گفت وگو با سروش حبيبي : انعکاسي از احوال دروني

1392/4/22 ۱۲:۴۸

گفت وگو با سروش حبيبي : انعکاسي از احوال دروني

حامد داراب : لنين در پاسخ به پرسشي درباره آثار داستايوفسکي ميگويد: «من وقتي براي مطالعه اين ياوه گوييها ندارم» امروز اما، زماني که 131 سال از درگذشت فئودور داستايوفسکي و تنها 88 سال از درگذشت لنين ميگذرد، تاريخ پاسخ کوبندهاي در برابر جمله غير دموکراتيک ولاديمير لنين گذاشته است.

    حامد داراب : لنين در پاسخ به پرسشي درباره آثار داستايوفسکي ميگويد: «من وقتي براي مطالعه اين ياوه گوييها ندارم» امروز اما، زماني که 131 سال از درگذشت فئودور داستايوفسکي و تنها 88 سال از درگذشت لنين ميگذرد، تاريخ پاسخ کوبندهاي در برابر جمله غير دموکراتيک ولاديمير لنين گذاشته است. پاسخي که در سالهاي گمانهزني درباره سوسيال – دموکرات، چيزي نيست جز آنکه؛ اکنون کمتر کسي را ميتوان يافت، حتي ميان نخبگان غير متخصص که آثاري از لنين را به ياد آورند يا حتي شنيده باشند اما در مقابلش کمتر شخصي را ميتوان پيدا کرد، حتي از ميان تودههاي عمومي که عناويني چون «برادران کارامازوف» «جنايات و مکافات» «تسخيرشدگان» يا «ابله» را نشنيده، کتابهايشان را نخوانده يا فيلمي که از آنها اقتباس شده را نديده باشد؛ موضوعي که دليلي آن را نيست، جز اينکه اکثر داستانهاي داستايوفسکي سرگذشت مردمي است، عصيان زده، بيمار و روانپريش که آنها را به شيوه ويژه خودش روانکاوي ميکند. به عبارتي بهتر داستايوفسکي پيوسته زبان حال مردم زمان خود بوده و يک لحظه از بيان و به تصوير کشيدن ناملايمتها، رنجها و دردهايي که حکومت ديکتاتوري بر آنها روا ميداشته عقب ننشسته است. از اين ديدگاه رمان «همزاد» او که به تازگي با همت «نشر ماهي» منتشر شده و در دسته اولين نوشتههايش قرار ميگيرد نيز از اين نوع نويسش خاص داستايوفسکي خارج نيست. رماني که سروش حبيبي (1312)، مترجم نامآشنا و کاربلد ايراني که سالها ساکن پاريس است، در گفتو گويي که با او به بهانه ترجمه «همزاد» انجام دادهام معتقد است: داستايوفسکي در «همزاد» ميخواهد بازار دسيسه و تباني و خاليکردن زير پاي رقيب و چاپلوسي نسبت به رئيس را نشان دهد.


***
در آغاز قبل از هرچيز ميخواهم اين پرسش را از شما که سالهاست به ترجمه آثار نويسندگان روس پرداختيد بپرسم، که در واقع؛ آن چيزي که ادبيات روسِ پيش از انقلاب اکتبر 1917 و پس از آن را با تمامي فراز و نشيبهايش برجسته ميکند تا نويسنده امروز، يعني نويسنده اوايل قرن 21 حتي، به نوعي مطالعه آن را مهم ميشمارد چيست؟ به عبارتي بهتر ميخواهم بدانم آنچه که ادبيات داستاني روس يا شوروي سابق را در تلاقي با ادبيات داستاني اروپا يا آمريکا، ادبياتي خاص، جهان شمول و تاثيرگذار نموده، چه مولفههايي است؟
من گمان ميکنم که اقبال کتابخوانها به آثار بزرگ به علت ارزمندي و بزرگي آن آثار است، خواه، آمريکايي باشد يا فرانسوي يا آلماني! گمان نميکنم که براي کتابخوانها «خوشههاي خشم» ستينبک يا «در جستوجوي زمان گمشده» پروست ارزشي کمتر از شاهکارهاي ادب روس داشتهباشد. «بينوايان» ويکتور هوگو حالا از شاهکارهايي است که، نميگويم در آسمان ادب ميدرخشد، بلکه در دل «انسانها» توفان به پا ميکند.  ولي به قول معروف هر گلي بويي دارد ولي همه گلاند. البته شايد بتوان گفت که ادب روس براي ما ايرانيها از اين نظر ممتاز است که برخاسته از جان گويندگان همسايه است. روسيه، گرچه از حيث فرهنگي بسيار جوان است (پوشکين و گوگول، قديميترين اديبان روسيه در قرن نوزدهم زيسته و آفريدهاند) ولي خويشاونديهاي محسوسي ميان روسها و ايرانيها وجود دارد. شايد در کنار اين همحسي علتي سياسي هم بيتأثير نباشد. روسيه هرچه باشد در ذهن ما با کمونيسم متداعي است که بهدرست يا نادرست براي ما ايرانيها بهصورتي يادآور عدالت اجتماعي و مبارزه عليه استبداد و اين حرفهاست. ولي اين هم حقيقتي است که تالستوي يا داستايوفسکي بهراستي نوابغي کمنظيراند و عجيب نيست که فرهيختگان ايراني مثل صاحبدلان همه جاي دنيا شيفته آثار آنها باشند و در شرح دردهايي که کشيدهاند و داستانهاشان آينه آنهايند حديث رنجهاي خود را مييابند.


شما بيش از 50 سال است که از چهار زبان آلماني، انگليسي، فرانسه و روسي؛ کتاب به فارسي ترجمه ميکنيد، اگر بخواهيد با نيم نگاهي به آنچه تا به امروز در اين گستره انجام داده و مطالعه کردهايد، برايمان تصويري از ادبيات داستاني کشورهاي آلماني زبان با نويسندگاني مانند کافکا يا فرانسه با شخصيتهايي همچون مارسل پروست يا اريک امانوئل اشميت و انگليس با چهرههايي مانند چارلز ديکنز يا شکسپير و جورج اورول؛ بدهيد، جايگاه يا ادبيات داستاني اين کشورها را چگونه ارزيابي ميکنيد؟

بله، من از اين جهت بسيار بختيار بودهام که در خلال مشکلات هستي، به اين گلزارهاي بسيار رنگ ادب راهي داشته و بهقدر تواناييام از آنها لذت بردهام. سوال شما طوري است که انگاري اين بنده بر سراسر ادب اين کشورها تسلط دارم. افسوس چنين چيزي نيست. بنده در جزء کوچکي از دنياي ادب تفرجکي کردهام و بديهي است که خواستهام هموطنانم را در لذتم از چشيدن زيباييهاي آن شريک کنم. به اين قصد آثاري را ترجمهکردهام. همه اين فرهنگها نويسندگان بزرگي بهوجود آوردهاند. مشکل ميشود آنها را با هم مقايسه کرد. چطور ميشود گفت که ياسمن بهتر است يا سنبل و چرا! خوب است که مترجمان بکوشند تا ممکن است پنجرههايي از اين گلزارها براي فارسيزبانان بگشايند. ارزيابي نويسندگان بزرگي که اثر يا آثاري از آنها ترجمه کردهام در اين مختصر ممکن نيست. متأسفم که جوابم به اين سوال چندان رضايتبخش نيست.


برخي بر اين باورند که اگر يک مترجم ادبيات، براي ترجمه به صورتي خاص تنها روي يک زبان مشخص مثلا آلماني تمرکز کند، نه تنها در درازناي کاري ميتواند به جامعه ادبي خود لايههايي پنهان دارنده از ادبيات آن زباني که براي ترجمه برگزيده است را نمايان کند بلکه براي کارنامه کاري و ارائه هرچه دقيقتر ترجمه از زبان مبدا نيز حرفهايتر و کاربلد تر عمل خواهد کرد؛ چرا که به جاي تمرکز بر چند زبان به يک زبان مشخص پرداخته است. به عبارتي ديگر ميخواهم بدانم که آيا فکر نميکنيد که اگر در طول اين نيم قرن گذشته تنها بر يک زبان متمرکز ميشديد به نوعي ميتوانستيد از آنچه امروز هست و البته که تحسينبرانگيز هم است، بهتر عمل کنيد؟

بله، حق با شماست. بهتر بود که وقت خودم را اين قدر تلف نميکردم (گرچه دلم نميخواهد اسم کاري که کردهام را اتلاف وقت بگذارم) بلکه در يک زبان و در ادب آن تخصص بيشتري پيدا ميکردم. اينجا نميخواهم و بهجا هم نيست که توضيح دهم چطور شد که به چند زبان پرداختم. همينقدر به اختصار ميگويم که آشنايي من با اين چند زبان حاصل تصميم و برنامهاي از پيش ريخته نبود. زندگي وضع را اينطور پيش آورد. اگر قرار بود که امروز برنامهاي براي زندگي فرهنگي خودم طرح کنم حتماً يکي از زبانهاي اروپايي، از ميان آنها که برشمرديد انتخاب ميکردم، تسلطم را بر آن با چاشني يوناني کلاسيک و لاتيني عميقتر ميکردم و براي بارآورکردن فارسيام به عربي و پهلوي ميپرداختم. گرچه 10 سالي هست که مدتي از وقتم را در اين راه صرف ميکنم اما در هشتاد سالگي اين کار بيشتر رنگ لذتجويي دارد و درباره نتيجه مشتپرکن اين کارم دچار توهم نيستم. ولي  اين راهي هم که به خطا رفتهام کاملاً عاري از سود نيست و مزايايي خاص خود داشته است.

من معتقدم که عدم ترجمه آثار تازه و گوناگون در ايران، يا بهتر بگويم کمتر ترجمه شدن چنين آثاري که دست رسي مخاطب و نويسنده؛ به جديدترين و متنوعترين آثار ادبياتي جهان را ميسر ميکند، بيشتر به اين خاطر است که انتشاراتيها و البته مترجمان نميخواهند يا صادقانهتر بگويم ميترسند که دست به ترجمه يک اثر از نويسندهاي که تا امروز از آن به فارسي اثري منتشر نشده بزنند و اين ترس چيزي نيست جز تصور فروش کم يا مورد اقبال قرار نگرفتن که فکر ميکنم حس نادرستي است چرا که مثلا چند سال پيش پرويز دوايي براي اولين بار از بهوميل هرابال نويسنده چک داستان «تنهايي پر هياهو» را به فارسي برگرداند که با استقبال بسيار چشمگيري روبه رو شد و تا امروز هم به چاپهاي متعددي رسيده است. از اين نگاه خواهشمندم بگوييد که فکر ميکنيد مترجمان امروز چقدر از انتخابهايي که براي ترجمه خود انجام ميدهند را تحت شرايطي که من از آن با اصطلاح «تقاضاي بازاري» ياد ميکنم، انجام ميدهند. البته بسيار خوشحال ميشوم که عقيدهام را درباره اين رويکرد نيز ارزيابي کنيد.
بنده نميدانستم که مترجمان و ناشران از معرفي نويسندگان ناشناخته اکراه دارند. شايد اين بياطلاعي بهعلت غيبت طولاني من از ايران باشد اما من خودم نويسندگان متعددي را اول بار معرفيکردهام. مثلاً دينوبوتزاتي، يا رومن گاري، يا گروسمان، يا کانتي، يا تابوکي، يا کارپانتيه و... در اين کار نه اکراهي داشته و نه از طرف ناشران بيميلي ديدهام. بعد از سالهاي زياد اين کتابها همچنان در بازار موجوداند و بهغير از يکي دو تا از آنها مرتب چاپ ميشوند. اينجا بهجا ميدانم که از همت ناشران يادي بکنم و به فرهنگدوستي و پايداريشان در برابر مشکلات کار آفرين بلکه صد آفرين بگويم. در اين روزگار و در شرايطي که ميدانيم و مشکلاتي که بهويژه در راه آنهاست ادامه اين حرفه جسارت بسيار ميخواهد. و اين در حالي است که با سرمايه و تواني به مراتب کمتر از آنچه آنها صرف کار ارزشمند فرهنگي خود ميکنند در کارهاي ديگر سود بيشتري بهدست ميآوردند اما اينکه چرا من خود بيشتر به ادبيات قرن نوزدهم اروپا ميپردازم يکي به علت علاقهام به ادب اين دوران است و ديگر اينکه معتقدم که ادب امروز بر بستر ادب ديروز بردميده است و ما بهتر است که ادب قرن نوزدهم را که از نظر رمان بسيار بارور بوده است خوب بشناسيم تا از ادب امروز چنانکه شايسته است بهرهمند شويم. من گمان ميکنم از آثار داستانسرايان اين قرن هنوز ترجمههايي که بشود گفت همسنگ متن اصلي باشند بهقدر کفايت در دسترس داستانخوانها نيست. منظورم البته اين نيست که ترجمههاي من به اين مرتبه از کمال رسيده باشند، بنده کار خود را فقط تلاشي ميشمارم در اين راه. بايد ترجمههاي متعدد از اين آثار برجسته بهوجود آيد و بازار رقابت در اين عرصه گرم شود و مترجمان تا ميتوانند در اين ميدان گويبزنند. چند تايي از آثاري که من ترجمه مکرري از آن عرضه کردهام مربوط به زمانياند که انتظار خوانندگان از ترجمه بسيار محدودتر از امروز بود و زبان رمان به غناي امروز نبود. از اين گذشته برخورد مترجمان نيز با کارشان غير از امروز بود. مترجماني بودند که از مراجعه به فرهنگ عار داشتند و بهکار بردن واژههايي نه چندان دقيق را به مراجعه به لغتنامه براي رسيدن به واژگاني چون بلور شفاف ترجيح ميدادند. من البته با اين حرف قصد خردهگيري به آنها را ندارم. رسم آن روز اين بود. به همين قياس خود را نيز در چشم کتابخوانها يا مترجمان بيست سال بعد در جايي در همين رديف در نظر ميآورم. اين است که معتقدم آثار بزرگ نويسندگان خارجي را بايد هر پانزده بيست سال يک بار از نو ترجمه کرد، زيرا سرعت تحول زبان رمان در کشور ما بسيار است.


در ميان آثاري که سروش حبيبي ترجمه کرده است، بيشتر از الياس کانتي نويسنده بلغاري يا آلخو کارپانتيه نويسنده کوبايي يا ميکيس تئودوراکيس که نزد دانشجويان و روشنفکران ايراني در دوره انقلاب ۱۳۵۷ ايران بسيار محبوب بود، ترجمه آثار فاخري از ادبيات روس بيشتر به چشم ميآيد که اغلب از تولستوي و داستايوفسکي است، همچنين نام واسيلي گروسمان که خبرنگار روس نام آشناي جنگ دوم جهاني هم بود نيز به چشم ميآيد. ناگفته نماند ترجمههاي شما از هرمان هسه نيز بسيار در کارنامه کاريتان برجسته است اما فکر ميکنم اغلب شما را با ترجمههايتان از داستايوفسکي و تولستوي ميشناسند نويسندگاني که بسياري مترجمان به ترجمه آثار آنها همت گماشتهاند. لطفا برايمان بگوييد که دليل اصلي اقبال شما به نويسندگاني مانند داستايوفسکي چيست، تا آنجا که «همزاد» دومين رمان جدي داستايوفسکي را ترجمه ميکنيد؟ به عبارتي سادهتر ميخواهم الزام ترجمه چنين اثري را نيز برايمان شرح دهيد.
اولاً از اينکه کتابخوانها و خاصه روشنفکران به ترجمههاي اين بنده نظر خوب دارند باعث دلگرمي من است. از همهشان سپاسگزارم. افسوس کتابهايي که از آلخو کارپانتيه و گروسمان ترجمهکردهام در کنار بسياري ديگر، سالهاست در انتظار جواز انتشارند و علت اين محروميت برايم روشن نيست، زيرا کتاب گروسمان بعد از انقلاب توسط «انتشارات سروش» يک بار منتشر شده است. بگذريم. ميپرسيد چرا به تالستوي و داستايوفسکي علاقهمندم. اين هر دو بزرگوار از نوابغ ادب دنيايند. اشخاصي که اينها در داستانهاشان آفريده و وصفکردهاند، نقش ديوار نيستند، جان دارند و با ما زندگي ميکنند. نماينده احوال نفساني واقعياند. صفاتي که در اين اشخاص درنهاده شدهاند مصنوعي نيستند. رفتارشان در شرايط معين چنان است که آدم از آنها انتظار دارد. اين کتابها آينههايياند در برابر روان ما. ما در آنها خود را ميبينيم و ميتوانيم در احوال خود تأملکنيم. تالستوي، گذشته از اينکه دانشمند و متفکر و مصلح جامعه و معلم انسانهاست، خود قهرماني است که با خود درافتاده است. اين حال در داستان رستاخيزش بخوبي پيداست. اين کتاب تکاندهندهترين کتابي است که من خواندهام. حديث جهاد با نفس است. داستايوفسکي در احوال مردم با ديدگاني موشکاف عميقشده و سرنمونهايي از آدمها پيدا کرده و آنها را به جان هم انداختهاست. انسان در هر يک از آنها جلوه يا جلوههايي از وجود خود را بازمييابد. با آنها خوشحال يا غصهدار ميشود، با آنها به شور ميآيد يا دلسرد ميشود. با آنها عاشق ميشود يا مثلاً شکست ميخورد و اگر بخواهد در وجود خود غورميکند. به اين دليل است که به فکر افتادم که آثار چنين اشخاصي را تمام ترجمه کنم و در اين کار دوستان ناشرم تشويقم کردند. اگر همه آثار قلم چنين نويسندگاني را بخوانيم اولاً از سير فکر و هنر آنها باخبر ميشويم و هم خويشاونديهايي ميان اشخاص مختلف پرداخته آنها در کتابهاي مختلفشان کشف ميکنيم. البته داستان «همزاد» شاهکاري نيست. خود شما فرموديد که دومين اثر اوست. هنگام نوشتن اين کتاب، هنوز جواني بوده و راه پرمحنت زندگي را نپيموده بوده و به تعبير شعراي خودمان خونش بر اثر چرخش اختران و تابش آفتاب به لعل بدل نشد بوده است. حتي نفوذ گوگول در آن پيداست. ولي دريغم آمد که آن را بهگناه اينکه با «ابله» و «جنايت و مکافات» و... همپايه نيست به خوانندگان ايراني معرفي نکنم. خاصه اينکه «گاليادکين» خود چهرهاي جالب و در خور تأمل است. اميدوارم جواب شما را داده باشم.


اگر قرار باشد در مقام يک مترجم از ميان کارهايي که از داستايوفسکي ترجمه کردهايد در نقدي تطبيقي نوع نويسندگي داستايوفسکي در «ابله» که سال 1869 يا «شياطين» که سال 1872 نوشته شده را با «همزاد» که 1846 نوشته شده، قياس کنيد؛ به چه نکاتي اشاره خواهيد کرد؟
داستايوفسکي در هر يک از اين آثاري که نام برديد از يک نظر خاص به جامعه آدمها نگاهميکند. «ابله» رنگ روحاني دارد. پرنس ميشکين جواني منزه است، چنانکه بعضي او را آينهاي از مسيح دانستهاند. او در دنياي ما بيگانه است و با گناهکاران گوناگون روبهرو ميشود. البته توضيح چگونگي اين نبرد در اين مختصر ممکن نيست. شياطين رنگ سياسي دارد. داستايوفسکي در هر يک از اين آثار جلوههايي از روان خود را در اشخاص داستان گذاشتهاست. ميشکين و ستاوروگين هر دو، هر يک از جهاتي به بعضي از جنبههاي رواني خود داستايوفسکي شباهتدارند. حتماً ميدانيد که داستايوفسکي قبل از گرفتاري و تبعيد به سيبري جزو گروهي سوسياليست آرمانخواه بوده است و به همين گناه با باقي همفکرانش دستگير و ابتدا براي تنبه به اعدام و بعد به کار در اردوگاه کار اجباري محکوم ميشود و اين انتظار اعدام، که در «ابله» به زيبايي از زبان ميشکين وصف ميشود در او اثر بسيار گذاشتهاست. شياطين آينهايست که اين رمندگي او در آن نمايانده شده. او نه فقط ستاوروگين را در اين داستان از روي پارهاي از جنبههاي رواني خود ساخته، بلکه در شاتوف نيز بعضي از اين جلوهها را ميبينيم. ماجراي چاپخانه مخفي که شاتوف را به کشتن ميدهد وصف واقعيت است. رابطه شاتوف با زنش که با رسوايي به نزد او برميگردد احوال خود داستايوفسکي است. نکته مهمي که در داستانهاي بزرگ او شاخص است تلاش بيامان او در طرحريزي داستانهاست. 5، 6 بار «ابله» را با طرحهاي مختلف نوشته و در نيمه کار کنار گذاشته و در شخصيت اشخاص خود تجديد نظر کرده است و بازنوشته است.


داستايوفسکي يک نقلقول معروفي دارد که: «ما همه از زير شنل گوگول بيرون آمديم» و گويا در رمان کوتاه همزاد، همين حرفش را عملا هم نشان داده است. من بر اين باورم آن اثر بيشتر از هر اثر ديگري تحت تاثير فضاي ديوانهوار داستانهاي گوگول است. ارزيابيتان نسبت به اين موضوع چيست؟
در خصوص «همزاد» و نفوذ گوگول در آن حق با شماست. گوگول در نوع داستان قديميترين نويسنده بزرگ روس است. پوشکين گرچه چند اثر منثور، مثل دختر سروان و داستانهاي بيلکين دارد، ولي کارش بيشتر در زمينه شعر درخشان است. بنابراين هيچ جاي تعجب نيست که نويسندگان بعدي او را سرمشق خود قرار داده باشند. مگر حافظ ما از سعدي و عراقي و مولوي و عطار اثر نپذيرفته؟ حتي در اشعار او بعضي بيتهاي آنها را با اندکي تغيير ميبينيم اما اين اثرپذيري که گاهي به تقليد ميرسد به هيچ روي موجب تخفيف حافظ نيست. در «همزاد» وجوه تشابهي با «يادداشتهاي يک ديوانه» و «پالتو» و «دماغ» به چشم ميخورد. (اين را هم بگويم که نميدانم چرا اين داستان گوگول در ايران با عنوان «شنل» معروف شده. البته عنوان آن در روسي «شينل» است که واژه شنل فارسي از آن آمده است اما معني اين لغت در روسي پالتو است. پالتوي نظامي. آنچه ما در فارسي شنل ميگوييم آستين ندارد و يقهاش با دکمهاي بسته است. حال آنکه پالتو چنين نيست. در خود داستان «پالتو» به صراحت گفته شده که خياط پالتو را که براي آکاکي آکالييويچ ميآورد و بر شانهاش مياندازد و کمکش ميکند که دستهايش را در آستينها بکند. ) باري از اين بگذريم. عبارتي که ذکر کرديد واقعيت دارد. نفوذ گوگول در نويسندگان بعد از خود مسلم است اما جايي که جداشدن بخشي از بدن يک کارمند، به بيني او محدود ميشود در «همزاد» روان کارمند است که دو نيم ميشود، بهطوري که خصوصيات آنها ضد هم است. يعني خود گاليادکين است که از خودش جداميشود و اين راه به ديوانگي کامل او ميانجامد.


من در تمام طول اثر حس ميکردم واقعا توطئهاي در حال وقوع است تا آقاي گاليادکين را از صحنه بازي محو کند، بر اين باورم اين شيوه ويژه داستايوفسکي است که باعث ميشود مخاطبش مانند شخصيت اصلي «همزاد» يعني همان آقاي گاليادکين که کارمند ميانپايهاي است که دچار توهم شديد شده؛ تا انتهاي رمان دچار توهم باشد؟
بله، اين را ميشود يک شگرد داستانسرايي داستايوفسکي دانست که خواننده را از ملال شخصيت گاليادکين بيرون کشد و شايد هم همانطور که شما تشخيص دادهايد اين توازي توهم ميان خواننده و شخص اول داستان عمدي بوده است.


در لايه پنهان دارنده «همزاد» نوعي نقد اجتماعي مستقيم در جريان است. نقد جامعهاي که در آن براي پيشرفت راهي نيست جز «چيدن کدو بادمجان دور بشقاب آقاي رئيس» و خالي کردن زير پاي ديگران به هر شکل و وسيله ممکن. اين نقد اجتماعي را ميتوان در رمانهاي بعدي داستايوفسکي هم به وضوح ديد که البته پختهتر و نشانهشناسانهتر بيان ميشود. اگر بخواهيد تصويري از ديدگاه سياسي داستايوفسکي بر اساس چنين برداشتهايي از نوشتههايش بدهيد فکر ميکنيد بايد او را چگونه ترسيم کرد؟ آيا ميتوان گفت داستايوفسکي نقش جامعهشناسي را ايفا ميکند که پيوسته به بيان مصائب اجتماعي از راه نوشتن رمان نگاه دارد؟
بله، جبر دستگاه اداري مقتدر و چيرگي ديوانسالاري در همه شئون زندگي روسيه در اين داستان و نيز در «يادداشتهاي زيرزمين» بسيار نمايان است. بديهي است که در اين نظام، چنانکه در هر نظام استبدادي بازار دسيسه و تباني و خاليکردن زير پاي رقيب و چاپلوسي نسبت به رئيس آيين حاکم است. داستايوفسکي اين حال را تشخيص ميدهد و در مقام هنرمند ميکوشد آن را از جنبههاي مختلف وصف کند اما تا چه اندازه کسوت مصلح جامعه را به خود ميآرايد، بحثي است که من واردش نميشوم، زيرا جامعهشناس نيستم. گمان ميکنم که بعد از بازگشت از سيبري ديگر آن جوان مبارز سوسياليستمشرب نيست. بيشتر جهاد فردي را راه نجات مييابد. وصف اشخاصي چون مارملادف، يا ميدويدف، يا فيودور پاولويچ کارامازوف، که همه به هم شباهتهايي دارند و بعضي منتقدان پارهاي جنبههاي شخصيت پدر خود او را در اين اشخاص ميبينند و اينکه او را در «برادران کارامازوف» او را در برابر پير زوزميما گذاشته است و احترام شديدش به صومعهها نشان ميدهد که راه رستگاري را راهي فردي به سوي خدا ميداند. بهطور کلي او هنرمندي مذهبي است، بيآنکه بهصراحت اين نکته را بيان کند.


از نگاه من شخصيت اصلي «همزاد» نماينده بارز کسي است که چون به قواعد بازي جامعه تن نميدهد در هم فرو ميشکند و تعادل روانش را از دست ميدهد. از اين نظر گاليادکين يک جور مدل اوليه براي پرنس ميشکين در «ابله» هم هست و حتي «برادران کارامازوف» که هريک به نحوي از تطبيق خودشان با سيستم عاجز بودند و بسياري ديگر از شخصيتهاي ماندگار داستايوفسکي را اينگونه ميبينم. نظر شما درباره اين نگاه البته شخصي به آدمهاي اصلي نوشتههاي داستايوفسکي چيست؟
بهعقيده من نميتوان از گاليادکين قهرمان ساخت. او آدم رذلي است. تن به کار نميدهد و ادعاي فراوان دارد. خود را بالاتر از آنچه هست ميشمارد. رفتارش در همان آغاز داستان که براي رفتن به ضيافتي که به آن دعوت نشده لباس رسمي و کالسکه کرايه ميکند، چنانکه حتي نوکرش به کارهاي او پوزخند ميزند، همينکه هفتصد هشتصد روبل پولي را که معلوم نيست از کجا آمده آن جور عاشقانه نوازش ميکند و آن را وسيله رسيدن به همه چيز ميشمارد، همينکه بيآنکه قصد خريد داشته باشد به فروشگاههاي مختلف ميرود و اداي مشتري متشخصي را درميآورد... و ملاقاتش با پزشک و رفتارش به همکاران جوانش در کافه و خيلي چيزها از همين قبيل نشان ميدهد که بيشتر سبکمغز است. همان عاشقشدنش به دختر مديرکل سابقش که از «يادداشتهاي يک ديوانه» گوگول اثر پذيرفته است همه دال بر اين است که داستايوفسکي ضمن پرداختن شخصيت او تصور نيمديوانهاي را در نظر داشته است که در اثر فشار سنگين ديوانسالاري کارش به ديوانگي کلي کشيده است.

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: