1392/5/23 ۱۲:۱۲
19 سال از خاموشي فرديد گذشت؛ افق گذشتناپذير زمانه اميرحسين ابراهيم : سيد احمد فرديد نقطه آغاز و به بياني تاسيس اساس انديشه فلسفي در ايران پسا ـ مشروطيت است. انديشهيي كه به بيان دقيق وي با سيري اختصامي و مآلا زندآگاهانه سير كل به جزء و جزء به كل تفكر «خود بنيادانگارانه» مغرب زمين و فراگذشت (Aufhebung) از فرادهش (Tradition) چهارگانه متافيزيك ماثور تمدن اسلامي (حكمت مشاء، اشراق، كلام، تصوف) را در آينه طرحي سترگ موسوم به «علم الاسماء و معرفه الصور تاريخي» باز ميتاباند.
اميرحسين ابراهيم : سيد احمد فرديد نقطه آغاز و به بياني تاسيس اساس انديشه فلسفي در ايران پسا ـ مشروطيت است. انديشهيي كه به بيان دقيق وي با سيري اختصامي و مآلا زندآگاهانه سير كل به جزء و جزء به كل تفكر «خود بنيادانگارانه» مغرب زمين و فراگذشت (Aufhebung) از فرادهش (Tradition) چهارگانه متافيزيك ماثور تمدن اسلامي (حكمت مشاء، اشراق، كلام، تصوف) را در آينه طرحي سترگ موسوم به «علم الاسماء و معرفه الصور تاريخي» باز ميتاباند. تفكر فرديد ــ كه با ياري از ترمينولوژي اپيستمه هاي پديدار آمده در دوران پست مدرن از فراساختارشناسي و شالوده شكني تا پديدارشناسي و زندآگاهي (هرمنوتيك) ميتوان آن را تفكري سوبژكتيويته زداينده و واسازنده دانست ــ بر محور شكافت مآثر تاريخي متافيزيك از يكسو و تهافت خويشكاري سوبژكتيويته مدرن با جملگي لوازم ذاتي مترتب بر آن، استوار شده است. دست بر قضا با فضل تقدم و تقدم فضل بر آنچه پسانتر از دهه 70 ميلادي ذيل عنوان مطالعات پست كولونياليستي ناميده شد و البته با نفي ابقايي محتواي اين طرز تاويل. با اين وصف مي توان دريافت كه نفاذ انديشه جوهرزداينده فرديد در دو دهه پاياني رژيم تجددپرداز آمرانه در ايران از كدامين لايه برميآيد: لايه تشنگي عاطف به تذكار تاريخي چنان كه در هاويه چپ انديشي جهان سومي گرفتار نيايد.
انديشه فرديد اما سخت مورد ايلغار واقع شد و ميشود! يا اين است كه آن نفاذ تاريخ انديش جايش را به غنودگياي وانموده داده است يا آنكه انديشگران امروزين توانستهاند بي آنكه در خائوس سياه حقد گرفتار آيند از فرديد فراگذشت نظري حاصل كنند. قراين تاريخي فكر معاصر ايران در طول سه دهه گذشته خلاف اين معنا را نشان ميدهد. اينك كماكان با فرديد در مقام متفكري در افق گذشت ناپذير زمانه مواجهيم. حتي اگر نبايست با انديشه فراگذشت انگارانه فرديدي از سر ستيز برآييم، لاجرم بدوا و غالبا بايد با اين انديشه مواجه شويم، مواجههيي كه روشنفكر ايراني به مثابه تكينگي مزمن تفكر معاصر ايراني همواره از آن شانه خالي كرده و كينتوزي را جاي انديشيدن رو در رو با يكتا مصافگير ايراني تفكر خودبنيادانه مغرب زمين نهاده است. اين مقال فرصتي است كوتاه ولي نه واپسين، براي تفهم فارغ از حقد درونگير تاريخمند منو را لفكران ما!
1- مدرنيزاسيون دوران پهلوي پديدهيي غالبا دولت ساخته و بر بنياد الگوي استقرار تجد آمرانه نظامي وار بود، به گونهيي كه در واقع رژيم سنتي پادشاهي در ايران نه در بهمن 57 كه در واقع با كودتاي سوم اسفند 1299 و پسانتر تشكيل حكومت پهلوي در سال 1304 ــ با تبديل ممالك محروسه ايران به «دولت ـ ملت» شاهنشاهي ايران ــ به قصد مدرنيزاسيون سراسري به پايان مي رسد. به اين مفهوم كه پادشاهي پهلوي «مشروعيت» خود را نه از نهاد تاريخمند شاهي كه از يك پروژه ملي تعريف شده توسط «سرآمدان» روشنفكري پسين ـ مشروطيت اخذ مي كند. پروژه متجددانهيي كه با جنبش مشروطه و در غياب دولت مركزي مقتدر امكان اجرا نيافته بود. بنابراين تمركز قدرت پيششرط اين پروژه تجدد به شمار مي آمد.
حكومت پهلوي اين پروژه مدرنيزاسيون را با ياري از سرآمداني غالبا نامسلمان و فاقد پيوند ارگانيك با جامعه شيعه مذهب ايراني و الگو گرفتن از آنچه ميتوان آن را «ميليتانتيسم تجددانگارانه» ناميد، پيش مي برد. امري كه عميقا زير تاثير رهيافتي پوزيتيويستي قرار دارد و به مهندسي اجتماعي تمركزگرا پيوسته است و در عين حال بدبين به هرگونه اجتماع مستقل از دولت. در عين حال محتاج به نهاد مذهب براي بيمه خود در برابر مخاطرات احتمالي رقبايي كه آنها نيز مدرنيزاسيون كشور را به عنوان برنامه بنيادي خود منتها در غياب حكومت پادشاهي به كيفيت فعلي پذيرفتهاند. پس سركوب نيروهاي مستقل از حكومت افروزش مداوم مي يابد و گونهيي رابطه مصلحتانديشانه نيش و نوش مدار با نهاد مذهب شيعه تعريف ميشود كه لايههايي از همكاري تام تا خصومت و بدگماني نسبت به اهداف طرف مقابل را دربرميگيرد ولي به عنوان نمونه به واكنشهاي حذفي ــ از ناحيه حكومت به صورت دستگيري، تبعيد يا اعدام و از سوي روحانيت تكفير سران حكومت و شخصا شخص شاه ــ منجر نمي شود.
2- مدرنيزاسيون دولت ساخته، كليت جامعه را دربرنميگرفت و به طور خاص دستگاه دولتي را شامل مي شد و در عين حال آپاراتوس اين رژيم دولتي خصوصا در گفتمان فرهنگي از آغاز دچار شكاف بود، چرا كه براي التزام افراد در آموزش عمومي همچنان به روحانيت شيعي به عنوان نيروي كارساز وابسته بود. آنچه ذيل عنوان «فلسفه فرهنگ خويشتن خويش خواه» با تم مركزي «غربزدگي» ناميدهايم بهطور معين با سه مقوله ذيل در پيوند است:
1- بازانديشي فرهنگي و جستوجوگري براي يك هويت تاريخي متمايز از غرب( با تاكيد به بازگشت به ريشه ها)
2- نقادي ناهنجاريهاي ناشي از فراشد مدرنيزاسيون با ارجاع به تزهاي انديشگران غربي معاصر ــ دقت بايد داشت كه رواج گفتمان غربزدگي در ايران دهه 1340 و 50 مصادف است با پيشتازي انديشه هاي مكتب فرانكفورت [نظريه انتقادي صنعت فرهنگ جامعه توده سالار]، نقادي هيدگر از نيست انگاري تكنولوژيك ناشي از تاريخ متافيزيك غرب و پيدايش فراساختارشناسي، «ساختارزدايي» و پست مدرنيسم.
3- لزوم ارائه يك همنهاده امروزين در تقابل با پديده تحقيرآميز از خودبيگانگي و «تهي گشتگي» فرهنگي كه خود را هم در رفتار رژيم و هم در بخشي از سرآمدان فرهنگي وقت نشان مي داد. آموزگار يگانه تزهاي فوق، احمد فرديد بود.
گرچه آل احمد در رساله غربزدگي (1341) به بياني تزهاي پيش آمده را تلخيص و تقرير كرده بود، اما فرديد خود در مصاحبهيي با محمود كتيرايي ـ درباره هدايت / 1352 ـ آن را تحريف انديشه هاي خود دانست. آنچه فرديد عرضه كرد و من آن را الگوي بارز يك «فلسفه فرهنگي بوميگرايانه» با فضل تقدم نسبت به مباحث طرح شده از سوي ادوارد سعيد در «شرق شناسي» ميدانم، به بياني حاصل درهم آميختگي «ماهيت انگاري پيشمدرن» و «نسبيت انگاري پستمدرن» است. ليك روايتي كه در مقايسه با آنچه در دهه 1970 در سطح مطالعات فرهنگي آكادمياي غربي به پست ـ كولونياليسم شهرت يافت به مراتب از دقت و اصالت بيشتري برخوردار است، به رغم يا صرف نظر از تبعاتش. احمد فرديد كه ميتوان او را صاحب «روايت كبير» و «دشواره هويت» دانست از بنياد هرگونه برچسب ايدئولوژيك نسبت به گفتارش را رد مي كند. چرا كه منكر هرگونه پيوستاري ميان نقد بنيادينش از متافيزيك خودبنيادانگارانه غربي و تبعات مترتب بر آن و گفتار عميقا معنوي خويش است. فرديد بر همين مبنا خويش را هم سخن هيدگر ــ نه الزاما متعاطي انديشه هاي او ــ معرفي مي كرد. در واقع هرگونه «روايتي» كه برآيند «خودبنيادانگاري» و «انسان باوري» ريشهمند در سنت هلنيستي غرب باشد موضوع هجوم نقادانه و ستيزه جويانه فرديد قرار دارد. احمد فرديد پس از جنگ بين الملل اول در حوالي يزد متولد شد و پس از اتمام يك دوره تحصيلات اسلامي ـ از جمله نزد روحاني مبدعي به نام شريعت سنگلجي ـ رهسپار اروپا شد. اروپاي اواخر دهه 1930 كه به لحاظ سياسي ميان دو اردوگاه فاشيسم و كمونيسم ـ عملا در غياب نيروي موثر ليبراليسم و پارلمانتاريسم ـ تقسيم شده بود.
مورد اعتراض ساختارزدايانه فرديد از «خويشكاري» سوبژكتيويته مدرنيته و لوازم منطقي مترتب بر آن در اخلاق، جامعه و سياست، مساله گم گشتگي و در واقع غفلت از «امر قدسي متعالي» و جنبه تالهي بخشيدن به «نفسانيت مادي» ــ معادل نفس اماره در سنن عرفاني اسلام ــ به عنوان تئوس است كه مبدا پيدايش «الاهيات» مي شود؛ الاهياتي كه نه با «قدوسيت متعال» تنزيهي كه با خداي تئولوژيزه سروكار دارد. خدا در مقام صانع كه خصلت صناعتي او از جمله در بشر هم به واسطه مفهوم دخل و تصرف شده Logos به وديعت نهاده شده است. اين Theos/Deus كه در مواريث قرآني به صورت «طاغوت و ضدالله» بيان شده است، منشا اساسي نيست انگاري متافيزيكي و نماد فراموشي و غفلت از حقيقت «سلبي و تنزيهي» وجود است از دوره رنسانس به پس، جملگي ارزشها براساس محور واقع شدن سوبژكتيويته دگرگون شده و عالمي بر اساس خودمحوري و خودبيني سوژه شناساي مدرن پديدار مي شود كه هم هنگام جهان چيرگي كولونياليستي و امپرياليستي و حاكميت مفاهيم و روايت ها - و در واقع فرارويتهاي - اروسانتريك [اروپامحورانه] بر جهان نيز هست. به نظر فرديد براي دوباره قرار دادن اين بشر بر سر جاي اصلي اش بايد گذاشت كه اين هستنده خويشكار و خودبنيادانگار كه در اثر اين نفس پرستي و اشتغال به اصالت فاعليت تخيلي و برزخياش كه ذاتي مستورخواه دارد به بتوارهيي مبدل شده در خودواسازي اش سرگردان بماند و از اين طريق و با درهم شكستن تمامي شالوده هاي اين جهان بتوارگونه امكان ظهور «خداي پريروز» و «خداي پس فردا» يعني سيري اختصامي و ترس آگاهانه به جانب «تعالي آخرالزماني» فراهمآيد. بنابر اين متلاشي شدگي ابعاد فرهنگي جوامع سنتي نبايد تفكر را از نگاه به منشا نيست انگاري امروز يعني خودبنيادانگاري مدرنيته و چالش واسازنده پيش روي آن بازدارد. پرسش بنيادين اين است كه چنين گفتماني چگونه توسط رژيم سياسي اي اخذ مي شود كه اهتمامش بر مدرنيزاسيون كشور است و هم هنگام انديشهيي را مورد توجه قرار مي دهد كه در حكم نفي راديكال مدرنيته به شمار مي رود؟
نخست بايد به اين موضوع نظر داشت كه پس از جنبش شيخيه هرآنچه در ساحت انديشگي و امر سياسي در جامعه ايراني رخ داده، به انحاي مختلف تحت تاثير غرب بوده است. از جمله فرآيند اخذ تجدد و پسانتر شيوه هاي انتقادي مواجهه با تجدد. به بيان ديگر آنچه از ميانه سده نوزدهم به اين سو در جامعه ايران حادث شده به تعبيري فراشد تحقق تجدد بومي البته با تمام لوازم منطقي مترتب بر آن است كه شامل واپس زنيهاي انتقادي يا اعتراضي هم مي شود. اگر از مواجهه ناحيه مدار در قبال شيوع چالش هاي واسازنده نسبت به مدرنيته / مدرنيزاسيون خودداري كنيم، چگونگي توليد گفتمان غربزدگي و هضم آسان آن توسط گفتمان سياسي هر دو رژيم كار بسيار سهلي خواهد بود. غربزدگي را مي توان به مثابه بخشي از فرآيند جهاني «سياست هويت» در نظر گرفت. سياست هويتمندانهيي كه هم براي رژيم گذشته و نيز براي جمهوري اسلامي در مواجهه با انشقاقهاي اجتماعي ناشي از تقسيم كار مبتني بر سلطه سرمايه و چيرگي سرمايه جهاني امري ضروري بوده است. نكته قابل ملاحظه در گفتمان ايدئولوژيك غربزدگي فرديد اين است كه هم حامل عناصر و مفردات متعلق به زيست جهان معاصر غربي است ـ تاثر از پديدارشناسي هرمنوتيكي هيدگر يا نوعي همپوشاني با مباحث امروزي پسين استعماري، «چندفرهنگ انگاري» به عنوان بخشي از پروژه پس ساختارباوري و پست مدرنيسم ــ و از سوي ديگر با طرح مقولاتي از قبيل علم الاسماء و معرفه الصور تاريخي در كسوت حكمت انسي ارتباطي وثيق با بخشي از سنتي لااقل غيرفقاهتي و الزاما نه چندان شريعت مدارانه دوره اسلامي مي يابد. در عين حال كه نقطهيي مركزي، بنيادين و نيستردني در گفتمان غربزدگي وجود دارد كه در روايت به شدت تسطيحي آل احمد نيز در كار اسلام خواهاني چون شريعتي غايب است. سنت پنداراني چون نصر نيز اساسا به اين موضوع نپرداخته و در واقع از آن غفلت كرده اند و آن واقعيت عميقا يونان زده فرهنگ در دوره اسلامي است كه مساله بازگشت به سنت و مواريث گذشته پيش مدرن ايراني / اسلامي به عنوان راه مقابله با غربزدگي يا مصونيت نسبت به آن را غيرممكن مي كند. اينجاست كه فرديد خود را به فكرت هيدگر نزديكتر مي بيند تا عرفانيات متعارف وطني.
مقوله سياست هويت آنگاه بيش از پيش واجد اهميت مي شود كه به فرآيند تكوين نظام سياسي و امر سياسي در «دوسويگي» ضروري نسبت به رژيم قدرت موجود نظر داشته باشيم. مواجهه ساختارزداينده با تبارشناسي تكوين رژيم اقتدار مدرن در ايران مي تواند تا اندازهيي مساله را روشنتر كند. در پرتو اين روشن نگري مي توان به دريافت ژرف نگرتري نسبت به مقوله سياست هويت كه از جمله لوازم منطقي مترتب بر آن پيدايش و گسترش گفتمان غربزدگي به عنوان پيش تاريخ يا «بن ـ تاريخي» از نگرش پسين استعماري در تفكيك از مفهوم «تاريخ جهاني» ماركسيستي خواهيم يافت. در واقع گفتمان غربزدگي در ايران كه با آغاز دهه 1350 واجد عموميتي در فضاي گفتار روشنفكرانه مي شود و از جمله نزد كارگزاران فرهنگي رژيم نيز مورد امعان نظر قرار مي گيرد را مي توان نخستين مواجهه پس استعمارگرايانه در محور غيرغربي فرهنگ تلقي كرد. چرا كه در اين سالها در عمده جوامع آسيا، آفريقا و امريكاي لاتين و از جمله در خاورميانه اين گفتمان چپ ماركسيستي بود كه تكليف گفتار روشنفكرانه و شيوه تعامل با مواريث و غرب را روشن
ميكرد ولو آنكه ناسيوناليسمي با روش رشد غيرسرمايه داري آن را سخنگويي مي كرد. در ايران اما اين وضع با عرضه گفتمان غربزدگي توسط احمد فرديد دچار تفاوتي اساسي با ديگر جوامع مشابه به لحاظ ساختار قدرت، فرهنگ و اقتصاد با ايران مي شود. در همين دوره با سرگشتگي چپ ماركسيستي نسبت به مسائل اساسي فرهنگي و سياسي جامعه ايراني مواجهيم. بنابر اين در چنين شرايطي است كه يك «فيلسوف شفاهي» مي تواند گفتاري مبتني بر يك «محاكات» متافيزيكي از شيوه «هبوط» تاريخي بشر از «فتوح وجود» تا فروبستگي عالم وجود به ساحت حيات بشري كه خود را به صور نيست انگاري متافيزيكي نشانگري ميكند عرضه كرده و چنين گفتاري به رغم كمپلكس هاي ساختاري و محتوايي اش به تدريج قالبي افواهي تر به خود گرفته و قابليت مصرف در هر دو رژيم سياسي دوران مدرن تاريخ ايران را مييابد. در واقع گفتمان غربزدگي فرديد توانست جملگي گفتارهاي رقيب از جمله ناسيوناليسم رمانتيك باستانگرايانه ادامه دهندگان مسير ذبيح بهروز و پيشتر ميرزا آقاخان كرماني و كسروي را از يكسو و سخنگويان گفتار چپ اعم از تودهيي و غير آن را از سوي ديگر از ميدان بيرون كند؛ و هم از جانب آنان كه دغدغه هويت ـ انديشانه دارند مورد توجه قرار گيرد؛ نمونه اش داريوش شايگان در مرحله نگارش آسيا در برابر غرب و خاطره ازلي و بتهاي ذهني يا سينماگري چون مهرجويي يا نويسندهيي چون ابراهيم گلستان و هم از سوي كارگزاران فرهنگي در هر دو رژيم. شايد حقد غالب روشنفكران ايراني نسبت به فرديد را بتوان در همين موضوع ديد و نشان داد. عدهيي ميكوشند تا شفاهي بودن گفتار فرديد را به وسيلهيي براي تخطئه كردن او و انديشه هايش بدل كنند؛ در اين ميان فراموش مي شود كه اثرگذارترين واي بسا مرموزترين چهره فلسفه امروزين فرانسه، شارح برجسته فلسفه تاريخ هگل، آلكساندر كوژو نيز اساسا فيلسوفي شفاهي بود و به شهادت زندگينامه نويساش، ونسان دكومب تنها دو مقاله به قلم خود نوشته است كه هر دو هم به مقولاتي اساسا سياسي ميپردازند. بنابر اين مي توان فرديد و گفتاري كه از بيانگري وي برآمده است را به مثابه يك الگوي آرماني مواجهه فلسفه فرهنگ بومي ايران در آفرينش يك گفتمان سياست هويت در نظر گرفت؛ عناصري كه فرديد در خلق اين سياست هويت از آنها بهره گرفته است براي ديگر روشنفكران ايراني يا قابل وصول نبوده، به دليل فقدان دانش يا منظومه ايدئولوژيكي آنها چنين اجازهيي به ايشان نمي داده است. چپگرايان هم كه قاعدتا بايد موفق به عرضه گفتماني فراهويت انديشانه ميشدند، با ارجاع دقيق به آثار تيپيك و كلاسيك ماركسيستي، خود را بيش از پيش گرفتار همين ايدئولوژي فرهنگ باورانه كردند؛ بازي ايدئولوژيكي كه ايشان را در مصاف با فرديد پيشاپيش محكوم به شكست ميكرد. پيشتر اشاره شد كه فضاي حاكم بر روشنفكري ايراني دو دهه پاياني حكومت پهلوي از قضا نه زير تاثير امر سياسي و رهيافت تحليل تاريخمند پيوسته به آن بلكه تحت الشعاع يك گفتمان شرق شناسانه وارونه قرار داشت كه مهمترين وجه گفتاري و نماد ميدان وضعي آن را نظريه غربزدگي فرديد تشكيل مي داد. شك نيست كه بسياري از روشنفكران اين دوره با تمامي عناصر و مفردات تز غربزدگي سر سازگاري نداشتند، ليكن توان ارائه يك گفتار فلسفي فرهنگ باورانه رقيب را نيز در اختيار نداشتند. در اين مورد خصوصا ضعف چپ انديشان بيش از پيش آشكار است. حكومت پهلوي كه در آغاز كارش ايدئولوژي ناسيوناليسم رمانتيك باستان گرايانه را به عنوان گفتمان چيره خود برگزيده بود در سالهاي پس از 1332 خود را بيش از پيش در برابر عواقب ناخواسته مدرنيزاسيون جامعه ايران بي دفاع مي يافت؛ پيدايش و گسترش طبقه متوسط، گرايش محتمل و معمولا قابل وقوع به چپ را به ارمغان مي آورد. شبه سوسياليسم اجرا شده در دهه 1340 تاحدودي درصدد ممانعت از رشد چپ درون زا برآمده بود و بايد گفت تا اندازه قابل ملاحظهيي هم به موفقيت رسيده بود. در اين ميان، با رشد نسبي فرآيند مدرنيزاسيون، رژيم سياسي حاكم به لحاظ شاكله معرفتي، خود را نيازمند به رجعت مي يافت. رجعت به يك گذشته آرماني كه ضمنا پيونددهنده ابعاد گوناگون زيست فرهنگي جامعه ايراني به يكديگر و ضامني ايدئولوژيك در وضع واقعا موجود كشور باشد. پردازش به ناسيوناليسم باستانگرا به تدريج تعديل ميشد و نهادهايي براي بازشناسي ميراث دوره اسلامي خصوصا در قالب هاي معرفتي آن سنت تاسيس شدند؛ از جمله انجمن شاهنشاهي فلسفه و مركز ايراني مطالعه فرهنگ ها؛ گرچه هيچ يك از نهادهاي مزبور كامياب به ارائه آن منظومه نسبتا منسجم محاكات فلسفه فرهنگ فرديدي نشدند؛ البته اگر نظريات جامعه شناختي بومي گرايانه احسان نراقي را به شمار نياورده باشيم. بنابر اين گفتار غربزدگي فرديد عملا از آغاز دهه 1350 به عنوان راهنماي فرهنگ حاكم و فرهنگ محكوم مبدل شد؛ صرف نظر از آنكه اصحاب گفتمان غربزدگي فرديد و مباني نظريه وي را مي شناختند يا نه؛ يا حتي فراتر كوشش در نفي وي ميكردند يا نه. نمونه اش رضا براهني كه در مقاله هدايت و فرديد (نگين، خرداد 1353) در حالي كه عميقا زير تاثير گفتمان غربزدگي فرديد است، كوشش در نمايش استقلال دارد. چنين است كه فضاي ايدئولوژيك در اختيار محاكاتي است متافيزيكي و عميقا صورتگرا و نام باور كه آپارتوس ايدئولوژيك فرهنگي رژيم وقت را به درون ابژه توخالي هويتي اش ـ به تعبير شوشانا فلمن ـ ميراند؛ رانشي كه با «گفتمان انقلابي» يي كه محصول يك پراكسيس اجتماعي متمادي، هدفمند و ريشه دار كه برآيند غايي واپس راني دستگاه گفتمان پرداز فرهنگي و ايدئولوژيك رژيم به مغاك محاكات هويت توخالي يك فاعليت تخيلي / برزخي بود. فاعليتي كه به مثابه يك قضيب آماده براي اختگي ـ به تعبير لورا مولوي ـ يعني پادشاه چونان مستبد منور و مصلح قرار مي گرفت. فاعليت تخيلي اي كه پيشاپيش به درون تقدس كسوت يافته به امر سياسي درغلتيده بود. غلتيدني كه دقيقا در ماتريس آپاراتوس ايدئولوژيك رژيم قابل حمل و زايش شد.
بدينسان بي نياز به يك تطور سياسي ماهوي، مغاكي فراتاريخي با پس نشستن گفتمان فرهنگي وقت به آن «شي» نافروكاستني اكنون جامعه را با ميل اكثريت قاطع در خود فروبلعيد. بلعي كه مانعي را پيش روي خود نداشت.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید