1392/7/7 ۱۰:۳۴
برای نسل ما کتاب «مارشال برمن» اگر نه روایت یک تامل کامل، توپر و غیرخطی در نفس، دستکم خودآموزی بود به منظور درک، دریافت، تحلیل و سرانجام انتخاب موضعهای تجربهورزی. مواضعی که فقدان آن ادبیات ما را در بهترین حالت ممکن، به رقیبی گاه پایاپای برای سریالهای کرهای درآورده است. مرگ برمن، نویسنده کتابی که دیگر کسی در عصر لایفاستایل و فیسبوک، آن را نمیخواند نیز یکبار دیگر مضافا یادآور این حکمت از فیلسوف بزرگ رواقی، مارکوس اورلیوس است که: «هر آنچه مادی است به سرعت تغییر میکند: یا بخار میشود یا تجزیه.»
شوخی معنادار مرگ با «مارشال برمن»/ نادر فتورهچی
مرگ، یکی از سویههای شوخطبعانهاش را به مارشال برمن نشان داد. او روز یازدهم سپتامبر مُرد. در نیویورک، در شهری که ۱۲ سال قبلتر، درست در همان روزی که «برجهاي بد بر سر مردمان خوب»* فرو میریخت، خاطراتش را «ساطور ساختوساز» رابرت موزز، شهردار/ جلاد نیویورک بارها و بارها کوبیده بود و ساخته بود، کوبیده بود و ساخته بود، کوبیده بود و ساخته بود تا جنگلی از نمادها و بزرگراهها را به نام «مدرنیته متاخر نیویورکی» بر فراز شمالیترین مناطق متروپلی که از آن به عنوان «بهشت تحققیافته» یاد میشود، محقق کند.
برمن احتمالا در یازدهم سپتامبر سال ۲۰۰۱، بر فراز تپههای مشرف به منهتن در «برانکس» ایستاده بود و در حالی که با آن هیبت هیپیوار، ماریجوآنا دود میکرد، تصویر فروپاشی برجستهترین نمادهای نیویورک دوران امپراتوری موزز را در حالی که به تلی از خاکستر و آهنپاره تبدیل میشدند، با خاطراتی که همین برجها به خاکستر و آهنپاره تبدیل کرده بودند درهم میآمیخت. او اینبار، شاهد فرودآمدن ساطوری بود که نمادهای برساخته از ساطورِ سازندگی جنونآمیز موزز نیز یارای مقاومت در برابرش را نداشتند: در یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، حتی از مفیستوفلس هم کاری ساخته نبود. برجها، همان نمادهای «سخت و استوار» مدرنیته متاخر، محکوم به فروپاشی بودند. فروپاشیای که خود به نماد دوران پایان مدرنیته تبدیل شد.
بیشک برای برمن، تصویر یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، چیزی ژرفتر از بازیهای ژورنالیستی رسانههای دست راستیای بود که میکوشیدند همه ماجرا را به «آغاز دوران ترور» فرو بکاهند. برمن، نیویورک دیگری را میدید: نیویورکی فرورفته در مه دود بهپاخاسته از ویرانههایی که همه دستاورد و غرور «موزز» را دود میکرد و به هوا میفرستاد. برای برمن احتمالا یادآوری جمله معروف موزز اینبار با لبخند و طنز همراه بود: «وقتی در کلانشهری پوشیده از بناهای اضافی کار میکنید، باید راه خود را با ساطور باز کنید. من فقط قصد دارم یک نفس به ساختن ادامه دهم. شما هم برای توقفش حداکثر سعیتان را بکنید.» و حالا این نیویورک بود که یکنفس از پا افتاده بود. برای او شکی وجود نداشت که فروپاشی برجهای تجارت جهانی، ادامه همان منطقی بود که مدرنیته در بستر آن پیش رفته بود: «هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود.» جملهای اعجازگون از مارکس که توگویی از دوران گوته تا امروز، منطق درونی مدرنیته بوده است: کوبیدن و ساختن، کوبیدن و ساختن و باز هم کوبیدن و ساختن.
شوخی مرگ درست در ادامه همین منطق با برمن صورت گرفت. برای او یازدهم سپتامبر، نمادی از منطق درونی «تجربه مدرنیته» بود و البته روزی که مرد و دود شد و به هوا رفت.
حال اما، بهتر است به جای رسم همیشگیمان در «بزرگداشت» مردگان، مخصوصا آنهایی که بهعنوان «فیلسوف» شناخته میشوند، اینبار به چیزی بیش از «تجلیل» و «ستایش» و ارایه اطلاعات ویکیپدیاییای مثل اینکه «او در خانوادهای یهودیالاصل زاده شد»، «از دانشگاه کلمبیا فارغالتحصیل شد»، در «کالج نیویورکسیتی تدریس میکرد» و فیلسوف آمریکایی تراز اولی بود که فلان کرد و بهمان، بپردازیم و بگوییم که خیر! برمن فیلسوف بیهمتایی نبود. بنیانگذار هیچ جریان نظریای هم نبود. آخرین بازمانده از نسل «اربانیست»ها هم نبود. او یکی از شارحان دقیق و درخور اعتنای مدرنیته بود. همین! متفکری که فاصله کتاب «هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود: تجربه مدرنیته»اش با دیگر آثارش بسیار زیاد است. نه رقیب نظری و فکری هابرماس بود و نه تنها متفکری که در کارهایش به ادبیات با نگاهی تاریخی - نظری پرداخته بود. کتاب «تجربه مدرنیته» او اما، که در دوران برهوت تئوریک در ایران توسط مراد فرهادپور، با ترجمهای بیبدیل منتشر شد، در نوع خود بیهمتاست. پس بهتر است به جای مرثیهسراییهای معمول ژورنالیستی و هندوانهگذاشتنهای دروغین زیر بغل مردگان، برمن را آنطور که بود بخوانیم، از لابهلای کتاب برجستهاش و البته تاثیر ترجمه این کتاب بر فضای فکری ایران.
کتاب «هرآنچه سخت و استوار است...» که در اینجا با عنوان فرعیاش یعنی «تجربه مدرنیته» شهرت دارد، روایتی تاریخی - نظری از مفهوم - وضعیتی است که بشر سیصدواندی سال است در آن به سر میبرد. روایتی مملو از ارجاعات ادبی و مکاشفههای درخشان از متون این دوران با هدف درک و دریافت منطق درونی «سنت»های مدرنیته. سنتهایی که هریک در آثار ادبی، معماری، شهرنشینی، چرخه سرمایه و در کل آن چیزی نمود دارد که بودلر «زندگی زنان و مردان دوران مدرن» مینامد. کتابی که با خوانشی بیسابقه از فاوست به روایت گوته شروع میشود، پای روایت مارکس از مدرنیته به مثابه «منطق بحران» را وسط میکشد، با بودلر به تماشای ملالِ پاریس هوسمانیزهشده قرن 19 مینشیند، به پترزبورگ و مدرنیزاسیون اخته و دستوریاش میرود و در نهایت به نیویورک، این «جنگل نمادها» و بزرگراههایی که امکان خلق هرگونه سیاست مردمی که هیچ، حتی پرسهزنیهای فلانوری را گرفته است.
اهمیت ترجمه کتاب برمن برای ما اما چیزی بیش از روایت سنتهای مدرنیته است. به بیان دیگر، اهمیت آن در نشاندادن وجود «سنت»های متعدد و گاه متناقض در مدرنیته در برابر قرائت ستایشآمیز روشنفکران دینی دهه ۷۰ ایران از یک کلیت توپر و بیخدشه و یکپارچه به نام «مدرنیسم» است. «تجربه مدرنیته» فضای تکروایتی دورانی که همه فقط یک مدرنیته را آنهم مدرنیته معرفیشده از سوی لیبرالهای شیفته دموکراسی پارلمانی کجومعوج موجود - میشناختند درهم شکست و نشان داد که برخلاف این روایت وطنی از مدرنیته، تجربه بشری به غایت پیچیدهتر، پرتناقضتر و البته «واقعیتر» از آن مدرنیتهای است که این جریان آن را به ملات نزاع قدرت خود تبدیل کرده بود. از این جهت، مرگ برمن اگرچه برای هر فرد علاقهمند به مباحث نظری با اندوه انسانی همراه است، اما در کنارش با ادای احترام به کتاب برجسته او و خشنودی از تاثیراتش بر فضای ایزوله ایران، میتواند به چیزی بیش از احساسات اولیه متصل شود.
* عنوان يادداشتي از مارشال برمن درباره واقعه يازدهم سپتامبر
میراث «مارشال برمن» / امیر کمالی
«این ایده که برنامه روزانه رفتن به زمین بازی و دوچرخهسواری و خریدکردن و غذاخوردن و ظرفشستن و شوخیها و بازیهای هر روزه، نهفقط بینهایت زیبا و لذتبخش، بلکه در عین حال بینهایت ظریف و شکننده است... ایوان کارامازوف (قهرمان رمان داستایفسکی) میگوید مرگ کودکان بیش از هر چیز دیگری این میل را در او برمیانگیزد که بلیت ورود خویش به عالم هستی را پس دهد. ولی او بلیت خودش را پس نمیدهد. او به جنگیدن و عشقورزیدن ادامه میدهد: او به ادامهدادن ادامه میدهد.»
مارشال برمن مولف این عبارات چندی پیش در نیویورک درگذشت. بیشک بزرگترین یادگار او برای ما کتاب «تجربه مدرنیته» است که یک دهه قبل توسط مراد فرهادپور به فارسی ترجمه شد. کتابی که در بسیاری از کشورهای دیگر به منزله اثری جذاب با وجهههای بارز پوپولیستی، روایتی بود از تجربه پر کشوقوس زندگی در دنیایی که هیچ چیز آن از پارادوکسها، گسستها و تناقضها برکنار نیست. زاویهای که او از آن به تباهی جهانی مینگریست که هر چیز سخت و استوار در آن نهایتا دود میشود و به هوا میرود، بیش از آنکه فیگور مطلق دانایی باشد، واگویی تجربهای بود که بیش از هر چیز در امر روزمره نهفته بود. انتقال صحت این تجربه یا بهتر بگوییم مجرای انتقال آن چیزی نبود جز علاقهمندیهایی که برمن تا پایان عمر از آن باز نایستاد: ادبیات و کمونیسم.
مارشال برمن زمانی که با این نقلقولی که در بالا آمد، پرونده یکی از ماندگارانترین متون انتقادی مدرنیته را بست، هنوز جهان نه فروپاشی سوسیالیسم شوروی را تجربه کرده بود و نه بسیاری از اتفاقات سیاسی یا جنگهای امروزی را. اما دنبالهگیران تفکر انتقادیای که اثر سترگ او را تجربه کرده بودند، ردپای نوشتههایش را در دودشدن و بههوارفتن تمامی فتیشها و برجهای عاجی که همگی از زوالناپذیری سرمایه بههمراهی تمام علوم و آکادمی و میلیتاریسم آن خبر میداد به نظاره نشست.
اما همین بزرگترین یادگار او میراثدار نوعی تفکر است که اگرچه مانند هر محصول وطنی دیگر همیشه چیزی کمتر از خود است، لیکن میتوان عرصه فکری ایران را به دو برهه پیش و بعد از ترجمه این کتاب تقسیم کرد. تجربه مدرنیته زمانی ترجمه شد که اصولا خود کنش ترجمه در ایران در اوج دوران تجربهشدن بود. زمانی که بسیاری از مباحث نظری با آنکه از سابقه زیادی برخوردار بودند، اما هنوز در گیرودار مشقشدن، مصداقیابی و جرح و تعدیلات اجتماعی میبالیدند و اتفاقا یکی از بزرگترین میراثهای برمن برای ما در کتابش، پیام نوعی عدم قطعیت بود که ظاهرا بر مبنای تجربه شخصی پا میگرفت. اما آنچه این تجربه را از بدیلهای تجربهگرایی شهودی - عرفانی، نظارهگری هابرماسی به مدرنیته نافرجام یا انواع نسبیگرایی پست - مدرنیستی جدا میکرد، صرفا نه دودشدن و پایانپذیرفتن روایتهای سخت، بلکه ممارست در گفتوگو با مردان و زنان مدرن به میانجی تجربه و ادبیات بود. همین گفتوگو یکی از مهمترین مواردی است که شاید کماکان نیاز به مشقکردن آن داریم. به همین دلیل برای خوانندگان ایرانی، برمن علاوه بر اینکه پارادایمی برای بهجلورفتن، مبارزه و ادامهدادن است، میتواند شاخصی نیز به منظور محک مکانیسمهای تجربه محسوب شود.
بیشک اگر امروز که دیگر برمن در قید حیات نیست، به محصول کار او بنگریم، شاید همین بزرگترین اثر او در مقام یکی از متون انتقادی چپ، هیچگاه در قوارههای کتابهای معروف بزرگان فرانکفورت، یا نوشتههای فیلسوفان فرانسوی معاصر، رانسیر و بدیو، نباشد، اما آنچه این اثر را دستکم برای مخاطب فارسیزبان متمایز میکند، کورسویی است که در ورطه ابهاماتی بنیادین میافکند. ابهاماتی که بیش از آنکه از کدر و مبهمبودن خود موضوع ناشی شده باشد، برمیگردد به نوعی روحیه رمانتیک عرفانی خاص ایرانی که همواره یقین و معنا را در کمال آرامش تنها برای خود میخواهد. این خودخواهی بنیادین ویژه ما نیست، ولی درک آن به سبب شدت و حدت نهفته در مصادیق آن کاری بس طاقتفرساست. اصلا همین عنوان این نوشته بیش از آنچه که وانمود میکند تجربه، «تجربه مدرنیته» را برای خود بدل به دانشی والا کرده، بیش از همه نقش قدیمی همان وارثان حریصی را بازی میکند که نخستین پرسششان بعد از مرگ پدر و مادر درباره ارثیهشان است. به همین دلیل با گرفتن فیگوری بزرگوارانه مبتنی بر مفاهیمی همچون ایثار یا سوگ، بر تنها چیزی که صحه مینهیم، عدم دریافت صادقانه از مفهوم تجربه مدرن است.
مارشال برمن چندی پیش در نیویورک درگذشت و امروز با کلمات سروکله میزنیم تا بدانیم از او چهچیز به ما به ارث رسیده است. بیشک از زمانی که مراد فرهادپور کتاب تجربه مدرنیته را به فارسی برگرداند، نحوههای مختلفی از درک مفاهیم تجربه و مدرنیسم جای خود را در تفکر و نوشتار انتقادی ایران گشود. این تبادل نه در زمینه خود تجربه یا انتقالپذیری آن، بلکه بیشتر در مناسبات نحوههای تجربهکردن نمود یافت. به همین دلیل جدا از تمامی بحثهای نظری که درباره کتاب برمن مطرح شدهاند (که مهمترین آن همان میزگردی است که در فصل نخست کتاب «بادهای غربی» مکتوب شده) میتوان شاخصی را پیش کشید تا به واسطه آن اهمیت اثر برمن برای مخاطب فارسیزبان را محک زد. البته برای مواجهشدن با آن میتوان به جز تمامی متر و معیارهای ناقدان آن میزگرد شاخصهای دیگری را آزمود و این ممارست را تا مدتها ادامه داد. اما شاخصی که در اینجا مدنظر است، خود مساله «انتقالپذیری» است. از این منظر قسمتهای مهمی از تجربه مدرنیته میتواند در حکم ادامه نقالی لسکوفی باشد، اما قسمت دیگری که بسیار کمتر به ما منتقل شده، نحوه بیان تجارب مدرن به میانجی ادبیات است. چرا ادبیات ما، شعر و داستان ما برمن را نخوانده است؟ مضحکه اصلی همان «بدون خواندن برمن، پستمدرن شدن» است.
اما این تجربهکردن صرفا ایستادن در حدود و ثغور چیزها، انتزاع خود از آنها و بالعکس یا توصیف فاضلانه آنها در درون مرزهای تئوری نیست. اگر اینگونه بود خواندن کتاب بر زندگی بسیاری از خوانندگان تاثیر مثبت نمینهاد، حتی میتوان گفت این قسم تجربه کردن و مهار عقلانی آنگونه که بتوان دستکم آن را تجربهای مدرن نامید و آنگاه در پی انتقال آن برآمد، بسیار رعبآور و حتی صعبالوصول است. مهارت برمن نیز دقیقا در همین نکته نهفته است. اینکه ردپای تعریف او از جهان مدرن، (جهانی که خود حاصل جمع سنتهای قدیمیتر و نوین است و در راستای مدرنیزاسیون، تمام این سنتها را تخریب کرده و باز در هیاتی دیگر از نو میسازد)، جبرا تبیینی معرفتشناسانه یا صرفا در کسوت نظری باقی نمیماند. او خود در جریان همین دیالکتیک تخریب و سازماندهی، تجربهاش را شکل میدهد. نکته ظریف کار همینجاست.
اینکه تجربه او به خودی خود شکل نمیگیرد (برای مثال شکلگیری تجربه در قبال دازاین در تفکر هایدگری)، بلکه او به واسطه متنهایی از ادبیات مدرن به آن شکل میبخشد. نفس همین سازماندهی است که بیش از آنکه چیزی در هیات تجربه در این میان منتقل شود، خود مفهوم انتقال تجربه را به توسع و نقد میکشد. اما نکته بسیار مهمی که نخستینبار مترجم «تجربه مدرنیته» در نقد برمن مطرح کرد، بیتفاوتی برمن درباره تاثیراتی بود که خود جریان مدرنیته و آن خصلت فراگیر، تغییردهنده و سریع آن، یعنی کل همان شاخصههای مدرنیزاسیون بر مفهوم تجربه نهاده است. تجربه عنصری متحجر، ساکن و از پیش نفوذناپذیر نیست که تحت شرایط مختلف و تغییرات زمانی عوض نشود. این بحث نه به موارد و مصادیق تجربه، بلکه بیشتر روی مجراهای انتقال تجربه تاکید مینهد.
از منظری دیگر برجسته کردن این انتقاد، ایرادات دیگر را کمرنگتر میکند (نظیر اینکه احکام کلیای که برمن به واسطه تجربه خود پیش میکشد، در همهجا مثلا در آفریقا یا در محدوده استبداد شرقی صادق نیست). برای نسل ما کتاب مارشال برمن اگر نه روایت یک تامل کامل، توپر و غیرخطی در نفس، دستکم خودآموزی بود به منظور درک، دریافت، تحلیل و سرانجام انتخاب موضعهای تجربهورزی. مواضعی که فقدان آن ادبیات ما را در بهترین حالت ممکن، به رقیبی گاه پایاپای برای سریالهای کرهای درآورده است و قطعا کار با ارزشی خواهد بود اشخاصی مطلع، صبور و صادق بهدنبال همین نقاط کوری که راه تجربهورزی شعر و رمان فارسی را در جهان مدرن به نفع تقلید و کپی - پیست سد کرده، بگردند. نقاطی که در سطحیترین وجه ممکن حقیقت تاریخی را بدل به ملعبهای فرمالیستی میکنند و درست به همین دلیل کتاب برمن، که مشتاقانه و همدلانه میکوشد تا هراس از چیزهای سخت و استوار را به وسیله بازگویی بشارت مسیحایی مارکس در دلهای ترسخورده ما کمرنگ کند، خود بانی اضطرابی است که از یک سو ما را با رسوب ناگزیر حقایق تاریخی در ذهن و روانمان مواجه میکند و از سوی دیگر به واسطه جریانیترین متنهای ادبی میکوشد پارادایمی از رویههای رادیکال حقیقت را با روزهای زندگی ما همراه سازد. به همین دلیل هم خود مارشال برمن بهتر از هرکسی میدانست که «بدو و نایست» فرمول قطعی ساختن گسستهای ما از امر کلی سنت نیست و حتی مصداقهای آن نیز هیچگاه به تمامی تمام نمیشوند. در این روزهای به ظاهر خوب که یادآور روزهایی دور از خشونت و ترس برای ماست، مرگ برمن، نویسنده کتابی که دیگر کسی در عصر لایفاستایل و فیسبوک، آن را نمیخواند نیز یکبار دیگر مضافا یادآور این حکمت از فیلسوف بزرگ رواقی مارکوس اورلیوس است که: «هر آنچه مادی است به سرعت تغییر میکند: یا بخار میشود یا تجزیه.»
یک کلانشهرنشین واقعی / تاد گیتلین . ترجمه مهرداد امامی
روی جلد مجموعه مقالات 1999 «برمن» با نام «ماجراجوییهایی در مارکسیسم» که شامل 20سال مقالات او میشود، کاریکاتور «مارکس ریشو» قرار دارد که دستان چاق و کوتاه خود را تکان میدهد، به طوری که یکی به صورت مشت است و دیگری به شکل باز، شبیه نوعی رقص مختلط متشکل از «هورا» و «کازاتزکا». با تغییر چهره کارل مارکس به مارشال برمن (که به اندازه مارکس ریشهای پرپشت و جمجمه برجسته اما نگاهی مهرآمیزتر دارد)، شما با لوگوی مجموعه آثار برمن مواجه میشوید، پیر فرزانهای ریشو از منطقه «آپر وِستساید منهتن» که اغلب در خیابان یافت میشود در حالی که پیراهنی منقوش به تصویر مارکس یا نیچه به تن دارد و میتواند برای شما با اشتیاقی وافر توضیح دهد که چرا در اشتباهید اگر فکر میکنید آن دو شخص قرن نوزدهمی (مارکس و نیچه) زوجی پویا و فعال نبودند.
مارشال بهطور مشخص 20سال مقالات خود را در مورد مارکس با داستانی در رابطه با پدرش شروع کرد؛ پدری که زندگی خود را از طریق مشاغل صنعتی متفاوتی در حیطه پوشاک سپری میکرد و مینوشت و تبلیغات مجله «وُمنز وییر دیلی» را به فروش میرساند؛ امری که به شکست او در راهاندازی مجله انجامید و باعث شد شریکش پولها را بردارد و بگریزد. این داستان منجر به پیشزمینهای برای توحش سرمایهداری آدمکش شد. امر شخصی، امر سیاسی بود. از آنجا بود که مارشال با عجله به سمت مارکس شتافت، اما نه آن مارکسی که پیامبر ارزش اضافی و سلب مالکیت از سلب مالکیتکنندگان بهشمار میرفت، بلکه مارکسی که «بخشی از یک سنت فرهنگی عظیم» بود، «رفیق اساتید مدرنی چون کیتز، دیکنز، جورج الیوت، داستایفسکی، جیمز جویس، فرانتس کافکا، دی. اچ. لاورنس (خوانندگان میتوانند بنا بر علایق شخصیشان جاهای خالی را پر کنند! ) در احساساتش نسبت به رنج انسان مدرن در شرایط بغرنج». این را به مارشال برمن واگذارید که از حیطه پوشاک (که به معنای واقعی کلمه شرایط آن بغرنج بود) به «دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی 1844» مارکس (جایی که برمن به درستی «احساسات مارکس را نسبت به فرد» میستاید) بغلتد و در چند صفحه مارکس را برای گردآوری گزارشات بازرس کارخانه بهکار گیرد یا گلویش را به تأسی از عصبانیت هگل صاف کند.
مارشال احتمالا بیش از همه - و به شایستگی - با کتاب ژرفبینش در سال 1982 به خاطر آورده میشود: «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود: تجربه مدرنیته». این کتاب حقیقتا یک مکاشفه بود، یک فراخوان و گهگاه نثری مسجع همراه با پانویسهای آن. در این کتاب مارشال، مارکس را بهعنوان یک پیامبر در نظر میگیرد- پیامبری که نهچندان تحت رهنمود غضبآلود عهد عتیق که تحت هدایت این ایده بود (که مارکس و دوستش فردریش انگلس در اوج لحظهای انقلابی نوشتند): آنچه صرفا میتواند به دیده آید «پیوندی خواهد بود که در آن تحول آزادانه هر فرد شرط تحول آزادانه همگان است.» این مارکس به زعم مارشال، «یکی از نخستین و بزرگترین مدرنیستها بود.» منظور برمن از مدرنیسم «هر نوع تلاش از جانب مردان و زنان مدرن در جهت تبدیلشدن به سوژه و نیز ابژه مدرنیزاسیون، تحت کنترل درآوردن جهان مدرن و احساس راحتیکردن در آن است.» اما در «تجربه مدرنیته»، بهرغم عنوانی که به زیبایی از «مانیفست کمونیست» برگرفته شده، مارشال هنگامی که امکانهای اکنون را میستاید و در موردشان اظهار نگرانی میکند، چندان حرفی از «آیندهای» خیالین به میان نمیآورد. او مینویسد «مدرنبودن یعنی تجربهکردن حیات شخصی و اجتماعی به شکل توفانی سهمگین... مدرنیستبودن یعنی بهنحوی احساس راحتیکردن در شرایط توفان سهمگین، یعنی از آن خود کردنِ ریتمهای آن، حرکت درون جریانهای آن در پی اَشکال واقعیت زیبایی، آزادی و برابریای که جریان پرحرارت و مخاطرهآمیز آن روا میدارد.»
داستان «تجربه مدرنیته» مربوط به چیزی بیش از نظریه است- به جدی تلقیکردن یورش کل زندگی مدرن ربط دارد. این کتاب به نحوی یک کتاب خودیار برای به پایانبردن تمام کتابهای خودیار بود- کتابی که میگفت شما در دانستن این نکته تنها نیستید که برای قراردادن خودتان در جهان انبوه خودویرانگر متغیر دیوانه نیازمند کمک هستید. مارشال با فاوست گوته میآغازد و بر بخش دوم که معمولا نادیده گرفته میشود، تاکید میکند، جایی که فاوست، قهرمان-شرور کاملا تبدیل به یک بسازبفروش بیرحم میشود، یعنی شخصیتبخشی به «تراژدی توسعه» و پیشبینی استالین، لوکوربوزیه و نابودگر خاستگاههای شهری؛ رابرت موزز که گزند بزرگراه کراس برانکسِ او، محله قدیمی خانواده برمن را در منطقه برانکس جنوبی تکهتکه کرد. به زعم من و بسیاری دیگر، این توانایی برمن بود که با عبور از سطوح متفاوت، کتاب را تبدیل به کتابی دگرگونکننده کرد. مارشال دیواری هشتمایلی را تصور میکرد که در آیندهای درخشان بر دیوارهای کراس برانکس نقاشی خواهد شد. او حتی در جهان مسمومی که وجود داشت، همواره این را میدانست که داستانی کهنه و تکراری در مورد «مصاف بر سر عشق و سرفرازی» گفته میشود، حتی در فصول پایانی «تجربه مدرنیته»، وی پیروزمندانه با قدردانی از جین جیکوبز، اسپلدینگگری و هنرمندان دیوارنگار بدون شماره یا اغلب فاقد شهرت، قدم به زمان حال میگذارد. برمن بعدها از سیندی لاپر، کویین لطیفه و بیستی بویز در معبد شخصی خود استقبال کرد. او میدان تایمز را مکانی نامید که در آن «کوبیسم رئالیسم است.» مارشال از «حق به شهر» و «حق عضوبودن در نمایش شهر» تمجید میکرد. او یک گروه جاز یکنفره بود. مارشال همیشه میگفت «چشمهایتان را از آسمانخراشها (چه فلزی و چه نظری) برگیرید» و به خیابان بنگرید که نهتنها مکان صِرف آمدوشد نیست، بلکه جایی است که شهر، آن ابداع والامقام انسانی، حیات دارد. به مدت چندین سال، ما با یکدیگر در مورد زندگی، عشق، دهه شصتیها، پساشصتیهای بیپایان، دگراندیشی و اشتباهات پستمدرنیسم بحث میکردیم، اما اغلب اوقات نخستین چیزی که مارشال میخواست در موردش صحبت کند، راننده تاکسی بختبرگشته (یا سرخورده از سرمایهداری) بود که بهتازگی ملاقاتش کرده بود، راننده برای هدفی ارزشمند سریعا به مقداری پول نیاز داشت، مارشال هم بسان پدرش نمیپذیرفت که ممکن است گول بخورد، همانطور که پدرش خورد. نخستین کتاب برمن، «سیاست اصالت: فردگرایی رادیکال و ظهور جامعه مدرن» بود که در آن خیابانها و اندیشههای اروپای قرن هجدهمی فرانسویزبان، محفظههای رشد «فستیوالهای دموکراسی» بودند، درست همانطور که مونتسکیو و روسو تصور میکردند و انتظار داشتند. او در پایان کتابش به عبارتی از تروتسکی اشاره کرد: «هر که هستید یا میخواهید باشید، ممکن است علاقهای به سیاست نداشته باشید اما سیاست به شما علاقه دارد.»
گاهی اوقات «اصالت» برمن ممکن است بیپرده، احساساتی یا حتی در معدود مواردی، بیگذشت باشد. مارشال میتواند با پدربزرگها یا نیاکان آنها مهربانتر از پدر و مادرها برخورد کند. در 1975، مارشال در صفحه اول «نامتوازنِ» «نقد کتاب نیویورک تایمز»، اریک اریکسون را متهم به عمل سوءنیتمندانه کرد، به طوری که اریکسون داشت با پوشاندن هویت یهودیاش در یک کمد پنهان میشد. مارشال نسبت به احساسات سایر افراد و به همان اندازه نسبت به خودپسندی سختگیر بود: زمانی که سوزان سونتاگ به او گفت که زندگی بهتری میداشت اگر در اروپای قرون وسطی به دنیا میآمد، یعنی جایی که روشنفکران میتوانستند احترام مناسبتری کسب کنند، مارشال به یادش انداخت که در آن صورت اوضاع برای خانمها بد میشد.
گاهی اوقات به او برچسب «اومانیسم مارکسیستی» میزدند، اما مارشال چندان دلبسته برچسبها نبود و ترسی نداشت مارکس، نیچه و فروید را ناهماهنگ با یکدیگر بهکار گیرد. او خواهان «ترکیب فرهنگ دهه پنجاهیها با شصتیها بود: حسی از پیچیدگی، کنایه و تناقض، متشکل از میل به پیشروی و خلسه؛ پیوند «هفت نوع ابهام» و «ما جهان را هماکنون میخواهیم».» سوالات زیادی برای پرسش وجود داشت و هیچکس نمیتوانست این تنشها را ورای نقاط انفصالشان حفظ کند.
مارشال باتجربه شد، بالید و به اعتراضات ادامه داد. او آمادگی این را داشت که بداند مدرنیته خوشگذرانی نیست و از همین رو، با استقامتی بینهایت توانست پس از تراژدی شخصی (از دستدادن پسر پنجسالهاش) و توالی ایوبوار ناخوشیها دوام آورد و برای دو پسرش پدری کند و بزرگشان نماید. در اثر بعدیاش، هنگامی که در مورد میدان تایمز، کتاب «در باب شهر» را مینوشت، اغلب اجازه نمیداد بیمیلی به والت دیسنیسازی (Disneyfication) قرن 21 او را به سمت نوستالژی بکشاند، هر چند میتوانست به سوی اشتیاق پوپولیستی برای هر نوع نشانه زندگی شورشگرانه در هر کجا، هر چند هم ناشناخته، تمایل یابد. مارشال مایل بود که بگوید تجربه نیویورک بزرگ- در واقع، دستاورد عظیم هنر نیویورک- خیابان بود؛ جایی که همواره مشغول خودآفرینندگی بوده است. مارشال، آنطور که ییتز در مورد انقلابی مورد علاقهاش، ماد گان، مینویسد «سرکوبشدگان را بر سر سرکوبگران میکوفت». هنگامی که در 1987 مارشال در برزیل در مورد «تجربه مدرنیته» سخنرانی میکرد، به خاطر حمله به معمار فوقمدرنیست و شاگرد لوکوربوزیه بیزار از خیابان، یعنی اُسکار نیمایر، تیتر روزنامهها شد، اما در پیشگفتار 1988 کتاب توانست واژگان همدلانهای در مورد نیمایر بهکار گیرد.
مارشال برمن با حمله قلبی ناگهانی در یکی از مکانهای خودمانی مورد علاقهاش، مترو وستساید، از دنیا رفت. مترو: مارشال یک کلانشهرنشین (متروپولیتن) واقعی بود. هر آنچه در قلب و ذهن مارشال سخت و استوار بود، نه دود میشود و نه به هوا میرود.
منبع: Open Democracy
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید