آیا روشنگری انقلاب فرانسه را رقم زد؟/ هاشم صالح

1392/6/12 ۱۴:۲۰

 آیا روشنگری انقلاب فرانسه را رقم زد؟/ هاشم صالح

ترجمه‌ی عبدالله آلبوغبیش : پژوهش حاضر به این مبحث بحث انگیز و مشخص می پردازد که ماهیت رابطه اندیشه و انقلاب ها و یا دگرگونی فکری و دگرگونی سیاسی چگونه است؟ در آغاز مایلم این سوال را مطرح کنم که آیا اندیشه روشنگر، انقلاب فرانسه را رقم زد یا انقلاب فرانسه بود که عصر روشنگری را به گونه ای فرافکنانه و واژگون به وجود آورد؟ به عبارتی دیگر، آیا انقلاب فکری انقلاب سیاسی را می سازد و یا برعکس؟ نظریه رایج در فرانسه این است که اگر روشنگری نبود انقلاب فرانسه ای هم وجود نداشت.

 


ترجمه‌ی عبدالله آلبوغبیش : پژوهش حاضر به این مبحث بحث انگیز و مشخص می پردازد که ماهیت رابطه اندیشه و انقلاب ها و یا دگرگونی فکری و دگرگونی سیاسی چگونه است؟ در آغاز مایلم این سوال را مطرح کنم که آیا اندیشه روشنگر، انقلاب فرانسه را رقم زد یا انقلاب فرانسه بود که عصر روشنگری را به گونه ای فرافکنانه و واژگون به وجود آورد؟ به عبارتی دیگر، آیا انقلاب فکری انقلاب سیاسی را می سازد و یا برعکس؟ نظریه رایج در فرانسه این است که اگر روشنگری نبود انقلاب فرانسه ای هم وجود نداشت. دانیل مورنیه مورخ فرانسوی در کتاب مشهور خود تحت عنوان "مبانی فکری انقلاب فرانسه" که اکنون کتاب کلاسیکی به شمار می رود این نظریه را به طرز بسیار موفقی خلاصه کرده است .
این کتاب اولین بار در 1933 یعنی حدود 80 سال پیش منتشر شد و چندین بار تجدید چاپ شد که آخرین آن سال 2010 بود . وی در این کتاب می گوید اگر نبود انقلاب فکری ای که فیلسوفان روشنگری آن را در اذهان و اندیشه ها رقم زدند، انقلاب فرانسه ای هم در کار نمی بود.
در واقع این نظریه در نگاه روشنفکران فرانسوی به مثابه امری بدیهی و واضح تلقی می شد.  در نتیجه مطرح کردن این سئوال از جانب من در این جستار، موضوعی تحریک برانگیز خواهد بود. چه، این روشنگری بود که مشروعیت کلیسای کاتولیک و تمامی اندیشه های فرقه گرایانه معتصبی را که در جامعه ترویج می کرد، متلاشی ساخت؛ واگر این متلاشی کردن نبود انقلاب فرانسه هم نمی توانست نظام پادشاهی و استبداد مطلق که مشروعیت خود را از کلیسا کسب می کرد از بین برد. زیرا کلیسا بود که به این نظام مشروعیت خدایی می داد و افکار عمومی فرانسه را به اطاعت از آن و اجرای دستورات استبدادی و زورگویانه اش به رغم تمام استبدادش واداشته بود. کما اینکه نباید نقش شخصیت های دینی مسیحی را در تخدیر عامه مردم و قبولاندن ظلم و جبر از طریق موعظه های دینی و ترفندهای لاهوتی از یاد برد، بنابراین، تغییر تا زمانی که در اندیشه به وجود نیاید در عرصه سیاسی رخ نمی دهد. این سخنی منطقی و بی چون چراست. اساسا آیا می توان انقلاب هایی جدید با اندیشه های کهنه و فرسوده رقم زد؟ اما استدلال و برهان آوری در این باره، نویسنده را به انجام تحقیقات عمیق و گسترده چندین ساله سوق داده که حاصل آن کتاب قطوری بالغ بر 500 صفحه بوده است.
امروز مورخی جدید در فرانسه ظهور کرده است اما نه برای آنکه پژوهش قوی مورنیه را نقض کند، بلکه با این انگیزه که برخی اصلاحات مهم را در آن ایجاد کند و مشخصا نگاهی نو به برخی مسائل و مشکلات بیندازد. اساسا این ویژگی پژوهش علمی است که پیوسته رو به جلو حرکت می کند و چیزهای جدیدی را که پیش از این به نظر نمی آمده یا دیده نمی شد، کشف می کند. آن گونه که گفتیم،‌نظریه کلاسیک معتقد است که فلسفه روشنگری انقلاب فرانسه را پدید آورد، همان گونه که سبب نتیجه را و مرغ تخم مرغ را به وجود می آورد یعنی به طور مستقیم و حتمی. این پژوهشگر جدید تأثیر پذیرفته از اندیشه های میشل فوکو، بر این باور است که ما هر چند نمی توانیم منکر رابطه بین روشنگری و انقلاب بزرگ شویم، اما لازم است نظریه کلاسیک را تا حدودی و بنا به آخرین دستاوردهای فلسفه علوم تاریخی (اپیستمولوژی تاریخی) اصلاح کنیم؛ مهم ترین این دستاوردها این بود که مشکل اصول و ریشه ها و مباحث علت و معلولی، دیگر با همان حدت و قطعیت قرن 19 و یا نیمه اول قرن بیستم مطرح نمی شود. منظور این است که برخلاف تصور مورخان گذشته، دیگر ارتباط رخداد سیاسی (یعنی انقلاب فرانسه) با علل و عوامل یا اصول فلسفی روشنگری ارتباطی مستقیم و حتمی و خطی نیست. چرا ؟ زیرا هر رخداد آغازینی (به ویژه اگر رخدادی عظیم و بزرگ نظیر انقلاب فرانسه باشد) بداهت نخستین یا ابتکارگونگی اصلی و یا خود یکتایی ای دارد که مشابه موارد قبلی و بعدی نیست. رویداد تاریخی بزرگ مانند انقطاع و گسستی است که ناگهان در روند تاریخ حادث می شود و آنچه بوده را از آنچه رخ خواهد داد جدا می سازد.
انقلاب فرانسه مانند زلزله یا آتشفشانی منفجر شد و نمی توان آن را به چیز دیگری فروکاست و نمی توان آن را تماما به علل و ریشه های سابق بر آن تقلیل داد. به علاوه انقلاب فرانسه بود که عصر روشنگری را به وجود آورده و تا حدی شکل آن را ساخته و پرداخته است، ‌همان گونه که عصر روشنگری انقلاب فرانسه را شکل داد و ساخته و پرداخته کرد. در واقع رابطه میان انقلاب فرانسه و عصر روشنگری، دیالکتیکی است نه یک سویه؛ انقلاب فرانسه عصر روشنگری را به گونه ای واپس گرایانه و فرافکنانه به منظور ایجاد توجیهی فرهنگی برای خود،‌رقم زد. انقلاب فرانسه به دنبال آن بود تا جامه مشروعیت بر تن کند و از این رو،‌چیزی بهتر از روشنگری به عنوان فلسفه ای فعال و توانای بر رویارویی با مشروعیت قوی کلیسای کاتولیک نداشت که کاملا انقلاب را ناپسند و زشت می انگاشت و به هر ترتیب در پی عقیم کردن آن بود.
دقیقا به پشتوانه همین علت،‌فلسفه روشنگر تصویر الگویی گیرایی از عصر روشنگری و به طور خاص از شخصیت هایی نظیر ولتر، روسو، مونتسکیو، دیدرو ایجاد کرد و از شهرت و مقبولیت آنان برای مقابله با دشمنان خود بهره برداری کرد. این البته مسئله ای طبیعی است: چه جنگ نه فقط نظامی یا فیزیکی بلکه ایدئولوژیک هم هست. و نزاع میان مشروعیت مسیحی سابق و مشروعیت فلسفی آتی به تمام معنا شدید و تمام عیار بود. و بدین سان انقلاب فرانسه توانست اندیشمندانی بزرگ و صاحب جایگاه بیابد که از قبَل نام و آوازه شان می توانستند به مقابله با اسقف پاریس (قرضاوی عرب!) و تمامی شخصیت های برجسته مشروعیت سنتی - که حتی بعد از درگرفتن انقلاب هم پابرجا ماند،-‌بپردازند. البته پابرجایی آن هم امری طبیعی بود زیرا این مشروعیت طی بیش از پانزده قرن هویت تاریخی فرانسه را شکل می داد. چه، ‌فرانسه آن گونه که معمولا گفته می شود «فرزند ارشد کلیسای کاتولیک» بود. در این میان،‌برای این کلیسای صاحب مشروعیت مقدس و عظیم، هواداران و طرفداران بسیاری ماندند که دشمن انقلاب بودند و از هر فرصتی برای سرنگونی آن فروگذاری نمی کردند. در وهله بعد،‌نزاع و رویارویی میان دو طرف صرفا فیزیکی یا ماجرای مرگ و زندگی نبود،‌بلکه فرهنگی نمادین هم بود: یعنی یک مرجعیت علیه مرجعیتی دیگر، مرجعیت دینداران مسیحی و در رأس آنها پاپ و اسقف در مقابل مرجعیت ولتر، روسو، مونتسکیو یا تمامی نوابغ روشنگری. آری جنگ مرجعیت ها و مشروعیت ها بود: مرجعیت مشروعیت کهنی که همچون کوه با صلابت و پایدار بود، در مقابل مشروعیت نوپای رو به پیشرفت و آینده دار اما هنوز ترسیخ و تحکیم نیافته. این نزاع یک قرن کامل پس از انقلاب ادامه یافت تا اینکه کاتولیک ها درنهایت به واقعیت موجود تن دادند و نظام نوپای جمهوری را به رسمیت شناختند.
می توان استنباط کرد که اگر انقلاب را فیلسوفان روشنگر رقم زدند، بنابراین، این انقلاب بود که در خط بازگشت،‌فیلسوفان روشنگر را آفرید. اما چگونه؟ از طریق چاپ گسترده و زیاد تصاویرشان به ویژه تصاویر روسو و ولتر، و نیز دست به دست گشتن کتاب روسو به نام "قرارداد اجتماعی" که به نوعی انجیل انقلاب یا همان کتاب مقدس انقلاب تلقی می شد زیرا روح اعلامیه مشهور حقوق بشر و شهروندی از آن استخراج و برگرفته شده است. همان اعلامیه ای که انقلاب فرانسه آن را همچون هدیه ای به جهانیان ارزانی داشته و هنوز فرانسه آن را مایه مباهات خود می شمرد؛ هرچند که فرانسه چندین بار  به ویژه در دوران استعمار به آن پشت پا زد؛ اما این را داستانی دیگر است که در جایی دیگر باید کاویده و بررسیده شود. بر اساس آنچه آمد می توان گفت که این انقلاب فرانسه بود که اسطوره فیلسوفان روشنگر را به وجود آورد و تصویر آنان را به شکلی ایده آل در اذهان عمومی نسل آینده تثبیت کرد.
این خلاصه پژوهش روژه شارتیه و مطالب اضافه شده ای بود که در کتاب مورنیه 60 سال پیش یافت نمی شد. اکنون درباره پژوهش وی که ابعاد آن بیش از پیش در این مبحث روشن می شود چه می توان گفت؟ با وجود جذابیت این نظریه جدید که مبتنی بر دانش اپیستمولوژی تاریخی میشل فوکو (یعنی فلسفه شناخت تاریخی یا فلسفه علم تاریخ) است، اما نظر مورنیه را منتفی نمی کند بلکه مکمل آن است؛ با وجود صحت این نظریه جدید، نمی توان نقش ارزنده فلاسفه عصر روشنگری را در زمینه سازی برای انقلاب فرانسه انکار کرد. اینجاست که کار اصلی مورنیه نهفته است. زیرا به طوری واضح،‌عظمت فلاسفه عصر روشنگری و اهمیت انقلاب فکری ای را که در اذهان، پیش از آغاز انقلاب سیاسی ایجاد کردند،‌آشکار ساخت. حقیقت این است که روژه شارتیه هم منکر این نیست؛ بلکه این همان نتیجه ای است که شارتیه آخر سر و بعد از کش و قوس فراوان به آن رسید.
اما رابطه میان دو طرف (یعنی روشنگری و انقلاب) آن گونه که گفتیم دیگر نه یکطرفه باقی ماند و نه بسیار مستقیم و رابطه ای خطی آن طور که نظریه کلاسیکی مورنیه می پنداشت، بلکه رابطه ای دیالکتیک و دو سویه گردید.
این رابطه تبدیل به تعامل دو سویه دیالکتیک خلاقی گردید که در دگردیسی بزرگ حرکت تاریخ رخ می دهد. حال تمام آنچه آمد به چه معناست؟ این بدان معناست که فلسفه روشنگری و انقلاب فرانسه هر دو داخل همان حرکت بزرگ تاریخ ادغام شده اند:‌یعنی حرکت ادوار مدرنی که نه شکست پذیر است و نه بازگشت پذیر. این نکته ای است که هیپولیت تن منتقد ادبی فرانسوی بدان پی برد، ‌هرچند که او از دشمنان انقلاب فرانسه بود. وی از نظر سیاسی محافظه کار و مدافع نظام پادشاهی کاتولیکی قدیم بود، اما این مسئله مانع از آن نشد تا از منظر فکری نهان بین و قادر به رصد کردن حرکت تاریخ به گونه ای عالمانه و بیطرفانه باشد. موضع بالزاک رمان نویس مشهور بود که از منظر شخصی محافظه کار و موافق نظام پادشاهی بود مشابه با نگرش هیپولیت تن است، با این تفاوت که بالزاک در رمان پیشروتر بود. این منتقد بزرگ که یکی از الگوهای طه حسین بود در کتاب معروفش تحت عنوان «روزگار کهن: بنیان های معاصر فرانسه» (1876) می گوید:
باید دانست که پوالو، دکارت، لومیتر، دوساسی، کورنی، راسین و فلشییه پیشگامان رهبران انقلاب فرانسه کسانی چون سن ژوزت و روبسبیر هستند. اگر این ادبا و اندیشمندان اکنون برای ما مظهر خردورزی،‌آرامش و دوری از روحیه های انقلابی و کودتاهای خونین به نظر می رسد، اما این ظاهری فریبنده است؛ واقعیت این است که عاملی که آنان را از خیزش علیه اوضاع وقت برحذر می داشت رسوخ باور به پادشاهی و دین مسیحیت در خردهای همروزگار آنان بود. ولی به محض آنکه این باور و اعتقاد به علت اشتباهات و تخطی های فراوانش فرسوده و کهنه شد و پس از آنکه نگاه علمی به جهان توانست از رهگذر انقلاب علمی نیوتن -که ولتر آن را از انگلستان به فرانسه آورد،- آنها را از هم بپاشد؛ روح جدید بنا بر ضرورت به بار نشست: ثمره اش هم نظریه انسان طبیعی انتزاعی و قرارداد اجتماعی.
بنابراین روح انقلاب فرانسه صرفا به اندیشمندان روشنگر در همان معنای دقیق کلمه (یعنی قرن هجدهم) بازنمی گردد، بلکه به زمان دورتر از آن بازمی گردد، آیا دقیقا به زمان دکارت بازمی گردد؟ ولی مگر دکارت پایه گذار تمام اندیشه روشنگر نبود؟ آیا مگر تمامی اندیشمندان روشنگر مدیون تفکرات وی نبودند؟ بله. درکات براساس این نظرگاه دقیقا مانند ولتر و روسو پدر انقلاب فرانسه بود. همچنین می توان گفت علل و عوامل دور انقلاب فرانسه به قرن 17 برمی‌گردد و دلایل نزدیک مستقیم به قرن 18 .
روزگار دکارت اجازه فراتر رفتن از حد مشخصی از شک و تشکیک را نمی داد و کلیسای کاتولیک خط قرمزی بود که کسی را یارای نزدیک شدن به آن نبود مگر اینکه فرد زندگی خود را به خطر می انداخت. از این رو، ناگفته های دکارت در این مورد حساس، از نظر برخی ها بسیار مهم تر از گفته هایش است زیرا او برای حفط جان خویش جانب احتیاط و هوشیاری را نگه می داشت.
از این رو، او در اجرای روش شک بنیان کشف شده خویش ‌میان دو عنصر و گستره تفکیک قائل شد: نخست گستره «حقایق ایمانی» که شک روشمند به هیچ وجه نباید بدان نزدیک شود، چه این نوع حقایق فراتر و بالاتر از بحث و پرسش و نقادی اند. اما درباره دیگر باورها و اندیشه هایی که از محیط،‌ دوران کودکی و اندیشه مسیحی خویش برگرفته، شک روشمند می تواند آنها را در ترازوی نقد و محک و تدقیق خود قرار داده، ‌درست از غلط آنها را از هم جدا سازد. به همین علت هم وانمود کرد به عقاید مردم و آداب و عرف احترام می گذارد. دکارت موضعش را صراحتا اعلام کرد تا «دست از سر خدایش بردارند» و اجازه دهند با آرامش به کار و فکر بپردازد. او در اندرون خویش می دانست که بنیان گذار عقیده فلسفی عظیمی است که دیر یا زود طرحی نو در خواهد انداخت اما عملا جرأت برملا ساختن آن را نداشت. تا جایی که یکی از آنان درباره اش می گوید: دکارت فردی کاملا محافظه کار و حتی فراتر از این،‌فردی ترسو بود. اما فلسفه دکارتی ای که او پایه گذاری کرد بسیار متهورانه و جسورانه بود. حقیقت این است که او کوشید به هر طریقی خود را فردی دیندار و پاکدامن و باتقوا جلوه دهد که تمامی باورها و آموزه های دین را محترم می شمرد، حتی سوگندی خدایی یاد کرد که کاملا به تعالیم ارتدوکسی مسیحیت کاتولیک متعهد و ملتزم است تا بدین ترتیب بتواند خود را اولا از خطر ترور مصون نگه دارد و در ثانی، موفقیت انقلاب علمی و فکری خویش را تضمین کند زیرا این امر از جان هم برایش عزیزتر بود؛ این ویژگی مردان بزرگ تاریخ است که تنها به دنبال طولانی شدن عمر خویش برای لذت بردن از زندگی نیستند، بلکه در وهله اول به دنبال فرصتی برای تبلور افکار و نظریات فلسفی بزرگشان هستند و مرگ بعد از آن برایشان مسأله ای نیست.
بزرگترین هراس و نگرانی دکارت، مردن پیش از ارائه نظریه اش بود، اما دکارت در نامه محرمانه ای به دوستش پورمن پرده از اهداف واقعی اش برداشته، می گوید: من ناچار به بیان این مسائل بودم زیرا بیم داشتم به من تهمت ارتداد و الحاد زده شود. تمام ترسم از این است که مبادا بینگارند من با این روش خویش در پی برانداختن دین و ایمان ام.
واقعیت این است که در قرن هفدهم، امکان وارد دانستن ذره ای شک و شبهه نسبت به عقاید دینی وجود نداشت مگر اینکه کسی تماما بی خرد و دیوانه بوده باشد. شرایط هنوز برای انجام چنین عمل جراحی بسیار خطرناکی مهیا و فراهم نبود، اما در قرن 18 یعنی عصر ولتر این امکان فراهم گشت، با وجود این،‌خود ولتر – زمانی که خشم و انتقادات علیه او قوت می گرفت- برای نجات جانش تظاهر به ایمان می کرد. با این حال، روزگارش بهتر از روزگار دکارت بود و دست کم یک صد سال میان آن دو فاصله زمانی بود. بنابراین، طبیعتا آزادی اندیشه گسترش یافته و از این رو،‌گستره نخست (یعنی گستره عقاید ایمانی) به بوته نقد و شک فلسفی گذارده شد. به بیانی دیگر،‌ آنچه تفکر در عصر دکارت درباره آن محال بود، در عصر ولتر، کانت، دیدرو و روسو امکان پذیر گشت. در قرن 18 به تعبیر یورگن هابرماس فیلسوف معاصر آلمانی "فضایی عمومی" ایجاد شد که به اندیشمندان اجازه می داد مهم ترین و حاد ترین مسائل دینی، مشروعیت سیاسی و اختلافات مذهبی را که جامعه و وحدت ملی را دچار گسست و شکاف کرده بود، به نقد و بررسی بگذارند. این فضای باز عمومی هم با دربارها، و گستره حکومت سلطنتی تفاوت داشت و هم با گستره ملت یا «عوام». چرا؟ زیرا قریب به اتفاق این مردم بیسواد و قادر به مناقشه و نقد عقلانی امور نبودند . این امر باعث شد تا هابرماس فضای جدید فرهنگی را فضای بورژوازی عام بنامد. زیرا همان طور که گفتیم دوستان هابرماس نه از طبقه اریستوکراسی و اشرافی فرادست (طبقه حاکمان و فئودالیسم یعنی بالاترین طبقه اجتماعی) بودند و نه جزو گستره ملت و کشاورزان و فقرا که در آن زمان اکثریت جامعه را شکل می دادند(بخش فرودست جامعه)، بلکه جزو سطح متوسط جامعه شهری بودند یعنی بورژوازها در معنای دقیق کلمه و نه در معنای اصطلاحی و ایدئولوژیک کلمه که بعدها رایج شد. چه، واژه بورژوا در لاتین برگرفته از بورژ به معنی شهر است، و همان طور که گفتیم ساکنان شهر از طبقه متوسط بودند و به کار آزاد یا لیبرالیسم مشغول بوده و بر عکس عوام الناس عمدتا قشری دانش آموخته و فرهنگی بودند. این گستره سیاسی عام و بورژواز مستقیما از مراکز ادبی نشأت گرفت مراکزی مانند باشگاه ها، کافه ها و روزنامه ها. این اماکن میدانی برای بحث و مجادلات فکری و ادبی و سیاسی و غیره بودند،‌دقیقا مانند کافه هاوانا در دمشق قدیم.
هابرماس این گستره را چنین تعریف می کند : می توان گستره عام بورژوازی را در وهله نخست و پیش از هر چیز،‌ به مثابه گستره افراد خصوصی یعنی عادی و غیر رسمی ای دانست که در جایی علنا برای همصحبتی و محاوره دور هم جمع می شوند. مشخصه این افراد استفاده آشکار از خرد برای مناقشه مباحث اجتماعی و سیاسی بود و غالبا موضع انتقادی نسبت به قدرت و حکومت داشتند. بر این اساس،‌ می توان آنها را گستره علنی هم نامید،‌ولی برای آنها واژه کل و عمومی را چون در مقابل واژه خصوصی قرار دارد ترجیح دادیم. پر واضح است که زندگی انسان ها به دو بخش تقسیم می شود زندگی خصوصی که همان خانواده به همراه همسر و فرزندان است، و زندگی عمومی خارج از محیط خانه در محل کار و جامعه. هر چه باشد این گستره عام سیاسی و علنی و نه سری و شخصی از نیمه قرن 18 در اروپا یعنی در اوج عصر روشنگری شروع به رشد و تبلور یافتن کرد. همین بود که منجر به تشکیل افکار عمومی شد که در جوامع پیشرفته اروپایی شناخته شده است و حاکمان به شدت از آن در هراسند و از آن بر خلاف حکام عرب می ترسند (البته دست کم قبل از بهار عربی). این گستره علنی در آغاز شکل گیری تحت فرمان پادشاهی و در بند سلسله مراتب عهد قدیم نبود به این معنی که برای تقسیم بندی جامعه به طبقه نجیب زادگان و اکلیروس و طبقه عوام یعنی پایین ترین سطح جامعه هیچ اهمیتی قائل نبود و نیز به مباحثه گران هرگز به چشم اینکه آقازاده و یا عامی و یا از فلان خانواده و مشهور است نمی نگریست، اصطلاحاتی که در میان ما رواج و روایی فراوان دارد. همه با هم مساوی بودند و تنها وجه تمایز آنان تفوق و درخشندگی و برتری در مناقشات و توانایی در استفاده از ملکه عقل انتقادی بود. اینجا عامل نجیب زادگی و اشرافیت موروثی که قبل از انقلاب در فرانسه حکفرما بود دیگر نقشی نداشت و عمدا برانداخته شد تا بورژوازی ارزش های طبقه اشراف را که تن پروری و قدرت موروثی بود نه ویژگیهای ممتاز شخصیتی رسوا سازد .
در دوره پیش از انقلاب فرانسه کافی بود فرزند فلان خانواده باشی تا بالاترین جایگاه جامعه نصیبت شود، هرقدر هم که نادان و بی مصرف باشی. اما طبقه بورژوا ارزش های کاملا متفاوتی ایجاد کرد. دیگر نظر فرد به صرف وابستگی به خانواده اریستوکرات اهمیت نمی یافت بلکه به علت هوش، اندیشه و پاکدستی اش -که تلاش هایش را در خدمت به جامعه و ارتقای آن به کار می بست،- ارزش می یافت. ویژگی دینامیک و رشد ناباورانه طبقه بورژوا در آن زمان از اینجا ناشی می شد و همین ویژگی بود که کارل مارکس آن را ستود. این طبقه هرچند بعدها محافظه کار شد اما در آن زمان اینگونه نبود.
در هر حال عصر روشنگری و انقلاب فرانسه هر دو برآیند حرکت تاریخی گسترده و درازمدتی بودند که چندین قرن زمان برد. این سیر و حرکت،‌سیر روحی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی آزادانه ای بود که ستاره آن در سال های نخست عصر نهضت در اروپا برآمد و سپس شروع به گستردش و فعالیت کرد تا اینکه در انقلاب فرانسه به سال 1789 به نتیجه نهایی رسید. آلفونس دوبرون مورخ معاصر فرانسه چنین می گوید :
«جهان روشنگر و انقلاب فرانسه در آن واحد دو جریان متمایز و مرتبط به هم اند. این دو عبارتند از دو تجلی ( یا دو عرََضی) که بهره مند از استقلال ذاتی اند. مقصود، استقلال شان از اساطیر و ادیان و یا به عبارتی رهایی یافتن شان از آنها (در معنای سنتی کلمه) است. در حقیقت، ‌این دگردیسی، دگردیسی تاریخی بزرگی بود که به شکل گیری جامعه ای «مدرن» منجر شد: جامعه رها یافته از گذشته،‌عقده ها و سنت های موروث. در حقیقت این جامعه، ‌جامعه اکنون بود : یعنی زمان حال آغوش باز کرده به روی آینده و پشت کرده به گذشته. بدین ترتیب رابطه حقیقی بین دو پدیده روشنگری و انقلاب فرانسه در تبعیت مشترک آنها از دگردیسی تاریخی بزرگ خلاصه می شد که هر دوی آنها را دربرمی گرفت و فراگیرتر از آنها بود،».
آلفونس دوبرون سپس سخنش را به طور واضح تفسیر و تبیین می‌کند: برخلاف تصورمان،‌‌انقلاب فرانسه نسخه برابر اصل فلسفه روشنگری نیست. نکته مهم در این باره،‌ادغام انقلاب فرانسه و فلسفه روشنگری در مجرای تحول تاریخی اروپایی فراخ تری بود. این مجرای تاریخی یا حرکت رو به رشد تاریخ همانی است که نماینده انقلاب حقیقی است. این دگردیسی تاریخی کلی به چه معناست؟ معنای اصلی آن در اساس انتقال از شبکه اسطوره ای سنتی (یعنی اسطوره ای بودن دین و مقدسات مسیحی و هیبت دینی و سیاسی مربوط بدانها) به شبکه اسطوره ای جدید و ایمان مشترک و بیدار است: در واقع ایمان مدرنیسم سکولار رهایی یافته از دینداری مسیحی و تماما مستقل از آن. قوی ترین و قاطع ترین اصل این ایمان جدید یا متجدد،‌بی رغبتی به اسطوره ای شدن یا ناآگاهی اش از این نکته است که خود به نوبه خویش، ‌یک اسطوره است.

این سخن عمیق به چه معناست؟ به طور خلاصه بدین معناست که ما از اسطوره دینی به اسطوره روشنگری یا از تقدس مسیحیت به تقدس مدرنیسم و سکولاریسم منتقل شده ایم. بین این دو گسست اپیستمولوژیک و سیاستی بزرگی نهفته است که تنها در تمدن اروپا تحقق یافته است. روشنگری مظهر گسست اپیستمولوژیک یعنی اندیشگی و معرفتی عمیقی بود و انقلاب فرانسه نیز نماینده گسست سیاسی با جهان قدیم بود و هر دوبرآمده از پدیده ای قوی تر و بسیار عظیم‌ترند: پدیده عصر های مدرن که از عصر نهضت آغاز شد و توانست طومار عصر قرون وسطای مسیحیت را در هم پیچیده و از چنگال آن رهایی یابد. بنابراین می توان گفت رخداد سیاسی دوران مدرن (یعنی انقلاب فرانسه) برآیند چندین عامل دور و نزدیک و مستقیم و غیر مستقیم بود. لذا می توان آن را به عصر نهضت اروپا در قرن 16 و نه صرفا به روزگار دکارت در قرن هفدهم ارجاع داد. چهار قرن بیداری فکری و نقد تفکیکی عقاید لاهوتی مقدس لازم بود تا انقلاب لائیک فرانسه حاصل شود . این قصه سر دراز دارد ….

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: