در جست‌و‌جوی نشانی از روزنامه صوراسرافیل، ١٠٨ سال بعد از انتشار اولین شماره آن

1394/3/12 ۱۰:۳۵

در جست‌و‌جوی نشانی از روزنامه صوراسرافیل، ١٠٨ سال بعد از انتشار اولین شماره آن

پیرمرد نشسته است کنار دو قناری در قفس، روزنامه می‌خواند. ناصرخسرو تب کرده و بی‌تاب است، هیاهویش خم کرده است پیکر پیرمرد را زیر بار بی‌توجهی‌ها. «جنس‌های ارزون دارم. جنس‌های درجه‌یک». مغازه‌دار با لنگ ایستاده است کنارش. داروفروش‌ها زیرپوستی همه‌جا می‌پلکند. زنان و مردان خسته به هم تنه می‌زنند، بی‌عذرخواهی. «خیابان ناصری، کتابخانه تربیت»؛ آدرسی که انگار نمی‌خواهد هیچ‌گاه مقصد مشخص شود. پیرمرد عینکش را برمی‌دارد: «والله خیابان ناصری که همین‌جاست، اما کتابخانه تربیت را نمی‌شناسم. اسمش آشناست. اینجا دو تا انتشاراتی دارد، یکی سرِ خیابان ناصرخسرو به‌نام اسلامیه، یکی هم خیلی پایین‌تر به‌نام اسلامی. توی خیابان حاج‌نایب هم یک‌سری کتاب‌فروشی هست. شاید آنجاست». صدای قناری‌ها در همهمه خیابان گم می‌شود. کتابخانه تربیت، برای همه اهالی ناصرخسرو نامی آشناست، بی‌آنکه کسی آدرسش را بداند.

 

یاد آر! ز شمع مرده یاد آر!

فاطمه علی‌اصغر: پیرمرد نشسته است کنار دو قناری در قفس، روزنامه می‌خواند. ناصرخسرو تب کرده و بی‌تاب است، هیاهویش خم کرده است پیکر پیرمرد را زیر بار بی‌توجهی‌ها. «جنس‌های ارزون دارم. جنس‌های درجه‌یک». مغازه‌دار با لنگ ایستاده است کنارش. داروفروش‌ها زیرپوستی همه‌جا می‌پلکند. زنان و مردان خسته به هم تنه می‌زنند، بی‌عذرخواهی. «خیابان ناصری، کتابخانه تربیت»؛ آدرسی که انگار نمی‌خواهد هیچ‌گاه مقصد مشخص شود. پیرمرد عینکش را برمی‌دارد: «والله خیابان ناصری که همین‌جاست، اما کتابخانه تربیت را نمی‌شناسم. اسمش آشناست. اینجا دو تا انتشاراتی دارد، یکی سرِ خیابان ناصرخسرو به‌نام اسلامیه، یکی هم خیلی پایین‌تر به‌نام اسلامی. توی خیابان حاج‌نایب هم یک‌سری کتاب‌فروشی هست. شاید آنجاست». صدای قناری‌ها در همهمه خیابان گم می‌شود. کتابخانه تربیت، برای همه اهالی ناصرخسرو نامی آشناست، بی‌آنکه کسی آدرسش را بداند. انگار هنوز این نام رنگ دارد در خاطره جمعی. «به‌نظرم خیلی اسمش‌رو شنیدم، اما نمی‌دونم کجاست». مرد مغازه‌دار یک‌دم آرام می‌گیرد و هم‌فکری می‌کند با پیرمرد. کتابخانه تربیت را همه با نام «محمدعلی‌خان‌ تربیت» می‌شناسند؛ کتابخانه‌ای که برای نخستین‌بار در تبریز پا گرفت، آن هم در بحبوحه مشروطه. کتابخانه‌ تربیت خیابان ناصری، اما غریب است. گنگ در ذهن‌ها مانده است. صوراسرافیل، اما به شهادت ورودی هشت برگِ سی‌و‌دو شماره‌اش که هنوز باقی مانده، از نخستین تا پنجمین شماره در آنجا منتشر می‌شده است؛ روزنامه‌ای که به‌واسطه میرزا قاسم‌خان تبریزی، از بستگان رجال دربار مظفرالدین‌شاه و محمدعلی‌شاه، مجوز انتشار گرفت. میرزا جهانگیرخان، اما مردی بود که از اول تا آخر پای این روزنامه ایستاد و جان داد برایش. صد سال زمان زیادی برای خاطره جمعی یک ملت نیست، اما از پنجشنبه ١٧ربیع‌الثانی١٣٢٥هجری قمری مصادف با هشتم خرداد ١٢٨٦ شمسی، انگار زمان زیادی گذشته است. آن‌روزها تازه ایران پوست انداخته بود و قانون داشت جای زور و دیکتاتوری را می‌گرفت. همه‌چیز داشت از کهنگی درمی‌آمد و بوی تازگی پیچیده بود در شهر. درست یک هفته قبلش دستگاه چاپ گوتنبرگ پایش رسیده بود به ایران. بوی خوش آزادی، هزاران پرنده را پرانده بود از قفس دل‌ها. کسی خبر از فرارسیدن توفانی بزرگ نداشت. زمان زیادی گذشته است یا نه، حالا خیابان ناصری شده است ناصرخسرو و از کتابخانه تربیت، اینجا خبری نیست: «کتابخانه تربیت؟ والله نمی‌دونم کجاست، اما روزنامه صوراسرافیل فکر کنم برای زمان مشروطه بوده... صاحبش رو هم کشتن». مرد لباس‌های جلوی پیشخوان مغازه‌اش را جا‌به‌جا می‌کند: «جنس‌های ارزون‌قیمت زیاد دارم. بیایید داخل ببینید». زنان دسته‌دسته با کیسه‌های پر از لوازم آرایش، این طرف و آن طرف می‌روند. از شمس‌العماره راهی نیست تا مجلس، اما پیاده یک ساعت طول می‌کشد.

در گذر فردوسی

«خیابان علاءالدوله، محاذی مهمان‌خانه مرکزی»؛ چه کسی می‌داند اینجا کجاست؟ و چطور شد که صوراسرافیل از کتابخانه تربیت دل کند و شماره ششم روزنامه از اینجا سردرآورد؟ تاریخ سکوت کرده است و تنها یادگارهای خیابان علاءالدوله قدیم، پاساژهای بی‌ربط سنگی خیابان فردوسی شده‌اند. دلارفروش‌ها همه‌جا می‌پلکند. ثانیه‌به‌ثانیه قیمت‌ها بالاوپایین می‌شود. «مهمانخانه مرکزی؟» دلارفروش عرق کرده، گلویش خشک شده است: «دلار، دلار! نه نمی‌شناسم». مغازه‌دارهای پاساژ سنگی بی‌ربط به میدان فردوسی هم از همه‌جا بی‌خبرند، چرم‌فروش‌های قدیمی هم. «صوراسرافیل، روزنامه بوده نه؟» قیمت پالتو، کیف و کفش چرم، سرسام‌آور است. زمانی خیابان علاءالدوله، باغی بزرگ بوده است منسوب‌به الله‌قلی‌خان ایلخانی (معروف به حاجی‌ایلخانی). حالا از آن‌روزها رنگ‌وبویی به پیکرش نمانده است. هیچ خبری از محاذی خیابان مهمان‌خانه مرکزی نیست. جایی که شاید در گوشه‌ای از آن دهخدا داشته می‌نوشته: «دیروز سگ حسن دله نفس‌زنان و عرق‌ریزان وارد اداره شد. گفت فلان‌کس زود برو این مطلب را یادداشت کن که درجش خیلی لازم است. گفتم رفیق حالا بنشین خستگی بگیر، گفت خیلی کار دارم زود باش تا یادم نرفته بنویس که مطلب خیلی مهم است. گفتم رفیق مطلب در صندوق اداره به قدری است که اگر روزنامه هفتگی ما به بلندی عریضه کرمانشاهی‌ها، یومیه هم بشود باز زیاد می‌آید، گفت این مطلب ربطی به آنها ندارد، این مطلب خیلی عمده است. ناچار گفتم بگو. گفت قلم بردار. قلم برداشتم. گفت بنویس چند روز قبل، نوشتم... گفت بنویس «پسر حضرت والا در نزدیک زرگنده... نوشتم. گفت بنویس اسب‌های درشکه‌اش در رفتن کندی می‌کردند... نوشتم. گفت بنویس حضرت والا حرصش در آمد. گفتم باقیش را بگویید یا بنده عرض کنم، یک‌مرتبه متعجب چشم‌هایش را به طرف من درید». همه‌چیز عوض شده است، یاد ستون «چرندوپرند» با امضای «دخو»، اما هرگز از یادها پاک نمی‌شود. ستون علی‌اکبر دهخدا که خواننده‌های پروپا قرص خودش را داشته است؛ نویسنده‌ای که هرگز از پا نیفتاد، از اولین شماره تا آخرین شماره در صفحه هشت، تُند، اما نجیبانه فریاد اعتراضش را بلند کرد. نام دهخدا هیچ‌وقت در صفحه اول نیامد، اما برای ستونش آواره و فراری غربت شد و مدام خواب مرگ صوراسرافیل را پشت باغشاه دید.

امامزاده یحیی

درخت چنار امامزاده یحیی از درون تهی شده است، نفسش اما هنوز بجاست. محله بوی نان تازه می‌دهد، بوی سبزی‌خوردن. زنان اینجا هنوز با زنبیل به خرید می‌روند. سلام‌علیک محلی‌ها بجاست. کسی با کسی غربیه نیست. مسجد فاضل خلخالی سر جایش است. چه کسی، اما می‌داند میرزا جهانگیرخان در کجای این محله از شماره هفتم تا آخرین شماره صوراسرافیل را منتشر می‌کرده است؟ جهانگیری که صوراسرافیلش در جان رخوت‌زده مردم دمیده می‌شد. می‌گویند از همه‌جا بریده بود و روزنامه را در خانه‌اش منتشر می‌کرد. «نخوندم من صوراسرافیل را ببخشید». مرد سبزی‌فروش، دسته‌های سبزی را در برگه روزنامه پیچید. «میگن خیلی آدم بزرگی بوده، دارش زدن». نانوا نانش را به دل تنور داغ و تفتیده چسباند. روزنامه! روزنامه! روی یکی از ورق‌های زرد روزنامه نوشته شده بود: «دنیا شکسته کشتی بحر حوادث است/ در کشتی شکسته کسی آرمیده نیست». چه کسی فکر می‌کرد، آن همه رشادت و ایستادگی بمباران شود. ٢١ جمادی الاول ١٣٢٦ بود. در آخرین صفحه روزنامه صوراسرافیل نوشته شده بود: «‌ای بابا، برو پی کارت، برو عقلت را عوض کن. مگر کسی هر چی گفت باید باور کرد؟ پس این عقل را برای چی توی کله آدم گذاشته‌اند. آدمیزاد گفته‌اند که چیز بفهمد، اگر نه می‌گفتند حیوان. مرد حسابی روزی ٢٠ من برنج آب می‌ریزد. روزی دستِ‌کم دستِ‌کم که دیگر از آن کمترش نباشد ١٠تومن ١٠شاهی و پنج‌شاهی مایه میرد. اینها برای چیه! برای هیچ و پوچ؟ هی‌هی! تو گفتی و من هم باور کردم این کله را می‌بینی؟ این کله خیلی چیزها توش هست. اگر حالا سر پیری من هم عقلم را بدهم دست جاهل‌ماهل‌ها، من هم مثل آن‌ها میشم که. مردیکه یک‌من ریش توی روش است ببین به من چی می‌گوید. می‌گوید: دولت می‌خواهد این قشون، قزاق‌ها را جمع کند. مجلس را به توپ ببندد». نه کسی باور نمی‌کرد، سه روز بعد مجلس شورای ملی بمباران شود. قزاق‌ها بیایند توی میدان بهارستان، توپ ببندند به خانه ملت. کسی آن روز فکر نمی‌کرد، چهار روز بعد میرزا جهانگیرخان شیرازی در باغشاه بعد از شکنجه‌های بسیار اعدام شود. کودتا شود. محمدعلی‌شاه همه پرنده‌های آزادی را بگیرد، بیندازد دوباره در قفس. دهخدا برود زیر یوق خارجی‌ها. فرار کند ترکیه. بعد برود سوئیس. در شهر ایوردن مرحوم جهانگیرخان را به خواب ببیند، در جامه سپید: «به من گفت «چرا نگفتی دو جوان افتاده». من از این عبارت چنان فهمیدم که می‌گوید چرا مرگ مرا در جایی نگفته یا ننوشته‌ای و بلافاصله در خواب این جمله به‌خاطر من آمد: یاد آر ز شمعِ مُرده یاد آر».

روزنامه شرق

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: