1392/6/16 ۰۹:۳۸
در مطالعات فرهنگی گفته میشود قدرتها دوست ندارند صداهای متعددی که در جامعه وجود دارد مطرح شود. طبعا قدرتها بخشی از این صداها را به سطل آشغال میاندازند و به حاشیه میرانند.
در مطالعات فرهنگی گفته میشود قدرتها دوست ندارند صداهای متعددی که در جامعه وجود دارد مطرح شود. طبعا قدرتها بخشی از این صداها را به سطل آشغال میاندازند و به حاشیه میرانند. دلیلش هم این است که هر صدا دلیل منافع و یک جهان است. این گرایشهای گفتهشده در حوزه دین و شبهدین هم از صداهای خفهشده است و طبعا سخنگفتن از آنها ارزشمند است. آقای باقی بحث را ذیل جامعهشناسی فرهنگ مطرح کردند چون جامعهشناسی دین ذیل جامعهشناسی فرهنگ است. فارغ از توضیحی که درباره مساله بیان و اطلاعاتی که ارائه کردند، آقای باقی به بعضی نظریهها اشاره کردند. از نظریه تطابق دورکیم که براساس آن جامعه تحول پیدا کرده است و براساس مدرنازیسیون تغییراتی پیدا میکند. ایشان بحث اختلال ارزشی پارسونز را مطرح کردند یا تضادی که میان ارزشها و محیط بهوجود میآید. همه اینها را در جامعهشناسی فرهنگ میتوان در عنوان تطابق مطرح کرد. یعنی جامعه متحول شده و مشکلاتی پیدا کرده است و طبعا به اندیشههای جدید نیاز دارد که بخشی از آن به این شکل تجلی پیدا میکند. چند نقد کلی به این گرایش وجود دارد. اولا اینکه این نظریهها بهگونهای تطابق یکبهیک ایجاد میکنند. یعنی گویی جامعهای که تحول پیدا کرده است الزاما باید اندیشههایش هم متحول شود. در حالی که ما در نظریههای جدید جامعهشناسی فرهنگ میخوانیم که رابطه اندیشه و فرهنگ و جامعه رابطهای «تاحدودی» است و کاملا مطابق هم نیست. بهقول جامعهشناسان امروز فرهنگ، مساله پیوند است. اندیشههای دینی تا حدی به جامعه وابستهاند، در این شکی نیست؛ تمام گرایشهای جدید فکری وقتی سخن میگویند پاسخی به نیازهای بیرونی است و مثلا پاسخی است به فقر یا بیعدالتی یا ظلم و غیره. مساله اجتماعی وجود دارد که یک بینش اجتماعی شکل میگیرد. اما وظیفه جامعهشناس فرهنگ این است که بگوید از کجا بهبعد این اندیشهها در نسبت با جامعه نیستند. این امر است که دیدگاه تطابق پاسخگوی آن نیست. نمیتواند توضیح دهد چرا یک فرمها و اندیشههای خاصی شکل گرفته است. میتوانم از آقای باقی سوال کنم چرا این ۹ گرایش و گرایشهای دیگر نه. چرا مثلا بودیسم در نخبگان ما رشد پیدا میکند. این دیدگاه دورکیمی و ادامهاش که پارسونز و امثالهم هستند پاسخگوی این سوال نیست که فرم و محتوای این اندیشهها از کجا میآیند. این نظریه در اینباره ناتوان است. نکته دیگر اینکه تبیین نهایی این گرایشها روانشناختی است و نمیتوانند تبیین جامعهشناختی بهدست دهند. دلیل آن هم این است که درنهایت این امر را تقلیل میدهند به اینکه جامعه متحول و گرایشهای ذهنی در جامعه ایجاد شده است. این امر بهخصوص با نگرشی تاریخی کار را بسیار سخت میکند. مثلا وقتی میخواهیم درباره دهه ۶۰ تحقیق کنیم تنها در صورتی امکانپذیر است که کسی در آن دوره درباره گرایشهای ذهنی تحقیق کرده باشد و حال ما به آن استناد کنیم. نکته دیگر اینکه اصلا خود این پدیده در باورهای ذهنی است. وقتی میگوییم ارزش و باور و هنجار یا مثلا صحبتهای خود دورکیم درباره روح جمعی یا مارکس درباره ایدئولوژی یا وبر درباره نظامهای باور، این مفاهیم مابهازای عینی بیرونی ندارند. شما وقتی درباره گرایشهای مذهبی صحبت میکنید دقیقا باید بگویید کدام باور و کدام ارزش. یعنی باید از متون اینها صحبت شود. از این صحبت شود که کدام اصول و معتقدات را دارند. نقد من به این رویکردهاست که نگاهشان به فرهنگ یا در اینجا دین یک نگاه ذهنگرایانه است. گویی درواقع این امور بستر کنش آدمهایی هستند که به آنها باور دارند. در حالی که ما در نگرشهای جدید فرهنگی نگاه بیرونی به فرهنگ را داریم که میگوید فرهنگ همین تجلیات بیرونی است، مانند سینما و تئاتر و کتاب و غیره؛ درواقع متون. تاکیدی که بر این متون دارم از این بابت است که شما میتوانید بسیار علمیتر درباره این متون تحقیق کنید. چون متن هم مابهازای مادی بیرونی دارد هم اینکه از زبان حرف میزند و ما میتوانیم هم با تئوریهای فرهنگی و هم تئوریهای گفتمانی یک تحقیقات ترکیبی انجام دهیم. هم بگوییم چه اتفاقی در جامعه رخ داد که این جریانها رشد پیدا کرد، هم پاسخ دهیم که چه عواملی در جامعه فرم و محتوای اینها را درواقع شکل میدهند. نقد دیگری که میتوان به این رویکرد آقای باقی داشت این است که در همان بحث فرم و محتوا، فرم و محتوای گرایشهای دینی چیزی نیست که بتوان آن را با نشان دادن بنیانهای فکریاش توضیح داد. فرهنگ منطق درونی خاص خودش را دارد و تا حدی به جامعه وابسته است. اما باید توجه کرد که نظامهای معرفتی وقتی درباره ارزشها صحبت میکنند آنها را بهصورت خام به متون خود وارد نمیکنند. اینها را هم گزینشی وارد میکنند هم دگرگونشونده. آن عامل دگرگونی آن ایدئولوژی کلانی است که بر ذهن فرد حاکم است. باید درباره آن ایدئولوژیها صحبت کنیم که هریک به کدام ایدئولوژی تعلق دارد. نکته دیگر این است که وقتی اینها به پردازش مفاهیم میپردازند طبعا محدودیتهایی دارند که اجازه نمیدهد مفاهیم را یکبهیک به متون وارد کنند. یکی از این محدودیتها محدودیتهای استدلالی است. شما هر گرایش دینی که داشته باشید نمیتوانید از بعضی از خطوط قرمز عبور کنید. این خطوط قرمز سیاسی نیستند بلکه معرفتی هستند، اگرچه محدودیتهای سیاسی هم وجود دارند و با عنوان محدودیتهای انگیزشی مطرح میشوند. مهمتر از تمام این بحثها تمام این گرایشها یک بافت مرکزی هم دارند. در این بافتهای نهادی است که بین تولیدکنندگان این گرایشها و طرفداران و مخاطبان گفتوگو انجام میشود و نیاز مخاطبان و توان تولیدکنندگان این گرایشها در این بافتهای نهادی که با هم روبهرو هستند تعیین میشوند و تعیینکننده است. مثلا در حسینیه ارشاد وقتی آن عزیزان شهید شدند فشاری که بر شریعتی وارد شد او را مجبور کرد بحث شهادت را مطرح کند. مخاطب هم نیازهایی دارد که تولیدگر را مجبور میکند باورها و گرایشها و انگارههایی را مطرح کند و جریان فکری به آن سمت برود. بهطور کلی این دیدگاه تطابق تاحدی پاسخگوی مساله و تبیینکننده آن است که چرا گرایشهای مذهبی در جامعه ما شکل گرفتهاند، البته به گرایشهای مارکسی اشاره نشد و میتوانستیم تبیین طبقاتی هم انجام دهیم که یکی از دلایل ظهور این گرایشها پیدایش طبقات جدید اجتماعی است که این طبقات هم برای توجیه خود برای دیگر طبقات و هم برای توجیه خود برای اعضای درونیشان نیازمند باورهایی هستند که بعضی از آن باورها باورهای دینی هستند. سخنرانی در نشست موسسه «رخداد تازه»
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید