1392/2/25 ۱۲:۰۰
فلسفه از جهتی جدا از دانشهای دیگر نیست اما از جهتی دیگر با دانشهای دیگر فرق دارد. آری! فلسفه از جنس دانشهاست اما دانش دانشهاست. از جنس دانش است از این جهت که فلسفه چیزی جز دانایی نیست و فیلسوف کسی است که با عشق به دانایی به فهم جهان همت گماشته است.
فلسفه از جهتی جدا از دانشهای دیگر نیست اما از جهتی دیگر با دانشهای دیگر فرق دارد. آری! فلسفه از جنس دانشهاست اما دانش دانشهاست. از جنس دانش است از این جهت که فلسفه چیزی جز دانایی نیست و فیلسوف کسی است که با عشق به دانایی به فهم جهان همت گماشته است. همیشه فلسفه و تفکر فلسفی را با این مشخصه بشناسید که میخواهد گامی به جلوتر بگذارد. بنابراین فلسفه از همان جا آغاز میشود که دانشهای تجربی آنجا پایان میپذیرند. دانش تجربی تا هر جا که پیش برود، دستاورد آن، زمینه کار فیلسوف را فراهم میآورد. این فیلسوف است که جستوجو و پرسش را از آن مرز عبور میدهد و فضای جدیدی در پیشاپیش خود و دانشمندان علوم تجربی باز میکند. ارسطو میگوید: فلسفه دانشی است مربوط به بنیادیترین حقیقت جهان هستی. او میگوید اگر جز ذرات جهان، عامل دیگری در پیدایش جهان دخالت نداشتند همین دانش طبیعی فلسفه ما بود اما اگر با داشتن این دانش طبیعی به این نتیجه رسیدیم که عامل دیگری به عنوان «محرک نامتحرک» برای توجیه پیدایش پدیدهها و تحولات جهان لازم است دانش مربوط به این عامل بنیادی همان فلسفه خواهد بود. بنابراین یکی از صفات و مشخصات تفکر فلسفی «بنیادی» بودن آن است. اکنون میتوانیم فلسفه را با فهم بنیادی مشخص کنیم. این فهم بنیادی از همان آغاز که انسان در جهت فهم جهان و موجودات پیرامون خود تلاش میکند، میتواند حضور داشته باشد. ما این نکته را با ذکر چند مثال در اواخر درس گذشته توضیح دادیم. شما با مرگ انسان روبهرو میشوید. همه کسانی که در مراسم به گور سپردن یک مرده شرکت میکنند حادثه مرگ را میفهمند و درک میکنند و همه میدانند که یک موجود جاندار و زنده اکنون جان و زندگیاش را از دست داده است. این دانش است و از جنس دانشهای تجربی است اما اگر در میان این جمع کسانی علاوه بر این آگاهی با پرسشهای جدید و بنیادیتری روبهرو شوند، این دیگر تلاشی است برای عبور از این حدی که تاکنون برای ما معلوم شده است. ما تاکنون با تجربه و مشاهده به این نتیجه رسیده بودیم که انسان روزی به دنیا میآید و روزی هم میمیرد و اکنون با یک مورد و مصداق از موارد و مصادیق چیزی که میدانستیم، روبهرو هستیم. یعنی همه میدانیم و میبینیم که یک موجود زنده، جان و زندگی خود را از دست داده است اما تعدادی از این جمع، خود را با پرسشهای جدیدی روبهرو میبینند: او چرا مرد؟ مرگ یعنی چه؟ زندگی یعنی چه؟ چرا زندگی به مرگ میانجامد؟ حقیقت زندگی چیست و چگونه پدید میآید؟ حقیقت مرگ چیست و چگونه پدید میآید؟ آیا پس از مرگ چیزی از انسان باقی میماند؟ اگر چیزی باقی میماند، کجا میماند و چه کار میکند و چه سرنوشتی در پیش دارد؟ و از اینگونه پرسشها. این پرسشها از جنس پرسشهای فلسفیاند؛ بنابراین این پرسشها، انسان را با مسئلهها و مسائل جدیدی روبهرو میسازند و انسان ناچار سراغ مطالعه و پژوهش بیشتر در واقعیت مرگ و زندگی میرود و تا آنجا که میتواند و در دسترس دارد به مطالعه میپردازد تا بتواند پاسخی برای پرسشهایش پیدا کند.
و اگر روزی به این پرسشها پاسخ دهد باز هم با پرسشهای دیگری روبهرو خواهد شد. تفکر فلسفی در حقیقت تلاشی است برای عمق بخشیدن به فهم انسان از موجودات و حوادث جهان. بدین سان میبینیم که فلسفه از جهتی فرزند علم است یعنی از آگاهیهای ما و دانشهای تجربی ما پدید میآید. از طرف دیگر همین نگرش فلسفی، از جهات مختلف از جمله با پیش کشیدن پرسشهای جدید به دانشهای تجربی ما توسعه میبخشد. بنابراین یکی از ویژگیهای فلسفه، همین نگرش بنیادیتر به چیستی و روابط موجودات جهان است.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید