سرزمين من، مادر من /دكتر نصرالله پورجوادي

1393/11/15 ۰۹:۴۴

سرزمين من، مادر من /دكتر نصرالله پورجوادي

مادرم را دوست داشتم. عاشقش بودم. پدرم را هم خيلي دوست داشتم؛ ولي مادرم را جور ديگري مي‌خواستم. نمي‌توانم بگويم يكي را بيشتر از ديگري دوست داشتم؛ ولي مثل اينكه هر كدامشان را نوع ديگري دوست داشتم. مگر دوست داشتن فقط يك نوع است؟ نمي‌دانم چرا اينقدر مادرم را دوست داشتم.


 


مادرم را دوست داشتم. عاشقش بودم. پدرم را هم خيلي دوست داشتم؛ ولي مادرم را جور ديگري مي‌خواستم. نمي‌توانم بگويم يكي را بيشتر از ديگري دوست داشتم؛ ولي مثل اينكه هر كدامشان را نوع ديگري دوست داشتم. مگر دوست داشتن فقط يك نوع است؟ نمي‌دانم چرا اينقدر مادرم را دوست داشتم.

الان كه فكرش را مي‌كنم، اشك از چشمانم سرازير است. يك چيزي در چشمهايش بود. در لپ و دهانش، در پيشاني نوراني‌اش، در حرف زدنش. گريه‌هاي او را هيچ وقت فراموش نكرده‌ام. براي هر چيزي گريه مي‌كرد: براي پدرم كه مرده بود؛ براي بچه‌هايش كه جلوي چشمش و يكي هم در آغوشش پرپر زده بودند؛ براي امام حسين و حضرت عباس؛ براي همسر اولش كه مرده بود. خيلي يادم نيست كه چه مي‌گفت. اهل فرهنگ و ادب و شعر و اين چيزها نبود. حتي يك كلمه فلسفه هم به گوشش نخورده بود، و اگر خورده بود نمي‌دانست چيست. كتابخانة مرا كه مي‌ديد، فقط كتاب مي‌ديد؛ كتابهايي كه فرقي با هم نداشتند. او فقط دو كتاب را مي‌شناخت: قرآن و مفاتيح.

و من او را دوست داشتم. براي چه؟ نمي‌دانم. حضورش را دوست داشتم. با او بودن را دوست داشتم. دوست داشتم دستش را ببوسم. بارها روي پايش افتاده بودم و عاجزانه از او خواسته بودم كه مرا ببخشد، به خاطر اذيتهايي كه به او كرده بودم؛ نمي‌گذاشت. مي‌گفت: «مكن، مادر. مكن.»

گمان مي‌كنم من يك چيز را مثل مادرم دوست دارم. اين شهر و اين كشوري كه در آن متولد و بزرگ شده‌ام. نمي‌دانم براي چه؟ نه به خاطر زبان و فرهنگ و تمدن و اين چيزها. اينها همه برايم اهميت دارد، به طوري كه همه زندگي‌ام را دانسته و ندانسته وقف آنها كرده‌ام؛ ولي حب وطن به خاطر آنها نبوده است.

نوزده ساله بودم كه از ايران رفتم و چيزي كه تا مدتها به آن فكر نمي‌كردم، برگشتن به ايران بود. در‌ آمريكا و با آمريكاييها زندگي كردم. معمولاً دو سه هفته طول مي‌كشيد تا نامه‌اي از ايران دريافت كنم و چند سال تنها تماس من با ايران، همين نامه‌هايي بود كه هر دو سه هفته يك بار دريافت مي‌كردم. با همه اين‌ حرفها، هيچ وقت به فكرم خطور نكرد كه شهروند آمريكايي‌ شوم؛ هيچ وقت. آن‌ وقتها اصلاً گرين‌كارت نبود و اغلب ايرانيها گرفتن پاسپورت آمريكا يا پاسپورت كشورهاي ديگر را ننگ مي‌دانستند. ايراني بودن افتخار داشت. ولو اينكه شما به كشور ديگري تعلق خاطر پيدا مي‌كرديد، پاسپورت آنجا را نمي‌گرفتيد.

نمي‌دانم چه شد كه در چهار پنج ماه آخري كه در آمريكا بودم، احساس كردم در جايي زندگي مي‌كنم كه جاي من نيست. من در‌ آمريكايي كه به آن انس پيدا كرده بودم، غريبه شده بودم. تاريخ آمريكا را خوانده بودم و احساس مي‌كردم كه وجب به وجب آن غصبي است. چه خونهايي از بوميان آمريكا در هر منطقه و هر شهري ريخته شده است. آمريكا برايم ولايتي غصبي و بيگانه شده بود. فرهنگش برايم پوشالي و بي‌معني شده بود. زندگي سطحي در شهرهاي ساختگي و مفنگي، همه جا يك مركز خريد، دو سه تا پمپ بنزين، چند تا خانه پيش ساخته.

در اواسط دهه 1960 من در صف مقدم انقلاب فرهنگي (counter culture) بودم، در سان‌فرانسيسكو، و به خلاف دوستان آمريكايي‌ام counter culture برايم معناي ديگري داشت. من فرهنگ خودم را داشتم و مي‌خواستم به آن برگردم. سرزمين خودم را داشتم و مي‌خواستم به آن برگردم.

45 سال است كه برگشته‌ام و از لحظه‌اي كه برگشته‌ام، توانسته‌ام راحت نفس بكشم. به هر حال، اوضاع به وفق مراد خيلي‌ها نبوده است. من خود لحظه‌به‌لحظه از پس رفتن همه چيز زجر كشيده‌ام. از خوني كه قطره قطره از اين سرزمين ريخته است، با همه وجود آگاه بوده و درد كشيده‌ام. من مادرم را ديدم كه در برابر چشمم پرپر زد. با همه اين حرفها بودن در ايران را ترجيح داده‌ام. بارها به خارج رفته‌ام و ماهها در آمريكا و اروپا مانده‌ام؛ ولي هر بار كه در گرفتن تصميم براي ماندن جدي شده‌ام، زود منصرف شده‌ام.

نمي‌دانم در ايران چيست! بارها شده است كه پشت فرمان بوده‌ام و ناگهان چشمم به بيرون افتاده، به خاك، به تپه‌هاي عباس‌آباد، و ناگهان خدا را شكر كرده‌ام، شكر كرده‌ام كه در ايرانم. روي اين خاكم.

صبح‌ها اولين كاري كه مي‌كنم، نگاه كردن به كوههاي البرز است، از پنجره اتاقم. اطمينان خاطري به من مي‌دهد كه هيچ چيز در هيچ جاي دنيا نمي‌دهد. روزهايي كه هوا در تهران صاف است، دوست دارم به يك نقطه خاص در بزرگراه مدرس بروم؛ نقطه‌اي كه از آنجا مي‌توانم قله دماوند را ببينم. صلابت آن به من پشتگرمي مي‌دهد. از رودخانه‌اي كه از نزديك خانه‌ام مي‌گذرد، خوشم مي‌آيد.

دوستي داشتم كه يك سال پيش از من از آمريكا به ايران برگشت. مي‌گفت: «كسي باور نمي‌كند كه من از ديدن اين جويهاي پر از لجن در محله قديمي‌مان خوشم مي‌آيد!» جويهاي پر از لجن‌ نه، ولي خاك ايران و آفتابي كه در كوچه پس كوچه‌هاي تهران مي‌تابد، بر كوچه خودمان مي‌تابد، مرا مسحور خود كرده است. چرا؟ نمي‌دانم.

از قديم گفته‌اند چيزي كه موجب محبت مي‌شود، آني است كه قابل تعريف نيست. انگشت نمي‌توان روي آن گذاشت. نمي‌دانم چه چيزي در اين خاك است كه دامن مرا گرفته است، در اين سرزمين كهنسال لگدخورده از سمّ ستوران است كه من را به خود مي‌كشد. من اين سرزمين را دوست دارم، همان طور كه مادرم را دوست داشتم.

اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: