«سایه روشن خیال» و جلوه‌ای از چهره‌ احمد مهدوی دامغانی که نمی‌شناسیم

1402/10/9 ۰۸:۰۲

«سایه روشن خیال» و جلوه‌ای از چهره‌ احمد مهدوی دامغانی که نمی‌شناسیم

«شاید به جرئت عرض کنم که در آن چند ماهی که اتفاقات گوناگونی برایم در ۹ سالگی روی داد، به اندازه ۱۰ سال زندگی یک فرد بزرگسال درس آموختم و تجربه اندوختم و با نظاره اعمال و واکنش‌های پدرم و همینطور هم افراد دوست داشتنی دیگری، چیزهای مفید و شایسته و آموزنده و عبرت‌انگیزی آموختم. چیزهایی که می‌تواند برای تمام عمر انسان کافی و مفید و تأثیرگذار باشد و انسان را در مسیر صحیح و درست و خوشایندی قرار دهد.» این سخن بخشی از انگیزه فریده مهدوی دامغانی برای نگارش کتاب خاطرات کودکی‌اش با عنوان «سایه روشن خیال» است.

سایه روشن خیال؛ نخستین رمان یک مترجم از خاطرات کودکی در سایه پدری فرزانه

معصومه صبور: احمد مهدوی دامغانی، مجتهد، متکلم، نویسنده و استاد نامی دانشگاه‌های تهران و هاروارد (۲۵ شهریورماه ۱۳۰۵) در خانواده‌ای فاضل، اهل علم و دین در مشهد به دنیا آمد. او که از مفاخر فرهنگی و دینی ایران عزیز است ۲۷ تیرماه ۱۴۰۱ جهان فانی را بدرود گفت و به دیدار معبودش شتافت. از این استاد بزرگ و دانشمند ایرانی آثار فراوان و درخشانی به جای مانده است که اهل فضل و دانش جملگی بر یگانگی آن متحدند. همچنین درباره زندگی علمی و فرهنگی او سخن بسیار رفته است. یکی از افتخارات زندگی سربلندانه او تربیت و پرورش فرزندی دانا و فرهیخته چون فریده مهدوی دامغانی است. فریده که کوچک‌ترین فرزند استاد مهدوی دامغانی است از کودکی تحت تعالیم و توجهات پدر دانشمند خویش با کتاب و کتابخوانی، دین و زندگی هر کدام با افقی بالابلند رو به نور آشنا شد و این آشنایی از او بانویی توانا و اهل قلم ساخت. از این بانوی فرهیخته ایرانی تاکنون بیش از ۶۰۰ اثر به زبان‌های انگلیسی، ایتالیایی، اسپانیایی، فرانسوی، عربی و... ترجمه شده است.

دریافت بالاترین نشان کشور ایتالیا با عنوان «لیاقت»، جایزه برترین مترجم از جشنواره فارابی، جایزه بهترین مترجم از یونسکو، جایزه لئوپاردی از ایتالیا، جایزه کتاب سال ولایت، جایزه جشنواره رضوی و ده‌ها جایزه دیگر که هر یک برگی از توفیق را در زندگی اهل دانش و فرهنگ رقم می‌زند از افتخارات اصلی این بانوی ایرانی نیست، به باور او و کسانی که با اندیشه‌های متعالی دینی، انسانی و اخلاقی پدر ارجمندش آشنایند بزرگترین افتخار او فرزندی احمد مهدوی دامغانی است. افتخاری که سایه آن در تمام زندگی‌اش جاریست.

این مترجم نامی حالا و درست یک سال و نیم پس از کوچ ابدی پدر فرزانه اش از عالم فانی، کتابی از خاطرات کودکی خود، خاطراتش از تعالیم پدر را به رشته تحریر درآورده و نام «سایه روشن خیال» را برای آن برگزیده است. به انگیزه انتشار این کتاب که طی روزهای اخیر انجام شده است با فریده مهدوی دامغانی هم‌سخن شدیم. او در این گفت‌وگو از انگیزه اش برای نگارش این کتاب و توجهی که در آن به شخصیت عالمانه و توامان مهربان پدر بزرگوارش داشته است برایمان گفت. کتابی که بی‌تردید سرشار از اشک‌ها و لبخندها و تجربیات کودکی او در برشی مختصر از این دوران است، با ما همراه باشید:

برای آغاز سخن اگر موافقید درباره انگیزه نوشتن کتاب «سایه روشن خیال» بفرمایید.

نگارش چنین چیزی که شاید بتوان نام «خاطراتی از دوران کودکی» ام را بر آن نهاد، از سال‌ها پیش به شکل مبهم و نانوشته‌ای در ذهن و روحم جای داشت اما چندان به انجام دادن چنین کاری به صورت جدی نمی‌اندیشیدم و رغبتی هم نداشتم زیرا می‌دانستم هنوز بسیاری از فصل‌های زندگی‌ام پایان نیافته است تا ناگزیر به نوشتن چنین چیزهایی باشم. خصوصاً خود را در مقام یک «نویسنده حرفه‌ای» نیز نمی‌دیدم و همواره دوست داشتم که خود را در جایگاه حرفه‌ای همیشگی‌ام به عنوان یک «مترجم» وظیفه‌شناس و خدمتگزار بدانم و بس. کسی که دوست داشت اندیشه‌های دیگران را به زبان مادری خود معرفی کند نه آنکه از اندیشه‌ها و وقایع زندگی شخصی خود سخن بگوید. البته هر بار که به چنین احتمالی می‌اندیشیدم، صرفاً به این خاطر بود که بسیار میل داشتم خاطراتی را که از دوران کودکی‌ام، از پدرم و برخی از عزیزانی که همواره نسبت به آنها  محبت عمیقی در دل داشتم و هنوز هم دارم، در جایی ثبت کنم تا یادم نرود و همزمان بتوانم برخی داستان‌های زندگی‌ام را برای نسل‌های جدید و شاید حتی نوه‌هایم نقل کنم. اما سال‌ها سپری شد بدون آنکه من به این کار اقدام بورزم. در واقع، هنگامی که پدر عزیزم این عالم خاکی را ترک گفت تا به لقاء الله بپیوندد، غیبت پدرم پس از بیش از نیم قرن از حضورم در این عالم زمینی مرا بی اندازه اندوهگین و افسرده خاطر ساخت. من قطب نمای درونی‌ام را از دست دادم و عمیقاً شگفت زده و متأثر بودم. گمان کنم  هر عزیزی که پدر یا مادر خود را در میانسالی از دست می‌دهد دقیقاً متوجه عرایض اندوهبارانه بنده خواهد شد.

در واقع هر قدر انسان از موهبت داشتن پدر و مادر در سال‌های زندگی خود بیشتر بهره‌مند شده باشد، دوری از آنان برایش سخت‌تر و طاقت‌فرساتر خواهد بود. ماه‌های آغازین غیبت پدرم برایم بسیار سخت و دردناک بود و من که اساساً از بی‌خوابی مزمن در رنجم، بر میزان رنجم افزوده شد. همسرم در این دوران دو صد چندان به ابراز محبت و یاری رساندن به روح و جانم تلاش ورزید و پیوسته مرا تشویق می‌کرد که احساساتم را بر روی کاغذ بیاورم. سرانجام شبی به یادآوری برخی از خاطرات شاد دوران کودکی‌ام اقدام ورزیدم تا خواب اندک اندک به سراغم بیاید. آن شب و شب‌های بعد از آن، اغلب به یادآوری خاطرات دیگر و بیشتری اقدام می‌ورزیدم و چون به‌ حمدلله از حافظه خوبی نیز بهره مندم، یادآوری مجدد آنها برایم بسیار آسان می‌نمود.

کم کم مجموعه‌ای از این خاطرات شیرین که با دروس معنوی زیادی از سوی پدرم همراه می‌شد در گوشه‌ای از ذهنم شکل گرفت و سپس به یاد محبت‌ها و آموزه‌های بیش از پیش مهم پدرم و نیز تنی چند از عزیزانی که بنده در دوران کودکی‌ام بیشتر اوقاتم را با آنان سپری می‌کردم افتادم. همسرم به من فرمود که آن خاطرات را در مجموعه‌ای منسجم جمع‌آوری کنم. سرانجام، این شد که در روز ولادت بانوی هر دو عالم، حضرت فاطمه اطهر(س)، روز ۲۳ دی ماه ۱۴۰۱ در پشت میز کارم نشستم و شروع به نوشتن کردم. نخست این کار را به عنوان نوعی داروی شفابخش برای از بین بردن اندوه و دلتنگی درونی‌ام از نبود پدرم انجام دادم.

هر روز مقداری می‌نوشتم و سپس نوشته‌هایم را به همسرم می‌دادم تا او آنها را مطالعه کند. بسیاری از این خاطرات به گونه‌ای بود که حتی برای همسرم نیز تازگی داشت و کم کم روزی فرا رسید که او در هر غروب از تمایل خود برای مطالعه ادامه خاطراتم صحبت می‌کرد. به تدریج به این آگاهی درونی رسیدم که من با نوشتن این خاطرات قدیمی، نه تنها مشغول درمان و مداوای روح و جانم و بیرون آمدن از حالت افسردگی هستم، بلکه همزمان، حضور مطبوع و خوشایند پدرم را نیز هر روز بیشتر از روز پیش در کنارم احساس می‌کنم. همچنین به این نتیجه می‌رسیدم که شاید این خاطرات شخصی از دوران کودکی‌ام که با دوران جوانی پدرم نیز مطابقت داشت و از دورانی از ایام قدیم حکایت داشت که هنوز بسیاری از کسانی که از اقوام یا اطرافیانم بودند و آنان را بسیار دوست می‌داشتم هنوز در قید حیات بودند و من نیز صرفاً دخترک ۹ - ۱۰ ساله بازیگوش و همزمان کتابخوانی بودم که انواع اتفاقات عجیب و غریب تنها برای او اتفاق می‌افتاد، می‌توانست در قالب یک رمان عاطفی و سرگرم کننده که با احساسات گوناگونی همراه می‌شد شکل بگیرد.

بنابراین بر آن شدم که یک نقشه دقیق برنامه‌ریزی کنم و به صورت نامنظم به نوشتن خاطرات دوران کودکی‌ام «نپردازم». تصمیم گرفتم مقطع خاصی را برگزینم که اتفاقات گوناگونی در طول آن مدت برایم روی داده بود و در دوران کودکی‌ام تأثیر زیادی بر وجودم باقی نهاده بود. از این رو، خاطراتم را باز هم محدودتر کردم و سرانجام خاطرات ۹ سالگی‌ام را برای این مجموعه داستان‌ها یا رمان یا هر چیزی که مایلید نام آن را بگذارید برگزیدم. پس از آن متوجه شدم که لازم است داستانم از یک خط سیر مشخص و دقیقی بهره‌مند باشد و مطالب را صرفاً به صورت اتفاقاتی که به هم ارتباطی نداشتند ننویسم و از این صحنه به صحنه دیگری نَجَهَم. این موجب شد که به فکر فرو بروم و بخواهم یک موضوع یا تِم اصلی برای داستانم برگزینم. آن وقت شاید می‌توانستم که در لا به لای صفحات کتابم، وقایع داستانم را به ترتیب و یکی پس از دیگری و بنا به روند داستانی منسجم که قصد داشتم برای خوانندگانم نقل کنم به رشته تحریر دربیاورم.

سرانجام در خردادماه، نوشته‌هایم را به پایان رساندم و در طول این روند به نسبت طولانی به خوبی دریافتم که آنقدر در دوران خوش خاطرات گذشته غرق شده بودم که سختی‌ها و تلخی‌های ناشی از مرگ پدرم را تا اندازه‌ای (آری... فقط تا اندازه‌ای...) به دست فراموشی سپرده بودم. این به آن خاطر بود که از بام تا شام، روح پدرم در کنارم حضور داشت و من نیز در پشت میز کارم مشغول نوشتن خاطراتم بودم و غروب‌ها نیز همسر عزیزم با نهایت علاقه و همزمان صبر و شکیبایی به مطالعه آنچه در آن روز نگاشته بودم می‌پرداخت و گاه ایرادهای به‌جایی می‌گرفت و گاه نیز بی درنگ چراغ سبزی به من می‌داد و می‌فرمود در همان راستایی که در حال پیش رفتن بودم به کارم ادامه بدهم و بقیه داستان را به همان شکل بنویسم. این شد که برای فرار از دلتنگی و سوگواری و فراغ پدر عزیزم، ناخواسته در وادی جدیدی گام نهادم که هرگز تصور نمی‌کردم در دوران میانسالی به آن قدم نهم. بنابراین این نوشته‌ها صرفاً نوعی ادای احترامی ادبی و نوشتاری به آموزه‌های پدر عزیزم است. همزمان نوعی محفوظ نگاه داشتن زمان گذشته در لابه لای صفحات یک کتاب است و در پایان نیز، نوعی وداع فرهنگی، تاریخی، عاطفی و احساساتی با یاد و خاطره پدرم عزیزم و بسیاری دیگر از عزیزانم است.

همان‌طور که در پیشگفتار کتاب به شیوایی نگاشته‌اید، کتاب به برشی مختصر از کودکی شما مربوط می‌شود. لطفاً بفرمایید این دوران برای شما از چه جهت حائز اهمیت بوده است؟

اهمیت آن مقطع از زمان در دوران کودکی‌ام به این خاطر است که من در آن سال به خصوص و به دلیل یک رشته وقایعی که برایم روی داد به ناگهان با تجربیات و آموزه‌های زیادی رویارو شدم و درست مانند دانش‌آموزی که ناگهان وظیفه دارد تعدادی آزمون و امتحان دشوار مدرسه را به انجام برساند من نیز با آن آزمون‌ها یکی پس از دیگری رو به رو شدم. در هر یک از آن وقایع خاصی که برایم اتفاق افتاد، نقش اول داستان خودم هستم و همزمان پدرم هم همان مقام و جایگاه را داراست و در واقع، رنگ، اهمیت، جایگاه و شخصیت او در هر فصلی از کتاب که او در آن حضوری شایسته دارد بیشتر و پر رنگ‌تر است. شاید بهتر باشد بگویم که بنا به شکل‌گیری نوعی علت و معلول موجود در زندگی، پدرم در هر موقعیتی که اتفاقی برای من روی داد ناگزیر بود با دانسته‌های خود دروسی اخلاقی و معنوی به من بیاموزد. دروسی که تا به امروز نیز هنوز در یاد و خاطرم باقی مانده است. دروسی که از من، فریده‌ای که دیروز و امروز بوده‌ام را شکل بخشید و خمیره وجودم را به درستی در قالب مشخصی نهاد. دروسی که من در ۹ سالگی آموختم، هنوز هم به طرزی روشن و واضح آویزه گوشم است و هرگز آنها را از یاد نبردم و از یاد نخواهم برد.

البته و صد البته، باز هم در سال‌های بعدی زندگی‌ام، دروس معنوی، اخلاقی و دینی زیادی از پدر عزیزم و همینطور همسر عزیزم آموختم اما تردیدی نیست که سرآغاز این آموزش‌هایی که چندین دهه به طول انجامید و تا مرگ پدرم همچنان ادامه داشت، از همان ۹ سالگی‌ام به شکلی بسیار مشخص و محسوس آغاز شد. پدرم مردی نبود که هرگز هیچ اندیشه، عقیده، باور یا مطلبی را به کسی تحمیل کند یا خدای ناکرده با زور و استبداد بخواهد دروسی به دیگران بیاموزد. او همواره با ملایمت، نرمش، گذشت، مهربانی و انعطاف‌پذیری بسیار شیرینی که در طبیعت و فطرت او جای داشت، دروسی را براساس رفتار شخصی خود نسبت به موضوعی یا شخصی یا موقعیتی به من یا دیگران آموزش و تعلیم می‌داد و کسی مانند بنده ۹ ساله‌ای که هنوز به عنوان کودک خردسالی می‌اندیشیدم و از هیچ تجربه عمیقی در زندگی‌ام برخوردار نبودم و فقط می‌توانستم پدرم را پس از خدای متعال به عنوان خداوندگارم در نظر بگیرم و اعتمادی کورکورانه نسبت به عقل، منطق و بینش او در دل داشته باشم، با مشاهده رفتار، منش و واکنش و برخورد پدرم در بسیاری از وقایعی که در این کتاب نقل می‌کنم، با سبک و شیوه‌ای جدید آشنا می‌شدم که تا ابد در خمیره وجودم شکل گرفت و باقی ماند.

شاید به جرئت عرض کنم که در آن چند ماهی که اتفاقات گوناگونی برایم در ۹ سالگی روی داد، به اندازه ۱۰ سال زندگی یک فرد بزرگسال درس آموختم و تجربه اندوختم و با نظاره اعمال و واکنش‌های پدرم و همینطور هم افراد دوست داشتنی دیگری، چیزهای مفید و شایسته و آموزنده و عبرت‌انگیزی آموختم. چیزهایی که می‌تواند برای تمام عمر انسان کافی و مفید و تأثیرگذار باشد و انسان را در مسیر صحیح و درست و خوشایندی قرار دهد.

یکی از اهداف نگارش این کتاب همان‌طور که در آغاز با مخاطب طرح کرده‌اید، آشنا ساختن نسل جوان کنونی با فرهیختگان و اندیشمندان بزرگ ایران زمین است، به زعم خویش، کتاب حاضر چقدر به این شناخت کمک خواهد کرد؟

من تنها می‌توانم درباره پدر عزیزم صحبت کنم و بس. این کتاب فقط از تجربیات شخصی خودم با پدر عزیزم است. همان‌طور که در پیش‌گفتارم عرض کرده‌ام، بسیاری از آشنایان و دوستان آخرین سال‌های زندگی پدرم، آن‌طور که باید و شاید با او آشنایی دیرینه یا نزدیکی نداشتند و طبعاً خصوصیات اخلاقی یک مرد هشتاد یا نود ساله با یک مرد چهل ساله‌ای که هنوز براساس معیار امروزی نیز به عنوان مرد جوانی در نظر گرفته می‌شود بسیار تفاوت دارد و به هیچ وجه نمی‌توان حالات و خصوصیات اخلاقی مرد جوان یا مردی را که تازه در میانه زندگی خود به سر می‌برد با پیرمردی که دیگر کهنسال و رنجور و ضعیف شده است تشخیص داد. بسیار مایل بودم و هنوز هم بسیار آرزومندم که بتوانم آن «احمد مهدوی دامغانی» ای را که من و نزدیکانم می‌شناختیم و همین‌طور هم دوستان دور یا نزدیکش و استادانش و هنرمندان و اندیشمندان و سیاستمداران و دانشمندان و تاجران و کاسبان و خلاصه هر کسی که در آن دوران با او آشنایی نزدیک داشتند می‌شناختند به دیگران معرفی کنم. یعنی مردی شاد و بشّاش و با نشاط و سرشار از انرژی که همزمان مردی جدی و متعهد و مقید و اخلاق گرا بود و به دینداری و داشتن امانت و شرافت حرفه‌ای شهرت داشت و به همان اندازه نیز از هنر ظریف مزاح کردن و بازی با کلمات و ابراز مهر و محبت به دیگران به خوبی آگاهی داشت. مردی که از هرگونه خشونت، جنگ، ستیز، کینه‌توزی، دشمنی و انتقام‌جویی بیزار بود و همیشه همه را در هر شرایطی به ملایمت، گذشت، انعطاف‌پذیری، مسامحه، دوستی، مهرورزی دعوت می‌کرد.

مردی که معنای سخاوت و کرامت را دقیقاً براساس معنای دینی آن انجام می‌داد و تا آنجا که در توان داشت می‌کوشید به یاری دیگران برخیزد و براساس اعتقادات شخصی‌اش که بر پایه دین و عشق به خدای متعال و خدمتگزاری به اهل بیت(ع) بود از دیگران دستگیری کند. مردی که از «آموزش» دادن به دیگران به شیوه‌ای محبت آمیز نهایت لذت را می‌برد و در انفاق کردن دانش و آگاهی‌های حرفه‌ای یا دینی یا معنوی خود کوچک‌ترین امساکی نداشت.

آری، من بسیار مایل بودم که یک احمد مهدوی دامغانی شاد و سرخوش و همزمان دغدغه‌مند را که از هوشی بسیار بالا و حافظه‌ای شگفتی‌آور و دانشی ژرف در مباحث و مطالبی فرهنگی همچون ادبیات فارسی و ادبیات عرب و نیز فقه و کلام اسلامی بهره‌مند بود به دیگران معرفی کنم. مردی که هرگز ذره‌ای خودستا یا مغرور یا متکبر نبود و عمیقاً به دین خود و اعتقادات مذهبی خود می‌بالید و با نهایت دقت و وسواس به رعایت تمام قوانین شرعی دین خود احترام می‌گذاشت.

مردی که هرگز مایل نبود کسی را به محاکمه بکشاند یا به قضاوت و نظرخواهی درباره دیگران بپردازد و خدای ناکرده به گناه غیبت از دیگران محکوم شود. مردی که تلاش می‌ورزید به همه محبت کند و با نهایت تواضع و خضوع، فروتن و سر به زیر و مؤدب و خوش بیان باشد و همزمان، با رفتاری دوستانه و عاری از تعصب یا سرزنش، دیگران را از کارهای زشت بازبدارد. من صمیمانه آرزومندم که داستان‌هایی را که برای این کتاب برگزیده‌ام به زیباترین و پر احساس‌ترین شکل ممکن پدر عزیزم را آن گونه که من و نزدیکانش او را می‌شناختیم معرفی کند و خوانندگان این رمان دریابند که او تا چه اندازه نرمش و ملایمت و لطافت داشت و تا چه اندازه می‌کوشید به دیگران احترام بگذارد و حق کسی را پایمال نکند. البته شخصیت‌های دیگری هم که در این کتاب معرفی کرده‌ام، هر یک از ویژگی‌های زیبایی برخوردار بودند، به طوری که از هر یک از آنان نیز درس‌های اخلاقی شایسته‌ای آموختم و آنها را در سال‌های بعدی زندگی‌ام به کار گرفتم.

مترجم نامی ایرانی دکتر فریده مهدوی دامغانی پس از اندوختن سال‌ها تجربه در ترجمه متون خواندنی و تأثیرگذار ادبیات کلاسیک اروپایی و خاور دور و نیز متون اسلامی... حالا دست به قلم شده است و خاطرات کودکی خود را با بیانی صادقانه به رشته تحریر درآورده است. به نظر خودتان، این کار چه پنجره‌ای را به روی مخاطب اهل معنای زندگی خواهد گشود؟

شاید صرفاً بتوانم با نهایت خضوع و فروتنی عرض کنم، من حقیقتاً با اندیشه نویسندگی به نگارش این خاطرات نپرداختم و به هیچ وجه قصد نداشتم تغییراتی ادبی در نوع و شیوه نگارشم ایجاد کنم. من هنوز هم شیفته کار ترجمه هستم اما در برخی مواقع، نیاز به نگارش مطالب دیگری پیدا می‌شود که در قالب ترجمه یا شعر یا مقاله جایی برای خود ندارد. در نتیجه فردی که مایل است نوشته‌های جدیدی را برای بیان حق مطلب یا ادای نوعی وظیفه اخلاقی برای خود در نظر بگیرد، خود را متعهد می‌بیند که در نهایت امر، برای مدت موقت و کوتاهی، از قالب و ساختار دیگری برای انجام دادن کار دشوار خود یاری بجوید. وضعیت من نیز در مورد این کتاب این‌گونه بوده است.

من نیاز به نوشتن این اثر را در خود مشاهده می‌کردم اما هرگز در هنگام نشستن پشت میز کارم به این واقعیت نمی‌اندیشیدم که مشغول انجام دادن کار «نویسندگی» هستم بلکه صرفاً در این اندیشه به سر می‌بردم که مشغول ثبت و به یادگار نهادن خاطراتی از یک دوران قدیم با شخصیت‌هایی هستم که به نسلی دیگر که دیگر اثری از آنها باقی نمانده است تعلق داشتند. در واقع تمام همت و تلاشم در این بود که نوشته‌ام را با نهایت دقت و وسواس به شکلی خواندنی بر روی کاغذ یا حالا صفحه مونیتور رایانه‌ام بیافرینم. چیزی که موجب خستگی و ملال خوانندۀ عزیز نشود. من بیشتر عملیات وقایع نگاری یا نگارش مجدد خاطرات شخصی ام را بر عهده داشتم و هنوز هم دارم و تازه هفته ها پس از ثبت آن خاطرات بود که  به این اندیشه افتادم که این کار را به شکلی حرفه‌ای و منسجم به پایان برسانم. باری، من تا آن جا که برایم مقدور بوده است کوشیده‌ام به گونه ای بنویسم که خواننده کتاب نه دستخوش کسالت روح بشود نه با خود تصور کند که من در تلاش بوده‌ام که از پدرم، قدیسی پاک سرشت بیافرینم و نه نشان بدهم که هدف اولیه‌ام همانا معرفی وقایع دوران کودکی‌ام به شکلی بی محتوا یا یا خسته کننده بوده است و باور بفرمایید که انجام «ندادن» این سه کار در هنگام نگارش آن هم برای کسی که برای نخستین بار به این نوع کار روی آورده است بسیار دشوار است. یعنی بکوشیم که مطالب خسته کننده‌ای ننویسیم و همزمان، پیوسته از شخصیت خاصی زبان به تجلیل و تعریف «نگشاییم» و همزمان کاری کنیم که خواننده محترم این اثر باز هم مایل باشد که صفحه دیگری از کتاب را ورق بزند تا ببیند سرانجام هر ماجرا چگونه خاتمه می‌یابد و به همان اندازه مایل باشد که به فصل دیگری برود و بیش از پیش با برخی از شخصیت‌های داستان ارتباطی عاطفی و صمیمانه ایجاد کند و حتی به آن شخصیت‌ها علاقه‌مند شود و در نهایت خود خواننده به تعریف و تمجید از رفتارهای آن شخصیت‌های اصلی در دل زبان بگشاید.

به همین روی تمام سعی و تلاشم این بود که بتوانم به حال و هوا و ذهنیت و روحیه آن فریده‌ای که در ۹ سالگی بودم بازگردم و با چشمان کودکانه و بی تجربه او و با روح بی آلایش یک کودک خردسال به کل ماجراهای داستان این کتاب بنگرم و استنباط‌های درونی‌ام را از هر وضعیتی که روی می‌داد با نهایت صداقت و راستی، دقیقاً براساس خلق و خوی همان دورانم بر روی کاغذ بیاورم و همزمان از حال و هوای آن دوران تهران یعنی اوایل دهه پنجاه شمسی سخن بگویم. و بکوشم واکنش‌های اولیه‌ام را بدون هیچ خودداری آشکار سازم، حتی اگر در صفحات بعدی کتاب، به خواننده نشان می‌دادم که نظریه یا احساسات آغازینم نسبت به فلان مبحث یا فلان شخص تغییر یافته بود یا اشتباه بوده است.

دوست داشتم خوانندگانم دقیقاً به همان شکلی که من با شخصیت‌های داستان ارتباطی نزدیک داشتم، ارتباط دقیق و مشخص و نزدیکی با آنان برقرار کنند و دقیقاً با دیدگان بنده کم سن و سال به هر قضیه‌ای در داستان بنگرند، در حالی که همزمان، به عنوان خوانندگان کتاب، در روح و جانشان از تجربیات یک فرد بزرگسال برخوردارند. به همان اندازه بسیار مایل و مشتاق بودم که عزیزانی که با پدرم آشنایی ندارند و نداشته‌اند، پس از مطالعه این کتاب به سراغ نوشته‌های پدرم بروند و مایل باشند که او را بیش از پیش بشناسند. مردی که به عنوان نمونه‌ای مشخص و بارز از رجال درخشان دوران خود بوده است. مردی که به هر حال به دوران قدیم و نسل قدیم تعلق داشت و همزمان، در عین دینداری و تعهد به اعتقادات و باورهای اسلامی خود و نیز عشقی که به خدای متعال و اهل بیت(ع) داشت، می‌کوشید در جامعه ایرانی‌ای که روز به روز به سوی مدرنیته و تجددگرایی پیش می‌رفت، مرد به اصطلاح «به روزی» باشد و از تمام اخبار و اطلاعات دینی، فلسفی، ادبی، سیاسی، علمی و هنری دوره و زمانه خود به خوبی مطلع و آگاه باشد و از هیچ چیز عقب نباشد تا بتواند رفتار مناسب و شایسته‌ای با هر قشری از جامعه داشته باشد. کسی که می‌کوشید به عنوان رئیس کانون سردفتران ایران، موقعیت و جایگاه والا و ارزشمندی برای مقام «سردفتر» در کشور عزیزمان ایران ایجاد کند و تعهد حرفه‌ای یک سردفتر را به عنوان والااترین خدمتگزاری به مردم جامعه پدید بیاورد و همزمان بکوشد که حقوق مدنی و قانونی بیشتری را برای موقعیت زنان جامعه آن دوران خود ایجاد کند.

امروزه، بسیاری از قوانینی که به موقعیت حقوقی و قانونی زنان یاری‌رسان است، قوانینی هستند که پدرم آنها را به ثبت رسانده است. به هر حال، من بیش از هر چیز و پیش از هر چیز، پس از به دست آوردن آرامشی نسبی در روح و جانم پس از نگارش این خاطرات، همزمان بسیار مشتاق بودم که پدرم را آن‌گونه که بود به مردم بشناسانم و نه به عنوان پیرمردی که شاید در نظر بسیاری از  مردمی که با او آشنایی نداشته‌اند و هنوز هم ندارند، از بسیاری از مقوله‌های مهم امروزی آگاهی و اطلاع درستی نداشت یا مثلآً به دلیل کهولت سن از بسیاری از پیشرفت‌های تکنولوژیکی اخیر بی‌اطلاع بود و نسبت به آنها بی‌تفاوت باقی می‌ماند. پدرم همیشه از همه اطلاعات مهم جهان آگاهی دقیق و روشن داشت و همه اخبار جهان را در هر رشته‌ای دنبال می‌کرد و حتی در ۹۲ سالگی موفق شده بود که کارکرد با واتساپ را به درستی بیاموزد و از سالیان دور گذشته با هوش و ذکاوت و دقت بالایی که داشت کارکرد با رایانه را نیز آموخته بود و هر روز در دو نوبت، به نوشتن ایمیل یا پاسخ دادن به ایمیل محبت‌آمیز دیگران اقدام می‌ورزید و حتی کارکرد با تابلت را نیز آموخته بود! در دو سال اخیر زندگی پر برکت ایشان، من عادت کرده بودم که کتاب‌هایم را به صورت پی دی اف برای ایشان در داخل تابلتشان ارسال کنم. این موجب شد که ایشان کتاب‌هایی را که در سال‌های اخیر ترجمه کرده بودم، یا از نو مطالعه کنند یا برای نخستین بار به مطالعه آنها اقدام بورزند و چقدر هم از مطالعه آن آثار حظ می‌بردند و خشنود می‌شدند و ما همچنان مانند دوران گذشته، از طریق تماس‌های ویدئویی با واتساپ، راجع به شخصیت‌های داستان و موضوع داستان و این جزئیات خوشایند ادبی و فرهنگی به گفت‌وگو می‌نشستیم.

یکی از خوشحالی‌های بنده این است که پدرم ویرایش مجددی را که از «کمدی الهی» در دو سال آخر زندگی ایشان نجام داده بودم از نو مطالعه کردند و چقدر از مطالعه دیگر بار مجلدهای گوناگون «کمدی الهی» و کتاب‌هایی مانند «قطعات اخلاقی» اثر لئوپاردی یا «شُگون» اثر جیمز کلاوِل یا «کَترین» اثر بانو ژولیت بنزُنی یا «برای شهریاران و سیارات» اثر ایتِن کَنین یا «امیلی دختری از مزرعه ماه نو» اثر لوسی مد مُنتگُمِری و بسیاری از ترجمه‌های حقیر لذت بردند. یگانه تأسفم این است که کاش «سایه روشن خیال» را نیز مادامی که ایشان هنوز در قید حیات بودند نگاشته بودم تا ایشان با یادآوری آن خاطرات قدیمی تبسمی پر احساس را بر چهره عزیزشان نمایان سازند. ایشان همواره به من تأکید می‌کردند که خاطرات حرفه‌ام یا مربوط به دوران کودکی‌ام را بنویسم و به ویژه از کسانی که به من مهربانی کرده بودند به نیکی یاد کنم و همواره می‌فرمودند کاش می‌شد کتابی بنویسم و از آتقی (پیشکار و امین عزیز و دوست داشتنی پدرم در دفترخانه ۲۵) خاطراتی را از خود به یادگار بر جای بنهم. اما من هرگز فرمایشات ایشان را به صورت جدی در نظر نمی‌گرفتم و خود را در هیچ شرایطی آماده نگاشتن خاطراتی از دوران گذشته نمی‌دیدم. در واقع تنها مرگ پدرم موجب شد که من برای نخستین بار این کار را به صورت جدی در نظر بگیرم. چون تازه به این آگاهی درونی دست می‌یافتم که پس از من دیگر کسی به اندازه بنده پدرم را در این دوران کنونی نمی‌شناسد.

در مطلع کتاب نوشته‌اید، در این مجال به بیان خاطرات خوب و بد و شاد و اندوهناکی پرداخته‌اید، به نظرتان این جمع متناقض به نوعی، همان معنای زندگی نیست؟ معنایی که همه چیز در آن جای دارد و جایگاه مشخص خود را دارد و هیچ کدام قابلیت حذف به سود دیگری را ندارد.

صد البته این همان معنای زندگی است. آری، همه چیز جایگاه مشخص خود را در این طبقه‌بندی اولیه داراست و من نیز روی همین موضوع تأکید ورزیده‌ام. به ویژه از دیدگاه یک کودک ۹ ساله‌ای که با روبرو شدن با یک رشته اتفاقات حال، خوب یا ناخوب در زندگی کودکانه‌اش، شاید بسیار زودتر از موعد، یا دست کم زودتر از دیگر همکلاسی‌هایش، با معنای شادی و اندوه روبرو شد و همزمان، با حضور همیشه اطمینان‌بخش پدرش به نظاره کردن رفتارها و واکنش‌های دیگران اقدام ورزید و کوهی از تجربه در این موارد برای خود اندوخت. خصوصاً که این دخترک خردسال، کودک کتابخوانی هم بود و می‌توانست بسیاری از وقایع زندگی شخصی‌اش را با وقایع زندگی شخصیت‌های داستان‌هایی که تاکنون خوانده بود مقایسه کند یا شباهتی در آنها بیابد و در نتیجه، آن تجربیات اولیه را همواره در یاد و خاطر خود نگاه دارد. در این خاطرات، من از یک رشته تجربیاتی که به عنوان کودکی که با نهایت دقت و تأنی به همه چیز می‌نگریست و به تحلیل هر اتفاقی در ذهن خود اقدام می‌ورزید و همزمان به دین و اعتقادات پدری و مادری خود نیز اهمیت و علاقه‌ای صادقانه ابراز می‌داشت و می‌کوشید براساس باورهای دینی ناتمام خود عمل کند، سخن گفته‌ام.

کودکی که همواره از پشتوانه حمایت، محبت، عشق و دوستی پدر خود بهره‌مند بود و براساس اعتماد و اطمینان عمیقی که به این پدر مهربان داشت، نخستین گام‌های خود را به عنوان فردی مستقل در زندگی کودکانه‌اش برمی‌داشت. شاید اگر پدرم، احمد مهدوی دامغانی نبود، من امروز از چنین باورهای قوی دینی و اعتماد و اعتقاد به خوب بودن ذاتی انسان‌ها و قبول آزمون‌های گوناگون الهی برای پیشرفت و تکامل روحانی برای نزدیک‌تر شدن به خداوند عالم بهره‌مند نبودم و خدایم را شاکرم از اینکه آفریدگارم مرا از همان آغاز کودکی با کتاب و کتابخوانی آشنا ساخت تا بهتر بتوانم با شخصیت پدرم آشنایی پیدا کنم و بهتر و بیشتر قدر او را بدانم و به او عشق بورزم. بعدها همین آگاهی‌های درونی‌ای که از اوایل کودکی نصیبم شد به من آموخت تا از توفیقاتی که در زندگی شخصی و حرفه‌ای‌ام نصیبم می‌شد بیشتر شاکر و قدرددان باشم و خدایم را بیشتر دوست بدارم.                                    

پس از رحلت استاد مهدوی دامغانی، در نشستی به یاد و بزرگداشت حضرت پدر فرمودید: «پدرم عشق به یکتاپرستی، دین و کتابخوانی را به من آموخت...» به نظرتان این عشق در ساخت و پرورش شخصیت علمی و بینش درونی فریده مهدوی دامغانی تا چه میزان مؤثر بوده است؟

بله. قطعاً. من عشق به یکتاپرستی، دین و کتابخوانی را فقط و فقط از پدر عزیزم (رضوان الله تعالی علیه) آموختم. نه مادرم و نه هیچ فرد دیگری از اعضای خانواده‌ام، این سه چیز اساسی و حیاتی برای شخص بنده را به بنده آموزش ندادند مگر پدر عزیزم و دقیقاً همین مورد برای پدرم هم به همین شکل بوده است. یعنی میزان عشق و محبت عمیقی که پدر عزیزم به پدر عزیزشان مرحوم آیت‌الله شیخ محمدکاظم مهدوی دامغانی (رضوان الله تعالی علیه) در دل داشتند، با همان میزان عشقی که بنده کمترین به پدرم داشتم و دارم برابری می‌کند. صد البته پدرم از استادان عظیم الشأن و گرانقدر و فاضل و آنچنان دانشمندی در طول زندگی پر بارش بهره‌مند شد که همواره به آنان نیز عشق و محبت و ارادت و اخلاص خالصانه‌ای را ابراز می‌داشت و این حالت را در تمام طول دوران زندگی‌اش محفوظ نگاه داشت. او به قدری این افراد را که خالصانه دوست می‌داشت، عزیز می‌دانست که همواره با لحنی محبت‌آمیز که همزمان بسیار هم جدی بود از من می‌خواست که به صورت روزانه یا هفتگی برای آن عزیزان بزرگوار در پایان نمازهایم دعا کنم و حتی در مواقعی که به سرزمین وحی مشرف می‌شدم، پدرم پیش از آن که از من بخواهد که برای او یا مادرم دعا و نیایش کنم از من می‌خواست که برای والدین گرامی‌اش و استادان عزیز و ارجمندش دعا کنم و طواف‌های مستحب برای آنان انجام دهم. او خصوصاً برای والد گرامی خود چنین خواهشی را مکرراً از بنده می‌کرد و من دقیقاً این حالت ناشی از عشق و محبت عمیق او را در وجود ایشان درک می‌کردم چون خود نیز همان میزان عشق و علاقه را نسبت به پدرم در دل داشتم و طبعاً همواره در دل خواهم داشت. پدرم در ۵۵ سالگی پدر عزیز خود را از دست داد و من در ۵۸ سالگی و هر دو برای مدت بیش از نیم قرن از موهبت داشتن پدری مهربان، اندیشمند، دیندار و متعهد به معنای واقعی کلمه بهره‌مند بودیم و هر دو نفرمان، از توفیق داشتن پدری برخوردار بودیم که از نظر روحی و فکری و عاطفی شباهت‌های زیادی به خود ما داشتند و به همان نسبت، با ذهنیت و خلق و خو و شخصیت درونی ما به خوبی آشنایی داشتند.

شاید ابعاد مطلبی که عرض کردم برای شمایی که هنوز بسیار جوان هستید آشکار نباشد اما اینکه انسان بداند که کسی در عالم خاکی حضور دارد که دقیقاً با آنچه که می‌اندیشید و در وجودتان احساس می‌کنید و نیز با آنچه دغدغه اصلی پیشرفت معنوی شما در زندگی محسوب می‌شود، آشنایی دارد و شاید حتی شما را از خودتان نیز بهتر می‌شناسد، خود یک توفیق یگانه و عالی و متعالی به شمار می‌رود! بسیاری در این عالم خاکی از پدر یا مادر مهربانی برخوردارند اما آن والدین عزیز و گرامی شاید کوچک‌ترین شناختی از خصوصیات اخلاقی فرزندشان یا آرزوها و امیدهای او نداشته باشند. این موجب می‌شود تا فرد بیش از پیش به سوی انسان‌های دیگری جذب شود تا آنها بتوانند به گونه‌ای، او و دنیای درونی او را بهتر درک کنند و بشناسند. اما کسی که از پدر آگاه و هوشمندی بهره‌مند باشد دیگر نیازی به یافتن دوستان دیگر و بیشتری ندارد، زیرا می‌داند که پدرش، با شناخت کاملی که از او دارد، همانا بهترین دوست و یار و همدم و همسخن او خواهد بود و این آگاهی و شناخت پس از پدر و مادر، برای همسر انسان نیز وجود می‌آید. برای همین دیگر هرگز نیازی ندیدم که دایره دوستی‌هایم را با دیگران افزایش بدهم. این موجب شد که من بتوانم فرصت بیشتری را صرف انجام کار ترجمه آثار مهم ادبیات جهان کنم. بنابراین، زمانی که بنده عرض کردم که پدرم یکتاپرستی، دین و کتابخوانی را به من آموخت، سخنم دقیقاً به همین زیرساخت‌های بعدی این عرایض نیز بود. یعنی به محض آنکه انسان بدون هیچ تحمیل و اجباری و صرفاً با نیروی عشق و یک بینش باطنی سالم به سوی یکتاپرستی جذب می‌شود و سپس با دینی که در آن رشد و پرورش یافته است بیش از پیش آشنایی پیدا می‌کند و همزمان امکان خواندن انواع کتاب‌های مهم جهان را نیز از همان آغاز کودکی پیدا می‌کند، این باعث می‌شود که انسان از همان آغاز زندگی از انجام دادن بسیاری از کارهایی که با این سه مقوله منافات دارند جداً اجتناب بورزد و بکوشد که به قول فرمایش زیبای مرحوم قیصر امین‌پور (که من همیشه در همه جا آن را بیان می‌کنم...) سربزیر اما سربلند گام بردارد و زمان گرانبهای حضورش در این عالم خاکی را بیهوده از دست ندهد. بدین‌سان نیز از هیچ چیز این عالم خاکی زیاد خوشحال نشود و همزمان از هیچ چیز آن نیز عمیقاً اندوهگین نشود.

منبع: ایکنا

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: