1392/6/10 ۱۴:۱۵
محور اصلي بحث در فصل «عمل، معنا و خود» از كتاب ذهن و جهان نوشته جان مكداول، فيلسوف معاصر، اين سخن مشهور كانت در نقد عقل محض است: «فكرها بدون محتوا تهياند و شهودها بدون مفاهيم كور». مكداول تلاش ميكند نشان دهد كه اين ايده اساسي كانت چگونه در فلسفه او معنايي غيرقابل قبول يافته است و چگونه ميتوان آن را اصلاح كرد.
1- محور اصلي بحث در فصل «عمل، معنا و خود» از كتاب ذهن و جهان نوشته جان مكداول، فيلسوف معاصر، اين سخن مشهور كانت در نقد عقل محض است: «فكرها بدون محتوا تهياند و شهودها بدون مفاهيم كور». مكداول تلاش ميكند نشان دهد كه اين ايده اساسي كانت چگونه در فلسفه او معنايي غيرقابل قبول يافته است و چگونه ميتوان آن را اصلاح كرد. به گفته او، ظرفيتهاي مفهومي آدمي به يك معنا طبيعي و به يك معنا غيرطبيعي است. اين ظرفيتهاي مفهومي از آنجا غيرطبيعي است كه فهم قوه خودانگيخته فاهمه برحسب مفاهيم، كه امور را در قلمرو قانون ميگذارند، ناممكن است. اما ظرفيتهاي مفهومي طبيعياند زيرا به طور ضمني، در احساسها و قوه درك و پذيرش آدمي وجود دارند.
به گفته مكداول، معرفتشناسي جديد گرفتار دوراههيي بين «انسجامگرايي» و «اسطوره داده» است كه اولي نميتواند ناتواني افكار از تهي بودن را دريابد و دومي صرفا متعلقات شهود را بدون افكار تصوير ميكند. راهحل مكداول آن است كه اين ادعا را انكار كنيم كه خودانگيختگي در يك چارچوب مفهومي جدا از احساس و به طور غيرطبيعي كار ميكند. بر اين اساس، مكداول در مفهوم «طبيعت» توسّعي قائل ميشود و افزون بر طبيعت اوليه آدمي، كه در قلمرو قانون ميگنجد، طبيعتي ثانوي را براي انسان نشان ميدهد كه شامل امكانات زيستي و فرهنگ و پرورش او است. اين طبيعت ثانوي، چنانكه از عنوان آن برميآيد، امري طبيعي است و در عين حال، نشانگر قلمرو دلايل بدون تقليل آن به قلمرو قانون است. مكداول البته يادآوري ميكند كه نميخواهد همچون افلاطون، قلمرو دلايل را يكسره به فضايي ايدهآل و غيرانساني مرتبط كند، به گونهيي كه معنا محصولي از آن فضاي رازآلود باشد بلكه بر مفهوم «طبيعت ثانوي» تاكيد دارد كه از سويي با قلمرو دلايل و معاني و از سوي ديگر، با قلمرو قانون مرتبط است. نتيجه آنكه، ميتوان به كمك اين مفهوم از بنبست افلاطونگرايي عنانگسيخته و طبيعتگرايي رها شد.
2- چگونه تجربه با خودانگيختگي منحصر به فرد سازگار ميشود؟ به باور مكداول، طبيعتگرايان انفعال موجود در تجربه را دقيقا به صورت قوه و استعدادي طبيعي تفسير ميكنند كه بدون توجه به ظرفيتهاي مفهومي محقق ميشوند. مكداول بر آن است كه چنين تفسيري از تجربه منفعل نميتواند با خودانگيختگي سازگار باشد و ضروري است تصور نيروهاي طبيعي فعال را جايگزين اين تصور طبيعتگرايانه كنيم. مشكل تصور طبيعتگرايانه آن است كه فهم افعال بدني را بسيار مشكل ميكند. در تكان دادن دست و پا هم گونهيي خودانگيختگي منحصر به فرد وجود دارد كه تحقق طبيعت فعال آدمي است و در آن، ظرفيتهاي مفهومي به گونهيي تفكيكناپذير وجود دارند. به ديگر سخن، افعال بدني واجد قصد و التفاتند در حالي كه طبيعتگرايي اين افعال را از نيروهاي دروني آدمي جدا ميكند. اين جدايي نتيجه گسست بين مفاهيم و تجربه است. مكداول پيشنهاد ميكند با توجه به مفهوم «طبيعت ثانوي» دوباره بر تلقي ارسطو نظري افكنيم كه هرگز نطق آدمي را از حيوانيت او جدا نميكرد بلكه آن را بخشي از حيوانيت انسان ميديد.
3- مكداول ديدگاه خود را «طبيعتگرايي طبيعت ثانوي» يا «افلاطونگرايي طبيعيشده» مينامد. اين افلاطونگرايي طبيعيشده، كه در آن قلمرو دلايل انساني است، متفاوت از افلاطونگرايي عنانگسيخته است كه خود را از هرآنچه انساني است، برميكشد. با اين حال، ديدگاه مكداول افلاطوني باقي ميماند زيرا در آن، قلمرو دلايل بر قلمرو قانون تفوق دارد.
مكداول بر آن است كه افلاطونگرايي طبيعيشده ميتواند مقصود ويتگنشتاين دوم را نيز بهخوبي نشان دهد. ديدگاه متاخر ويتگنشتاين را گاه چنان وانمودهاند كه گويي او ميخواهد صرفا با توسل به تعاملهاي اجتماعي همه مسائل فلسفي را منحل كند اما چنين تفسيري از ويتگنشتاين منكر هرگونه معناي مستقل و مفهوم مطابق با فهم عرفي از عينيت جهان است و در نتيجه، واقعيتي را ناديده ميگيرد كه همه افكار و معاني ما درباره آن است. اين تفسير نميتواند نشان دهد كه چرا ميتوان چيزها را بهدرستي چنين يا چنان خواند. همچنين، اين تفسير، به نكته مهم ويتگنشتاين درباره «سكوت» در انتهاي رساله بيتوجه است. مكداول بر اين باور است كه اصولا فلسفه جديد ميخواهد بر ثنويتهايي همچون سوژه/ ابژه يا قاعده/ طبيعت غلبه كند اما غالبا جانب يكي از دو طرف موضوع را ميگيرد و ديگري را به سوي خود ميكشاند تا شكاف را از بين ببرد. براي نمونه، پديدارگرايي چنين كاري ميكند تا شكاف تجربه و جهان را پر كند اما عاقبت، اين شكاف برجاي ميماند. تفسير پيشگفته از ويتگنشتاين همچنين است؛ براي گذر از شكاف طبيعت و قاعده جانب طبيعت (قلمرو قانون) را ميگيرد و ميكوشد سوي ديگرِ تقابل را به طرف خود بكشاند. اما طبيعتگرايي طبيعت ثانوي همه ثنويتها را كنار ميگذارد و تلاش ميكند با ايده پرورش (تربيت)، ضمن توضيح معنا، غيرانساني نبودن آن را نيز، برخلاف افلاطونگرايي عنانگسيخته، تضمين كند. مطابق ديدگاه ويتگنشتاين، طبيعت ثانوي آدمي همانقدر جزو طبيعت او است كه «راه رفتن» و «غذاخوردن» و نبايد «تاريخ طبيعي» خود را بيش از اندازه به طبيعت به مثابه قلمرو قانون گره زد. از سوي ديگر، نبايد پنداشت كه چارچوب ساخت معنا يكسره منحل در امر اجتماعي است. البته مكداول به ياد ميآورد كه ويتگنشتاين هرگز ديدگاه خود را «افلاطونگرايي طبيعيشده» نخوانده است اما بر آن است كه ميتوان با اين اصطلاح ديدگاه او را بهخوبي توضيح داد.
4- به كانت بازميگرديم. مكداول بر آن است كه براي اصلاح رويكرد كانت در جمله بصيرتآميز پيشگفته، بايد تصور او را از تجربه از چارچوب استعلايي آن بيرون آوريم. اين چارچوب استعلايي همان است كه ما را گرفتار دوراهه «انسجامگرايي» يا «اسطوره داده» ميسازد و همان چارچوبي است كه برخلاف معيارهاي كانت، امري مستقل از ذهن را به جهان تجربي نسبت ميدهد. به گفته مكداول، دستكم سه علت را ميتوان براي توضيح چرايي برساختن اين چارچوب به دست كانت برشمرد.
الف- او علايقي اخلاقي و ديني دارد كه ميخواهد آنها را محفوظ نگه دارد و به همين منظور، مثلا، تفكر اخلاقي را، با علم به اينكه در عالم تجربه خودانگيختگي محدود و مقيد است و نميتواند آزادي نامشروط فاعل اخلاقي را فراهم آورد، به نظامي اخلاقي بدل ميكند كه در آن، فرد فقط در مقابل آزادي بيقيد و شرط پاسخگوي عمل خود است.
ب- كانت با مفهوم «پرورش» آشناست اما فاقد دركي از ايده «طبيعت ثانوي» است. او، زير نفوذ علم جديد، طبيعت را فقط قلمرو قانون ميداند. اين تصور از طبيعت نميتواند خودانگيختگي اصيل را در خود جاي دهد.
ج- بيتوجهي كانت به طبيعت ثانوي به دلبستگي او به پروستانتيزم نيز مربوط است كه گونهيي فردگرايي را ترويج ميكند كه نافي سنت است. مطابق اين گرايش فكري، براي دستيابي به واقع بايد از سنت بريد، فرد كمتر آماده آن است كه از جهان پيرامون چيزي بگيرد يا سنت گذشته را پيش چشم داشته باشد. مكداول تفكر كانت را نيازمند افسونزايي دوباره ميداند، افزونزايياي البته غيرجادويي و سازگار با علم جديد. بر اين اساس، تفكر ما در باب طبيعت نبايد در قلمرو دلايل توقف كند زيرا در اين صورت، نميتواند ظرفيت تجربه را در قلمرو قانون دريابد. مفهوم طبيعت ثانوي همان مفهومي است كه ميتواند بصيرت تحريفشده كانت را در فهم تجربه بازآفريند. كانت به اين دليل گرفتار دوراهه «اسطوره داده» و «انسجامگرايي» ميشود كه اين مفهوم را در ذهن ندارد و مجبور ميشود ارتباط شهودها و مفاهيم را در چارچوب استعلايي و خارج از طبيعت قرار دهد. به جاي اين طرح، بايد ديدگاه كانت را به سمتي پيش برد كه بتواند توضيح دهد چگونه حساسيت آدمي ميتواند بر واقعيتي گشوده شود كه خارج از ظرفيت مفهومي نيست.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید