1392/3/20 ۱۰:۲۷
منوچهر دين پرست : در بسياري از زمانها و رويدادهاي سياسي مردم از نخبگان و روشــنفكران جامعـه انتظار موضعگيري و راهنمايي جدي دارند. اما اين موضعگيري براي نخبگان چندان كار سادهيي نيست. آنها بر اساس منش و نگرش خود بر بسياري از رويدادهاي سياسي نظر خاصي دارند كه اين رويدادها بايد تا حدودي با نگاه و منش آنها همخواني داشته باشد.
گفتگو با داوري اردكاني: روشنفکران اگر در سياست وارد شوند شكست ميخورند منوچهر دين پرست : در بسياري از زمانها و رويدادهاي سياسي مردم از نخبگان و روشــنفكران جامعـه انتظار موضعگيري و راهنمايي جدي دارند. اما اين موضعگيري براي نخبگان چندان كار سادهيي نيست. آنها بر اساس منش و نگرش خود بر بسياري از رويدادهاي سياسي نظر خاصي دارند كه اين رويدادها بايد تا حدودي با نگاه و منش آنها همخواني داشته باشد. اما معمولا نخبگان تمايلي به اظهارنظر صريح نيز ندارند. در اين گفت گو كه با دكتر رضا داوري اردكاني صورت گرفته او ضمن بررسي موضوع فوق به ارائه ديدگاههاي خود درباره جايگاه نخبگان در رويدادهاي سياسي و همينطور نوع نگرش آنها به وضعيت سياسي جامعه پرداخته است. اين موضوع از مباحث جدي در جامعه ايران تلقي ميشود لذا گروه انديشه روزنامه اعتماد از كليه كساني كه درباره چنين موضعي ديدگاه و نقد خاصي دارند و احيانا تمايل دارند ديدگاههاي دكتر داوري اردكاني را نقد كنند استقبال ميكند. **** عموم انسانها سياست را امري مذموم ميدانند و معمولا هم افتخار ميكنند كه «سياسي» نيستند و هر چه را با اين صفت همراه باشد كثيف و ناپاك ميخوانند. در ابتدا ميخواستم بدانم كه درك و دريافت شما از مفهوم سياست چيست؟ با اين دريافت آيا ميتوان به راحتي از سياست كنارهگيري كرد؟ اجازه بفرماييد بعد از عرض تشكر نظر شما را قدري تعديل كنم. من هم مثل شما بسيار كسان را ميشناسم كه سياست را مذموم ميدانند و از آن تبري ميجويند يا به تبري از آن مفاخره ميكنند اما مردمي كه سياست را مذموم ميدانند همه صاحبنظر در سياست نيستند بلكه چون زشتيها در سياست يا سياستهاي زشت ديدهاند سياست را مذموم ميدانند. من از جواني مثل اكثريت مدرسه رفتههاي جهان توسعهنيافته گرفتار سياست بودهام يا به تعبيري به سياست علاقه داشتهام و اين علاقه يك علاقه اخلاقي بوده كه خيلي زود به مساله فلسفي مبدل شده است. معهذا اعتراف ميكنم كه همواره به سياست با نظر بياعتمادي مينگريستهام و اين بياعتمادي را در مقدمه ترجمه اثر كوچكي از آلبركامو كه چهل و چند سال پيش چاپ شد، اظهار كردهام. حتي در سال 1359 كه فكر ميكردم زمان اعتماد به سياست فرا رسيده است در مقدمه كتاب فلسفه چيست وضعي از سياستهاي مذموم ارائه كردهام اما اين بياعتمادي چندان در وجود من و در نگاهي كه به توسعه نيافتگي داشتهام راسخ و ثابت شده است كه به آساني تغيير نميكند. اين بياعتمادي از زمان كودتاي 28 مرداد 32 به خودآگاهي رسيده بود. يعني ديگر يك حقيقت روانشناسي مربوط به شخص من نبود. من در آيينه كودتاي 28 مرداد شكست تاريخي جهان توسعه نيافته را ديدم. وقتي مصدق شكست بخورد جمال عبدالناصر و سوكارنو چگونه پيروز شوند. اما اكنون كه نظرم را در باب سياست ميپرسيد شايد ميخواهيد بدانيد كه پس از شصت سال زندگي كردن با فلسفه درباره سياست چه ميانديشم و چه ميگويم. نظر من در باب سياست گرچه رنگ فلسفي دارد و از كتابها برگرفته شده است سخن ناظر به تاريخ و سياست تاريخي است و با اينكه يكي از نخستين نوشته هايم در باب سياست فاضله بوده است، سياست جهان جديد را با نظر جهان قديم تفسير نميكنم. به نظر من سياست گرچه با علم نظري و تفكر و هنر تناسب دارد عمل و علم عملي است و از نظر نتيجه نميشود. نظر سياسي غيرناظر به عمل هم اصلا نظر نيست تا آنجا كه درباره بعضي نظرهاي بنيانگذار سياست نيز با توجه به چگونگي تحققشان حكم بايد كرد. مانيفست ماركس و انگلس يك نوشته زيبا است و خواننده را به هيجان ميآورد اما ماركسيسم در تحققش به صورت يك نظام قهر و خشونت و خفقان كه در آن پژمرده شد درآمد. در آن نظام اگر كساني از سياست بيزار شده باشند حرجي بر آنان نيست. در اتحاد جماهير شوروي مردم دو گروه بودند يكي ماموران رسمي حزب و حافظان ايدئولوژي كه براي تحقق بيواسطه غايات ميكوشيدند. اينها، لااقل در وهم و لفظ، فداييان حزب و حكومت بودند و ديگر بقيه مردم كه اگر در سالهاي اخير تاريخ شوروي از حكومت بيزار نبودند ظاهرا از اينكه زندگي خصوصي نداشتند، دلخوش نبودند. در مقابل در كشورهايي كه با روش دموكراسي اداره ميشود بيعلاقگي به سياست يك امر عادي و شايع است اما بيعلاقگي با بيزاري تفاوت دارد. در اين كشورها نه كسي فدايي حكومت است و نه دشمني با حكومت و بيزاري از سياست چندان جايي دارد. به اين اعتبار سياست را دو قسم ميتوان دانست يكي سياستي كه همه جا حاضر است و وجودش در همه جا احساس ميشود و به نام مردمان و به جاي ايشان در همه امور دخالت ميكند و ديگر سياست نامحسوس كه مردم جز در مواقع خاص وجود و اعمال قدرت آن را احساس نميكنند. اين سياست هرچه باشد مردمان را كمتر آزار ميدهد اما سياستي كه هميشه در همه جا و حتي در كنج تنهايي مردمان حاضر است به نحو مستقيم و غيرمستقيم آنان را از سياست بري ميكند و اثر مستقيمش اين است كه مجال زندگي خصوصي را از مردمان ميگيرد و آنان را همواره در نگراني نگه ميدارد و روحشان را مثل «خوره در انزوا ميخورد و ميتراشد». اين سياست چون همهچيز است و همه جا هست و دامنه اعمال نظارت و قدرتش وسعت دارد فرصت و رغبت و توان كافي براي اداي وظايف اصلياش ندارد و در نتيجه به نحو غير مستقيم هم موجب بيساماني و نارضايتي ميشود. معهذا نبايد گمان كرد كه بيزاري از سياست مقدمه نفي آن باشد. سياست امر ناگزير است و با تفكر بنيانگذاري ميشود. مردم ميتوانند مشاغل سياسي را نپذيرند و در كار رسمي سياست وارد نشوند اما عضو جامعه سياسي كشورند. ارسطو درست ميگفت كه انسان حيوان سياسي است (و شايد بسياري كسان و حتي كساني كه قدري فلسفه هم خواندهاند ندانند كه تعريف خاص ارسطو از انسان همين است و گرنه حكم انسان حيوان ناطق است به عنوان مثال در منطق و نه در مقام تعريف انسان ذكر شده است. ارسطو سه يا چهار تعريف از انسان آورده است: حيوان سياسي، حيوان ناطق و حيوان فاني. توجه كنيد كه سياست و منطق و مرگ به هم پيوسته اند) آدميان از آغاز با هم بودهاند و نظمي براي زندگي خود بنا كردهاند. سياست عامل بناي اين نظم و نگهبان آن است. شايد بپرسند كه آيا در تاريخ، خانه و خانواده مقدم بوده است يا مدينه و سياست. پاسخ دادن به اين پرسش آسان نيست هرچند كه قبول تقدم سياست شواهد تاريخي بيشتري دارد. به نظر بعضي صاحبنظران بنياد نظم در زندگي آدمي با عشق نهاده شده و سپس اين بنياد با قهر و خشونت براي مدتي استوار و سپس زير و زبر شده است تا دوباره بناي نظم ديگري گذاشته شود. ما ميتوانيم با نازك طبعي و زودرنجي از سياست تبري بجوييم اما بدانيم كه اگر فكر ميكنيم وجود ما بدون سياست و بيرون از آن ممكن است انسان و تاريخ و سياست را نشناختهايم. اگر به پيروي از ارسطو بگويم كه انسان بالذات و بالطبع سياسي است بيترديد وجودش وابسته به سياست است. اينكه امثال من از دست سياست مينالند در حقيقت از اثر زخم تير فلك ناله ميكنند: خوردهام تير فلك باده بده تا سرمست / عقده در بند كمر تركش جوزا فكنم
از ورود در ميدان بازيهاي سياست ميتوان پرهيز كرد اما وجود سياست يك ضرورت است زيرا اگر سياست نباشد قانون و حق و تكليف و بسياري چيزهاي ديگر كه زندگي آدمي را نظم و صورت ميدهد منتفي ميشود، مردم در صرافت طبعشان با سياست مخالفتي ندارند ولي گاهي ممكن است سياست مايه آزردگي و حتي بيزاري آنان شود و مخصوصا اگر سياست بخواهد با نصيحت و حرف و لفظ، بحرانها و مشكلات بزرگ را از پيش پا بردارد به اخلاق آسيب ميرساند و در نتيجه در راه سست كردن بنياد سياست و ويران كردن بناي آن قدم برميدارد.
نخبگان جامعه معمولا به سه دسته نخبگان سياسي (اصحاب قدرت)، نخبگان اقتصادي و نخبگان فرهنگ و انديشه (اعم از عالمان سنتي، دانشگاهيان و روشنفكران) تقسيم ميشوند. نقش هر يك از اين دسته نخبگان و به ويژه دسته اخير در سياست و سياستورزي چيست؟ علم، فرهنگ، هنر، سياست و فلسفه هرجا باشند به نحوي نامحسوس و ناپيدا به هم بستهاند. پس نخبگان هر جامعه هم اگر در يك نظام متعادل در جايگاه خود قرار گرفته باشند با يكديگر هماهنگي و همراهي ميكنند. سياستمداران و مديران از آنجا كه مرجع ساماندهنده امور اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي جامعهاند پيداتر و شناخت شده ترند اما در همه زمانها و مخصوصا در زمان ما اگر در جامعهيي تفكر و هنر و علم نباشد كار معاش مردمش سامان نمييابد يعني سياستمدارانش هم موفق نميشوند. در بازي زندگي و به ويژه در دوران جهاني شدن مصرف، ظاهرا بايد اقتصاد مقدم باشد به ويژه اقتصادي كه هنر، زيبايي، علم و فلسفه را هم به بازار مصرف آورده و همهچيز را در آنجا در معرض بيع قرار داده است به اين جهت ميان زشت و زيبا و سطحي و عميق، غير اخلاقي و اخلاقي، اسارت و آزادي، جنگ و صلح و. . . فاصلهيي نيست و شايد تفاوتي هم نباشد. حيف كه يكي از كوچكترين عيبهاي اين وضع اين است كه در معرض دگرگوني دائم است و از فردايش چيزي نميدانيم و چه بسا كه يك حادثه كوچك مثل خودسوزي يك نوجوان فقير يا قطع چند درخت در يك پارك آرامش ظاهري آن را برهم زند. در اين جهان چگونه ميتوان گروهي از نخبگان را بر گروه ديگر ترجيح داد. هنرمندان، سياستمداران، دانشمندان، صاحبنظران، تكنوكراتها و گردانندگان موسسات بزرگ مالي و اقتصادي همه مظاهر جهان خويشند و با امكانهايي كه در جهان خود دارند كار ميكنند وقتي راه تحقق اين امكانها بسته شود ديگر كاري از عهده آنها بر نميآيد. آزادي و توانايي مردمان با درك و دريافت امكانهايي كه فرا روي آنها قرار دارد تحقق مييابد. در جهان مدرن چون دامنه امكانها از ابتدا وسعت داشته است اين پندار و گمان پديد آمده است كه هركاري ميتوان كرد و به هر راهي ميتوان رفت و حتي گاهي ميپندارند كه آينده را با هوس و خود رايي ميتوان ساخت. البته اين دعويها و داعيهها را بيشتر از زبان اهل سياست و ايدئولوژي ميشنويم بقيه گروهها داعيه و دعوي كمتري دارند اما تاثيرشان كمتر نيست و مگر نه اينكه قوام جهان جديد به علم است و دانشمندان و دانشگاهيان در ساختن اين جهان مقدمند. معهذا علم در جهان خود و در تناسب با سياست و حقوق و اخلاق و هنر ميتواند كارساز باشد. سياست هم بيمدد علم و فرهنگ و خرد تاريخي كاري از پيش نميبرد. در دوران قوام جهان جديد روشنفكران، فيلسوفان و هنرمندان در نظم بخشيدن و پاسداري از جهان خويش سياستمداران را دستگيري و ياري كردهاند الا اينكه در جهان توسعه نيافته چون دانش و سياست بنياد ندارد ميان آن دو پيوستگي چندان هم نميتوان يافت. در جهان توسعه نيافته دانشمندان معمولا به اعتبار عنواني كه دارند وارد سياست ميشوند و چه بسا كه تحصيلاتشان هم تناسبي با شغل سياسيشان نداشته باشد. جهان توسعه نيافته به نام و عنوان علم و علمي بسيار اهميت ميدهد ولي متاسفانه چنانكه بايد نميتواند از دانش دانشمندانش بهرهبرداري كند. به اين جهت روشنفكران و دانشمندان هم از نفوذ و قدرت چنداني برخوردار نيستند.
حضور انديشمندان در سياست را معمولا با تجربه ناموفق افلاطون در سيراكيوز مقايسه ميكنند. به نظر شما آيا هرگونه حضور انديشمندان در سياست ناموفق است؟ در اين مورد توضيح بفرماييد.
متفكران معمولا در كار سياست و عمل سياسي وارد نميشوند و اگر بشوند و بخواهند فلسفه را راهنماي عمل سياسي قرار دهند شكست ميخورند زيرا تفكر آغاز سياست است و بايد در خرد عمومي تحولي پديد آورد تا سياست نو قوام يابد و كساني از اهل عمل كه از خرد عمومي بهره بيشتر دارند كار سياست را به عهده گيرند. وانگهي احكام فلسفه ناظر به معقولات ثانيهاند و از آنها احكام عملي كه از سنخ معقولات اولي هستند نتيجه نميشود. از جهت روانشناسي هم به قضيه بايد توجه كرد. براي توضيح اين معني ذكر دو نكته مناسب است: 1- تفكر چنان فشاري بر متفكر وارد ميكند كه شايد زندگي عادي او را مختل كند و حال آنكه سياستمدار بايد با آرامش و صبر به تدبير امور جاري و عادي بپردازد. عقلي كه در اين راه راهنماي اوست عقل فلسفه نيست بلكه سايه آن عقل است. نكته دوم اين است كه عقل سياسي مستقيما از عقل نظري و از تفكر محض برنميآيد يعني اولا عقل يك صورت ندارد و هيچيك از صورتهاي آن در جايي معين مضبوط نيست كه هركس بخواهد آن را بردارد و مصرف كند، اينكه معتزله و دكارت گفتهاند كه هيچ چيز مثل عقل به تساوي ميان آدميان تقسيم نشده است به اين معني نيست كه همه مردم بالفعل از حيث عقل مساوياند كه اين تلقي به بداهت باطل است، مقصود و مراد معتزله و دكارت در عين اختلاف نظري كه داشتند اين بود كه همه مردمان به يك اندازه ميتوانند از عقل برخوردار باشند اما ميدانيم كه گاهي بعضي ملل و اقوام از درك و خرد و هنر بهره داشتهاند و در زماني از آنها كم بهره يا بيبهره بودهاند. فيلسوفان پيام آوران خردند و مردمان را به تواناييها و ناتوانيها و امكانهاي خود و روابط و مناسباتي كه ميتوانند داشته باشند متذكر ميسازند آنها به بنيانگذاري سياست مدد ميرسانند اما خود كمتر از تصدي شغل سياسي اسقبال ميكنند و نبايد استقبال كنند زيرا به قول سعدي:
جز به خردمند مفرما عمل گرچه عمل كار خردمند نيست
سعدي ظاهرا در تفكر شاعرانه خود به شكست خردمند در عمل پي برده است، تفكر چنانكه يونانيان هم گفتهاند با درد و حيرت آغاز ميشود. اين درد و حيرت با عشق نسبت دارد و اين عشق و دوستي مايه وحدت مردمان ميشود ولي كار اين وحدت با مرزگذاريها و تشعبها ناگزير به جدايي و حتي به خشونت كشيده ميشود و امر بالذات متعارض اينكه در اين مرحله اگر صاحب سياست اهل خشونت نباشد در عمل كاري از پيش نميبرد. پس فيلسوفان با روحيه پر وسواسي كه دارند قاعده نبايد بتوانند در اين راه وارد شوند به ويژه كه شانههاي آنان ممكن است زير بار تفكر خرد شده باشد. در تاريخ فلسفه دو فيلسوف بزرگ افلاطون و هيدگر هر دو به درجات دچار اشتباه شدند و بعضي فيلسوفان معاصر با درآميختن فلسفه با سياست راه توجيه جنگ و خشونت و جواز تجاوز به عراق و افغانستان را به سياستمداران دادند. افلاطون با نوشتن نامه هفتم قدري اشتباه خود را تدارك كرد اما هيدگر نميتوانست اثري مثل نامه هفتم افلاطون بنويسد. شايد او درسهاي نيچه و در رسالههايي مثل ذات تكنيك و منشأ اثر هنري كوششي براي اشتباه خود كرده باشد. در طي تاريخ فلسفه، فيلسوف بزرگ ديگري را نميشناسيم كه در كار سياست وارد شده باشد. اينكه در برابر استبداد چه تصميم سياسي ميتوان و بايد گرفت مساله سياستمداران است. يعني اين قبيل تصميمها را سياستمداران خود بايد بگيرند و مسووليت آن را نيز بپذيرند. فيلسوف چون مسووليت ندارد اگر فتواي عمل بدهد به تفكر وفادار نمانده است. وضع فيلسوف در برابر سياست يك وضع دوگانه است زيرا از يكسو مدام بايد به سياست بينديشد و از سوي ديگر بايد از ورود در آن پرهيز كند و اگر وارد شد سياست را با فلسفه نياميزد. تصميمهاي بزرگ سياسي و اخلاقي در موقع خاص و در وقت معين بايد اتخاذ شود و راهنمايش خرد عملي است. خرد عملي گرچه بيرون از هواي نظر نيست اما از احكام نظري بيرون نميآيد. با همه اينها وقتي چراغ فلسفه سوسو ميكند و فيلسوف سياست را بينياز از فلسفه ميداند اگر پريشاني در همه كشورها و سياستها ظاهر شود نبايد غير منتظره باشد.
كساني چون دكتر كاتوزيان معتقدند كه به دلايلي تاريخي در ايران ميان دولت و ملت شكافي برناگذشتني رخ داده است. اين داوري را تا چه اندازه صحيح ميدانيد و به نظرتان براي رفع اين مشكل از انديشمندان چه برميآيد؟
اين درست است كه ميان دولت و ملت شكاف و گسيختگي هست اما همانطور كه اشاره كرديد اين نه يك امر سياسي بلكه يك وضع تاريخي است. دولت و ملت دو ماهيت ثابت و هميشه موجود در همه جا نبودهاند بلكه در تاريخ تجدد و در سياست جديد و در نسبت با يكديگر پديد آمدهاند در جهان توسعه نيافته پيدايش دولت و ملت سير طبيعي نداشته و به اين جهت هرگز دولت و ملت به طور تام و تمام تحقق نيافتهاند پس درست آن است كه بگوييم در جهان در حال توسعه هرگز ميان دولت و ملت پيوستگي و بستگي كامل نبوده است. يگانگي نسبي دولت و ملت با پديد آمدن ملت در جهان تجدد، حادث شده و در وجود دولت – ملتها تعين يافته است. اما در جهان توسعه نيافته كه قواعد و رسوم و سازمانهاي عالم جديد و مخصوصا سياستهاي سوسياليسم و ليبراليسم و استبدادهاي جديد همه با هم بدون ارتباط با يكديگر از غرب وارد شده است ملت و دولت چنانكه بايد قوام و نظام ندارد. پس من با تاييد اصل نظر از آن دورتر ميروم و ميگويم براي اينكه قضيه را بهتر دريابيم اصل را بر گسيختگي بگذاريم و ببينيم آيا در طي زمان نسبت و رابطه ميان دولت و ملت چگونه بوده و چه تحولي داشته است. كاري كه صاحبنظران و انديشمندان ميتوانند بكنند اين است كه وضع تاريخي يكصد و پنجاه ساله اخير را كه تاريخ جدايي از گذشته و پيوستن به جهان جديد است روشن كنند و تنها در اين صورت است كه ميتوان نسبت ميان دولت و ملت و امكانها و دشواريهاي زمان كنوني را يافت و به بهرهيي كه از عقل و تدبير داريم آگاه شد.
معمولا مردم ايران در تصميمگيريهاي سياسي كمتر به كردار روشنفكران و گفتار آنها و بيشتر به منافع شخصي و فردي خويش نظر ميكنند. اين امر چه پيامدي دارد و روشنفكران و انديشمندان چه بايد بكنند تا عموم به ايشان اعتماد كنند و در بزنگاههاي مهم از نظرات ايشان بهره بگيرند؟
درست است كه مردم چندان به سخن روشنفكران گوش نميكنند اما روشنفكران هم مردم را با تصوري كه از كتابها و مقالات سياسي به دست آوردهاند ميشناسند و كمتر پرواي اين را داشتهاند كه سخن براي چه گوشي ميگويند ظاهرا گوش اكثريت مردم در طي صدسال اخير چندان آماده شنيدن سخن روشنفكران نبوده است. روشنفكران هم حرفهايي را كه به گوششان خوش آمده بود ميگفتند و مينوشتند و در شرايطي كه مردم با معاني و مفاهيم سياست جديد آشنا نبودند سخن روشنفكري اروپا را تكرار ميكردند. وقتي بناپارت در مصر در حضور جمعي از مصريان در ضمن سخن چيزي از آزادي گفت بعضي از حاضران پريشان شدند و پنداشتند كه ژنرال آنها را غيرآزاد و برده ميداند آنها با مفهوم جديد آزادي بيگانه بودند و لفظ و عنوان حر را به كسي اطلاق ميكردند كه برده نباشد ما هنوز هم چنانكه بايد با مباني و مبادي سياست و اخلاق جديد آشنا نشدهايم زيرا نظم زندگي ما در عين جهاني شدن لااقل از حيث پيوستگي و وحدت با نظم زندگي جهان توسعه يافته تفاوت دارد سياست و فرهنگ هم صرف علم نظري نيست بلكه آشنايي و شناسايي آن در عمل و با عمل حاصل ميشود روشنفكر هم كه به نمايندگي از اهل نظر ناظر در كار سياست است بايد امكانهاي عمل را بشناسد (من چون رسالهيي در باب روشنفكري نوشتهام در اينجا ديگر تفصيل نميدهم و به همين اشاره اكتفا ميكنم) اينكه ميگوييد مردمان منافع خويش را مقدم بر منافع عمومي ميدانند از جهات مختلف قابل بحث است و اگر اين وضع در جامعه ديني كه سياستش صفت الهي و سمت معنوي دارد پيش آيد قضيه دشوارتر ميشود پس بايد ديد چه شده است كه مصلحت شخص مقدم بر مصالح جامعه و حتي بالاتر از حكم حق قرار گرفته است اينكه مردمان نفع خود را بطلبند امر عجيبي نيست. امروز جوانان درس ميخوانند كه شغلي داشته باشند و همه مردم كار ميكنند تا مزد بگيرند و نان بخورند اين صورت نفعطلبي موجه در همه جا هست و در حد طبيعي زياني هم به جايي نميرساند به ويژه اگر عقل مصلحت شناس آن را راه ببرد اما اگر سهل انگاري و رفع تكليف و ظاهرسازي و دروغ جاي كار و محكمكاري و اداي وظيفه و راستي را بگيرد آن را بر نفع طلبي فردي حمل نبايد كرد بلكه بايد نگران بود كه مبادا خللي در پيوستگي جامعه و در روابط اجتماعي پديد آمده است به عبارت ديگر اگر مردمان در اداي وظايف اداري و اجتماعي و فرهنگي كه به عهده دارند صرفا نگران منافع خود باشند و امكانهاي عمومي را صرف بيرون كشيدن گليم خود از آب كنند و دروغ و دورويي و فساد شايع شده باشد ريشه آن را در پيوستگي و همبستگي شؤون زندگي دانست و نگران شد كه مبادا بيمارياي عارض جامعه و زندگي شده باشد بيماريهاي جامعه كمتر مثل بيماريهاي تن كه بيشتر عضوي و موضعي است در موضع ظهور قابل مداواست، بيماريهاي جامعه شبيه بيماري رواني است. اگر كارمندان در يك نظام اداري درست كار نميكنند و به جاي خدمت بيشتر به حفظ موقع و مقام خود ميانديشند بايد چارهيي اساسي انديشيد زيرا با تعويض آنها و گزينش عدهيي ديگر به جاي آنان مشكل حل نميشود يعني آنها هم كه تازه ميآيند روش و رويه اسلاف را پيش ميگيرند زيرا لاابالي بودن در كار و اداي وظيفه در وضعي كه گفتيم شخصي و اتفاقي نيست بلكه به قوام و سستي نظام جامعه و مناسبات آن باز ميگردد اگر جامعهيي از استحكام و همبستگي برخوردار باشد مردمان اداي وظايف خود را مهمل نميگذارند.
نشانه وجود همبستگي و استحكام نظام جامعه اميدي است كه مردم به آينده دارند. مردمان اگر امنيت خاطر داشته باشند و فردا در نظرشان تيره نباشد به جامعهيي كه پشتيبان آنها است و مصالحش مصالح خودشان است پشت نميكنند. به تاريخ هم كه مراجعه ميكنيم ميبينيم هر وقت اميد و روشني و صفا بوده مردمان اهل دوستي و همدلي و همراهي و همكاري و ايثار بودهاند و هروقت اميد فردا محو شده تكدر و بيگانگي و تنهايي و گليم خويش از آب كشيدن شيوع پيدا كرده است. روشنفكران معمولا در زماني كه نظم جامعه سست ميشود و حكومت رسم كجروي و عدول از اصول را پيش ميگيرد اعتراض ميكنند و در اين اعتراض شايد از پشتيباني گروههايي از مردم برخوردار باشند. در غرب روشنفكران همواره در كوچه و بازار و نزد مردمان حرمت داشتهاند اما در جهان جديد پس از پايان يافتن زمان توسعهيافتگي ديگر روشنفكر وجود ندارد و ظاهرا روشنفكري از جهان توسعه يافته به جهان توسعهنيافته انتقال يافته و در اينجا صورت خاص پيدا كرده است. روشنفكري در غرب دفاع از حقيقت و آزادي و عدالت بود همان حقيقت و آزادي و عدالتي كه منورالفكرهاي قرن هجدهم وعده پيش آمدن و تحقق آن را داده و اميد آن را در دلها برانگيخته بودند.
روشنفكران از چيزي كه كم و بيش متحقق شده بود يا ميبايست متحقق شود دفاع ميكردند اما در جهان توسعه نيافته معاني حقيقت و آزادي و عدالت دوران تجدد بيشتر به حرف و لفظ و مفاهيم انتزاعي مبدل شده است نه اينكه ما با اينهمه درس خواندن نويسنده و روشنفكر فهيم و دانشمند و فلسفهدان و اديب آشنا با علم و فلسفه و ادب جديد نداشته باشيم ما همه اينها را داريم و مهمتر اينكه جوانانمان علاقه به دانستن و فهميدن دارند اما جامعه متجددمآبمان نظم و پيوستگي ارگانيك ندارد زيرا اجزايش قطعهقطعه و گاهي به نحو نامناسب در كنار هم قرار گرفته است و در يك كلمه همه تنها هستند و تنهايي غربت است. به طور كلي جامعهها در جهان توسعه نيافته ضبط و ربط و قوام و استحكام كافي ندارند در اين جامعهها همهچيز در ظاهر جديد و متجدد است اما روحي كه بايد چيزها را زنده و متجدد نگاه دارد در آنها نيست. روشنفكران اگر اين را ندانند و نپذيرند و از حقيقت و آزادي و عدالت انتزاعي دفاع كنند راه به جايي نميبرند. نميخواهم قدر روشنفكري را ناچيز جلوه دهم. روشنفكران در حد امكانها هرجا كه توانستهاند و به نسبتي كه جامعهشان در تجدد شريك بوده است به وظيفه خود عمل كردهاند پس نبايد بيرون گود ايستاد و آنان را ملامت كرد اما شما پرسيدهايد روشنفكران چه بايد بكنند كه مردم به آنها اعتماد كنند. مردم اگر در بند منافع خويشند به سخن روشنفكر نيازي ندارند و به آن گوش نميكنند. در چنين وضعي روشنفكر بايد نگران باشد كه اين آفت ناپيوستگي و بيقراري از كجا آمده است. اصلا روشنفكر در جهان رو به توسعه اگر حقيقتا به عدالت و آزادي حقيقت و دلبسته است بايد شكستها و كوششهاي به ثمرنرسيده دوران دويست ساله گذشته را در نظر آورد و ببيند كه چرا راههايي كه پيمودنش آسان مينموده است طي نشده و مقاصد نزديك نزديكتر نشده است.
منبع : اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید