1392/5/12 ۱۳:۴۵
یک سال بعد از انتخابات ۱۳۸۸ ایمیلی دریافت کردم که در آن متن انشای یک بچه کلاس چهارم ابتدایی آورده شده بود. در این انشا، این بچه توضیح میداد هر شغلی را که میخواسته است انتخاب کند، برادر بزرگترش که مهندس است، با دلایلی آن را رد میکرده است. سرانجام بچه مورد نظر ما انشایش را این طور به پایان میبرد: «ما دیگر خیلی خسته شدیم و نمیدانستیم که چهکاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم: «پس من چهکاره بشوم؟» برادرمان گفت: «نمیدانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچوقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم جگر نکند بلندبلند با اسمت جمله بسازد» و ما تصمیم گرفتیم رییسجمهوری شویم.»
مدتی بعد از دریافت ایمیل کذا، در صفحه آخر روزنامه شرق، «هادی چپردار»، شروع به نوشتن انشاهایی با همان سبک و سیاق کرد. من که کشتهمرده این انشاها شده بودم، از دوست عزیزم حمید جعفری خواستم که یک پنجشنبه بعدازظهری، آقای چپردار را بیاورد خانه من و بنشینم توی حیاط و «کافهگلاسه»ای بخوریم و گپی بزنیم. این امر پیش آمد، دوستان به خانه من آمدند. و من؟ مثل این بچههای ذوقزده عقدهای، تا هادی چپردار را دیدم، از او پرسیدم: انشای «میخواهم رییسجمهوری بشوم» را شما نوشتهاید؟ او هم در کمال خونسردی گفت: نه. البته، اگر من هم به جای او بودم در آن دوران کذایی، منکر انشا میشدم. خلاصه نشستیم و شروع به گپزدن کردیم تا رسیدیم به صادق هدایت. به آنها گفتم که من یک مقاله خیلی مفصلی درباره صادق هدایت نوشتهام ولی فکر نمیکنم که قابل چاپ باشد. حمید جعفری آن مقاله را از من خواست و من آن را به او دادم. در آن مقاله، من برخوردی واقعبینانه با صادق هدایت کردهام که اصلا با قضاوتهای احساساتی مردم ما جور درنمیآید؛ زیرا مردم ایران (بخوانید تمام مردم ایران) با تاریخ عقلانی و واقعبینانه برخورد نمیکنند. به قول استاد محمدابراهیم باستانیپاریزی: «با پفی روشن میشوند و با تفی خاموش»، یعنی احساساتی هستند. باری در آن گپ، رسیدیم به این سوال کلاسیک که: روشنفکر کیست؟ آن روز، ما به جایی نرسیدیم. ولی این سوال دست از گریبان من بر نداشت و دائم بهسراغم میآمد و من را درگیر خودش میکرد. تا اینکه چند روز پیش نشستم و گریبان خودم را چسبیدم که تعریف روشنفکر چیست؟ و سرانجام، این هم جواب آن:
روشنفکری، پدیدهای است که در اواخر قرن نوزدهم و بعد شکست فرانسویان از آلمانیها در ۱۸۷۰ و در «کمون» (Commune) پاریس پیدا شد. در اواخر همین قرن نوزدهم است که از مبارزات طبقاتی صحبت میشود و جماعت یک «ایسم» یا «ایست» ته آن «کمون» چسباندند و کلمه «کمونیست» یا «کمونیسم» پیدا شد. در این دوران است که جامعه به دو دسته بورژوا (Bourgeois) و پرولتر (Prolétaire) تقسیم میشود. طبقه اول که صاحب پول است و طبقه دوم که صاحب زور. طبقات آنها هم به نام «بورژوازی» و «پرولتریا» نامیده میشوند (Bourgeoisie & Prolétariat). خب!؟ حالا میرویم سر تئوری و تعریف من از انتلکتوئل و انتلکتوالیسم. دیدیم که جامعه به دو دسته پولداران که با پولشان کارخانه درست میکنند و در آن کارخانهها، طبقه زورداران را که کارگران باشند، استثمار کرده از آنان کار میکشند، تشکیل شده است. خب حالا کسانی که نه پول دارند ، نه زور، این وسط چهکارهاند؟ اینها همان انتلکتوئلها هستند. چگونه؟ «هرکسی که با اندیشه خود چیزی را تولید کند و از آن پول دربیاورد انتلکتوئل است». نویسندهای که رمانی مینویسد و با فروش آن به ناشر پولی درمیآورد، انتلکتوئل است. هر سازنده قطعه موسیقی انتلکتوئل است. ولی نوازنده پیانو در یک ارکستر، انتلکتوئل نیست. در قرن دوازدهم خودمان، به آنها میگفتند عمله طرب، چون کار فیزیکی میکنند؛ مثل ماشیننویسها. حالا شما میتوانید این تعریف را بست بدهید. خانم نقاشی در فیسبوک میپرسد انتلکتوئل کیست؟ البته او نگران خودش است که آیا میتواند پز انتلکتوئلی بدهد؟ به این خانم باید گفت که: اگر با فروش تابلو زندگی میکند، انتلکتوئل است، حتی اگر هیچ گالریداری او را آدم حساب نکند. چون آن گالریدار، از طبقه بورژوازی است. حالا ممکن است و صددرصد هم همین است که یک بورژوا کار شما را بخرد یا کتاب آن نویسنده را بخرد که این دیگر به شما مربوط نیست. حالا، آیا یک هنرپیشه سینما انتلکتوئل است؟ نه. او بازی«گر» است. مثل کار«گر» است. آیا یک آموزگار یا دبیر دبیرستان یا استاد دانشگاه انتلکتوئل است؟ نه الزاما. مگر اینکه مثل همین استاد محمدابراهیم باستانی ما کاوش بکند و نتیجه آن را تدریس کند. بنویسد و بدهد به ناشر. ولی تمام باستانشناسان، انتلکتوئل هستند. حالا، در کشور ما، واژه «منور الفکر» یا بعدها «روشنفکر»، نیز در همان اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم باب شد. ولی نه به آن ترتیبی که در اروپا بود. در کشور ما، روشنفکران، کسانی بودند که میخواستند، حالا یا با زور یا با بحث و نوشتن مقالات، حکومت استبدادی را به مشروطه تبدیل کنند. آدمهایی مثل صوراصرافیل یا علیاکبر دهخدا و بسیار هم نسبت به سایر حرکات انقلابی آن دوران آوانگارد بودند. این در حالی بود که مجاهدان رشت عازم تهران بودند و موسیو «ژوزف ژلزا» که همان مسیو «استالین» بعدها باشد، در همان رشت مشغول گردوبازی بود.
البته، فراموش نکنیم که بعد از پیروزی انقلاب مشروطیت، همان بورژوازی بود که منورالفکرها را فرستاد دنبال گردوبازی... کسروی مینویسد: «پس از انتخابات دوره اول مجلس شورای ملی، مشاهده شد که اقلا در انتخابات تهران، بازاریها کلاه بر سر همه گذاشتهاند و بیشترین تعداد نماینده را به مجلس فرستادهاند، از آن جمله: حاجی محمدتقی بنکدار، حاجی شیخاسماعیل بلورفروش، حاجی سیدمحمد ساعتساز، حاجی محمدباقر صابونی، حاجی علیاکبر پلوپز، حاجی عبدالوهاب کلاهدوز، میرزا حسینقلی سیگاری، مشهدی باقر بقال، حاجی محمدعلی شالفروش و حاجی سیدآقا تیرفروش...»
شانههای محمدعلیشاه، زیر بار لایحههای صادرشده از طرف این نمایندگان (!؟ ) نمیرفت و آن مجلس را، به توپ بست.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید