1392/5/31 ۲۱:۰۴
نسبت ميان علم و سياست كم و بيش معلوم است و در پيوستگي و همبستگي اين دو كمتر چون و چرا ميشود. حتي آنهايي كه ظرايف اين نسبت را نميدانند لااقل ميپذيرند كه سياست بايد پشتيبان علم باشد و در جايي كه علم نباشد سياست كارساز نيست. درباره فلسفه و سياست قضيه قدري پيچيده است زيرا نسبت ميان آنها كمتر انكار ميشود. اما نظرهايي كه در اين باب اظهار ميشود بيشتر نينديشيده و غيرفلسفي است. توجه داشته باشيم كه وقتي در باب نسبت ميان علم و فلسفه و هنر بحث ميشود اين بحث ناگزير فلسفي است اما چون غيرفيلسوفان در چنين بحثي وارد شوند، پيداست كه آن را از مدار فلسفه خارج ميكنند. اما نسبت ميان هنر و سياست كمتر مطرح بوده و اگر هم از آن پرسش شود پاسخدادن به پرسش دشوار است. فلسفه و سياست را هم از آن جهت به هم مربوط ميدانند كه فلسفه را با ايدئولوژي اشتباه ميكنند و البته فهم نسبت ميان ايدئولوژي و سياست آسان است زيرا ايدئولوژي اگر وجهي از سياست نباشد راهنماي سياستهاي دوران جديد است.
تفكر سخن نابهنگام و خلافآمد عادت است. ولي چه كنيم كه اهل عادت اين معني را نميپسندند و نميپذيرند فيلسوف بايد اين بياعتنايي و انكار را برخود هموار سازد و به راه خود برود. تفكر هوايي است كه روح براي تنفس و زندهماندن به آن نياز دارد
هنر و فلسفه دعويهاي شخصي و گروهي نيستند كه بتوان از طريق آنها به مقاصد خاص رسيد. مقاصد و اغراض فلسفه را راه نميبرند بلكه در فلسفه و هنر است كه مصلحت و سود و زيان تعين پيدا ميكند
1- نسبت ميان هنر و فلسفه با سياست را از چند وجه ميتوان ملاحظه و تحقيق كرد. از يك لحاظ ميبينيم كه در تمام دوران تاريخ فلسفه از زمان يونانيان تاكنون سياست و هنر همواره فصل و بخش مهمي از فلسفه بوده است (اگر در دوره اسلامي و در فلسفه قرون وسطي اين دو بخش جاي شايستهيي نيافت جهات خاص دارد كه در اينجا مجال بحث آن نيست) و اگر اينها جزيي يا بخشي از فلسفهاند نسبت ميان آنها بايد مسلم باشد ولي سياستي كه فيلسوفان در آثار خود آوردهاند سياست به معنايي كه معمولا از آن ميفهميم و ميبينيم با آن موافقت و مخالفت نيست، بلكه بنيانگذاري سياست و تحكيم بناي آن و طرح و نقد نظامهاي سياسي است و به اين جهت سياستمداران كمتر ميتوانند در آنها دستورالعمل مناسب براي حل مسائل خود بيابند. فيلسوف دستورالعمل سياسي نميدهد. سقراط كه در آتن همه وظايف مدني خود را انجام ميداد و با سياستمداران دوستي و معاشرت داشت هرگز وارد شغل سياسي نشد. افلاطون هم كه يكبار به فكر عمل سياسي افتاد خيلي زود دريافت كه راه فيلسوف و راه سياستمدار دو راه متفاوتند هرچند كه مبداشان يكي باشد حتي اگر مبدا تفكر فلسفي و خرد سياسي را يكي ندانيم ،نميتوانيم منكر شويم كه در آثار افلاطون، ارسطو، روسو، لاك، كانت و... سياست و مابعدالطبيعه با هم تناسبي دارند. البته معلوم نيست كه اگر درباره اين تناسب و مناسبت از فيلسوفان پرسش ميكردند آنها چه پاسخ ميدادند اما تا اين اواخر چنين پرسشي مطرح نشده بود. اكنون كه تاريخي بودن فلسفه مطرح شده ناگزير بايد بپرسيم كه چه تناسبي ميان فلسفه و سياست فيلسوفاني مثل ارسطو و كانت وجود دارد. فهم اين نسبت و تناسب چندان آسان نيست و اگر فهم اين نسبت آسان نباشد تناسب و مناسبت ميان فلسفه و عمل سياسي و كار سياستمداران را چگونه دريابيم و بدانيم كه فيلسوفان و سياستمداران با هم چه سر و كاري ميتوانند داشته باشند. از تاريخ فلسفه هم كه نظر برداريم در گزارشهاي تاريخ عمومي هم ميبينيم كه در گذشته فيلسوفان و هنرمندان در عين حال مورد توجه شاهان و اميران بودهاند و هرچند كه آنها معمولا ميلي به نزديكشدن به مركز قدرت سياسي نداشتهاند.
اگر امثال فارابي و ابنسينا هم مدتي از عمرشان را در دربارها گذراندهاند شايد پناه حمايت حكام و فرمانروايان را فرصتي براي تفكر و نوشتن آثار خود يافته باشند. فيلسوفان و هنرمندان معمولا نه به درد كار سياسي ميخورند و نه خود رغبتي به اين كار دارند. فيلسوفان و هنرمندان ممكن است عيوب راه و روش حاكمان زمان خود را بشناسند اما نميخواهند و نميتوانند زمام امور را به دست گيرند. پس آيا بگوييم كه هنر و فلسفه با سياست
سر و كاري ندارد و نسبتي ميانشان نيست؟به وجه ظاهر اكتفا نبايد كرد، درست است كه سياستمدار براي حل مسائل سياست مستقيما به هنر و فلسفه رجوع نميكند و آثار هنري و فلسفي در عمل به كارش نميآيند و شايد در اوقاتي گمان كند كه اصلا به فلسفه و هنر نيازي نيست اما تاريخ (كه نبايد با تاريخنگاري اشتباه شود) حرف ديگري دارد و چيز ديگري ميگويد. تاريخ ميگويد سقراط و افلاطون و آيسخولوس و اوري پيدس و سوفوكل و سازنده مجسمه ونوس ميلو كه تقريبا همزمان بودند يونان و به ويژه مدينه آتن را مثال شهر هنر و تفكر و سياست كردهاند. تا آنجا كه ميتوان گفت اگر اينها نبودند مدينه آتن و يونان و حتي اسكندر هم نبود و تاريخ كشور ما نيز سير ديگري پيدا ميكرد. اين وضع به يونان و مدينه آتن اختصاص ندارد. تاريخ كشور ما هم با شعر و فلسفه پيوسته است. درست است كه فردوسي به سياست كاري نداشت اما او افسانه ايران را تجديد كرد و به تجديد عهد تاريخي تعين بخشيد. او اهل سياست و حكومت نبود ولي سياست و تاريخ بياو چيزي كم داشت. او شاعر بود و شايد به اجمال ميدانست كه شعر با زندگي و سياست چه ميكند.
همه شاعران بزرگ اين را كم و بيش دريافتهاند و درمييابند كه شعرشان حكم جان در تن جامعه و زندگي اجتماعي و روابط و مناسبات انساني دارد. شاعران پاسداران زبانند و چون سخنشان سخن دل و حكايت صدق و صفاست زلال درك و عقل و تفاهم و همزباني و وحدت تاريخي را ضمان ميشوند. آنها بيسلاح رزم رسمي از وطن خويش دفاع ميكنند و براي مردمان پيروزي و شادي ميآورند، هرچند كه خود شكست ميخورند.
قد خميده ما سهلت نمايد اما/ بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد
سعدي هم كه به قول خودش در «جهان گشته و آفاق را سر به سر ديده» به شيراز برميگردد تا با شعرش بناي آسودگي پديد آمده در فارس را تحكيم كند و دوام بخشد. مولانا نيز با اينكه ناگزير ميشود از شرق به غرب مهاجرت كند مرزبان جانب غربي ميشود. معهذا وقتي ميپرسيم فلسفه و هنر به چه كار ميآيد مردمي كه همه وقتشان با رنج زيستن ميگذرد مجالي براي پرداختن به اين قبيل مطالب و مسائل ندارند و توقع پاسخي از آنان نبايد داشت. آنان هم كه بيشتر اهل تمتعند اگر سر و كارشان با اشياي هنري و فرهنگي بيفتد آن را شيء مصرفي تلقي ميكنند و تباهش ميسازند. اينان تفاوتي ميان هنر و اشياء مصرفي نميگذارند. ميمانند اهل دانش و معرفت و حكمت و هنر كه تعدادشان بالنسبه قليل است. آورده اينان هم كمتر متاع بازار است كه اگر پرسش شود چه آوردهاند صفت كالاي خود را بگويند. آنها چيزي توليد نكردهاند كه نيازهاي معلوم و هرروزي مردمان با آن رفع شود. به تقاضاي صريحي هم پاسخ ندادهاند. بنابراين طبيعي بوده است كه در وصف هنر و فلسفه و معرفت و حكمت كمتر سخن گفته شود. گذشتگان درباره ذات هنر و فلسفه و علم به اشاره اكتفا كردهاند اما در زمان ما اين اشاره تفصيل پيدا كرده و صورت ديگر يافته است. نكته قابل تامل اين است كه تا اين اواخر سخناني كه در وصف فلسفه و هنر گفته ميشد كمتر ناظر به استفهام انكاري بود. يعني اگر ميگفتند مثلا فلسفه، علم به اعيان موجودات است مرادشان اين نبود كه پاسخي به منكر فلسفه داده باشند. سقراط هم كه با سوفسطاييان مواجه شد ميخواست و ميبايست به آنها تذكر بدهد كه كارشان را از ميان راه آغاز كردهاند و نميدانند كه دانش و مهارتشان مقدماتي داشته است و در هواي فكر و نظر يوناني است كه ميتوانستهاند به شغل آموزگاري و تعليم فنون و مهارتها بپردازند. او به جاي اينكه بگويد فلسفه به چه كار ميآيد ميكوشيد مدعي را قانع كند كه اگر چيزي مقدم بر آموزش و فنون آموزشي نباشد علم و آموزش رسمي قوام پيدا نميكند. ما همهچيز را در مدرسه نميآموزيم و اگر همهچيز را بتوان از معلم رسمي آموخت و هرچه مردمان از دانش و معرفت دارند آن را از اين طريق آموخته باشند، قاعدتا بايد استادان و آموزگاران از شاگردان و متعلمان داناتر باشند. در اين صورت دانش و دانايي اگر تنزل نكند به همان صورت كه بوده است، ميماند. مهمتر اينكه اگر بگوييم علم صرفا آموزشي است بايد بينديشيم كه نخستين آموزگار، آن را از كي و از كجا آموخته است. البته اگر معني آموزش را چندان وسيع بدانيم كه هرچه را ميفهميم و در مييابيم آموخته بدانيم در اين صورت به مشكلي بر نميخوريم. اتفاقا وقتي سقراط (در نوشته افلاطون) با پروتاگوراس بحث ميكرد، ميخواست به سوفسطايي بزرگ بگويد تو كه مدعي آموزش هنرها و فضيلتها هستي خود دركها و دانستههايي داري كه آنها را از آموزگاراني مثل خود نياموختهيي. سقراط هرجا در برابر سوفسطاييان قرار ميگرفت از فلسفهيي دفاع ميكرد كه ناظر به بنياد علم و عمل و قوانين حاكم بر زندگي آدمي است. البته اين دفاع، دفاع از شغل فلسفه و مطالبي كه پس از سقراط در كتابهاي فلسفه گردآمده است نيست زيرا فلسفه در كتاب درس محبوس نميماند و به صرف خواندن و آموختن رسمي نوشتههاي فلسفه كسي فيلسوف نميشود و اگر ميشد، ميبايست همه فلسفهآموختگان افلاطون و ارسطو و توماس آكويني و ابنسينا و دكارت و نيچه باشند. فلسفه هر فيلسوفي پنهان در ظاهر عبارات زبان اوست و همين فلسفه پوشيده و زبان سيال است كه وقت و حال فيلسوف را در زبانش دائمي كرده است. شاگردان بزرگ افلاطون و ابنسينا و كانت كافي نيست كه الفاظ و عبارات استادان را ياد بگيرند بلكه بايد در خواندن آثار استادان فلسفه، وقت و درد و درك آنان را بازشناسند. اگر افلاطون در نامه هفتم خطاب به ديون گفته است كه به او فلسفه نياموخته و فلسفه آموختني نيست مرادش همين است كه همهكس مخاطب سخن فيلسوف نيستند و آنچه از گفته فيلسوف رسميت مييابد جسم فلسفه است كه يادگرفتنش هرچند اهميت دارد كسي با آن فيلسوف نميشود. فلسفه حرف و گفت و صوت نيست بلكه درد است. درد درك زمان و چيزهايي كه در آن و با آن ميماند و پايدار ميشود. به پرسشي كه طرح كرديم بازگرديم و با توجه به مقدمهيي كه ذكر شد ببينيم اگر فلسفه نباشد چه ميشود. سوفسطايي به سقراط ميگفت به فلسفه نيازي نيست و سقراط به او پاسخ ميداد براي اينكه بتواني علم و مهارت خود را بياموزي مقدمات و شرايطي لازم است كه اگر نباشد هيچ آموختهيي جاي مناسب خود را پيدا نميكند. او اين مقدمات و شرايط را به يك معني فلسفه ميدانست. سخن سوفسطايي در ظاهر درست و پذيرفتني بود زيرا او ميگفت من در كار خود به فلسفه هيچ نيازي احساس نميكنم. سقراط هم نميگفت براي آموختن فن جدل يا فنون ديگر مثل نجاري و خياطي و. . . بايد با فلسفه آشنا بود. او ميگفت اين دانستهها در زمينهها و شرايطي معين در زندگي عمومي (مدني) به كار ميرود و اگر آن شرايط نباشد از آنها نميتوان بهرهمند شد يا اگر شرايط تغيير كند صورت نيازها هم تغيير ميكند. سوفسطايي ميتوانست بگويد و ميگفت كه من در كار خود موفق بودهام بيآنكه به فلسفه كاري داشته باشم و به همينجهت به آن هيچ وقع هم نميگذارم. به نظر سوفسطاييان فيلسوف هيچ مشكلي از مشكلهاي زندگي را رفع نميكند. اين هر دو درست ميگفتند با اين تفاوت كه سقراط درست بودن سخن پروتاگوراس را درمييافت اما پروتاگوراس با شنيدن سخنان سقراط گيج و سرگردان ميشد و نميتوانست دريابد كه چگونه اين مرد يكبار ميگويد علم و فضيلت و هنرها آموختني است و وقتي مثلا به او گفته ميشد كه اگر هركس ميتوانست دانايي و توانايي خود را به ديگران بياموزد پريكلس شايستگي خود در سياست را به فرزندش ميآموخت، نميدانست چه بگويد. اگر پريكلس چنان بوده است كه توسيديد در شرح احوال و كارهاي او آورده است و او در غرب مثال سياستمدار شده است بايد چيزي ميداشته كه از ديگران نياموخته و نميتوانسته است به ديگران بياموزد. او خود به اين معني در عبارت بسيار مبهمي كه توسيديد در خطابه معروف به خاكسپاري آورده است اشاره كرده است. پريكلس در اين خطابه قوام تصميم و عمل و اقدام سياسي بزرگ را در هواي هنر و تفكر ميسر ميداند و مگر ميشود كه در هواي خور و خواب و خشم و شهوت تصميمهاي بزرگ تاريخي گرفت و كارهاي بزرگ كرد و پريكلس و سقراط و حتي پروتاگوراس شد. پريكلس فيلسوف نبود اما در هواي تفكر يوناني سياستمدار شده بود پروتاگوراس اين را نميدانست و ميپنداشت كه ميتواند به ديگران بياموزد كه چگونه پريكلس شوند. او سخن ساده سقراط را كه ميگفت پريكلسشدن آموختني نيست، درنمييافت. سقراط و پروتاگوراس همزبان نبودند. پروتاگوراس ميگفت كه من در آموختن جدل و خطابه نيازي به فلسفه ندارم اما سقراط ميگفت كارهايي پايدار ميماند كه پشتوانه تفكر دارد. يعني براي نظمدادن به زندگي عمومي و اتخاذ تصميمهاي مهم سياسي چيزي بيش از حسابگريهاي عادي و جاري لازم است. اين دو در معني نياز با هم به توافق نرسيده بودند. نيازهاي ما به طور كلي دو قسم است. يكي نيازهايي كه در زندگي هرروزي آن را احساس ميكنيم و با كوشش خود درصدد رفع آنها برميآييم و ديگر نيازهايي كه معمولا از آنها خبر نداريم و با كوشش خود نميتوانيم آنها را برآورده سازيم. ما به هواي پاك براي تنفس نياز داريم و در اين هواست كه ميتوان زنده ماند و كار كرد ولي اين هوا را خود نساختهايم و نميسازيم و فراهم نميكنيم و حتي اگر مونوكسيد و دياكسيدكربن آن از حد بگذرد پاكسازي آن از عهده اشخاص برنميآيد. سياست هم اگر بتواند چارهيي بكند ناگزير بايد وسايل بسيار برانگيزد. سقراط ميگفت براي گفتن و عملكردن درست، به چيزي نيازمنديم كه آن را نميبينيم و حس نميكنيم و به وجود آوردنش هم در اختيار ما نيست هرچند كه با ما و در ما به وجود ميآيد. وقتي ارسطو در كتاب سياست ميگفت انسان حيوان سياسي است و در جاي ديگر او را حيوان ناطق ميخواند ميان نطق و نظام مدينه (سياست) نسبتي قايل بود. آدمي در ميان ديگران و با ديگران در خانه زبان به سر ميبرد و در اين خانه است كه علم و توانايي ظهور ميكند و مردمان چيزي ياد ميگيرند و ياد ميدهند. حيوانهاي ديگر كه از اين خانه بيرونند نه تاريخ دارند و نه آموزشي به قصد بهرهبرداري ميبينند و اين نه از آن روست كه مدرسه ندارند بلكه از شرايطي كه مدرسه در آن و با آن و بر اساس آن بنا ميشود آگاهي و خبر ندارند. سقراط به سوفسطاييان و مثلا به هيپياس نميگفت كه ما به هنر و آموزش تو نياز نداريم بلكه ميگفت (و به زبان طنز و حتي تمسخر ميگفت) كه تو هنرهاي مفيد داري اما همه نيازهاي ما با آنچه تو ميداني و ميسازي رفع نميشود و تو كه نيازها را تا اين حد محدود ميكني و پايين ميآوري قدر آدمي را نميداني و ميپنداري كه آدمي در حد و قامت خود توست. سقراط ميگفت من هپيپاس را مثل بادكنك باد ميكنم و وقتي پرباد شد يك سوزن به آن ميزنم كه بادش خالي ميشود و پژمرده و مچاله در گوشهيي ميافتد. پيداست كه آدمي با تجربه علم ميآموزد و علمش با عمل همبسته است اما او و تنها اوست كه از عهده تجربه برميآيد. خدا و فرشتگان نيازي به تجربه ندارند و حيوانات قادر به تجربه نيستند زيرا تجربه مسبوق به طرحي در آينده است و حيوانات زمان و آينده ندارند. ما آدميان چون زبان داريم و زماني هستيم (و راسيوناليست ميگويد چون عقل داريم) از عهده تجربه برميآييم. در هر صورت وقتي گفته ميشود كه فلسفه قابل آموزش نيست (و به اين جهت به كار نميآيد) گرچه نسبت مستقيم ميان فلسفه و زندگي نفي ميشود معنياش اين نيست كه فلسفه به هيچوجه با زندگي و عمل پيوستگي ندارد. از فلسفه و هنر نبايد توقع داشت كه مشكلهاي زندگي مثل فقر و بيماري و... را رفع كند. اصلا فلسفه به عنوان تفكر در گذران معاش مردمان جايي ندارد و دخالتي نميكند. هنر هم تا زماني كه به صورت فرهنگ و شيء فرهنگي درنيايد در زندگي عمومي وارد نميشود. دوري هنر و فلسفه از زندگي عادي و عمومي موجب شده است كه گمان كنند اينها هيچ نسبت و پيوندي با هم ندارند. در اين حكم بنا بر اين است كه نيازهاي ما همانهاست كه مستقيما حس ميكنيم و براي برآوردنش ميكوشيم و همه كوششها بايد براي رفع اين نيازها صورت گيرد و علم و عمل هم بايد مستقيما ناظر به رفع همين نيازها باشد. غافل از اينكه علم و عمل و حتي نيازهاي ما تاريخي هستند و در زمان تاسيس شدهاند. درست است كه فلسفه و هنر بيرون از سياست و فارغ از آن پديد نميآيند اما تابع سياست نيستند. آنها براي تامين مقاصد اهل سياست
بهوجود نميآيند و اگر در اين راه به كار برده شوند ديگر هنر و فلسفه نيستند. شاعر و فيلسوف به سياست خدمت ميكنند اما نه به سياستي كه مقدم بر آنها وجود داشته است و وجود دارد زيرا خدمت فلسفه و هنر به سياست در قوام بخشيدن و بنيانگذاري آن است. فلسفه ايدئولوژي نيست كه دستورالعمل سياسي بدهد. اهل فلسفه در تامل و تفكر فلسفي به كار و بار سياستمداران كاري ندارند زيرا آنها نيامدهاند كه بگويند براي حل مسائل اجتماعي، اقتصادي ، فرهنگي و سياسي چه بايد كرد و از چه راه بايد رفت و اگر احيانا بخواهند سياست را تزيين كنند كارشان بيهوده ميشود.
2- شايد هيچ صاحبنظري و حتي فرانسيس بيكن كه آتلانتيس نو را در وصف شهر و كشور علم نوشت آينده جهان و آمدن علم و تكنولوژي جديد را مانند كريستوفر مارلو پيشبيني نكرده باشد. غير از كريستوفر مارلو بسياري از شاعران و نويسندگان و از جمله سروانتس خبر از رفتن يك جهان و آمدن جهان ديگر داده بودند. در نظر عقل متعارف بعيد و حتي عجيب است كه فيلسوف و هنرمند بياعتنا به عمل و علم رسمي در بنيانگذاري آن شريك باشند و بتوانند آينده آن را به نحوي در نظر آورند. به ويژه وقتي ميگوييم كه هنر ناظر به هيچ غايتي نيست چگونه اصل مصلحتبينيها و غايتانديشيها در هنر و تفكر پديدار ميشود؟ شاعر و فيلسوف از آن حيث كه وقت تفكر دارند نميتوانند اهل عمل باشند.
3-اينكه شاعر و فيلسوف را گاهي با مدلها و مقياسها سياسي و اجتماعي ميسنجند و برايش تكليف معين ميكنند كه چه بگويد و چه بكند و با كه بنشيند و كجا برود گرچه ظاهرا
موجه مينمايد و به نظر ميرسد كه از درك و نيت اخلاقي شريف برآمده است در حقيقت نشانهيي از بياعتبار شدن شعر و فلسفه در اين دوران است. اگر شعر و تفكر را بايد با عرف سياست و جامعه سنجيد و تطبيق داد معلوم ميشود كه از پيش كساني ميدانند كه شاعر و متفكر چه بايد بكنند. در اين صورت بهتر است كه خود اداي وظيفه آنها را به عهده گيرند ولي براي شاعر و فيلسوف تكليف نميتوان معين كرد و پيروي از مدل و رويه خاص را هم به ايشان توصيه نبايد كرد زيرا شاعر و فيلسوف نميتوانند به اين قبيل توصيهها گوش بدهند. وقتي به شاعر توصيه ميكنند فلان مضمون را در شعر خود بياورد و به فيلسوف ميگويند فلان سياست را تاييد كند ميپندارند شاعر صورت موجود زباني در اختيار دارد كه ميتواند آن را بر هر مادهيي اطلاق كند گويي صورت و ماده شعر هيچ نسبتي با هم ندارند. فيلسوف هم بايد موافقتها و مخالفتهاي سياسي و اجتماعي را توجيه كند و فلسفه را در خدمت سياست قرار دهد.
رييس فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید