1394/3/2 ۱۲:۴۵
در دهه شصت، با انتشار «خانم زمان» و «ساعت امید»، جریان شعری دهه هفتاد را کلید زد، گرچه تقریباً هیچکدام از شاعران دهه هفتاد به این تأثیر و حتی شعرش معترف نبودند و گاه آن را شعری منفعل با انرژی اندک روایی- شهودی توصیف کردند. با این همه، سپانلو نه تنها نامش در آن دهه درخشانتر دیده شد که در دهه بعد هم که شاعران دهه هفتاد به محاق رفتند همچنان او بود که شعرهایش خوانده میشد و نسل هشتاد، از بخشی از آثار سادهتر او تأثیر میگرفتند. اما او با روشنبینی و البته طنز همیشگیاش، دلبسته این موفقیتها نبود.
با عصا در تقاطع کشاورز - جمالزاده
یزدان سلحشور: نسل شاگردان مستقیم نیما، اندک اندک رفتند و نوبت رسید به نسلی که فقط روزگار نیما را درک کرده بودند. سپانلو از این نسل بود نسلی که معمولاً در حوزههای مختلف، فعال بود و اگر هم در حوزهای فعال نبود از اظهارنظر خودداری نمیکرد. اما او شاعر خیلی خوبی بود و در لحظات حساس تاریخ شعر مدرن، گلهای تعیینکنندهاش، مسیر شعر ایران را تغییر داد.
زمانی که «ساعت امید» زنگ زد
جنگ جهانی شروع شد شاعری به دنیا آمد
در 1319 متولد شد. پدرش کارمند بانک ملی بود. از کودکیاش دو خبر مهم در دست است اول اینکه در دهه بیست که دوره درگیری ایران با جنگ دوم جهانی و بعد هم بازیهای سیاسی متعدد بود، پدرش که لزوماً باید پی معیشت خانواده و مشغله خشک و رسمی کارمندی خود میبود، برای پسر شاهنامه میخواند و شعر سعدی و خمسه نظامی را. خبر دوم هم اینکه وقتی به دبستان ادب رفت با شاعری که بعدها نامش، با نام او در دهههای چهل و پنجاه، در محافل ادبی و رسانهها بر سر زبانها افتاد همشاگردی شد. اسمش را شما میدانید: احمدرضا احمدی. در دهه بیست، دنیا ظاهراً خیلی کوچک بود، کوچکتر از دهکده جهانی- اینترنتی فعلی ما.
وقتی که دنیا، قدری بیشتر عوض شد او کلاس دهماش را به دارالفنون رفت. مدرسهای که در کلاسهایش آدمهایی درس میخواندند که در دهههای بعد، در ادبیات و هنر و رسانه و حوزه علوم انسانی تعیینکننده شدند: داریوش آشوری، بهرام بیضایی، احمدرضا احمدی، نادر ابراهیمی و عباس پهلوان. در همین زمان است که در مسابقه داستاننویسی مجله سخن شرکت میکند و «دشت پندار» اش در این مجله مهم ادبی به چاپ میرسد با این همه او پس از آن، با تمام علاقهای که به حوزه داستان داشت، از داستان برید و غیر از داستانی بلند[که با الهام از داستانهای حسینعلی مستعان، به هزینه شخصی چاپ کرد و راضیکننده نبود و خود هم در کارنامه شخصیاش از آن نامی نیاورد؛کتابی به نام «نیزه پارسی»] دیگر سویش نرفت البته ذائقه داستانی فوقالعادهای داشت. در اصفهان بود که زبان شعری وی که تقاطع شعر و داستان محسوب میشد، شکل گرفت. فکر میکنید در روزگاری که ایران، هنوز اسم و رسمی در جهان مدرن نداشت، سپانلو با چه کسانی در این شهر همنشین شد؟ محمد حقوقی، هوشنگ گلشیری، ابوالحسن نجفی و احمد میرعلایی.
سپانلو را در دهه چهل با گروه هنری طُرفه هم میشناسیم گروهی که بعدها به نقشی تعیینکننده در حوزههای مختلف زندگی مدرن ایرانی دست یافت. این نقش را براحتی میتوان از اسامی بنیانگذاران آن دریافت: «محمدعلی سپانلو، نادر ابراهیمی، اسماعیل نوریعلا، مهرداد صمدی، احمدرضا احمدی، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوشآبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری.»
سپانلو در دهه چهل، نامی آشناست در نشریات آن دوره؛ آن هم در دورهای که غولهای شعر مدرن ایران، همه رسانههای محدود آن دوره را به تسخیر خود درآورده بودند. در این دوره، سپانلوی جوان حتی سی سال هم نداشت! او با آنکه در دانشگاه، حقوق خوانده بود اما در این دهه بیشتر در رادیو و برخی نشریات فعال بود یعنی روزنامهنگار هم بود. مصاحبه او با آگاتا کریستی که در مجله فردوسی منتشر شد در این دوره، شهرتی مضاعف را برایش رقم زد.
بازیگر سینما شد
همنشینی او با اهل سینما، بالاخره او را هم سینمایی کرد. دو فیلم مشهور اوایل دهه پنجاه، سپانلو را در نمای نزدیک داشت: «آرامش در حضور دیگران» ناصر تقوایی و «ستارخان» علی حاتمی. او درباره فیلم تقوایی که فیلم مهمتریست، گفته:«من تقوایی را به نام میشناختم، روزهایی که او داستان مینوشت و در مجله آرش منتشر میشد. روزی او را در منزل سیروس طاهباز دیدم و این اولین آشنایی من با او بود. بعد در هتل مرمر یکبار دیگر تقوایی را دیدم، از من پرسید که فیلم بازی میکنی؟ من نمیدانستم که او فیلمساز هم هست. گفت که همه برای من مجانی بازی میکنند چون پولی ندارم و به جایی هم وابسته نیستم. قرار شد که من در این فیلم بازی کنم. غلامحسین ساعدی فیلمنامه را داد و سیروس طاهباز همخانهاش را، هر دو هم بدون دریافت پول و اینطور بود که آرامش در حضور دیگران ساخته شد.» در این فیلم، یک شاعر دیگر هم بازی میکرد: منوچهر آتشی.
سپانلوی مترجم
سپانلوی مترجم که آثار به زبان فرانسه را ترجمه میکرد از همان ابتدا مطرح بود اما عموماً در این حوزه او را با دو کتاب میشناسیم که هر دو در اصل به زبان انگلیسی بودند: «آنها به اسبها شلیک میکنند» هوراس مک کوی و «مقلدها»ی گراهام گرین. رمان مک کوی البته مشهورتر است به خاطر فیلمی که سیدنی پولاک بر اساس آن ساخت و گرین را هم در حوزه سینما، با فیلمنامه «مرد سوم» کارول رید میشناسیم. سپانلو شاعری بود که توانست بیشترین شگردهای داستاننویسی و نماهای سینمایی را وارد شعر مدرن ایران کند. ترجمههایی که در حوزه شعر از او شاهد بودیم زیاد نیست اما به هرحال تأثیرگذار بودهاند: «گیوم آپولینر در آیینه آثارش» و «دهلیز و پلکان» یانیس ریتسوس. انتخاب این دو شاعر هم برای ترجمه آثارشان، باز جالب توجه است چراکه ویژگی مشترک هر دو شاعر، توصیفات زنده و پیشروی به سوی بیان سینماییاست در واقع هم در آثار ریتسوس و هم آپولینر، بیشتر از آنکه به بیان حسی شعر نزدیک شویم، داستانهای مستندگونه و وقایع را میبینیم. این ویژگی شعر سپانلو هم بود از همان آغاز که محمد حقوقی هم در همان دهه چهل به آن اشاره کرد.
روزگار متلاطم، زندگی متلاطم
در دهه شصت، زندگی شخصی سپانلو دچار تلاطم میشود. از یک سو، از دست دادن کار و غم نان و باقی قضایا که افتد و دانید و از سویی دیگر، جدایی همسر از وی. «پرتو نوریعلا» که خود از شاعران و نویسندگان مستعد دهه پنجاه است، در سال ۱۳۶۴ برای همیشه از سپانلو جدا میشود و با فرزندانش به امریکا میرود. سپانلو در کتاب «بنبستها و شاهراه» که زندگینامهاش است و در سال ۱۳۹۰ در سوئد چاپ و منتشر شد، درباره این اتفاقات و تأثیر آن بر زندگیاش نوشته است. سپانلو پس از انقلاب بهرغم مشکلات معیشتی، وضعیت جنگی کشور و البته موانع نشر آثارش در ایران، در کشور میماند و تن به مهاجرت نمیدهد که حاصلش دو کتاب مهم «خانم زمانم» و «ساعت امید» است. کتابهایی که به همراه «خروس هزاربال» محمد حقوقی، نجاتبخش قالب شعر نیمایی در این دهه میشوند و هنوز هم از مهمترین کتابهای مرتبط با این قالب شعری هستند و شعر نیمایی نتوانسته به کتابهای مهمتری در این حوزه دست یابد.
با مرگ اخوان، انتظار میرفت که شعر نیمایی به آخر خط رسیده باشد چون منوچهر آتشی به شعر سپید رو آورده بود و مفتون امینی هم سپیدسرا شده بود و نصرت رحمانی هم کمتر فعال بود و بیژن کلکی هم که در آستارا، از بازتاب رسانهای آثارش بازمانده بود و فرخ تمیمی هم که خیلی کم میسرود، با این همه این شعر سپانلو بود که در سالهای بعد، همچنان این قالب شعری را به قالبی زنده و مهیا برای ایدههای تازه بدل کرد. سپانلو همچنین در حوزه مضمونهای سیاسی-اجتماعی، از معدود شاعران حوزه روشنفکری بود که هم برای فلسطین و هم برای جنگ هشت ساله شعر سرود. شعرهای فلسطین وی متعلق به پیش از انقلاب بود و پیش از آن بود که در کارنامه هر شاعر ایرانی، شعری در این باره باشد. یک بار که در اواخر دهه 70 به خانهاش رفته بودم درباره سانسور در خارج از مرزهای ایران پرسیدم، گفت: «ترجیح میدهم داخل ایران باشم و با همین اوضاع کنار بیایم. آن طرف مرز هم، اوضاع آنقدر بسامان نیست، تا جایی آزادی که به خطوط قرمز صهیونیستها نزدیک نشوی اگر نزدیک شدی، هرکسی که باشی حذفات میکنند، نه مقامات ملاک است نه ارزش کار هنریات. من با این چیزها کنار نمیآیم. نه اینکه مبارز باشم، کاری را هم که راحت نباشم انجام نمیدهم.» سپانلو، به رغم اعتراضات زیادش به شیوه نشر و چاپ و ممیزی در ایران، چه پیش از سال 57 و چه بعد از آن، همیشه چهرهای منعطف داشت که بیش از آنکه به دنبال جدل باشد، به دنبال راه حل بود. شاعری بود که وقتی درگذشت، سیدمحمود دعایی(مدیر مؤسسه اطلاعات) بر او نماز خواند و عبدالجبار کاکایی، شاعر مشهور عصر انقلاب، در صفحه فیسبوکش[به نقل از روزنامه قانون/مورخ 23 اردیبهشت 94] نوشت: «با محمدعلی سپانلو چند بار همصحبت شدم دقایقی کوتاه. بیش از خودش با شعرش سروکار داشتم، شعری که میراثدار تعقید معنایی که نه، تعقیدی معنادار بود. کثرت توجه سپانلو به حوزههای تاریخی و ادبی و اشتغال به تلخیص و ترجمه متون سبب شده بود تا آقای کلمات در به استخدام درآوردن واژهها دست بازی داشته باشد.
با تهرانیههایش سالهای دانشجویی خاطراتی داشتم، وقتی از روی پل خیابان حافظ به سمت دانشکده خودم در شهر ری میرفتم مصراع «خیابان مواج حافظ که با وزن مستفعلن در فراز و نشیب است» را زمزمه میکردم. وقتی به خواستگاری همسرم در دروازه شمیران رفتم، سر صحبت را با این بیت سپانلو باز کردم که «دروازه شمران، تلاقیگه شش خط بیقواره، که راهی به شمران ندارد»و هنوز هم این سردرگمی در میدان به قول اهالی محل «چه کنم» ادامه دارد، سؤالی که ذهن شهردارهای این کلانشهر را سالها به خود مشغول کرده ولی برای شاعرش لحظهای خاطرهانگیز بوده و ایضاً برای خواستگارش که حرفی جز شعر برای گفتن نداشته.
مرگ سپانلو شکستن ستونی دیگر از بادبان کشتی بیلنگر شعر و شاعری در ایران مدرن است و امکان توالی نسلها و انتقال میراث دانشها را در آرامش به خطر میاندازد، پس تردید ندارم که لطمات مرگ او بیش از تصور ماست...»
در تقاطع کشاورز و جمالزاده
آخرین دیدارمان با سپانلو، در جشنی بود و برای اولینبار بر سر وزن یک رباعی دلخوری پیش آمد که آخر مجلس خوانده بودم و سپانلو میگفت اختلال وزنی دارد و من میگفتم که ندارد! گفت: «برویم از صاحبش بپرسیم!». منظورش از صاحبش، سیمین بهبهانی بود[به خاطر دانشش درباره وزن عروضی میگفت] که زیر بار نرفتم و گفتم نزدیک 30 سال است که وزن کار میکنم و هر 24 وزن رباعی را هم خوب میشناسم! که دیگر چیزی نگفت. نباید جدل میکردم. نه اینکه الان که نیست ناراحت باشم، همان موقع هم به خودم گفتم: «حالا حرفی نمیزدی، میمردی؟!» بعد از دقایقی خیلی آرام گفت:«کسی با من تا خانه نمیآید؟» با یکی از دوستان همراهیاش کردیم. فاصله همراهی، تا جدل بر سر وزن رباعی، 10 دقیقه هم نشد اما انگار که از یاد برده باشد، باز نکته گفت و خندید یعنی در دلش نمانده بود. «افسوس که سرطان میهمانیاست که اغلب دوباره بر سفرهتان مینشیند.»جلوی در خانه این را گفت. شب بود. سایه عصایش با نور چراغی که در تقاطع کشاورز و جمالزاده، روی پاهای سیمانیاش ایستاده بود، افتاده بود روی پیادهرو. گفت:«دقت کردی اصلاً؟ سایه هم دیگر مثل قدیم نیست.» دقت کردم، سایهاش داشت کوتاه و کوتاهتر میشد.
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید