1392/5/26 ۱۰:۲۹
گشت و گشت و گشت/ با گفتن در زاويههاي پنهان/ گشت / گشتن شد گفتن/ گفتن گشتن شد/ هي گفت هي گشت/ تا وقتي كه / با رفتن از زاويهيي پنهان روزي گفت:/ گشتن!/ (از دفتر لبريختهها)
با ياد فريدون رهنما به روزمره و به دم دست، دل نميبست. آنچه هم كه از او به ياد دارم همين است كه از روزمرههاي او چيزي به ياد ندارم. با اينكه در تلويزيون و مشغلههايش (شوراي برنامه، تدريس در مدرسه سينما و تلويزيون و...) در هر فرصتي كه پيدا ميكرد سري به دفتر من ميزد. فارسي شعرهايش را از زبان من دوست داشت بشنود و از ترجمه همزمان آنها و گاه حتي از برگردان تحتاللفظي آنها، لذت بسيار ميبرد. در دفتر من كه بود بيرون از دفتر من بود. در حضور خود غايب بود. آنجا، نزديك همديگر، هم كه بوديم، از چيزهايي ميگفتيم كه از ما، و ما از آنها، دور بوديم. ما عادتهاي همديگر را شناخته بوديم معذالك از عادت هاي هم چيزي نميشناختيم. ديدارهاي ما هرچه بيشتر نزديك ميشد محتوايي دورتر پيدا ميكرد.
عامل عمدهيي كه هميشه روحيه فريدون رهنما را مشغول كرده بود مفهوم «بيكرانگي» بود. هم در صحبتهايش، از لحظهيي كه مينشست و هم در مواردي كه ناگزير از داوري درباره مسائل كوچك يا بزرگ ميشد، هميشه و هميشه فضاهاي بيكراني را در برابر نگاه داشت. بهتر است بگويم كه اين مشغله «بيكرانگي» نه تنها در رفتار و قضاوتهاي معمول او، بلكه حتي در شعرهايش نيز زمينه ميساخت و تظاهر ميكرد و از جلوه هاي بارز چهره شاعرانه او بود. او چه در شعر و چه در زندگي روزمره به ديدن دورترها بيشتر علاقه نشان ميداد تا به آنچه در دسترس او بود يا برايش ديدني و دستيافتني بود و همين، عطش «يافتن دست نيافتني»، براي او مغناطيسي در شعر حجم شده بود. معذالك ديدني و دستيافتني را از دست نميداد و اين، بحث بسيار ما را بر سر بيانيه ميساخت.
ديدنيهايش را در دورترها جستوجو ميكرد، در واقع عشق او عشق به بيكرانگي بود. زندگي و عشق به زندگي را و زميني كه بر آن ايستاده بود بيكرانه ميديد. زمين را دوست داشت و از زمين، شيفته ويرانگيهاي زمين بود. تنها ويرانه نبود كه دوست داشت بلكه آنچه در ويرانه بود دوست داشت. ميگفت كه در ويرانه به دنبال راز خلقت است.
فكر ميكرد چون سرگذشتها و تاريخها در دل ويرانهها نهفته است پس معنيهاي نهفتهيي در ويرانههاست كه بايد كاويد و دريافت و اين نگاه نميتوانست حجمي نباشد، كشف ناگفته، نگفته، كشف نهفته. زمين خرابآبادي است و آباد از خرابههاي خويش است و عصاره اين حرف از همان بينش و از همان نگاهي برميخيزد كه در آن او خود را وابسته به جنبش حجمگرايي ميديد.
حيران ميمانم از اين خاك دايه/ كه ميروياندم و هم از آنگونه در خويش ميكشدم/ اگر دهان بگشايم فضا ميبردم/ و خط آسمان ميبرد مرا و تقسيمم ميكند.
شايد از همين رهگذر بود كه در اولين ساختههايش در سينما نيز او را ميبينيم كه كارش را از خرابههاي تخت جمشيد آغاز ميكند. نه تنها تصويري كه اينگونه از مكان داشت بلكه زمان هم براي او بيكرانگي داشت و عشقش به آنچه اسطوره و افسانه است نيز به همين دليل بود چرا كه اسطوره و افسانه براي او سهم در بيكرانگي دارند آنها با كهنگي و قدمت و بيكرانه بودن خود زمان را به بيكراني ميبرند و فريدون عاشق همين بود. عشقش به شاهنامه و مطالعه درباره شخصيتهاي شاهنامه هم از همين عشق سرچشمه ميگرفت. به جرات ميتوانم بگويم كه او از نخستين كساني است كه به شاهنامه با نگاهي نو پرداختند و كساني هم كه نفس رهنما را با خود داشتند.
غني بود و غنايش را به رخ نميكشيد. جاي پايي از خود باقي نميگذاشت و اگر ميگذاشت به تواضع پاك ميكرد.
اما اگر بخواهيم از آنچه كرده ياد كنيم ناچار بايد از همان جاي پاي رفته او ياد كنيم مثل جاي پايي كه در شعر امروز ايران دارد. او روي شعر نسل قبل از نسل من، يعني نسل شاملو و شاهرودي يا بهتر بگويم نسل بلافصل بعد از نيما خيلي مهربانانه و سخاوتمندانه اثر گذاشت بيآنكه خواسته باشد تظاهر كند و بنماياند كه نفسي از او در شعر اين شاعران وجود دارد. شاملو اولين كسي بود كه به اين اثرگذاري رهنما بر شعر خودش اشاره كرده است. در ميان سينماگران ايران هم، چه در داخل و چه خارج از آن، بودند كه از نفس او بهره گرفتند. تا آنجا كه اثر گرفتن از او و بهرهگيري از راهنماييهاي او، امروز معياري براي كسب اعتبارهاي گاه دروغين شده است.
درباره شعر رهنما گفتن اين نكته شايد ضروري باشد كه او سرودن شعر را به زبان فرانسه و در اولين سالهاي جوانياش آغاز كرد.
اولين كتاب شعر او كه «اشعار قديم» نام داشت زماني منتشر شد كه «پل الوار» هنوز زنده بود. الوار بعد از ديدن كتاب جمله ستايشآميزي خطاب به او نوشته بود با اين مفهوم كه: «فريدون رهنما كه با صداي بلند ميخواند آوازهاي نجيب و بلندپايهاش را...»
در زمينه تاثيرپذيري او از ادبيات فرانسه هم، در اشعار اوليه خود زباني ارائه ميكند كه به زبان پلالوار بسيار نزديك است. دومين مجموعه شعر او اما كه با نام «آوازهاي رهايي» انتشار يافت، كاملا با اشعار دفتر نخستينش تفاوت داشت. ترجمه فارسي آن را من با كمك كامي يوسفزاده به «مرواريد» دادهام، سالياني است و ديگر خبري از انتشار آن به من نرسيده است. نيز عاشق پهنههاي وسيع بود و اين نگاهي است كه در بيشتر اشعارش تجلي دارد. او بدون اينكه به يك فضاي خاصي بپردازد عشقش را به بيكرانگي و وسوسه حضور در ابديت را در اغلب شعرهايش بازگفته است. دلبسته واقعيت بود، بيآنكه با آن بماند، واقعيتها را به روياهاي دور دست ميبرد و ارضاي خاطر او اين بود:
يافتم ويرانه را كه روياي مسكنم بود// .../ زمين، اي ريشه من/ اي درد سركشم/ بر شكم تو، با چشمههاي كوكبي به رويايم/ در وقت ترك/ خون تو در من جاري است/ آسمان، اضطراب من است/ و عشق گمشدهام/ .../ بيدار ميماندم/ مدام بر فراز گورستانها/ آمدن توالي اعصار را نگاه ميكردم/ سقوط ژرف بود/ من سايههايي ميديدم/ كه ناپديد ميشدند در دور/ بر روي سنگفرشهاي روشنايي
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید