فرهنگي، عقلانيت و فرديت تأكيد ميكند. او مشاهده كرد كه در شهرهايي كه به سرعت در حال رشد هستند، به ناگزير ميزان زيادي مهاجر از نواحي روستايي يا شهرهاي ديگر به جمعيت آنها اضافه ميشود. تجربه ورود اين مهاجران به شهر تحتالشعاع دو ويژگي يا خصيصه تعيينكننده قرار ميگرفت: نخست اينكه آنها مجبور بودند با مجموعه جديدي از شرايط اجتماعي كه با شرايط پيشين تربيت و پرورش آنها تفاوت داشت، سازگار شوند؛ دوم آنكه تركيب شهر نيز به دليل متنوع بودن زمينه و پيشينه مهاجران شكلي بسيار متنوع به خود ميگرفت. دوركيم بر آن بود كه اين دو مسأله به شكلگيري ديدگاهها و عادات فكري نوين دامن خواهند زد. «توسعه و رونق اقتصادي» نوع ديگري از تغيير اجتماعي است كه به عنوان يكي ديگر از منابع خاص تطابق فرهنگي شناخته ميشود. به ويژه هنگاميكه رشد اقتصادي سرعت و شتاب
مييابد، ميتوان چشم انتظار تأثيرات شگرف و چشمگير آن بر عرصه فرهنگ بود. در ميان نظريههاي متفاوت در مورد رابطه علّي دقيقي كه ميتوان ميان توسعه اقتصادي با تغيير در فرهنگ تصور كرد، اختلاف وجود دارد، با اين حال، در تمامي اين نظريهها بر فروپاشي روابط اجتماعي نهادينه شده در زماني كه جامعه در حال تجربه يك رشد اقتصادي شتابان است، به عنوان يك عامل مهم تأكيد ميشود. به عنوان مثال، دوركيم بر اين موضوع كه رشد اقتصادي شتابان منجر به از بين رفتن اجتماعات محلي و به وجود آمدن آشفتگي اجتماعي ميشود، تأكيد ميكرد. وي معتقد بود كه در دوران گذار، مردم بهويژه در مقابل ايدهها و انديشههاي نوين آسيبپذير و حساس خواهند بود.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید