1392/4/2 ۱۲:۳۸
آنچه در پی می آید، «حسب حال» هایی است که دکترنصرالله پورجوادی در صفحه فیس بوک خود نگاشته است. برخی موجز و کوتاه و برخی مفصل تر. اغلب آنها به اتفاقات اجتماعی و فرهنگی این روزها پرداخته و نویسنده از نگاه خودمانی مطالبی زا قلمی کرده است. برخی از آنها را می خوانید:
سبزی خوردن میر حسین دیشب با وجود این که چهار پنج لقمه نان و ماست بیشتر نخورده بودم و خوابیده بودم همه اش خوابهای آشفته می دیدم. یک بار دیدم مردم جمع شده اند توی مسجد، پشت سر دکتر حسن روحانی، فریاد می زدند و یکی دامن عبایش را چسبیده بود و یکی دامن قبایش را. جناب روحانی هم دست توبه و انابه بلند کرده بود رو به آسمان، و با آه و ناله، و عجز و لابه، می گفت: "بارخدایا، این چه کاری بود دست من دادی. مگر من چه گناهی کرده بودم و تو خودت خوب می دانی که أنا عبدٌ ضعیفٌ، لا یملک لنفسه نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حیاتا و لا نشورا."
از شبستان مسجد رفتم تو اطاق متولی. دیدم میرحسین چهار زانو نشسته روی زمین، شال سبزی هم انداخته به گردنش. سلام کردم. تا مرا دید، گفت: "این چه دعایی بود در حق من و زهرا خانم کردی که ما را خدا از حصر بیرون بیاره؟" گفتم:" سید جان، قربون جدت برم. مگه نمی خواهید آزاد باشید و هر جا خواستید برید و هر کی خواست بیاد به دیدنتون؟" گفت :" نه، ما دیگه دنبال درد سر نیستیم. یه مطالباتی داشتیم که خود به خود منتفی شد. دیگه هم نمی خوایم کسی از ما حمایت کنه. حصر را هم نمی خواهیم بر دارند." گفتم:" این حصر فایده اش چیه؟" گفت:" فایده اش اینه که هر کی از هر کی قهر کرد راه نمی افته دست زن و بچه اش را بگیره بیاد خانۀ ما، تا روز بعدش تو روزنامه هاشون یا تو سایتاشون بنویسند که آقای فلانی یا خانم فلانی رفتند دیدن میرحسین و زهرا خانم." گفتم :" آقا، پس برید مسافرت، یه شهرستانی، جایی." گفت: "مثلا کجا؟" گفتم: "همین گرمسار نزدیک تهران." گفت: "ای بابا، دو ماه است که می گن بعضی ها در به در دنبال دو اطاق خالی در گرمسار می گردند کسی نیست به آنها اجاره بده." گفتم:" پس از خدا چی می خواهید؟" ملت چه دعائی در حق شما بکنه؟" گفت: " دعا کنند که زهرا خانم بتونه صبح به صبح چادر سرش کنه بره همین سبزی فروشی دم خانۀ ما دو پره سبزی خوردن بخره برای من پاک کنه بذاره سر سفره ناهار."
کنّاسی اس ام اس یا به قول فرهنگستان پیامکی به دستم رسید که می گفت آقای رئیس منتخب ماسک زده و سطل و ته به دست به رئیس سابق می گوید : فلانی، خدا بگم چی کارت کنه که همه جا رو آلوده کردی.
یادم آمد پیش از انقلاب ، در سال 51 یا 52، رئیس دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران استعفا کرده بود و ما دانشجوی دورۀ دکتری بودیم و با دکتر یحیی مهدوی سمینار داشتیم. اول سمینار آقای حداد عادل به دکترمهدوی گفت: آقا شما چرا رئیس دانشکده نمی شوید؟ دکتر مهدوی چهره در هم کشید و گفت: مگر من کنّاسم!
مهدوی حدود سی سال جزو ارکان دانشگاه تهران و سالها عضو شورای دانشگاه بودو هیچ وقت حاضر نشد رئیس دانشگاه یا حتی دانشکده شود، هر چند که قدرت و نفوذش در دانشگاه بیش از رئیس دانشکده بود. اوبه تمام معنی شخصی بود آکادمیک و ریاست را دون شأن خود می دانست.
رباعی جان دار دیروز یادداشتی نوشتم به یکی از فصول سوانح، کاری که سالهاست در دست نوشتن دارم. در بارۀ نیمۀ اول بیت نخست رباعی زیر توضیح دادم. در بارۀ نیمۀ دوم بیت اول که در بارۀ غیرت عاشق به دیدۀ خویش است قبلا مقالۀ مفصلی نوشته و چاپ کرده ام. ای دوست ترا بخویشتن اوست نی ام وز رشک تو با دیدۀ خود دوست نی ام غمگین نه از آن که با تو اندر کویم غمگینم از آنکه با تو در پوست نی ام
این رباعی یکی از ترانه های ژرف و با شکوه پارسی در قرن پنجم است و احتمالا سرایندۀ آن خود ا حمد غزالی است. مصراع اول آن حلاجی است و متاثر از برخی از ابیات عاشقانه و توحیدی حلاج است. رباعی به نظرم خیلی جان دارد . عمیق و با حال است. با حال بودن و جان دار بودن آن را وقتی می توان بهتر درک کرد که آن را با مثلا این بیت عمیق ولی نسبتا بی حال مولانا مقایسه کنیم. این بیت در واقع ترجمۀ بیت حلاج است که می گوید : انا من اهوی... ولی رباعی سوانح اصیل است و ایماژها ی آن بکر. من کی ام لیلی و لیلی کیست من ما یکی روحیم اندر دو بدن من با این بیت حال نمی کنم ولی هر بار که رباعی فوق را می خوانم گوئی چنگ می اندازد به قلبم.
سرزمین من، مادرمن مادرم را دوست داشتم. عاشقش بودم. پدرم را هم خیلی دوست داشتم، ولی مادرم را جور دیگری می خواستم. نمی توانم بگویم یکی را بیشتر از دیگری دوست داشتم. ولی مثل این که هر کدامشان را نوع دیگری دوست داشتم. مگر دوست داشتن فقط یک نوع است؟ نمی دانم چرا این قدر مادرم را دوست داشتم. الان که فکرش را می کنم اشک از چشمانم سرازیر است. یک چیزی در چشمهایش بود. در لپ و دهانش، در پیشانی نورانیش، در حرف زدنش. گریه های او را هیچ وقت فراموش نکرده ام. برای هر چیزی گریه می کرد. برای پدرم که مرده بود. برای بچه هایش که جلوی چشمش و یکی هم در آغوشش پرپر زده بودند. برای امام حسین و حضرت عباس. برای همسر اولم که مرده بود. خیلی یادم نیست که چه می گفت. اهل فرهنگ و ادب و شعرو این چیزها نبود. حتی یک کلمه فلسفه هم به گوشش نخورده بود، و اگر خورده بود نمی دانست چیست. کتابخانۀ مرا که می دید فقط کتاب می دید، کتابهایی که فرقی با هم نداشتند. او فقط دو کتاب را می شناخت، قرآن و مفاتیح را. و من او را دوست داشتم. برای چه؟ نمی دانم. حضورش را دوست داشتم. با او بودن را دوست داشتم. دوست داشتم دستش را ببوسم. بارها روی پایش افتاده بودم و عاجزانه از او خواسته بودم که مرا ببخشد. به خاطر اذیتهایی که به او کرده بودم. نمی گذاشت. می گفت: مکن، مادر. مکن. گمان می کنم من یک چیز را مثل مادرم دوست دارم. این شهر و این کشوری که در آن متولد و بزرگ شده ام. نمی دانم برای چه؟ نه بخاطر زبان و فرهنگ و تمدن و این چیزها. اینها همه برایم اهمیت دارد، طوری که همۀ زندگیم را دانسته و ندانسته وقف آنها کرده ام. ولی حب وطن به خاطر آنها نبوده است. نوزده ساله بودم که از ایران رفتم و چیزی که تا مدتها به آن فکر نمی کردم برگشتن به ایران بود. در آمریکا و با آمریکائیها زندگی کردم. معمولاً دو سه هفته طول می کشید تا نامه ای از ایران دریافت کنیم و چند سال تنها تماس من با ایران همین نامه هایی بود که هر دو سه هفته یک بار دریافت می کردم. با همۀ این حرفها هیچ وقت به فکرم خطور نکرد که شهروند آمریکایی شوم. هیچ وقت. آن وقتها اصلا گرین کارت نبود و اغلب ایرانیها گرفتن پاسپورت آمریکا یا پاسپورت کشورهای دیگر را ننگ می دانستند. ایرانی بودن در زمان شاه افتخار داشت. ولو این که شما به کشور دیگری تعلّق خاطر پیدا می کردید پاسپورت آنجا را نمی گرفتید. نمی دانم چه شد که در چهار پنج ماه آخری که در آمریکا بودم احساس کردم در جایی زندگی می کنم که جای من نیست. من در آمریکایی که به آن انس پیدا کرده بودم غریبه شده بودم. تاریخ آمریکا را خوانده بودم و احساس می کردم که وجب به وجب آن غصبی است. چه خونهایی از بومیان آمریکا در هر منطقه و هر شهری ریخته شده است. آمریکا برایم ولایتی غصبی و بیگانه شده بود. فرهنگش برایم پوشالی و بی معنی شده بود. زندگی سطحی در شهرهای ساختگی و مفنگی، همه جا یک مرکز خرید، دو سه تا پمپ بنزین، چند تا خانۀ پیش ساخته. در اواسط دهۀ 1960 من در صف مقدم انقلاب فرهنگی counter culture بودم، در سان فرانسیسکو، و به خلاف دوستان آمریکائیم counter culture برایم معنای دیگری داشت. من فرهنگ خودم را داشتم و می خواستم به آن برگردم. سرزمین خودم را داشتم و می خواستم به آن برگردم. 45 سال است که برگشته ام و از لحظه ای که برگشته ام توانسته ام راحت نفس بکشم. همۀ آن چیزهایی که فراریها و مهاجران بعد از انقلاب را آزار می داده است مرا هم کم و بیش آزار داده است. می گویم کم و بیش، چون می دانم که وضع برای بعضی ها جهنم بوده است. ولی به هر حال، اوضاع به وفق مراد خیلی ها نبوده است. من خود لحظه به لحظه از پس رفتن همه چیز زجر کشیده ام. از خونی که قطره قطره از این سرزمین ریخته است با همۀ وجود آگاه بوده و درد کشیده ام. من مادرم را دیدم که در برابر چشمم پرپر زد. با همۀ این حرفها بودن در ایران را ترجیح داده ام. بارها به خارج رفته ام، و ماهها در آمریکا و اروپا مانده ام، ولی هر بار که در گرفتن تصمیم برای ماندن جدّی شده ام، زود منصرف شده ام. نمی دانم در ایران چیست؟ بارها شده است که پشت فرمان بوده ام و ناگهان چشمم به بیرون افتاده، به خاک، به تپه های عباس آباد، و ناگهان خدا را شکر کرده ام، شکر کرده ام که در ایرانم. روی این خاکم. صبحها اولین کاری که می کنم نگاه کردن به کوههای البرز است، از پنجرۀ اطاقم . اطمینان خاطری به من می دهد که هیچ چیز در هیچ جای دنیا نمی دهد. روزهایی که هوا در تهران صاف است، دوست دارم به یک نقطۀ خاص در بزرگراه مدرس بروم، نقطه ای که از آنجا می توانم قلۀ دماوند را ببینم. صلابت آن به من پشت گرمی می دهد. از رودخانه ای که نزدیک خانه ام است خوشم می آید. دوستی داشتم که یک سال پیش از من از آمریکا به ایران برگشت. می گفت کسی باور نمی کند که من از دیدن این جویهای پراز لجن در محلۀ قدیمی مان خوشم می آید. جویهای پراز لجن نه، ولی خاک ایران و آفتابی که در کوچه پس کوچه های تهران می تابد، بر کوچه خودمان می تابد، مرا مسحور خود کرده است. چرا؟ نمی دانم. از قدیم گفته اند چیزی که موجب محبت می شود آنی است که قابل تعریف نیست. انگشت نمی توان روی آن گذاشت. نمی دانم چه چیزی در این خاک است که دامن مرا گرفته است، در این سر زمین کهن سال لگد خورده از سمّ ستوران است که من را به خود می کشد. من این سر زمین را دوست دارم ، همان طور که مادرم را دوست داشتم.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید