1392/3/19 ۱۰:۴۳
حمیده مظفری/ فرزانه حدادیزاده: اگر کنش ترجمه در وضعیت حاضر، تمام تفکر نباشد، بیشک بخش اعظمی از آن را تشکیل میدهد. چند سالی است که با ورود مترجمان تازهنفس و مستقل در حوزه علوم انسانی که البته با حداقل حمایت از سوی مسوولان دولتی مواجه هستند، نهضت دوبارهای در این ساحت به راه افتاده است.
حمیده مظفری/ فرزانه حدادیزاده: اگر کنش ترجمه در وضعیت حاضر، تمام تفکر نباشد، بیشک بخش اعظمی از آن را تشکیل میدهد. چند سالی است که با ورود مترجمان تازهنفس و مستقل در حوزه علوم انسانی که البته با حداقل حمایت از سوی مسوولان دولتی مواجه هستند، نهضت دوبارهای در این ساحت به راه افتاده است. درستی و نادرستی، امانتداری و میزان دخالت مترجم و اساسا نفس چگونه ترجمهکردن، دلهره معنا و انتقال آن دغدغههایی است که پرداختن به مساله ترجمه را برای ما جدیتر میکند. متن زیر، گفتوگویی است با یکی از مترجمان صاحبنظر و قدیمی فلسفه و ادبیات ایران در مورد همین مسایل. دکتر بهزاد برکت متولد 1334 در تهران، برای علاقهمندان حوزه ترجمه چهرهای آشناست. او دکترای خود را در رشته ادبیات تطبیقی (ترجمهشناسی) از دانشگاه سوربن فرانسه دریافت کرد و هماکنون دانشیار گروه زبان انگلیسی دانشگاه گیلان است. بهزاد برکت را میتوان از معدود کسانی دانست که تحصیلات، عمده فعالیت فرهنگی و نیز اکثر دروسی که تدریس میکند بهطور تخصصی در حوزه ترجمه بوده است. همچنین او عضو کمیته پژوهشی زبانهای شرقی دانشگاه سوربن و نیز عضو انجمن بینالمللی مترجمان است. صرفنظر از کارهای تالیفی درباره ترجمه، بیش از 30 کتاب و مقاله ترجمه کرده است که از جمله میتوان به «فراسوی زنجیرهای پندار» اثر اریک فروم، تاریخ هنر (مجموعه مترجمان) اثر جی هارت، «دیباچهای بر نظریه ادبی از افلاطون تا بارت» اثر ریچارد هارلند و چندین مقاله در مجموعه مقالات فصلنامه ارغنون اشاره کرد. ضمنا او دو مجموعه مقاله تالیفی یکی در مورد مبانی ترجمه و دیگری در باره ترجمه ادبی آماده چاپ دارد.
***
آقای دکتر برکت برای شروع بد نیست از نسبت دوره تاریخیای که در آن به سر میبریم با مساله ترجمه بگوییم. این نسبت را چگونه ارزیابی میکنید؟ پیش از پاسخ به پرسشهای شما لازم میدانم این نکته را یادآوری کنم که در بیش از 30 سالی که به کار نظری و عملی ترجمه پرداختهام، هرگز پیش نیامده که گفتوگویی یا مقالهای از من به حوزه عمومی راه پیدا کند. مخاطبان من همواره دانشگاهیها بودهاند. بنابراین، این فرصت را مغتنم میشمارم و میکوشم در این گفتوگو اصلیترین و مهمترین موارد مربوط به ترجمه را از منظر خود مطرح کنم و امیدوارم که پرسشهای شما هم زمینههای مناسب را برای این کار فراهم کند. ناگزیرم در آغاز کمی پرحرفی کنم تا مبانی دیدگاهم راجع به ترجمه روشن شود، شاید برخی از نکاتی که در این مقدمه مطرح میکنم در پرسشهای شما آمده باشد؛ با این حال بدون این مقدمه امکان پاسخ درخور به آن پرسشها نخواهد بود. من تمام تلاشم این خواهد بود که بحث ما مبانی روشن و دقیقی را دنبال کند. البته، وقتی میگویم مبانی دقیق شاید این سخن در ذهن خیلی از آشنایان به مباحث نظریه ترجمه، یک شیوه علمی را تداعی کند و سنتا آنها را به این سمت هدایت کند که میخواهم از منظر زبانشناختی ترجمه را بررسی کنم، اما باید بگویم که برای من ترجمه ملک طلق زبانشناسی نیست، ترجمه حوزهای بینارشتهای است و بهرغم بنیادیبودن دستاوردهای زبانشناسی برای فهم ترجمه، مطالعه ترجمه به ناچار فراتر از محدوده زبانشناسی رفته است، حتی اگر این محدوده نگاه ساختگرایانه یا کارکردگرایانه صرف نباشد و از یافتههای آخرین گرایشها و دیدگاههای زبانشناسی هم بهره ببرد. مفروض پرسش شما این است که ترجمه نسبتی با تاریخ دارد، این فرض البته دریافت درستی است، اما باید کمی شکافته بشود. همانطور که گفتم دیدگاه من مطالعات ترجمه را وارد عرصهای میکند که اصطلاحا به آن میگوییم مطالعات فرهنگی، به این اعتبار آن را با انواع حلقههای ارتباط که به لحاظ کمی و کیفی با هم تفاوت دارند به منظومهای میبرد که همه اقمار آن به نحوی ذیل مدخل فرهنگ تعریف میشود. به این اعتبار ترجمه بهعنوان یک موجودیت فرهنگی، در کلیت خود، همواره نسبتی با جامعه و تاریخ دارد و در نتیجه و بهطور مشخص، به ناچار نسبتی با همه سازههای اجتماعی و فرهنگی یک دوره تاریخی مشخص پیدا میکند. از این منظر است که پرسش شما اعتبار پیدا میکند، پس برای فهم نسبت ترجمه با دوره تاریخیای که در آن سر میکنیم باید مجموعه مختصات و مناسباتی را لحاظ کنیم که نه فقط نوع تفکر ما را در اینجا و اکنون یعنی ایران دهه 80 و آغاز دهه 90 شمسی در نظر بگیرد، بلکه نوع زیستن ما را هم مدنظر قرار میدهد، ضمن اینکه باید توجه داشته باشیم که این ما یعنی تمامی آن طیف وسیعی که به نوعی با ترجمه سروکار دارند، چه خود مترجمان در حوزهها و سطوح مختلف، چه خوانندههای متون ترجمه شده در حوزهها و سطوح مختلف و چه افراد، جمعیتها و موسساتی که به صورت مستقیم یا غیرمستقیم، خرد یا کلان و عملی یا نظری به ترجمه میپردازند. روشن است که من ادعا نمیکنم که پاسخی که هم اکنون به پرسش شما میدهم، همه این عناصر، ابعاد و روابط را در نظر میگیرد، چراکه اگر انجام این کار در توان من هم باشد موضوع بحث دستکم یک کتاب است و در حوصله این گفتوگو نمیگنجد. سخن من این است که پاسخ دقیق و جامع به پرسش شما باید همه عواملی را که گفتم لحاظ کند. حال، با این توضیحات تلاش میکنم پاسخ کوتاه اما در حد امکان روشنی به پرسش شما بدهم. برای من این دوره تاریخی که نقطه عطف آن انقلاب مشروطه در نظرگرفته میشود، دوره ترجمه به حساب میآید. من این عنوان را به دلایل متفاوت بهکار میبرم، اول اینکه ما از انقلاب مشروطه به این سو بهطور مشخص وارد نوعی رابطه با جهان بیرون از خودمان شدیم که در وهله نخست و به ناچار از مسیر ترجمه امکانپذیر میشد، دوم اینکه این رابطه بهرغم نوساناتی در کم و کیف، تا به امروز در طول و عرض و عمق، گسترش پیدا کرده است، بهگونهای که نخست تبدیل به نوعی ارتباط و سپس متحول به نوعی تعامل شده است؛ بهتدریج از حوزه روابط محدود بین حکومتها و دولتها فرارفته و با پیداکردن ابعاد اجتماعی و فرهنگی، جامعه ایرانی را درگیرکرده و سوم، یعنی سومین دلیل من این است که، این تحول گسترده از رابطه به تعامل، در حقیقت تحول یک حرکت روساختی به یک کارکرد ژرفساختی بوده است؛ به ناچار تمامیت ساختمان فردی و اجتماعی ما را دربرگرفته است. بنابراین جامعه ایرانی در لحظهای از این تعامل با دیگری مواجه با این پرسش شد که «من کیستم؟» و نیز این پرسش که جایگاهم در این ارتباط فراملی کجاست؟ و این پرسش بسیار بنیادی و تعیینکننده، نه فقط باز از مسیر ترجمه پاسخ خودش را پیدا میکرد بلکه پرسشی بود از جنس ترجمه، یعنی خود این پرسش هم شکلی از ترجمه بود، چون این وضعیت در عمیقترین و فراگیرترین شکلش حادث شده بود؛ وضعیتی که ما ناچار بودیم خودمان را در مقام فرد و در مقام جامعه در نسبت با دیگری تعریف کنیم. فهم خود در پرتو ایجاد نسبت با دیگری، شاید بنمایه مفهوم ترجمه باشد، توجه داشته باشید که تدوین من از امور به ترتیبی که گفتم خبر از نوعی ناگزیر میدهد که البته با جبر که حدیث دیگری است متفاوت است. یعنی من میخواهم بگویم که ما دچار ترجمه شدیم و این محصول مجموعه عملکرد سازوکارهایی بود که از مدتها پیش فعال شده بود.
برخی از متفکران ایرانی معتقدند که با توجه به وضعیتی که در آن هستیم، تنها راه تفکر برای ما از طریق ترجمه میسر است. به بیان دیگر، ترجمه به مثابه شکلی از اندیشیدن مطرح میشود. مطابق با این نظر ضروری است که حتی آثار کلاسیک خودمان را نیز در ساحت معنا به زبان امروزی ترجمه کنیم. تحلیل شما از این مساله چیست؟ اگر قرار باشد که پاسخ من به پرسش شما ادامه طبیعی حرفهایم باشد، باید بگویم که ترجمه در دوره حاضر نه فقط شیوه اصلی اندیشیدن ما، بلکه اصلیترین شیوه زیستن ما هم هست. با این حال، این جمله شما که تنها راه تفکر برای ما از طریق ترجمه میسر است، نه در مضمون بلکه در شیوه بیان کمی تند و مکانیکی به نظر میرسد و لازم میدانم توضیحاتی دهم که شاید نتیجه آن، ما را به تدوین دیگری از این مضمون برساند. امروزه این بحث مطرح است که اساسا هر تفکر، گونهای از ترجمه یا ترجمهکردن است، چراکه برای تفکر باید از خود فرارفت. همواره باید با دیگری یا دیگران مواجه شد و همواره باید این خود را با تعامل با دیگری تعریف و بازتعریف کرد. دقت میکنید که تاکید من بر این دوگانه خود و دیگری نیست، بلکه بر وجود نوعی رابطه میان ایندو است که البته هیچ لزومی هم ندارد رابطهای ایستا و معین باشد، برعکس اقتضای ترجمه، پویا بودن و نامعینبودن این رابطه است. خب، با این تعریفی که کردم فقط تفکر ما ایرانیها نیست که نوعی از ترجمه است، تفکر یک غربی هم اینطور است، اما اینجا تفاوت میان عام و خاص است؛ یعنی این نسبت میان تفکر و ترجمه که گفتم یک نسبت عام است، درست مثل تقسیمبندیای که «یاکوبسن» از ترجمه میکند. یاکوبسن اعتقاد دارد که ترجمه وجوه سهگانهای دارد که اولین وجه آن ترجمه درونزبانی است، یعنی وقتیافراد همزبان وارد یک گفتوگو میشوند. بنابراین هر گفتوگوی عادی در داخل یک زبان مثل همین گفتوگویی که ما الان با هم داریم خودش نوعی ترجمه است، چراکه در این گفتوگوی معمول هم به هرحال یک دیگریای وجود دارد که اگرچه هم زبان ماست، اما تاویل او از این زبان در یک بافت خاص یعنی مجموعهای از کلمات مشخص، مجموعهای از جملات مشخص و یک متن مشخص با ما که گویندهایم یکی نیست؛ چون جدا از اینکه زبان امکان تاویل است هر فردی به دلایل مختلف مثل تجربه، دانش پسزمینه، علایق، انگیزهها و هدفهای متفاوت، روایتی که از یک متن در هر حد و اندازه ارایه میکند، با روایت دیگری الزاما یکی نیست. بنابراین اطلاق ترجمه آنطور که یاکوبسن میگوید به ارتباط میان افراد همزبان، بیراه نیست. اما همانطور که گفتم این یک اطلاق عام است، برای همین است که یاکوبسن در مرحله بعد به ارتباط میان دو زبان میپردازد که اطلاق خاص ترجمه است و بحث امروز ما هم به همین اطلاق خاص مربوط میشود. بنابراین وقتی که میگویم ما در دوره ترجمه هستیم، مرادم ارجاع به همین اطلاق خاص است. اما، تقسیمبندی یاکوبسن را مطرح کردم تا روشن کرده باشم که تمایز متعارف میان تالیف و ترجمه دیگر معتبر نیست، چون مستند به دو تعریف از تالیف و ترجمه است که دیگر این تعاریف معتبر نیستند. اینکه فکر کنیم تالیف یعنی اینکه همه اندیشه یک متن متعلق به نویسنده است و باز فکر کنیم که ترجمه یعنی اینکه باید یک اندیشه خاص را که متعلق به یک نویسنده یا گوینده خاص است، با تمامیت آن یا با کمترین تغییر به زبان دیگر بیان کنیم، امروزه معتبر نیست چون بسیار محدود و بسیار سادهدلانه است. در باب تالیف، امروزه عرصه تحلیل متن و تحلیل گفتمان به دلایل متعدد و از جمله و بهطور مشخص به استناد بحثهای گستردهای که درباره بینامتن صورت گرفته، پذیرفتهاند که هیچ متنی قایم به ذات نیست، بلکه مستند به مجموعهای از سایر متون است و روایت و خوانشی از آن متنهاست که البته این روایت و آن خوانش میتواند در ابعادی، نامتعارف، متفاوت و حتی بدیع باشد. از سوی دیگر ترجمه هم دیگر معتقد به مفهوم امانتداری به معنای سنتی آن نیست، دیگر اینطور نیست که ترجمه تلاش کند که الزاما هر متنی را با حداقل تحریف به زبان دیگری بیان کند و اینطور نیست که این معیار که در تاریخ ترجمه به آن تغییر کمینه میگویند، الزاما میزان پذیرفتنیبودن یا قابل قبولبودن ترجمه باشد، بهطوریکه بشود ترجمه قابل قبول را با همه عناوینی توصیف کرد که به نوعی تداعی امانتداری میکند. امروز حتی وقتی از همان اصطلاحات سنتی ترجمه مثل رعایت امانت، نزدیکی ترجمه به متن اصلی، حفظ زبان و سبک و معادلیابی دقیق استفاده میکنیم، تفسیر متفاوتی از این اصطلاحات داریم. برای مثال، برای تبیین مفهوم نزدیکی ترجمه به متن اصلی، اول باید پرسشی را در باب چیستی متن مطرح کنیم تا بفهمیم به چه چیز باید نزدیک باشیم، اگر برای مثال به این دریافت برسیم که متن پدیدهای سیال و پویاست دیگر خیلی روشن نیست به چه چیز باید نزدیک باشیم یا اگر به این نکته قایل باشیم که از یک کلمه یا یک جمله در متن اصلی میتوان برداشتهایی متفاوت داشت یا اینکه حتی کل متن را میشود به شیوههای متفاوت خواند، دیگر مفهوم معادلیابی دقیق، قطعیت گذشته خودش را یعنی قطعیتی را که قبلا و بهطور سنتی داشته، از دست میدهد. همه این چیزهایی که الان گفتم حاکی از آن است که چون دریافت ما از مفاهیم تالیف و ترجمه بسیار تغییر کرده، نسبت میان ترجمه و تالیف هم دیگر مثل گذشته نیست وای بسا، در مواردی چنان همپوشیهایی پیدا کرده باشد که مرزگذاری میان ترجمه و تالیف ممکن نباشد. با این توضیحات که نسبتا مبسوط هم بود، حالا میتوانم با وضوح بیشتری به پرسش شما بپردازم و پاره دوم پرسشتان را که مربوط به رفتار ما فارسیزبانها با آثار کلاسیک فارسی میشود، مورد توجه قرار دهم. من فکر میکنم که ما در مرحلهای از تاریخمان هستیم که برای تفکر به هر آنچه که به نوعی به ما مربوط میشود باید دنبال راههای تازهای باشیم؛ چراکه به نظر میرسد شیوههای جستوجویی که تا به امروز از آنها بهره گرفتهایم به حد اشباع رسیده باشد و دیگر قدرت زایایی و در نتیجه تامین نیازهای امروز مخاطبان را نداشته باشند، برای همین است که مثلا در بررسی متون کلاسیک ادبیات فارسی شروحی که موجود است بهرغم سودمندیهایی که تاکنون داشته دیگر ارضاکننده نیست، چون متکی به پارادایمها یا انگارههایی است که امروز یا علت وجودیشان را از دست دادهاند یا ساییده شدهاند. بنابراین ما به رویکردها، ابزار و منابعی نیاز داریم که شیوههای تازهای برای دیدن و بررسیکردن در اختیار ما قرار دهند. برای همین است که به ناچار معطوف به این رفتار میشویم که ببینیم در اروپا متون کلاسیک خودشان را چگونه میخوانند و دقیقا این امر ما را به ترجمه به معنای اخص آن مربوط میکند، چون برای فهم شیوههای بررسی اروپاییان از منابع کلاسیک خودشان باید به این منابع استناد کنیم و ترجمانی، یعنی روایتی متناسب با ظرفیتهای موجودمان از این منابع به دست دهیم؛ و بر این اساس آن شیوه یا شیوههای تازه بررسیکردن را که نیازمندشان هستیم به کار بگیریم. خب، روشن است که این فرآیند یک فرآیند ترجمه است و برای همین است که من معتقدم ما در مرحله و دوره ترجمه هستیم. این وضعیت ماست و هیچ چیز بد، غلط یا زایدی در آن نیست. اگر همچنان از معتقدان پارادایم یا انگاره تالیف/ترجمه به شکل سنتیاش باشیم، البته از نتیجهای که هم اکنون به آن رسیدیم احساس خسارت میکنیم، چون نتیجه طبیعی چنین دریافتی این است که ما صاحب اندیشه نیستیم، برای همین مقاومت میکنیم و به هر نحوی که ممکن باشد میکوشیم این دریافت را انکار کنیم و از پذیرش موقعیت تاریخی خودمان تنبزنیم، حال آنکه اگر از منظومه انگاره تالیف/ترجمه به معنای کلاسیک یا سنتی آن بیرون بیاییم متوجه میشویم که البته مشکلاتی در راه است، که کم هم نیست، اما ضایعهای در کار نیست، مساله به سادگی این است که ما نیازمند آشناشدن با مفاهیم، مبانی، روشها و نظرگاههای تازهای هستیم و اگر این واقعیت ساده را بپذیریم، آرامآرام و به شکلی امیدوارکننده و گرمابخش در مسیر این شناخت قرار میگیریم. ضایعهای اگر باشد در این است که نخواهیم وضعیت موجود خودمان را قبول کنیم و با نوعی تبختر و لجاجت همچنان به مواضعی اصرار کنیم که مدتهاست که دیگر کارکردی ندارند.
یکی از مترجمان معاصر، بر این تاکید دارد که از کهنگرایی بپرهیزد و وجه امروزی ترجمه را لحاظ کند. در دستگاه تفکر بنیامینی، این کار او میتواند احضار رادیکال گذشته به زمان حال باشد. گذشتهای که هنوز تمام نشده است. به نظر شما مترجم تا چه حد باید وجه انضمامی ترجمه را در نظر داشته باشد؟ از سوی دیگر آیا ضرورت دارد که مترجمان در ترجمه آثار، فقدانها و کمبودهای اجتماعی-فرهنگی را مد نظر قرار دهند؟ خب، اگر هدف از این کهنگرایی که میفرمایید استفاده از زبان کهن باشد، روشن است به عنوان یک سیاست کلی قابل قبول نیست، چون زبان ترجمه باید زبان زنده و قابل ارتباط باشد. اگر بخواهم مساله را بشكافم به اینجا میرسم که اصل این است که ترجمه به سمت زبانی برود که هرچه بیشتر فضای متن اصلی را تداعی کند و در عین حال البته قابل ارتباط هم باشد، بنابراین اگر ما متنی متعلق به چند قرن گذشته را ترجمه میکنیم که قدمت نثر آن بخشی از تمامیت آن است، شاید راهی نداشته باشیم که تا حدودی کهنگرایی کنیم. اما اگر قضیه اینگونه دیده شود که استفاده از زبان فاخر همواره ترجمه را قدرتمند میکند، خوب، این درک نادرستی است. خوشبختانه فکر میکنم که فارسیزبانها دیگر از این درک فراتر رفتهاند و دریافتهاند که استفاده از زبان پیچیده، کلمات دشوار و کهن تجسم سلامت و فصاحت است. اما وجه دیگری از این گذشتهگرایی، هنوز باقی است که متاسفانه مرتبط با خوانش متن است. من فکر میکنم گرفتاری ما در اینجاست، مثلا اگر مترجمی فکر کند که آنچه مثلا «فروید» درباره ضمیر ناخودآگاه بیان کرده، در عباراتی که متفکران چند سده گذشته ایران ارایه کردهاند بیان شده است، بیتردید تلاش میکند که ما بهازای این اصطلاحات و مفاهیم فرویدی را در زبان این متفکران جستوجو کند؛ من ترجمهای دیدهام که برای دو اصطلاح فرویدی Ego و Superego از معادلهای نفس و وجدان استفاده کرده است. ببیند اگر از یک منظر تحلیلی نگاه کنیم و نخواهیم صرفا انتقاد کنیم خود این مساله، یعنی انتخاب نفس و وجدان، لحظهای از فرآیند ترجمه به گستردهترین معنای آن است، یعنی لحظهای از فرآیند مواجهه با فرهنگ غربی، مواجههای که به نظر من هنوز به گفتوگو تبدیل نشده است؛ چون این دیدگاه که میخواهد ما بهازای اندیشه غربیها را بالاخص اندیشه معاصر غربی را در زبان و بیان یک متفکر ایرانی چند قرن قبل ردیابی کند، بیتردید مفروضش این است که فرهنگ غربی حرفی برای گفتن ندارد و این به نظر من روساخت یک معضل ژرفساختی است که هنوز هم خیلی از مترجمان ما دچار آن هستند؛ هرچند خوشبختانه برای گروه کثیری از مترجمان هم دیگر معتبر نیست، اما اگر عمیقتر نگاه کنیم، مساله در ژرفساخت همچنان باقی است یعنی هنوز هم کم نیستند کسانی که معتقدند برای تبیین یک موقعیت امروزی، تکیه بر فرهنگ و زبان گذشته همواره راهگشاست و این شیوه برخورد، بیان کننده نوعی نگاه است که تجسم یک وضعیت تاریخی و یک ادراک تاریخی است و به ناچار سیاستهای کاربردی خودش را هم به همراه میآورد.
در پیوند با همین مساله، گاه مقاومتهایی که در مقابلگذار به سمت مدرنیسم در ایران شکل میگیرد حتی در بافت فکری مترجمان متون مدرن نیز سرایت میکند. مثلا میبینیم که مترجمان آثاری از (یا درباره) کانت، هگل یا لاکان برای کلیدیترین اصطلاحات این اندیشمندان از معادلات ملاصدرا یا ابنسینا استفاده میکنند. آسیب این مساله را چگونه ارزیابی میکنید؟ یک نگاه آسیبشناسانه به این مساله لایههای متعدد رفتار ما را نشان میدهد، در یک لایه ما نهایتا به این دیدگاه میرسیم، که فرهنگ ایرانی و زبان فارسی به سبب قدمت، گستره و تعدد حوزههای فکری که درگیرشان بوده، چنان قدرت و قابلیتی پیدا کرده است که بسیاری از یافتههای امروزی اندیشه غربی را پیشتر درک کرده یا حداقل ظرفیتهای دستیابی به آنها را دارد. لایهای دیگر، حاصل نوعی بدفهمی و سطحینگری فرهنگ غربی است. یعنی سطحی نگاهکردن به فرهنگ غربی است که وجهی از آن به این دلیل است که ما مجال لازم را برای گفتوگو با جهانی به نام جهان غرب نداشتیم؛ لایه سومی را هم میشود نام برد که مرتبط با نوعی ناگزیری در کار ترجمه است. به این معنا که، به هرحال مترجم با همین امکانات موجود زبان فارسی باید ترجمه کند، اگر همت کند از این زبان معمول هم اندکی فراتر رود و به ضرورت انس با امکانات گذشته زبان فارسی هم تا حدودی پی ببرد، نهایتا میرسد به واژگان و زبان امثال ملاصدرا و ابنسینا که نام بردید. اینها که من میگویم بیان وضع موجود است. اما، اگر باور کنیم که ترجمه در هر دورهای یک پروژه فکری و اجتماعی است که ساماندهی آن در گرو یک عزم گروهی، یک کارگروهی، تشکیلاتی، یک سیاست کلان فرهنگی، برنامهریزی وسیع و صرف هزینه کلان است؛ ماجرا کاملا تفاوت میکند، در آن شرایط ما ظرفیتهای موجودمان را در نسبتی با هم قرار میدهیم که موثرترین دستاوردها را داشته باشد و پذیرای خلاقیت و پویایی باشد. یعنی مثلا امکانات زبان موجود فارسی را به گونهای به کار میگیریم که در عین ارتباطپذیری دچار هیچ جزمی نباشد از جمله این جزم که زبان فارسی بالفعل، قابلیت بیان همه مفاهیم جدید را دارد. خب، البته ممکن است شما اعتراض کنید که طرح قضیه به این شکلی که من میگویم بسیار آرمانی است و آنقدر دوردست است که هر راهحل عملی را معوق میکند. اما نظر من درست برعکس است؛ من فکر میکنم که همه دستاندرکاران ترجمه، امروز کموبیش به ضرورت قبول ترجمه به عنوان یک پروژه فکری رسیدهاند. اما، از یک سو این فکر باید آنگونه که شایسته است توسط آدمهای کاربلد، در مجامع و رسانهها ورز داده شود و از سوی دیگر و همزمان زمینههای عینیکردن این اندیشه پدید بیاید. برای اینکه قبول کنید که خیالبافی نمیکنم، فقط یک مورد ژاپن را مثال میزنم که به واقع مدتهاست که ترجمه را به عنوان پروژه فکری درنظر میگیرد و مثلا در حوزه ادبیات، برای ترجمه رمان «در جستوجوی زمان از دسترفته» مارسل پروست، چند دهه پیش یک گروه تحقیقی وارد کار شدند و در وهله اول از چند مترجم برجسته دعوت کردند که در یک کار جمعی ترجمه را پیش ببرند. این گروه مترجمان هم برای پیشبرد ترجمهشان از جمله به این درک رسیدند که لازم است در یک یا چند سفر تحقیقی به فرانسه بروند و مثلا همه مکانها را که پروست در داستان بلند خود آورده، از بناهای تاریخی گرفته تا منازل اشرافی و حتی خیابانها و کوچهها دیدن کنند، در آنها دقت کنند تا هم درک دقیقی از معماری آنها به دست بیاورند و هم با قرارگرفتن در محیط و حتی سرکردن در آن محلها از لحاظ حسی مهیای خلق فضای معادل، در زبان خودشان شوند؛ چون مثلا در مورد خاص پروست، ما میدانیم که چقدر مکانها در شکلگیری داستان بلند پروست نقش داشتند. خب، این حرفها ممکن است برای ما فانتزی، حتی خندهدار به نظرآید، اما باید کمکم باور کنیم که فقط از همین راه است که میشود مثلا متنی با وسعت و قدرت متن پروست را ترجمه کنیم و فکر میکنم که هرچه زودتر این موضوع را درک کنیم جلوتر هستیم.
امروزه با خیل عظیمی از ترجمه آثار در زمینه علوم انسانی و هنر روبهروییم که به نظر میرسد قسمت زیادی از آنها مغشوش، مبهم و حتی غلط هستند. سرچشمه این کژروی کجاست؟ ارزیابی شما از این روند چیست؟ فکر میکنم با حرفهایی که تا به حال زدهام دیگر روشن شده باشد که نوع نگاه و روششناسی من با آنچه مصطلح است فرق دارد. به این ترتیب از نظر من خیلی از داوریهایی که درباره ترجمهها میشود باید به طریقی تعدیل شود یا تغییر کند؛ تا اصلا امکان بحث داشته باشد. مسلما اگر بخواهم به پرسش شما اشاره کنم وجود ترجمههای مغشوش و مبهم را در بیان شما میپذیرم. اما، نمیدانم که بتوان این موارد را نوعی کژروی به حساب آورد یا نه، واقعیت این است که ترجمههای موجود در زبان فارسی روایتهایی هستند که ما با توجه به ظرفیتهای فکری و زبانی خودمان از متون خارجی به دست میدهیم و این روایتها از هر منظر که نگاه کنیم مواجهه با کاستیها و ضعفهایی است که گهگاه بسیار هم جدی است، اما گمان نمیکنم که بشود این وضعیت را کژروی بهشمار آورد، مهم این است که تمام این کاستیها را آسیبشناسی و تلاش کنیم آنها را برطرف کنیم.
همانطور که میدانیم در دو دهه اخیر آثاری با عنوان ترجمه/ تالیف به بازار نشر راه پیدا کردهاند. وجه مشخصه این کتابها آن است که شامل مطالب گوناگون و در عین حال نابسنده میشوند. گاه مرزهای زبان تالیف و زبان ترجمه زیر قلم مولف مترجم کمرنگ و نامحسوس است. در این متون انتقال مفاهیم از زبان مبدأ دچار چه نارساییهایی میشود؟ در طول تاریخ ترجمه، ما با پدیدههایی مثل ترجمه/تالیف، ترجمه / اقتباس، ترجمه/ تفسیر روبهرو بودهایم که مصداق همه آنها دورشدن از ترجمه صرف بوده است، تا شاید بتواند نیاز دیگری را که ترجمه دنبال کرده تامین کند. مثلا وقتی ترجمه متنی به سبب بدیعبودن موضوع آن یا به واسطه وسعت و تنوع سطح مخاطبانش دچار ابهام است، راهی وجود ندارد جز آنکه مترجم توضیحات لازمی از خود یا دیگری به متن اضافه کند و در نتیجه، نوعی از ترجمه پدید میآید که ترجمه صرف به معنای اخص آن نیست و اشکال متعدد ترجمه ترکیبی را مثل همان ترجمه/ تفسیر، ترجمه/ تالیف یا ترجمه/ تدوین که عرض کردم پدید میآورد. بنابراین، از نظر من این شیوهها اساسا ایرادی ندارند، حتی اگر بجا و به اندازه مورد استفاده قرار گیرند بسیار مطلوباند، کاستی و ضعفی اگر هست مربوط به اجراست؛ که باید عالمانه و آگاهانه شناسایی و رفع شود.
در صحبتتان به حرکت جمعی ترجمه اشاره داشتید. اما باید گفت بسیاری از ترجمههای حال حاضر کار افراد و گروههای مستقل است. نهادهای رسمی همچون آکادمی، غالبا در این زمینه کاری انجام نمیدهند. برای نمونه خود شما به عنوان یک استاد آکادمی، قسمت اعظم ترجمههایتان مستقل بوده است. این عدم پرداختن به حوزه مهمی همچون ترجمه بهعنوان یک کار گروهی رسمی چه دلایلی میتواند داشته باشد؟ بهطورکلی دانشگاههای ما در حوزه انتشار تالیفها و ترجمههای هیات علمی خود بسیار ضعیفاند و اصلا قابل قیاس با حوزه خصوصی نیستند. در هزینهکردن بسیار خست به خرج میدهند، از افراد کاربلد استفاده نمیکنند، امکانات فنی آنها ضعیف است و تقریبا چیزی به نام حوزه پخش یا امکانات پخش ندارند. ضمن آنکه، حوزههایی که در آن کار میکنند نوعا به سبب تخصصیبودن زیاد یا مرتبطبودن با نیازهای خاص سرفصل دروس دانشگاهی، جذابیتی برای مخاطب عام ندارند. در یک کلام، نشر دانشگاهی در ایران هنوز شکل حرفهای پیدا نکرده بهطوری که بتواند با حفظ اصول خود وارد چرخه بازار شود و مادامکه این اتفاق نیفتد، در بر همین پاشنه میچرخد. «هوشنگ گلشیری» میگفت: در جستوجوی زمان از دست رفته پروست را به سه زبان خوانده است تا بتواند درباره ترجمه «مهدی سحابی» قضاوت منصفانهای داشته باشد. اما حقیقت این است که به ندرت پیش میآید که خواننده فرصت یا موقعیتی برایش مهیا باشد که برای اظهار نظر در باب ترجمهای که میخواند به سراغ متن اصلی برود. پرسش اینجاست که با این حساب یک ترجمه اعتبارش را از کجا و چگونه میگیرد؟ در واقع شاخصههایی که میتواند به صورت یک امکان برای خواننده ناآشنا با زبان اصلی وجود داشته باشد، چیست؟ وقتی جامعه سراغ ترجمه میرود، معنایش این است که یا به متن اصلی دسترسی ندارد، یا امکان ارتباط با متن اصلی را ندارد. بنابر این در هیچ جای دنیا مردم ترجمه را با اصل مقایسه نمیکنند. این کار افراد و گروههایی است که به نقد ترجمه میپردازند. معیارهای کیفیت ترجمه را هم همین افراد فراهم میکنند. آن وقت جامعه در حد وسع خود بخشی از آنها را همهگیر و تبدیل به معیارهای عام ارزیابی میکند. اگر کار منتقدان و شارحان ترجمه عمق لازم را نداشته باشد، جامعه درگیر با متون ترجمه شده، ظرفیتهای لازم برای ارزیابی ترجمهها را پیدا نمیکند یا اینکه دچار سوءتعبیر، بدفهمی و سطحینگری در قضاوت میشود. متاسفانه هنوز جامعه درگیر ترجمه در ایران، مجهز به معیارهای اولیهای نیست که قادر باشد ارزیابی قابل قبولی از متون ترجمه شده ارایه کند و نتیجتا ذوق و سلیقه شخصی جای قاعده و اصول را میگیرد.
کنش ترجمه در همان معنایی که در ابتدا اشاره شد الزاما به معنای فرودستی یا فرادستی زمینه یا زبان مبدأ یا مقصد نیست. و حتی میتواند درونزبانی باشد. اما در عین حال نیازمند یک منبع یا سنت منسجم است که آبشخور تفکر مترجمان را فراهم آورد. در ایران امروز آیا میتوان از چنین منبعی یا به اصطلاح «سنت ترجمه» نام برد؟ اگر ترجمه آنطور که گفتم به ناچار در یک بافت تاریخیفرهنگی امکان ظهور داشته باشد، دیگر نمیتواند قایم به قابلیتها و خواستههای مترجم باشد؛ چراکه مترجم خودش مولفهای از این بافت تاریخی/ فرهنگی به حساب میآید که اگرچه نقش بسیار تاثیرگذار و حتی نهایتا تعیین کنندهای دارد، اما این نقش پیشاپیش تحت تاثیر عوامل متعددی سمت و سوی کلی خودش را پیدا کرده است. به زبان سادهتر، مترجم خودش وابسته به یک سنت فرهنگی و زبانی خاص است و قدرت تحرک و امکان جابهجاییاش نهایتا در حدود ظرفیتهای حرکت فکری یک فرد است که در تعامل با یک سنت فرهنگی و زبانی خاص قرار میگیرد. از این منظر خیلی عجیب است و البته غمانگیز، که در تعیین کیفیت یک ترجمه، اساسا به قابلیتهای مترجم تکیه کنیم و تمام حسن و قبح ترجمه را به واسطه این قابلیتها تعریف کنیم. به نظر من این نگاه خودش مرحلهای از تفکر درباره ترجمه است که باید از آن عبور کنیم. البته حاکی از آن است که ما در گفتوگو با جهان غرب در مرحله نازلی قرار داریم. مثلا ما کمتر این سوال را مطرح میکنیم که آیا زبان فارسی امروز قابلیتهای لازم را برای ترجمه فلان متن علمی یا ادبی دارد که ما از مترجم انتظار ترجمه کارآمد را داشته باشیم؟ متاسفانه حتی طرح این مساله گوینده را در معرض انتقاد و حتی اتهام قرار میدهد. چراکه بلافاصله از چپ و راست پاسخ میآید که زبان فارسی با آن گذشته قدرتمند، توانایی بیان همه مفاهیم امروزی را دارد و متاسفانه فقط ما فارسیزبانها و مترجمان هستیم که چون بیسوادیم توان فعلیتبخشیدن به این ظرفیتها را نداریم. چنین دیدگاهی تجسم وضعیتی است که حتی وقتی به سراغ علم میرود آن را عوامانه میکند. در مقام توضیح عرض میکنم که بسیاری از کسانی که امروز معتقدند زبان فارسی قابلیت بیان همه مفاهیم جدید را دارد، از معتقدان سنتی غنای زبان فارسی نیستند بلکه اتفاقا این حرف را به استناد یک اصل کلی زبانشناسی میزنند که معتقد است هیچ زبانی برتر از زبان دیگر نیست و همه زبانها به یکسان قدرت بیان مفاهیم را دارند. این برخورد همان برخورد عوامانه با علم است که عرض کردم، چون گویندگان این سخن فراموش میکنند که وقتی زبانشناسی یک چنین حرفی را زده یعنی قدرت زبانها و ویژگیها و تواناییهایشان را یکسان درنظر میگیرد، در واقع از ظرفیت و بالقوگی زبانها سخن میگوید نه از امکانات بالفعل آنها. به زبان سادهتر و در مورد زبان فارسی منظور این است که زبان فارسی بالقوه ظرفیت بیان مفاهیم جدید غربی را دارد. اما اصلا معنایش این نیست که بالفعل و هر وقت اراده کند، میتواند این مفاهیم را به شکلی شفاف، موثر و دقیق بیان کند. مساله این است که تبدیل این قوه به فعل، زمان، نیرو و هزینه میطلبد. من به ترجمه متون علمی اشاره نمیکنم که با مشکلات بسیار جدی روبهرو است. چون زبان فارسی، آرامآرام دارد تبدیل به نوعی از زبان علمی میشود که بتواند نیازهای امروزی را بیان و برآورده کند، به متون ادبی میپردازم که خیلیها به استناد گذشته زبان فارسی، معتقدند که ظرفیتهای ادبی این زبان آنقدر وسیع و قدرتمند است که به راحتی هر مفهوم ادبی امروزی را میتواند بیان کند. ولی میبینیم که اصلا اینگونه نیست. مثلا تجربههای خود من نشان میدهد که ما در بیان اصطلاحات مربوط به نقد ادبی و حتی خیلی از تکنیکها و شیوههایی که در ادبیات امروز غربی به کار میرود، واقعا دچار دشواری هستیم و تامل بسیار میخواهد تا معادلهای مناسب را پیدا کنیم. خب قدرت زبان فارسی در بیان ادبی مثل آفتاب روشن است. اما آنچه که امروز ما در غرب به آن میگوییم ادبیات، با آنچه که در تاریخ ما به عنوان ادبیات شناخته شده تفاوتهای اساسی دارد و زبان فارسی اول باید این تفاوت را بشناسد. هم به رسمیت بشناسد، هم خودش را آرام آرام با این تفاوتها همساز کند. به نظرم این یک فرآیند گسترده و طولانی است و هر چند از مسیر فارسیزبانهایی اتفاق میافتد که مانند مترجمان در شکلی از اشکال درگیر آن هستند، اما محدود به دانش این فارسیزبانها نیست، ضمن آنکه به خواست فردی و مقطعی آنان هم محدود نمیشود. البته امری که شاید کم اهمیتتر از ترجمه نباشد، «بستر ترجمه» است. دقیقا همان نیاز، اضطرار یا وضعیتی که مترجم را مایل به کنش ترجمه میکند. از این منظر مترجم چگونه میتواند به سیاست ترجمه، به معنای رهاییبخش آن نظر داشته باشد؟ باتوجه به اینکه این رهایی بخشی پیشاپیش با هرگونه محافظهکاری و تن دردادن به خودسانسوری در تعارض است. ترجمه اگر بخواهیم از واژه شما استفاده کنیم همانقدر رهاییبخش است که هر کار فکری دیگر و روشن است که کار فکری برای اینکه به اهداف خودش برسد باید از یک بستر اجتماعی مناسب برخوردار باشد. هرگونه حصر یا محدودیت، همواره آسیبزننده است. اگر نظریه یوجین نایدا، در اهمیتدادن به تعدیلات زبانی و اینکه ترجمه باید از کانال ساختارهای فرهنگی-اجتماعی زبان مقصد، هدایت شود را مد نظر قرار دهیم، چه عناصری در ترجمه یک متن برجسته میشوند؟ اگر تجربه زبان در وسعت جهانیاش خود را تنها در فواصل زبانهای گوناگون به نمایش میگذارد، پس چگونه میتوان توسط «بومی کردن» زبان مبدأ و از بین بردن این فاصلهها، ادعا کنیم که ترجمه کردهایم نه یک تقلید ناب؟ چیزی به نام بومیکردن زبان مبدأ وجود ندارد. ترجمه یک گفتوگو است. در این گفتوگو نهایتا میتوان به یک سوی گفتوگو فرصت و مجال بیشتری برای عرض وجود داد. در مثلث ترجمه که سویههای آن، متن، مترجم و خواننده هستند، میشود به خواننده توجه بیشتری کرد و این کار را از راه نوعی سادهسازی مفاهیم و فهمپذیرکردن و دلنشینترکردن زبان مقصد انجام داد که البته ما را به نوعی ترجمه مفهومی و خوانندهمحور میرساند. اما هرگز نمیشود فاصله میان دو زبان مبدأ و مقصد را از میان برداشت. چون در این صورت دیگر از متن مبدأ چیزی باقی نمیماند و عملا ترجمه منتفی میشود. زمانی بود که برای ستایش از یک ترجمه میگفتند که اصلا بوی ترجمه نمیدهد یا انگار اساسا به فارسی نوشته شده. اما امروز این جمله بیان اگر یک نقص نباشد، دستکم حسن به حساب نمیآید. ترجمه اندیشیده، جایجای یادآور جلوههای نامتعارف و ناآشنای زبان مقصد است و همین امر از جمله مهمترین سودمندیهای ترجمه است چراکه به زبان مقصد یعنی زبان مادری، امکان میدهد ظرفیتهایی از خودش را کشف کند که اگر ترجمه نمیبود همواره مکتوم میماند و نیز به او فرصت میدهد که تجربههایی کند که کارکرد آن را به آفاق تازهای ببرد. من حتی نظری دارم که حالا دارم مبانی آن را گسترش میدهم و شاهد مثالهای لازم را برایش پیدا میکنم؛ مطابق این نظر، زبان ترجمه یک زبان سوم است که از هر دو زبان مبدأ و مقصد به یک اندازه فاصله میگیرد.
البته تاثیر ترجمه (هرچند اندک و ضعیف) بر تولید متون داخلی را نمیتوان انکار کرد. به نظر شما فرآیند این تاثیرپذیری به چه شیوههایی میتواند صورت گیرد و چگونه شکلی حقیقی و غیرتصنعی پیدا کند؟ فکر میکنم تا همین جای کار ما از جهات مختلف تاثیر تعیین کننده ترجمه را بر آنچه که اصطلاحا تالیف یا به قول شما تولید داخلی نامگذاری شده نشان داده باشیم. بنابر این سخن اثرگذاری کم یا ضعیف ترجمه و تالیف دیگر وجهی ندارد. در عین حال به نظرم عبارت تاثیر تصنعی که در سوال شما آمده، مبهم است. بحث این است که حالا که ترجمه خواه ناخواه بر تالیف تاثیر میگذارد، چه خوب است که این تاثیر از شکلی ناآگاهانه به شکلی آگاهانه بدل شود. برای مثال ترجمه بخشی از رمانهای مهم قرن بیستم، توسط آدمهایی که شناخت کافی از جریانهای ادبی و داستاننویسی معاصر داشتند، باعث شد که قصه نویسهای ما به نقش تعیینکننده زبان، فرم و ساختار در شکلگیری داستان پی ببرند و متاثر از آنها به این عناصر در قصههای خودشان بها دهند. در عین حال تاثیر ترجمه کتابهای مربوط به نظریه ادبی را هم در همین راستا میشود ارزیابی کرد. اما از آنجا که هر فعالیت فکری، وقتی سنجیده و به سامان پیش نرود آفاتی در پی خواهد داشت، ما با شکل افراطی استفاده از ترجمه به جای تالیف روبهرو هستیم که اتفاقا در تحقیقات دانشگاهی بسیار شایع شده. یعنی مثلا کسی یک متن انگلیسی به فرانسه را یا فرانسه را انتخاب میکند و با ترجمهای نوعا ضعیف و جرح و تعدیلهای نابجا و اضافهکردن حرفهایی از خودش به شیوهای که به آن چسب و قیچی میگوییم، داعیه میکند که حرف بدیعی زده، غافل از آنکه برای اهلش دم خروس از آغاز پیداست. این جریان را واقعا باید یک آفت نامید. ضمن آنکه متاسفانه این وضعیت روز به روز هم شیوع بیشتری پیدا میکند. خب جماعتی حوصله یا بضاعت فکرکردن را ندارند و میخواهند بر سر سفره آماده بنشینند و دردبارتر اینکه چون این کار از جهاتی تبدیل به یک اپیدمی شده، نوعا جماعت درگیر این وضعیت در یک توافق خاموش، حضور این معضل و آفت را به روی خودشان نمیآورند تا امکان بهرهبرداری برای همهشان فراهم باشد. به واقع تنبلی مفرط، بیمسوولیتی و پختهخوری گروهی از تحصیلکردههای ما «یکی داستان است پر آب چشم» که باید جداگانه به آن پرداخت.
برخی از نظریهپردازان ترجمه در عصر حاضر، ترجمه را در زمره فعالیتهای انسانی قرار میدهند و آن را استوار بر فهم و درک میشمرند نه حاصل انتخاب میان شیوهها و تکنیکها. به نظر آنان مترجم در هر صورت (حداقل برای جملهبندی و فهم خطی) برای خود میاندیشد. این تاکید بر تفکر، تا چه حد دست مترجم را برای دخالت یا انتخاب بازمیگذارد؟ اگر مرادتان از آنچه گفتید این باشد که فرآیند ترجمه را نمیتوان به چند تکنیک فروکاست، خب فکر میکنم با صحبتهای ما، درستی این گفته کاملا ثابت شده باشد. روشن است که ترجمه یک کار فکری تمامعیار است که وجهی از آن دانش نظری و وجهی دیگر، تجربه عملی و وجه سوم، آشنایی با شگردها و فوتوفنهای ترجمه است. به نظرم سوال شما ناظر به تقابل تکنیک و تفکر است در کار ترجمه که البته چنین تقابلی از نظر من وجود ندارد. در یک برآورد نهایی میتوان گفت که ترجمه یک فرآیند معرفتی تاموتمام است که قیدها و آزادیهای خودش را دارد و دقیقا شناخت هرچه جامعتر مترجم از این قیدها و آزادیهاست که میتواند ترجمه را در مسیر درست پیش ببرد.
راهاندازی دپارتمانهای تخصصی ترجمه، وبسایتهای صنعت ترجمه و کنفرانس مطالعات ترجمه، همگی خبر از این مهم میدهند که بستر فرهنگی امروزین در کشور ما ضرورت مساله ترجمه را دریافته است. اما کمتر دیده شده که سیستم دولتی امکانات و ظرفیتهای جدیدی را به روی مترجمان علوم انسانی بگشاید. از سویی القای این توهم که «باید فرهنگ غنی خود را به جهان صادر کنیم» به پیکره جامعه، این کمتوجهی را موجهتر نشان میدهد. وظیفهتوامان مترجم و مخاطب نسبت به هم و نسبت به تفکر در این وضعیت چیست؟ تردیدی نیست که شکلگیری هر نهاد کوچک و بزرگ، دولتی و خصوصی که به نوعی به کار ترجمه مربوط شود، به رشد کمی و کیفی آن کمک میکند. این سخن شما را هم میپذیرم و قبلا هم به آن اشاره کردهام که معدل جامعه فرهنگی ایران به اهمیت ترجمه در اعتلای تفکر پی برده، اما نکته محوری در پرسش شما نقش مخاطب است که درباره اهمیت آن هرچه بگوییم کم است. اصل مساله این است که از جمله مهمترین عواملی که اسباب بالندگی کار فکری میشود، انتظارات، مطالبات، مسوولیتها و مشارکتهای مخاطبان است. بنابراین از خوانندگان ترجمه هم انتظار میرود که آگاهی خودشان را درباب فرآیند ترجمه هرچه بیشتر ارتقا دهند، پرسشهای جدیتری را در مورد کیفیت ترجمه مطرح کنند، معیارهای دقیقتری برای تمییز ترجمه ضعیف از ترجمه قوی داشته باشند، از ترجمههای ضعیف استقبال نکنند و ترجمههای قابل قبول را حمایت کنند. فقط و فقط در چنین مشارکت آگاهانهای است که ترجمه مثل هر پروژه فکری دیگر تعالی پیدا میکند. اگر این تعامل شکل منطقی و بالنده خود را پیدا کند، دیگر لازم نیست چندان نگران ایجاد امکانات دولتی باشیم. ترجمه به عنوان نوعی نقادی معرفت در یک گفتوگوی مدام و تعامل آزاد میان اهل فکر و مخاطبانش شکل موثر خود را پیدا میکند. من امیدوارم که این گفتوگو و تعامل در ایران هرچه گستردهتر و ژرفتر شود.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید