1392/5/13 ۱۳:۱۴
فرزانه ابراهیمزاده: «ولیالله ترابی» نقل آخرش را در بیمارستان «مداین» تهران خواند و به کاروان مرگهای هنر ایران رسید. تازه هفت روز از درگذشت «محمود استادمحمد» راوی صحنههای جنوب شهر گذشته است و حالا مرشد قهوهخانههای بزرگ تئاتر ایران ترک میکند.
فرزانه ابراهیمزاده: «ولیالله ترابی» نقل آخرش را در بیمارستان «مداین» تهران خواند و به کاروان مرگهای هنر ایران رسید. تازه هفت روز از درگذشت «محمود استادمحمد» راوی صحنههای جنوب شهر گذشته است و حالا مرشد قهوهخانههای بزرگ تئاتر ایران ترک میکند. ترابی درست در لحظاتی که کمی آن سو مراسم تنفیذ ریاستجمهوری در حال برگزاری بود درگذشت و خبرش لابهلای خبرهای سیاسی گم شد. ترابی چند هفتهای بود که به دلیل تشدید بیماری معدهاش در بیمارستان مداین بستری بود و ممنوع الملاقات. چند باری برای دیدار از او به بیمارستان مداین رفتم اما در هر بار مراجعه گفته شد که حال او خوب نیست و نمیتوان او را ملاقات کرد. هر چند که این چند هفته سرزدن و یادکردن از ترابی فایده نداشت وقتی او دو سال بود که به دلیل بیماری توان کارکردن نداشت و کسی به او سری نزد. چه فایده داشت در سیسییو بیمارستان مداین به دیدارش رفتن، وقتی سالها بود نقل کامل شاهنامهاش که فیلمبرداری هم شده بود؛ بلاتکلیف مانده بود. هرگاه که به او تلفن میزدم با آن صدای زنگدار و محکمش میگفت: «تقریبا همه شاهنامه را خواندهام و تصویربرداری شده است؛ اما نمیدانم چرا منتشر نمیشود!؟» تلفنش را همیشه جواب میداد. نسبت به شاگردانش حس پدرانهای داشت. امان از وقتی که کسی ادعا میکرد شاگردش هست. یکبار روزنامهای صفحهای خبری را کار کرده بود که نقالی را شاگرد او خوانده بود. تلفن زنگ خورد و خط به من که خبرنگار تئاتر بودم ارجاع داده شد. وقتی گوشی را گرفتم گله کرد که چنین موضوعی درست نیست. بعد از شاگردانش گفت. شاگردانی انگشتشمار اما هنرمند با آن دقت و قدرت استاد در اجرا. اما اجرای مرشد ترابی یک چیز دیگر بود. وقتی روی صحنه دور میزد و چوب دستش را زیر بغلش میگذاشت دست بر هم میکوبید و میایستاد و میخواند: «یکی داستان است پر آب چشم/ دل نازک از رستم آید به خشم.» آنجا که با قامت برافراشته میایستاد و میخواند: «به نام خداوند جان و خرد» دیگر او نبود فردوسی بود که شاهنامه را از سر مینوشت. وقتی میانه صحنه میشکست و صحنه پارهشدن پهلوی سهراب را به دست رستم به تصویر میکشید، انگار خودش با سهراب درد میکشید. انگار او سیاووش بود که از میانه آتش گریخته بود. وقتی خبر درگذشت مرشد ترابی را شنیدم بیاختیار به یاد جشنواره آیینی ـ سنتی افتادم که امسال پانزدهمین دورهاش تا یکی، دو ماه دیگر در پایتخت برگزار میشود. امسال این جشنواره چطور میخواهد برگزار شود وقتی سعدی افشار و محمود استادمحمد و مرشد ترابی نیستند؛ هر سه هنرمندی که در زمینه آیینی و سنتی فعالیت میکردند و جانشان را بر سر کارشان گذاشتند و در نهایت هم به خاطر کمبود دارو و ندیدهشدن و بیپولی رفتند. حکایت مرشد ترابی هم مانند استادمحمد و سعدی افشار بود. همشهری امیرکبیر بود. در سال 1315 در سفیدآب شهری نزدیک فراهان زادگاه امیرکبیر به دنیا آمده بود. در سنین کودکی به تهران آمد و در دروازه غار ساکن شد؛ جایی که تا همین روزهای آخر هم ساکنش بود. در خانوادهای که تعزیهخوان بودند. پدرش تعزیهخوان بود و او این هنر را به ارث برد. از علیاصغرپوشی به دو طفلان مسلمخوانی و بعد قاسمخوانی و علیاکبرخوانی و... اما او هیچ گاه امام پوش نشد، چون عشقش به نقالی و شاهنامهخوانی او را به این سمت برد. او با اجازه از پدرش در 20سالگی پیش مرشد نقال دکتر روحالله شوقی رفت. او در گفتوگویی در اینباره گفته بود: «شیوه نقالی را به شیوه روایتهای سینه به سینه از ایشان آموختم. درواقع او میگفت و من در کامپیوتر ذهنم حفظ میکردم. این شد که بالاخره خودم نقالی را آرام آرام به صورت خودجوش با تمرین و ممارست در زمینه نحوه ورود شخصیتها، رهاکردن تیر از کمان، زدن گرز، جیغ و شیون و فریاد و حرکات نمادین دیگر آغاز کردم. شروع آنکه در سالهای حدود 1340 بود اما واقعا در آن روزها نقال حرفهای وجود نداشت، بیشتر شاهنامهخوانهای قابلی بودند که نقالی هم میکردند.»
یکی از به یادماندنیترین اجراهایش را 38سال پیش اجرا کرده بود. خودش تعریف میکرد: «حدود سال 53 یک روز آقای عطاءالله بهمنش از مفسران معتبر ورزشی تعداد زیادی از نقالان فعال را در پشت بام تئاترشهر جمع کرد و گفت برای انتخاب نقال افتتاحیه جشن طوس، هر نقالی یک خط شعر میخواند و یک حرکت میکند. نفر اول بلند شد و فریاد زد به نام خداوند جان... بهمنش گفت: بنشین... بنشین... بعدی از جا برخاست و آرام شروع کرد: ستایش میکنم ایزد پاک را... بهمنش گفت: بنشین... بنشین... این روند تا آخرین نفر ادامه داشت. نوبت به من رسید، از روی صندلی بلند شدم و گفتم: اشکبوس تنگ اسبو محکم کشید، پرید تو خونه زین و یک چرخ زدم. بهمنش گفت: پیدایش کردم. همه بروید. من شاهنامهخوان نمیخواهم، من نقال پرتحرک میخواهم. بعد از آن در جشنوارههای شیراز و اصفهان و بسیاری دیگر مقامهای اول نقالی را کسب کردم و تا امروز ادامه دادم...» مرشد ترابی به مدت 50سال بهعنوان مرشد اول تهران شناخته شده بود. او در کنار مرشد احمدی و مرشد میرزا علی به شیوه قدیم نقالی را زنده نگه داشت و شاگردانی در این راه تربیت کرد. شاگردانی نه تنها از پسران علاقمند به این هنر که برای نخستین بار دست به تربیت زنان نقال زد. او حدود 15 سال پیش در مجموعه دوستانه به کارگردانی محمد رحمانیان به همراه بهاره جهاندوست که در آن سالها 14 ساله بود بخشی از شاهنامه را بازخوانی کرد. او سالها در قهوهخانه آذری برای علاقهمندان نقل شاهنامه میخواند. وقتی نقالی در فهرست جهانی ثبت شد نیز نقل مرشد ترابی ثبتکننده این هنر ایرانی بود. اما در این سالها خسته از نقل و نقالی خانهنشین شده بود. نفسش نمیکشید تا آنگونه روی صحنه بدرخشد. در نهایت هم نقل آخر را در بیمارستان مداین خواند. نقل پایانی مرشد ترابی نقل دلتنگی و مرگ هنرمند بود.
منبع : شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید