پشت پرده افكارفيلسوف بدبين

1392/7/3 ۱۳:۱۲

پشت پرده افكارفيلسوف بدبين

این مقاله نقدي بر كتاب «در باب حكمت زندگي» اثر آرتور شوپنهاور با ترجمه دكتر محمد مبشري است.«در باب حكمت زندگي» اثر مشهور آرتور شوپنهاور با ترجمه محمد مبشري از سوي انتشارات نيلوفر منتشر شده كه چندي پيش چاپ سوم آن به بازار آمد. كامران جمالي شاعر و مترجم كه آثار متعددي از زبان آلماني به فارسي برگردانده، نگاهي دارد به ترجمه دكتر مبشري از كتاب شوپنهاور. بيشتر دانسته هاي ما درباره شوپنهاور، فيلسوف آلماني، از ماخذهاي دست دوم است. اما «در باب حكمت زندگي» كتابي است به قلم خود او.

 

 

 

كامران جمالي: این مقاله  نقدي بر كتاب «در باب حكمت زندگي» اثر آرتور شوپنهاور با ترجمه دكتر محمد مبشري است.«در باب حكمت زندگي» اثر مشهور آرتور شوپنهاور با ترجمه محمد مبشري از سوي انتشارات نيلوفر منتشر شده كه چندي پيش چاپ سوم آن به بازار آمد. كامران جمالي شاعر و مترجم كه آثار متعددي از زبان آلماني به فارسي برگردانده، نگاهي دارد به ترجمه دكتر مبشري از كتاب شوپنهاور.    بيشتر دانسته هاي ما درباره شوپنهاور، فيلسوف آلماني، از ماخذهاي دست دوم است. اما «در باب حكمت زندگي» كتابي است به قلم خود او.

    دكتر محمد مبشري پيش از اين، كتاب «تمدن و ملالت هاي آن» اثر زيگموند فرويد را به فارسي برگردانده و نشان داده بود كه نخستين برگردان يك مترجم مي تواند ترجمه اي روان باشد. به ويژه اين كه مترجم، خود، پزشك است، پس در موارد نادري كه فرويد به ژرف كاوي هاي ويژه كارانه مي پردازد، مبشري نياز به فرهنگ هاي پزشكي و روان پزشكي ندارد و خواننده هم مي داند كه كژ فهمي روي نداده است. برگردان كتاب شوپنهاور «در باب حكمت زندگي»، دومين برگردان مبشري هم، با اين كه ديگر به هيچ معنا با دانش پزشكي همخواني ندارد به همان گونه باريك بينانه و روان است. اما نخستين برگردان ايشان مورد گفت وگوي اين نوشتار نيست. گفتم اين برگردان روان است. شايد هنگام ارزش گذاري يك ترجمه و برشمردن «مزايا» روان بودن هميشه در شمار برتري ها نباشد.

   

    تاملي انتقادي بر عنوان كتاب

    در سنجشگري كتاب بر آنم كه نخست به عنوان آن بپردازم و بپرسم: آيا عنواني كه شوپنهاور براي كتابش برگزيده با محتواي آن سازگاري دارد؟ براي پاسخ به اين پرسش نياز به گفتاوردهايي، گاه، نه چندان كوتاه دارم. همين بريده ها نشان مي دهد كه مترجم نثر كتاب را رسا و روان ترجمه كرده است. تنها مي ماند دلبستگي شگفت آور مترجم به فيلسوف مورد ترجمه اش. اين دوستداري كه بي شك براي هر مترجمي انگيزاننده است تا جايي پيش مي رود كه مبشري با انتخاب برابر نهادهاي فارسي گاه خواننده اش را دچار سردرگمي مي كند بي آن كه ظاهراً گناهي مرتكب شده باشد. ايشان براي كاستن از زنندگي افكار شوپنهاور در مورد زن دست به نوآوري چشمگيري مي زند. در برابر Geliebte كه معناي آن محبوبه يا مترس است و بيشتر براي مردان متاهل به كار مي رود، واژه «فرد محبوب» را به كار مي برد كه شامل مردها هم مي شود و در برابر Weib كه معناي آن زوجه است، واژه «همسر» را به كار مي برد كه معناي شوهر هم دارد. در گفتاورد پسين اين مورد روشن مي شود.

    به گمان من كتاب شوپنهاور بايد بس طولاني تر از آن باشد كه هست. نخست بايد نيمي از ساكنان زمين يعني زنان را از حكمت زندگي شوپنهاور كنار زد. خطاب او همه جا مردانند و شوپنهاور راه كنار آمدن با دارايي منقول و غيرمنقول – از جمله زن – را به مردان آموزش مي دهد. در صفحه 190 مي خوانيم:

    «گاهي سعي كنيم به آنچه داريم، آن گونه بنگريم كه گويي آن را از دست داده ايم، حال هر چه باشد: ثروت، سلامت، دوستان، فرد محبوب [= محبوبه] ، زن، فرزند، زيرا غالباً پس از آن كه چيزي را از دست داديم قدر آن را مي دانيم. اگر به همه آنچه داريم طوري بنگريم كه توصيه كردم، اولاً از داشتن آن ها بيش از پيش خرسند مي گرديم و ثانياً سعي مي كنيم به هر نحو كه ممكن باشد مانع از دست دادن آن شويم، يعني ثروت را به مخاطره نيندازيم... همسر [=زن] خويش را به وسوسه نيندازيم كه وفاي خود را از دست بدهد...»

    فيلسوف بر اين باور است كه مرد با ازدواجش با زن احسان بزرگي در حق او كرده است و در برابر اين نيكويي حق دارد مالك بلامنازع همسرش باشد (صفحه 97) .

    در صفحات 60، 65، 76، 239، 273 و... نيز زن از دايره شمول حكمت زندگي خارج است و اندرزها خطاب به مردان است و زنان جزو اعياني نيستند كه فيلسوف نيستند كه فيلسوف رفتار با آن «چيز»ها را آموزش مي دهد.

    داوري شوپنهاور درباره زنان در عصر خود او به قدري نفرت انگيز بود كه: «ناشران وي برخي اشارتش به جنس زن را حذف مي كردند.» (از فيشته تا نيچه/ فريدريك كاپلتون/ ترجمه داريوش آشوري/ صفحه 262)

    پس بايد شعاع دايره «در باب حكمت زندگي» را تا نيمه كاهش و عنوان كتاب را اين گونه گسترش دهيم: «در باب حكمت زندگي مردان». اما راست اين است كه دو شاخه پرگارمان باز بايد به هم نزديك تر شوند. آخر شوپنهاور نژادپرست هم هست: فيلسوف گمان مي كند كه هر كس مردم گريزتر باشد هوشمندتر و آن كه دوستي و آميزش را بر انزوا برتر بداند ابله تر است (صفحه 2 – 41) . من سخني در درستي يا نادرستي اين داوري به ميان نمي آورم، اما آنچه موجب شگفتي من مي شود، نتيجه گيري از اين باور است:

    «سياهان از همه انسان هاي ديگر بيشتر اهل معاشرت اند، چنان كه از نظر عقل به مراتب عقب ترند.» «سياهان چه آزاد و چه برده، به تعداد زياد در فضاهاي بسيار تنگ گرد هم جمع مي شوند، زيرا از ديدن بيني هاي كوتاه يكديگر سير نمي شوند.» (صفحه 42)

    در اينجا باز هم مترجم به ياري استادش شتافته و بيني پهن و كلفت (stumpfnase) را «بيني كوتاه» ترجمه كرده است كه نمي دانم معنايش چيست. بگذريم.

    پس بايد دو سر پرگار را باز هم به يكديگر نزديك كنيم و رنگين پوستان را نيز يكسو نهيم و عنوان كتاب را اين گونه بگستريم: «در باب حكمت زندگي مردان سپيد پوست».

    اما تنها رنگين پوستان نيستند كه در گستره نژادي از حيطه شمول «حكمت زندگي» بيرون مي روند، بلكه بيشترين شمار سپيدپوستان نيز. فيلسوف ميانه قرن نوزدهم بر اين پندار است كه صفاتي چون زيركي و شهامت هرگز اكتسابي نبوده و نيست، بلكه موروثي است (صفحه 244) . در ادامه خواهيم ديد كه اين ارزشگذاري در مورد چه كساني است:

    «كسي كه نجيب زاده نيست و مقداري استعداد دارد، بهتر است تهيدست باشد زيرا آنچه هر كس بيش از هر چيز در جست وجوي آن است و آن را دوست مي دارد اين است كه زيردستي پيدا كند. فقط فرد تهيدست ممكن است كاملاً، عميقاً، بي چون و چرا و به طور همه جانبه به زيردست بودن و بي اهميت و بي ارزش بودن خود اعتقاد داشته باشد و از اين رو مي تواند در دستگاه سياست جايگاه خود را پيدا كند. فقط اوست كه مي تواند مدام تعظيم كند و فقط تعظيم اوست كه به 90 درجه كامل مي رسد: فقط او مي گذارد هر چه مي خواهند با او بكنند و در عين حال مي تواند لبخند هم بزند. فقط اوست كه بي ارزش بودن خدماتش را مي شناسد.» (صفحه 70)

    گويا دو شاخه پرگار آن قدر به يكديگر نزديك شده اند كه ترسيم دايره ديگر ناممكن مي شود. پس به آن چه در سنجشگري محتواي كتاب گفتم بسنده مي كنم و عنوان آن را با محتوايش اين گونه همخواني مي دهم: «در باب حكمت زندگي مردان سپيدپوست نجيب زاده.»: شايد نيم درصد از ساكنان زمين در آن دوران.

   

    رمزگشايي از فلسفه شوپنهاور در مقدمه كتاب

    اثر اصلي شوپنهاور كه در بردارنده فلسفه اوست «جهان همچون خواست و بازنمود» نام دارد، يا به پسند مبشري «جهان چون اراده و نمايش» يا «جهان چون اراده و تصور». (Die welt als wille und vorstellung)

    يكي از امتيازهاي ترجمه «در باب حكمت زندگي» پيشگفتاري است كه مترجم نگاشته: درآمدي بر درونمايه انديشگي شوپنهاور. اين درآمد تا آن جا كه به روشنگري دو واژه كليدي شوپنهاور مي پردازد نه تنها بايسته بلكه گريز ناپذير است. واژه هاي «بازنمود» و «خواست» در فلسفه شوپنهاور معناي واژگاني خود را ندارند. مبشري در توضيح اين دو واژه در فلسفه شوپنهاور تا «اشيا في نفسه» كانت واگشت مي كند، كاري كه از دشواري هاي خواندن كتاب تا حد زيادي مي كاهد. شوپنهاور در كتاب «در باب حكمت زندگي» بارها واژه «خواست» (اراده) را در معنايي كه خود به آن داده است به كار مي برد.

    انديشه هاي شوپنهاور، هم به علت بدبيني تكرارناپذيرش به بشر و هم به خاطر طنزي كه گهگاه چاشني كلامش مي كند، در آغاز به خواننده شوك وارد مي كند. اين شوك گاه انگيزه ستايش و گاه موجب اشمئزاز مي شود. اما دير يا زود خواننده از آن شوك نخستين رها مي شود و به دور از پيشداوري آغازين به سنجشگري اين فيلسوف مي پردازد.

   

    شعاع تاثير فيلسوف بدبين بر متفكران پس از خود

    ناشران غالباً گمنام و همگي زيرک آلماني- البته نه با آن دليري كه مترجم دست به اين كار زده است – هنگام چاپ اين كتاب شوپنهاور كه هنوز 20-10 سال يك بار تجديد چاپ مي شود، به «تاثير عميق شوپنهاور» در بزرگان پس از او يا معاصرش اشاره مي كنند. بسيار با احتياط و تنها با ذكر نام آن بزرگان، آن هم فقط در پشت جلد دوم يا در پوسته داخلي جلد اول يا دوم: چند سطري براي بازارگرمي. اين كه آيا آن بزرگان در زمان پختگي انديشه هايشان، هنوز به آن چند جمله باور داشتندكه در آغاز آشنايي با ديدگاه هاي اجتماعي شوپنهاور يادداشت كرده يا در نامه اي خصوصي به زبان آورده بودند يا نه، سخني به ميان نمي آيد. مترجم در پيشگفتار برگردان كتاب جملاتي را بدون ذكر ماخذ از بزرگان در ستايش شوپنهاور مي آورد. گاه آن قدر اغراق مي كند كه خواننده كتابخوان كه به اين همه ستايش شك مي كند و با كنجكاوي مي خواهد به منبع مترجم سرك بكشد، سرخورده مي شود، چون هيچ ماخذي ذكر نشده است. آيا هر مترجمي نمي تواند براي بازارگرمي دست به چنين كاري بزند؟ آيا كسي كه با روند دگرگوني انديشه هاي تولستوي آشنايي داشته باشد نمي داند كه اين نويسنده بزرگ چگونه مي انديشيد يا دست كم در سه – چهاردهه پسين حياتش چه مي گفت؟ «چه بايد كرد؟ » را كي نوشت؟ چه زماني اين كنت ثروتمند بخش عظيمي از دارايي خود را ميان شمار بزرگي از نيازمندان تقسيم كرد؟

    گفتاوردي از تولستوي- آن هم از يك نامه خصوصي- به تاريخ 1869 به ميان مي آيد، اما تولستوي 41 سال پس از آن نيز زيست. او با آن جان شعله ورش كه با ژرف ترين درگيري هاي انسان سروكار داشت، با بينوايان همنوا شده و در افق جانش بيش از هر چيز كاستن از رنج هاي ناشي از فقر را فراچشم داشت

    - پس ديگر نمي توانست با فيلسوفي نژادپرست، نيازمند – ستيز، اشراف- دوست... هم انديش باشد.

    مترجم مي نويسد:

    « او [شوپنهاور] ... بر نوابغ و متفكران نسل هاي پس از خود... عميق ترين تاثير را برجاي گذارده است.»

    در مورد اين «تاثير عميق» بر تولستوي كافي است تنها «چه بايد كرد» او را بخوانيم. اما مترجم در ميان نوابغي كه شوپنهاور «عميق ترين تاثير» را بر آن ها نهاده است علاوه بر تولستوي و... بي محابا نام نيچه را هم ذكر مي كند و اين نشان مي دهد كه ظرف دانسته هاي او، آن جا كه مضروف، كتابها و انديشه هاي نيچه است، همان قدر تهي است كه دانش او درباره تولستوي بي مايه است. اي كاش اين مترجم توانمند اندكي خوددار مي بود و نمي پنداشت در شهر نابينايان «ساراماگو» همسر با گذشت آن پزشك، بي وفاست.

    مترجم از تولستوي جوان دست كم چند سطري- البته بدون ماخذ- مي آورد، اما مورد نيچه فقط از «عميق ترين تاثير» صحبت مي كند و نمي داند نيچه شوپنهاور را «بي مايه و خنگ» مي پنداشت. پيش از پرداختن به «تاثير عميق» شوپنهاور بر نيچه پيش دانسته اي ضروري است.

    شوپنهاور به ويژه با هگل دشمني آشتي ناپذيري داشت. مترجم در پي نوشت صفحه 135 دلايل اين دشمني را - دانسته يا ندانسته و اميدوارم ندانسته- يا ديگرنمايي مي كند يا آنچه را كه بايد، به گونه اي كامل، بيان نمي دارد چون از دلايل اين دشمني آگاه نيست. علت دشمني هيستريك شوپنهاور با هگل هر چند ريشه در انديشه هم دارد اما كار و پيشه نيز در آن بي تاثير نيست. شوپنهاور از اكراه ناشران در زمينه چاپ يا تجديدچاپ آثارش به شدت رنجيده بود و به چاپ هاي بي شمار آثار هگل به همان شدت حسد مي برد. هنگامي كه در برلين توانست تنها «دانشيار»- و نه استاد- شود، از شوق دچار چنان فراتني ساده لوحانه اي شد كه ساعات درس خود را در همان ساعات درس هگل قرار داد، به اين اميد كه كلاس هاي درس هگل را از دانشجو تهي كند و انتقام كتاب هاي فروش نرفته اش را از يك فيلسوف پرخواننده بگيرد. نتيجه آن كه رئيس دانشگاه مجبور بود هر روز سالن بزرگ تري در اختيار هگل قرار دهد و شوپنهاور در كلاس بسيار كوچكش در انتظار دانشجو پيپ مي كشيد. شوپنهاور از آن پس تدريس را كنار گذاشت: كارمندي را از اداره اخراج كردند، او هم قهر كرد و اداره نرفت. به بيان طنزآميز برتراند راسل:

    «از درس گفتن دست كشيد. سرانجام به عنوان پيرمردي مجرد در درسدن منزل گزيد. سگ كوچكي داشت... . و روزي دو ساعت قدم مي زد و چپق درازي مي كشيد... و خبرگيرهايي را به كار مي گماشت تا علايم و شواهد شهرت او را كشف كنند.» (مرجع ياد شده، صفحه 460)

    اين نرسيدن به شهرت چنان گرهي در روانش به وجود آورد كه او را به دشمني با بسياري از فلاسفه كشاند. نيچه ضمن آن كه بدبيني شوپنهاور را به زندگي و بشر – به علت زندگي شادمانه اش- رياكارانه و دروغ مي داند، درباره دشمني او با هگل مي نويسد:

    «او [=شوپنهاور] با خشم و خروش ناخردمندانه اش عليه هگل سبب بريدن رشته پيوند... نسل اخير آلمان از فرهنگ آلماني شد؛ از فرهنگي كه از همه جهات، مظهر اوج حس تاريخي و باريك انديشي پيشگويانه آن بوده است ولي شوپنهاور درست از اين جهت تا سرحد نبوغ، بي مايه و خنگ و غيرآلماني بود.» (فراسوي نيك و بد، ترجمه داريوش آشوري، صفحه 162)

    در همين كتاب در صفحه 100 و صفحات ديگر نيز سخن از شوپنهاور به ميان مي آيد، اما لحن نيچه تا اين حد مهربان نيست! نيچه در «تبارشناسي اخلاق» ترجمه داريوش آشوري- شوپنهاور را تقريباً فقط مسخره مي كند و او را رياكار مي خواند:

    «شوپنهاور... به دشمن نياز داشت تا شاداب بماند... اين كه بدون جوش زدن، سرمردم فرياد مي زد تا فريادي زده باشد، براي اين بود كه او بدون دشمن، بدون هگل، بدون زن، بدون حساسيت، بدون خواست زندگي، كارش به بيماري و بدبيني مي كشيد (زيرا هرگز بدبين نبود با اين كه خيلي دلش مي خواست كه باشد.) شوپنهاور بي اين چيزها دوام نمي آورد و شرط مي بندم كه از دست مي رفت.» (صفحه 8-137)

   

    چند پيشنهاد براي مترجم

    اين بود «عميق ترين تاثير» شوپنهاور بر نيچه، تولستوي و... به مترجم توانا توصيه مي كنم كه در برگردان هاي پسين اش پوسته روي جلد را ناديده انگارد و اگر چنين نكرد دست كم پيام هاي بازرگاني ناشرهاي گمنام آلماني را چندان جدي نگيرد و اگر جدي گرفت ديگر از خودش چيزي به آن نيفزايد و اگر افزود مرجع را ذكر كند و اگر...

    توصيه ديگر من اين است كه در نوشتن پيشگفتار و پي نوشت ها ريزنگري بيشتري داشته باشد و به جاي ورود به جدل هايي كه بيرون از گستره ويژه كاري هايي است كه بر آن ها چيرگي دارد، دانسته هايي را بنگارد كه براي خوانندگان – به ويژه خوانندگان جوان- آموزنده باشد. مثلاً تاريخ تولد و فوت نويسنده. چيزي كه مترجم توانمند در هر دو برگردانش فراموش كرده يا برايش بي اهميت بوده است.

    ترجمه كتاب هايي مانند «در باب حكمت زندگي» براي لايه كتابخوان- به ويژه جوان ترها- بسيار سودمند است چون اين گونه كتاب ها، هم به ديريابي متن هاي فلسفي نيست و هم نوري است بر تاريكاي پشت پرده فلسفه يك فيلسوف.

    در واقع کتاب داوري هاي يك فيلسوف است درباره تاريخ، نژادها، ملت ها، اقوام و مذاهب، فقر و غناي جامعه اش. فيلسوفي كه در چالش هاي تاريخي ميان «خدايگان و بنده» (به تعبير هگل) بيشتر حوزه اخلاق اجتماعي را فراروي دارد. به گونه اي داوري مي كند و آن كه تنها به حوزه اخلاق فردي مي پردازد به گونه اي ديگر.

    افراد گروه دوم، مثلاً شوپنهاور، چاره اي ندارند جز آن كه در روح و روان بشر پيوسته پي جوي فضولات اخلاقي و گرايش هاي شريرانه و بخل آميز باشند و به تعبير نيچه آنچه را كه خود هستند به بشر نسبت دهند. شايد كمتر كتابي مانند «در باب حكمت زندگي» روشنگر تاريكاي پشت پرده فلسفه هاي گونه دوم باشد. به همان گونه كه كمتر كتابي مانند كتاب كم برگ «خدايگان و بنده»

    اثر هگل (ترجمه زنده ياد حميد عنايت) روشنگر پشت پرده فلسفه هاي گونه نخست است.

   

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: