هنر، فلسفه و سياست/ دكتر رضا داوري اردكاني

1392/6/31 ۱۱:۲۷

هنر، فلسفه و سياست/ دكتر رضا داوري اردكاني

نسبت ميان «علم و سياست» كم و بيش معلوم است و در پيوستگي و همبستگي اين دو كمتر چون و چرا مي‌شود. حتي آنهايي كه ظرايف اين نسبت را نمي‌دانند، لااقل مي‌پذيرند كه سياست بايد پشتيبان علم باشد و در جايي كه علم نباشد، سياست كارساز نيست.


 

نسبت ميان «علم و سياست» كم و بيش معلوم است و در پيوستگي و همبستگي اين دو كمتر چون و چرا مي‌شود. حتي آنهايي كه ظرايف اين نسبت را نمي‌دانند، لااقل مي‌پذيرند كه سياست بايد پشتيبان علم باشد و در جايي كه علم نباشد، سياست كارساز نيست.
در مورد «فلسفه و سياست» قضيه قدري پيچيده است؛ زيرا نسبت ميان آنها كمتر انكار مي‌شود؛ اما نظرهايي كه در اين باب اظهار مي‌شود، بيشتر نينديشيده و غيرفلسفي است. توجه داشته باشيم كه وقتي در باب نسبت ميان علم و فلسفه و هنر بحث مي‌شود، اين بحث ناگزير فلسفي است؛ اما چون غيرفيلسوفان در چنين بحثي وارد شوند، پيداست كه آن را از مدار فلسفه خارج مي‌كنند.
اما نسبت ميان «هنر و سياست» كمتر مطرح بوده و اگر هم از آن پرسش شود، پاسخ دادن به پرسش دشوار است. فلسفه و سياست را هم از آن جهت به هم مربوط مي‌دانند كه فلسفه را با ايدئولوژي اشتباه مي‌كنند و البته فهم نسبت ميان «ايدئولوژي و سياست» آسان است؛ زيرا ايدئولوژي اگر وجهي از سياست نباشد، راهنماي سياستهاي دوران جديد است.

1ـ نسبت ميان هنر و فلسفه با سياست را از چند وجه مي‌توان ملاحظه و تحقيق كرد. از يك لحاظ مي‌بينيم كه در تمام دوران تاريخ فلسفه از زمان يونانيان تا كنون، سياست و هنر همواره فصل و بخش مهمي از فلسفه بوده است (اگر در دوره اسلامي و در فلسفه قرون وسطي اين دو بخش جاي شايسته‌اي نيافت، جهات خاص دارد كه در اينجا مجال بحث آن نيست) و اگر اينها جزئي يا بخشي از فلسفه‌اند، نسبت ميان آنها بايد مسلم باشد؛ ولي سياستي كه فيلسوفان در آثار خود آورده‌اند، سياست به معنايي كه معمولاً از آن مي‌فهميم و مي‌بينيم و با آن موافقت و مخالفت مي‌كنيم، نيست، بلكه بنيانگذاري سياست و تحكيم بناي آن و طرح و نقد نظامهاي سياسي است و به اين جهت سياستمداران كمتر مي‌توانند در آنها دستورالعمل مناسب براي حل مسائل خود بيابند.
فيلسوف دستورالعمل سياسي نمي‌دهد. سقراط كه در آتن همه وظايف مدني خود را انجام مي‌داد و با سياستمداران دوستي و معاشرت داشت، هرگز وارد شغل سياسي نشد. افلاطون هم كه يك بار به فكر عمل سياسي افتاد، خيلي زود دريافت كه راه فيلسوف و راه سياستمدار دو راه متفاوتند، هرچند كه مبدأشان يكي باشد. حتي اگر مبدأ تفكر فلسفي و خرد سياسي را يكي ندانيم، نمي‌توانيم منكر شويم كه در آثار افلاطون و ارسطو و روسو و لاك و كانت و ... سياست و مابعدالطبيعه با هم تناسبي دارند. البته معلوم نيست كه اگر درباره اين تناسب و مناسبت از فيلسوفان پرسش مي‌كردند، آنها چه پاسخ مي‌دادند؛ اما تا اين اواخر چنين پرسشي مطرح نشده بود.

تناسب ميان فلسفه و سياست
اكنون كه تاريخي بودن فلسفه مطرح شده، ناگزير بايد بپرسيم كه چه تناسبي ميان فلسفه و سياست فيلسوفاني مثل ارسطو و كانت وجود دارد؟ فهم اين نسبت و تناسب چندان آسان نيست و اگر فهم اين نسبت آسان نباشد، تناسب و مناسبت ميان فلسفه و عمل سياسي و كار سياستمداران را چگونه دريابيم و بدانيم كه فيلسوفان و سياستمداران با هم چه سروكاري مي‌توانند داشته باشند؟ از تاريخ فلسفه هم كه نظر برداريم در گزارشهاي تاريخ عمومي هم مي‌بينيم كه در گذشته فيلسوفان و هنرمندان موردتوجه شاهان و اميران بوده‌اند. هر چند كه آنها معمولاً ميلي به نزديك‌شدن به مركز قدرت سياسي نداشته‌اند و مگر حافظ نگفته است كه:

صحبت حكام ظلمت شب يلداست  /  نور ز خورشيد جو، بو كه برآيد

اگر امثال فارابي و ابن‌سينا هم مدتي از عمرشان را در دربارها گذرانده‌اند، شايد پناه حمايت حكام و فرمانروايان را فرصتي براي تفكر و نوشتن آثار خود يافته باشند. فيلسوفان و هنرمندان معمولاً نه به درد كار سياسي مي‌خورند و نه خود رغبتي به اين كار دارند. فيلسوفان و هنرمندان ممكن است عيوب راه و روش حاكمان زمان خود را بشناسند، اما نمي‌خواهند و نمي‌توانند زمام امور را به دست گيرند. پس آيا بگوييم كه هنر و فلسفه با سياست سروكاري ندارد و نسبتي ميانشان نيست؟

به وجه ظاهر اكتفا نبايد كرد. درست است كه سياستمدار براي حل مسائل سياست مستقيماً به هنر و فلسفه رجوع نمي‌كند و آثار هنري و فلسفي در عمل به كارش نمي‌آيند و شايد در اوقاتي گمان كند كه اصلاً به فلسفه و هنر نيازي نيست، اما تاريخ (كه نبايد با تاريخ‌نگاري اشتباه شود) حرف ديگري دارد و چيز ديگري مي‌گويد. تاريخ مي‌گويد سقراط و افلاطون و آيسخولوس و اوري پيدس و سوفوكل و سازندة مجسمه ونوس ميلو كه تقريباً همزمان بودند، يونان و به خصوص مدينه آتن را مثال شهر هنر و تفكر و سياست كرده‌اند. تا آنجا كه مي‌توان گفت اگر اينها نبودند، مدينه آتن و يونان و حتي اسكندر هم نبود و تاريخ كشور ما نيز سير ديگري پيدا مي‌كرد.

اين وضع به يونان و مدينه آتن اختصاص ندارد. تاريخ كشور ما هم با شعر و فلسفه پيوسته است. درست است كه فردوسي به سياست كاري نداشت، اما او افسانه ايران را تجديد كرد و به تجديد عهد تاريخي تعيّن بخشيد. محمود غزنوي و كارگزارانش در كار فردوسي درمانده بودند. تعصب و كوته‌نظري محمود او را از فردوسي دور مي‌كرد؛ اما چيزي در درون به او و نزديكانش مي‌گفت كه قدرت حكومت و شكوه تاج و تخت به شعر و هنر و تفكر و علم بستگي دارد. فردوسي هم كم و بيش مي‌دانست كه چه كرده است و تعصب و كوته‌نظري محمود را با پس‌فرستادن صله‌اش پاسخ داد. او اهل سياست و حكومت نبود؛ ولي سياست و تاريخ بي‌او چيزي كم داشت. او شاعر بود و شايد به اجمال مي‌دانست كه شعر با زندگي و سياست چه مي‌كند. اين ابيات به او منسوب است:

بسي رنج بردم در اين سال سي  /  عجم زنده كردم بدين پارسي
پي افكندم از نظم كاخي بلند  /  كه از باد و باران نيايد گزند
نميرم از اين پس كه من زنده‌ام  /  كه تخم سخن را پراكنده‌ام

بعضي پژوهندگان ترديد كرده‌اند كه اين ابيات از فردوسي باشد. من هم كه در اين باب تتبعي نكرده‌ام، احساس مي‌كنم كه لااقل بيت اول از اين سه بيت فردوسي‌وار نيست؛ اما چه اين ابيات از فردوسي باشد و چه نباشد، گفته شاعري است كه نسبت ميان شعر و زبان و سياست را احساس مي‌كرده است. همه شاعران بزرگ اين را كم و بيش دريافته‌اند و درمي‌يابند كه شعرشان حكم جان در تن جامعه و زندگي اجتماعي و روابط و مناسبات انساني دارد. شاعران پاسداران زبانند و چون سخنشان سخن دل و حكايت صدق و صفاست، زلال درك و عقل و تفاهم و همزباني و وحدت تاريخي را ضمان مي‌شوند. آنها بي‌سلاح رزم رسمي از وطن خويش دفاع مي‌كنند و براي مردمان پيروزي و شادي مي‌آورند، هر چند كه خود شكست مي‌خورند:

قدّ خميدة ما سهلت نمايد، اما  /  بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد

سعدي هم كه به قول خودش «در جهان گشته و آفاق را سر به سر ديده»، به شيراز برمي‌گردد تا با شعرش بناي آسودگي پديدآمده در فارس را تحكيم كند و دوام بخشد. مولانا نيز با اينكه ناگزير مي شود از شرق به غرب مهاجرت كند، مرزبان جانب غربي مي‌شود.مع‌هذا وقتي مي‌پرسيم: فلسفه و هنر به چه كار مي‌آيد، مردمي كه همه وقتشان با رنج زيستن مي‌گذرد، مجالي براي پرداختن به اين قبيل مطالب و مسائل ندارند و توقع پاسخي از آنان نبايد داشت. آنان هم كه بيشتر اهل تمتّعند، اگر سروكارشان با اشياي هنري و فرهنگي بيفتد، آن را شيء مصرفي تلقي مي‌كنند و تباهش مي‌سازند. اينان تفاوتي ميان هنر و اشياي مصرفي نمي‌گذارند. مي‌مانند اهل دانش و معرفت و حكمت و هنر كه تعدادشان بالنسبه قليل است. آوردة اينان هم كمتر متاع‌بازار است كه اگر پرسش شود: چه آورده‌اند، نمي‌توانند صفت كالاي خود را بگويند. آنها چيزي توليد نكرده‌اند كه نيازهاي معلوم و هر روزي مردمان با آن رفع شود. به تقاضاي صريحي هم پاسخ نداده‌اند. بنابراين طبيعي بوده است كه در وصف هنر و فلسفه و معرفت و حكمت كمتر سخن گفته شود.

ذات هنر و فلسفه و علم
گذشتگان درباره ذات هنر و فلسفه و علم به اشاره اكتفا كرده‌اند؛ اما در زمان ما اين اشاره تفصيل پيدا كرده و صورت ديگر يافته است. نكته قابل تأمل اين است كه تا اين اواخر سخناني كه در وصف فلسفه و هنر گفته مي‌شد، كمتر ناظر به استفهام‌انكاري بود؛ يعني اگر مي‌گفتند مثلاً «فلسفه، علم به اعيان موجودات است»، مرادشان اين نبود كه پاسخي به منكر فلسفه داده باشند. سقراط هم كه با سوفسطاييان مواجه شد، مي‌خواست و مي‌بايست به آنها تذكر بدهد كه كارشان را از ميان راه آغاز كرده‌اند و نمي‌دانند كه دانش و مهارتشان مقدماتي داشته است و در هواي فكر و نظر يوناني است كه مي‌توانسته‌اند به شغل آموزگاري و تعليم فنون و مهارتها بپردازند. او به جاي اينكه بگويد فلسفه به چه كار مي‌آيد، مي‌كوشيد مدعي را قانع كند كه اگر چيزي مقدم بر آموزش و فنون آموزشي نباشد، علم و آموزش رسمي قوام پيدا نمي‌كند.
ما همه چيز را در مدرسه نمي‌آموزيم و اگر همه چيز را بتوان از معلم رسمي آموخت و هر چه مردمان از دانش و معرفت دارند، آن را از اين طريق آموخته باشند، قاعدتاً بايد استادان و آموزگاران از شاگردان و متعلّمان داناتر باشند. در اين صورت دانش و دانايي اگر تنزل نكند، به همان صورت كه بوده است مي‌ماند. مهمتر اينكه اگر بگوييم علم صرفاً آموزشي است، بايد بينديشيم كه اولين آموزگار، آن را از كي و از كجا آموخته است. البته اگر معني آموزش را چندان وسيع بدانيم كه هر چه را مي‌فهميم و درمي‌يابيم، آموخته بدانيم، در اين صورت به مشكلي برنمي‌خوريم.

اتفاقاً وقتي سقراط (در نوشته افلاطون) با پروتاگوراس بحث مي‌كرد، مي‌خواست به سوفسطايي بزرگ بگويد: تو كه مدعي آموزش هنرها و فضيلت‌ها هستي، خود دركها و دانسته‌هايي داري كه آنها را از آموزگاراني مثل خود نياموخته‌اي. سقراط هر جا در برابر سوفسطاييان قرار مي‌گرفت، از فلسفه‌اي دفاع مي‌كرد كه ناظر به بنياد علم و عمل و قوانين حاكم بر زندگي آدمي است. البته اين دفاع، دفاع از شغل فلسفه و مطالبي كه پس از سقراط در كتابهاي فلسفه گرد آمده است، نيست؛ زيرا فلسفه در كتاب درس محبوس نمي‌ماند و به صرف خواندن و آموختن رسمي نوشته‌هاي فلسفه كسي فيلسوف نمي‌شود و اگر مي‌شد، مي‌بايست همه فلسفه آموختگان افلاطون و ارسطو و توماس آكويني و ابن‌سينا و دكارت و نيچه باشند.

فلسفه هر فيلسوفي پنهان در ظاهر عبارات زبان اوست و همين فلسفه پوشيده و زبان سيّال است كه وقت و حال فيلسوف را در زبانش دائمي كرده است. شاگردان بزرگ افلاطون و ابن‌سينا و كانت كافي نيست كه الفاظ و عبارات استادان را ياد بگيرند، بلكه بايد در خواندن آثار استادان فلسفه، وقت و درد و درك آنان را بازشناسند. اگر افلاطون در نامه هفتم خطاب به ديون گفته است كه به او فلسفه نياموخته و فلسفه آموختني نيست، مرادش همين است كه همه كس مخاطب سخن فيلسوف نيستند و آنچه از گفته فيلسوف رسميت مي‌يابد، جسم فلسفه است كه يادگرفتنش هر چند اهميت دارد، كسي با آن فيلسوف نمي شود. فلسفه حرف و گفت و صوت نيست، بلكه درد است. درد درك زمان و چيزهايي كه در آن و با آن مي‌ماند و پايدار مي‌شود.

اگر فلسفه نباشد...
به پرسشي كه طرح كرديم، بازگرديم و باتوجه به مقدمه‌اي كه ذكر شد، ببينيم اگر فلسفه نباشد، چه مي‌شود. سوفسطايي به سقراط مي‌گفت: «به فلسفه نيازي نيست» و سقراط به او پاسخ مي‌داد: «براي اينكه بتواني علم و مهارت خود را بياموزي، مقدمات و شرايطي لازم است كه اگر نباشد، هيچ آموخته‌اي جاي مناسب خود را پيدا نمي‌كند.» او اين مقدمات و شرايط را به يك معني فلسفه مي‌دانست.سخن سوفسطايي در ظاهر درست و پذيرفتني بود؛ زيرا او مي‌گفت: «من در كار خود به فلسفه هيچ نيازي احساس نمي‌كنم.» سقراط هم نمي‌گفت براي آموختن فن جدل يا فنون ديگر مثل نجاري و خياطي و ... بايد با فلسفه آشنا بود. او مي‌گفت اين دانسته‌ها در زمينه‌ها و شرايطي معين در زندگي عمومي(مدني) به كار مي‌رود و اگر آن شرايط نباشد، از آنها نمي‌توان بهره‌مند شد يا اگر شرايط تغيير كند صورت نيازها هم تغيير مي‌كند.

سوفسطايي مي‌توانست بگويد و مي‌گفت كه: «من در كار خود موفق بوده‌ام، بي‌آنكه به فلسفه كاري داشته باشم و به همين جهت به آن هيچ وقع هم نمي‌گذارم.» به نظر سوفسطاييان فيلسوف هيچ مشكلي از مشكلهاي زندگي را رفع نمي‌كند. اين هر دو درست مي‌گفتند. با اين تفاوت كه سقراط درست بودن سخن پروتاگوراس را درمي‌يافت؛ اما پروتاگوراس با شنيدن سخنان سقراط گيج و سرگردان مي‌شد و نمي‌توانست دريابد كه چگونه اين مرد يك بار مي‌گويد: «علم و فضيلت و هنرها آموختني است» و وقتي مثلاً به او گفته مي‌شد كه: «اگر هر كس مي‌توانست دانايي توانايي خود را به ديگران بياموزد، پريكلس شايستگي خود در سياست را به فرزندش مي‌آموخت»، نمي‌دانست چه بگويد.
اگر پريكلس چنان بوده است كه توسيديد در شرح احوال و كارهاي او آورده است و او در غرب مثال سياستمدار شده است، بايد چيزي مي‌داشته است كه از ديگران نياموخته و نمي‌توانسته است به ديگران بياموزد. او خود به اين معني در عبارت بسيار مبهمي كه توسيديد در خطابه معروف به خاكسپاري آورده است، اشاره كرده است. پريكلس در اين خطابه قوام تصميم و عمل و اقدام سياسي بزرگ را در هواي هنر و تفكر ميسّر مي‌داند و مگر مي‌شود كه در هواي خور و خواب و خشم و شهوت تصميم‌هاي بزرگ تاريخي گرفت و كارهاي بزرگ كرد و پريكلس و سقراط و حتي پروتاگوراس شد؟
پريكلس فيلسوف نبود، اما در هواي تفكر يوناني سياستمدار شده بود. پروتاگوراس اين را نمي‌دانست و مي‌پنداشت كه مي‌تواند به ديگران بياموزد كه چگونه پريكلس شدن آموختني نيست. سقراط و پروتاگوراس همزبان نبودند. پروتاگوراس مي‌گفت كه: «من در آموختن جدل و خطابه نيازي به فلسفه ندارم»؛ اما سقراط مي‌گفت: «كارهايي پايدار مي‌ماند كه پشتوانه تفكر دارد»؛ يعني براي نظم دادن به زندگي عمومي و اتخاذ تصميم‌هاي مهم سياسي، چيزي بيش از حسابگريهاي عادي و جاري لازم است. اين دو در معني نياز با هم به توافق نرسيده بودند.

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: