گزارشی مهم از حافظ و کمال الدین قاشانی در قرن هشتم هجری / سعید کافی انارکی (ساربان)

1402/8/21 ۱۷:۵۴

گزارشی مهم از حافظ و کمال الدین قاشانی در قرن هشتم هجری / سعید کافی انارکی (ساربان)

سپهر شعر و ادبیات ایران در قرون مختلف دارای کواکب و اخترانی است که گاه در پرتو آفتاب شهرت ستارگانی بزرگ چون حافظ یا سعدی حتی در عهد حیات خویش از نگاه ابنای زمان مغفول افتاده اند و پس از گذشت زمانی نه چندان مدید از رحلتشان؛ با نایاب شدن کتب و آثار ایشان، رفته رفته از اوراق ادب محو گشته اند و در گذار پرشتاب روزگار و قهر ایام در حافظۀ جمعی ایرانیان به دست فراموشی سپرده شده اند.

سپهر شعر و ادبیات ایران در قرون مختلف دارای کواکب و اخترانی است که گاه در پرتو آفتاب شهرت ستارگانی بزرگ چون حافظ  یا سعدی حتی در عهد حیات خویش از نگاه ابنای زمان مغفول افتاده اند و پس از گذشت زمانی نه چندان مدید از رحلتشان؛ با نایاب شدن کتب و آثار ایشان، رفته رفته از اوراق ادب  محو گشته اند و در گذار پرشتاب روزگار و قهر ایام در حافظۀ جمعی ایرانیان به دست فراموشی سپرده شده اند. با امعان نظر در کتابهای بی شمار تذکرة الشعرا و تاریخ ادبیات ایران شاعران بسیاری از این دست را می توان یافت و یا حتی؛ هر از چندی در برخی از نسخ کهن خطی و تازه یاب، نامها و دواوین تازه ای کشف می گردند که در کمتر تذکره یا کتابی اسم و شعری از شاعران آنها به میان آمده است. مثلاً ناصر بجه ای شیرازی در قرن هفتم هجری یا در قرن بعد یعنی سدۀ هشتم؛ شاعری ناشناخته به نام «عضد1» و «کمال الدین قاشانی» یا «کاشانی» که روی سخن ما در بخش اصلی این مقاله بر اوست در زمره همین ادبای گمنام و کمتر شناخته شده قرار می گیرند.

غالب اهمیّت علمی و تاریخی این شاعران مغفول مانده در تاریخ، آنجاست که در اندیشه و کلام ایشان ردپایی از تاثیر و تأثرات متقابل آنها با بزرگان شعر و ادب پارسی پیدا می شود. گاهی حتی مضامین بکر، اشارات نادره و جریان تفکر نامدارانی چون شمس الدین محمد حافظ شیرازی در شعر و اندیشۀ اینان نیز مشاهده می گردد و باز وقتی نشانگانی از ارتباطات و مراودات ادبی متقابل و دوستی یا رقابت ادبی و تعارضات فکری احتمالی آنها با اکابر و اعاظم فرهنگی بر ما هویدا می گردد؛ اهمیّت تحقیق و پژوهش در احوال ایشان صد چندان خواهد شد.

کمال الدین قاشانی راست:

شیراز جای مردم صاحب کمال نیست

هان ای کمال عازم دار السلام باش

حافظ می فرماید:

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

خواجه عبید زاکانی:

جانم فدای خاطر صاحبدلی که گفت

شیراز جای مردم صاحب کمال نیست

از آنجائیکه عبید در اواخر عمر خویش، ساکن شیراز بوده و در سال 772 هجری قمری در محلی ناشناخته رحلت نموده است پوشیده نخواهد بود که شعر کمال قبل از سال فوق سروده شده و این شاعر در ظل سلطنت شاه شجاع مظفری (733-786 هجری) مثل حافظ در شیراز سکنی داشته است.

کمال قاشانی می فرماید:

مرا هوای عراق است و دجلۀ بغداد

بَسَم هوای مصلی و آب رکناباد

حافظ راست:

نمی دهد اجازت مرا به سیر و سفر

نسیم باد مصلی و آب رکناباد

اما کمال الدین قاشانی (کاشانی یا کاشی) کیست و تاثیر و تأثر دوجانبۀ او با حافظ و دیگر شاعران سرشناس همعصر وی تا چه اندازه می باشد؟.

 در وهلۀ نخست لازم به ذکر است که به دلیل فقر منابع خطی؛ هنوز دیوان جامع، کامل و مستقلی از او را در هیچ کتابخانه ای در دنیا سراغ نداریم و به جز دو جُنگ خطی همزاد در ترکیه، یکی به شماره 1589 در کتابخانۀ کوپرلو و دیگری مجموعۀ شماره 1447 کتابخانه حمیدیه که هر دو منتخبی از دیوان کمال را در ضمن و هامش سایر مطالب نظم و نثر پارسی و تازی در شهور سنۀ 811 هجری ثبت و ضبط کرده اند و همچنین تعدادی غزل انگشت شمار از وی در چند نسخۀ خطی محدود ، اعم از بیاض یا مجموعۀ اشعار قدیمی؛ دیگر اثری از وی در منابع شناخته شدۀ موجود دیده نمی شود.

در سال 1389 در دفتر سوم مجموعۀ رسائل «میراث بهارستان» دیوان کمال کاشانی به کوشش مصحح فاضل؛ آقای حسین کیا به صورت محدود در بخش اول این مجلد حجیم و پراکنده به چاپ رسیده است. از آنجائیکه دیوان مذکور به صورت مستقل در کتابی علیحده چاپ نشده، یافتن آن در کتابخانه های مشهور کشور از جمله کتابخانۀ ملی با نام «دیوان کمال کاشانی» میسور نیست و حتی در کتابخانۀ ناشر این اثر یعنی کتابخانه مجلس نیز تحت شمارۀ 440968 تنها با عنوان «مجلد سوم مجموعۀ میراث بهارستان» قابل بازیابی است و کتابی تحت نام «دیوان کمال کاشانی» در سیستم کتابداری این کتابخانه قابل جستجو و یافتن نیست.

 در میان تذکره های ادبی مشهور مانند کتاب دولتشاه سمرقندی یا لباب الباب محمد عوفی هیچ نام و اشارتی به نام کمال کاشانی نشده و حتی در کمال تعجب، تذکره نویس شهیر و نامدار قرون ده و یازده هجری در کاشان یعنی تقی الدین محمد کاشی در منابع موجود از کتاب مفصل «خلاصة الاشعار و زبدة الافکار» نامی از این شاعر همشهری و متقدم بر خود در قرن هشتم هجری را نیاورده است.

در دیوان چاپ شدۀ فوق الذکر نام شاعر مورد بحث ما «کمال کاشانی» است اما در دو نسخۀ خطی همزاد ترکیه نام وی به کرات؛ المولی العلامه السعید کمال الملة والدین القاشانی یا«کمال قاشانی» ذکر گردیده است. بر این اساس لازم به ذکر است که قاشان، معرب شهر کاشان است و در قدیم برخی از اهالی کاشان را بدین صفت منسوب می نموده اند2.

 

در سایر منابع معتبر یکی نسخۀ خطی شماره Add MS 27261 مشهور به جنگ اسکندر میرزای تیموری محفوظ در موزه بریتانیا است که در سنوات 813 و 814 قمری کتابت گردیده و سه غزل به نام «مولانا کمال الدین کاشی» در صفحۀ f233v محفوظ دارد.

دیگری بیاض شمارۀ 3432 کتابخانه سلیمانیه ترکیه (بخش اسعد افندی) است که در سنۀ 827 قمری مجموعه ای از اشعار شعرای قرن هشت و پیش از آن را گردآوری کرده و به صورت محدود به برخی از پیروی ها یا استقبالات این شاعران از اشعار یکدیگر در اوراق خود اشارت نموده است. در این بیاض نیز نام شاعر ما «کمال کاشی» است.

حسب توضیحات مقدمۀ دیوان چاپی فوق در میان شرح حال نویسان ادبی متاخر؛ یکی «بندرابن داس خوشگو» شاعر و تذکره نویس هندو مذهب قرن دوازدهم هجری هندوستان که مولف تذکرۀ «سفینه خوشگو» است کمال کاشی را از صاحب کمالان وقت و دارای طبع بلند در نظم و نثر می داند و دیگری امین احمد رازی در قرن یازدهم است که در کتاب هفت اقلیم؛ کمال را در نظم و نثر دارای نسبتی بلند و مرتبه ای ارجمند معرفی نموده است.در سایر منابع موجود به نام و انعکاس ابیاتی از وی بسنده شده و رویهم رفته این منابع، اطلاعات خاصی از احوال و آثار وی به دست نمی دهند. در بین دانشمندان متاخر تنها مرحوم سعید نفیسی است که در اشارتی موجز؛ کمال را در زمره شاعران درجۀ دوم قرن هشتم طبقه بندی کرده است.

لازم به ذکر است که امروزه، قدیمترین منبع خطی که در بردارندۀ اشعاری از کمال کاشانی است؛ بیاض مشهور تاج الدین احمد وزیر (محفوظ در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه اصفهان) است که در شیراز قرن هفتم و سنۀ 782 هجری قمری؛ غزل و قطعه ای از کمال را در خود درج کرده و او را «مولانا کمال الدین کاشی» نامیده است. بر این اساس؛ تفاوت های کوچک موجود در نام این شاعر دلالت بر آن دارد که از دوران حیات تا ادوار نزدیک پس از رحلتش به تمامی این صفات مشهور بوده و محققانی که قصد یافتن اشعار یا احتمالاً دیوان کاملی از وی در میان منابع خطی کتابخانه های داخلی و خارجی را دارند باید کمال یا کمال الدین را با هر سه وصف؛ قاشانی، کاشانی و کاشی در فهارس و منابع خطی جستجو نمایند.

 

از اشعار کمال بر می آید که پس از ترک موطنش کاشان؛ دائماً در آوارگی و غربت بوده و مدتی در شیراز به مدحت شاه شجاع مظفری پرداخته و البته در بغداد، تبریز، شروان و سایر نواحی آذربایجان نیز سکنی گزیده است و مدایحی را برای سلطان اویس جلایری (739-776 قمری) و جلال الدین هوشنگ شروانشاه (زنده تا 784) حاکم ساسانی تبار شماخی نیز سروده است. همچنین از امعان نظر در ابیات مربوط به ماده تاریخ هایی که به سنت قدیم در رحلت بزرگان توسط کمال گفته شده، کاشف بعمل می آید است که او تا آخرین دهۀ قرن هشتم هجری در قید حیات بوده است.

در بین معاصران وی در قرن هشتم؛ خواجه عبید زاکانی و شیخ کمال خجندی در اشعار خود به کمال کاشی اشارت مستقیم کرده اند. متاسفانه به دلیل تشابه اسمی وی با کمال خجند؛ بسیاری از اشعار کمال کاشی در دواوین متأخر خطی شیخ کمال خجندی و بعدها کتب چاپی موجود از وی راه یافته و حتی تعدد تواریخ متفاوت از وفات شیخ کمال خجندی در منابع تاریخی ممکن است ناشی از اختلاط احوال او با کمال کاشانی باشد3.

یکی از مهمترین غزلیات کمال قاشانی که بعدها به اشتباه توسط کاتبان در دیوان کمال خجندی ورود کرده است غزل زیر می باشد. این غزل بی گمان با غزلی مشابه از سلطان احمد جلایری (759-813 قمری) به وجه فاعلی یا مفعولی در یک استقبال دوجانبه قراردارد و ممکن است در زمان حضور کمال کاشی در بغداد تحت سلطنت سلطان احمد سروده شده باشد. براین پایه توجه به غزل کمال و غزل سلطان احمد و توضیحات بعدی آن ضرورت دارد.

کمال کاشی فرماید:

دل مقیم کوی جانان است و تن اینجا غریب/چون کُند بیچاره مسکین با تنِ تنها غریب؟/آرزومند دیار خویشم و یاران خویش/در جهان تا چند گردم بی سر و بی پا غریب/هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست/حال زار مستمندِی مانده دور از ما غریب؟/چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من؟/محنت غربت نداند هیچکس الا غریب/باد صبح از زلف جانان بوی جان می آورد/می برد روزی به سر حالا درین سودا غریب/چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال من/در چنین شهری که می بینی که افتد با غریب؟/در غریبی جان به سختی می دهد مسکین کمال/واغرییی واغریبی واغریبی واغریب.

سلطان احمد بغدادی گوید:

جان به یغما بُرد زلفش ماند دل آنجا غریب/صبر باید کرد دل را با تن تنها غریب/بس عجب کاری است غربت من ندانم وصف کرد/کس نداند درد غربت در جهان الا غریب/کعبه مقصود می جوید به مقصد می رود/بی زواد و بی شتر افتاده در صحرا غریب/یاد کشتی می کند در دجله با یاران خویش/زان سبب ریزد ز دیده هر شبی دریا غریب/هیچ غمخواری نباشد جز خدا بیچاره را/دست می دارد تضرع می کند بالا غریب/در فراق روی یار و دور بر یاد دیار/نیم بسمل می طپد در خون دل شبها غریب/سالها بودم غریب و با غریبان همنفس/همچو احمد کس ندیدم در جهان زیبا غریب.

شاعران شهیر دیگری نیز در قرن هشتم در ردیف «غریب» غزلیاتی در دواوین خویش ثبت کرده اند که با امعان نظر در اشعار ایشان می توان ورود به توصیف حال و احوال غریبان در این غزلیات را یک مجلس استقبالی ادبی فرض کرد4.

حافظ در این مجلس فرموده است:

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب/گفت در دنبال دل ره گم کُنَد مسکین غریب/گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار/خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب/خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟/گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب/ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست/خوش فتاد آن خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب/می‌نماید عکسِ مِی در رنگِ رویِ مَه وَشَت/همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب/بس غریب افتاده است آن مور خَط، گِردِ رُخَت/گر چه نَبوَد در نگارستان خطِ مشکین غریب/گفتم ای شامِ غریبان طُرِّهٔ شبرنگِ تو/در سحرگاهان حذر کن، چون بنالد این غریب/گفت حافظ آشنایان در مقامِ حیرتند/دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب.

شاه نعمت الله ولی (731-832) نیز غزلی با ردیف «غریب» در دیوان خود دارد. او می گوید:

در دیار تو غریبیم و هوادار غریب/خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب/مخزن جملهٔ اسرار خداوند، دل است/دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب/گر غریبی برت آید به کرم بنوازش/سخت کاریست غریبی ، مکن انکار غریب/ما دعاگوی غریبان جهانیم همه/در همه حال خدا باد نگهدار غریب/دردمندیم و به امید دوا آمده ایم/تو طبیبی و دوا کن دل بیمار غریب/کار غربت چه اگر کار غریبی است ولی/خوش شود گر تو بسازی به کرم کار غریب/سید ماست سرجمله غریبان جهان/که به سر وقت غریب آمده سردار غریب.

ناصر بخارایی (وفات در 782 هجری) نیز غزلی در این ردیف دارد:

ای به حسن از عالم انسان غریب/ذاتِ انسانِ تو در اینسان غریب/هست در چاه زنخدان تو دل/همچو یوسف درچه کنعان غریب/صف کشیده خیل مژگان سیاه/لشکر هندو به ترکستان غریب/در گل و گلشن به خواب افتاده است/ترک مست از لشکر خاقان غریب/چند گردی در سواد زلف او/ای دل مسکین سرگردان غریب/چون شفق در خون نشیند صبح و شام/ بی دیار و یار و خان و مان غریب/جان او را چون به صد جان می خرد/کی برد از شهر جانان جان غریب/درد هجران را که درمانیش نیست/هم به درد دل کند درمان غریب/از سر کوی تو تا ناصر برفت/هیچ پرسیدی کجا شد آن غریب؟.

خواجوی کرمانی (درگذشته به سال 752 هجری) در این مجلس می فرماید:

 طرّۀ مشکین نباشد بر رخ جانان غریب/زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب/ای که گفتی گرد لعلش خط مشکین از چه روست؟/خضر نبود بر کنار چشمه ی حیوان غریب/گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن/در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب/سنبلش بی وجه نبود گر بود شوریده حال/زانک افتادست چون هندو به ترکستان غریب/ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است/در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب/بر غریبان رحمت آور چون غریبی در جهان/زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب/چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره ئی/چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب/گر بشمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک/بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب/در رهت خواجو به تلخی جان شیرین داد و رفت/هرگز آمد در دلت کآیا کجا رفت آن غریب؟.

ازآنجائیکه  خواجو در سنه 752 بسیار قبل تر از همه حاضران این مجلس در شیراز رحلت کرده، لذا ممکن است که مسبب نخستین یا خالق الباب در این مجلس استقبالی او باشد  و دیگران مقلد کلام وی برای استقبال از یکدیگر باشند. اما مهمترین نکته در این مجلس آن است که در میان جمیع شاعران فوق تنها غزل کمال قاشانی است که در قافیه، ردیف و وزن؛ مشابهت تامه با غزل سلطان احمد بغدادی دارد. بعبارت دیگر این شباهت تامه دلالت بر آن دارد که کمال و احمد دراینجا بر شعر یکدیگر نظر مستقیم داشته اند.

از دومین مجلس استقبالی که کمال کاشی در آن حضور دارد در نسخه خطی  بیاض فوق الذکر در کتابخانه سلیمانیۀ ترکیه به شمارۀ 3432 کاشف به عمل آمد. غزلی در این کتاب به نام کمال کاشی ثبت است که در دیوان چاپی او توسط کتابخانۀ مجلس وجود ندارد. این غزل تازه یاب به شرح ذیل در کنار اشعار دیگر نامداران متقدم و معاصر با کمال؛ تشکیل دهندۀ یک ضیافت استقبال است که احتمالاً اساس آن به تسبیب سعدی است. یعنی شیخ اجل نخستین شاعر خالق الباب در این مجلس ضیافت بوده است.

کمال کاشی در این بیاض می فرماید:

جایی که خون عاشق ریزند بی جنایت/نهی است بیدلان را بودن در آن ولایت/بیشم نماند طاقت تا کی کنم تحمل/از زخم بی محابا وز جور بی نهایت/در آرزوی رویش سرگشته ام چو مویش/ور ره برم به کویش، هم زو بود هدایت/گر در پناه لطفش باشم عجب نباشد/شرط است که اهل دل را لطفش کند حمایت/هرجا که شوق باشد صبر است بی تحمل/وانجا که عشق باشد عقل است بی کفایت/در خاطری نیاید رمزی از این معانی/در دفتری نگنجد حرفی از این حکایت/دارم ز هر جفایت چشم هزار راحت/دارم ز هر عَنایت امید صد عِنایت/شکر غم تو گویم با هر کسی ولیکن/هرچند شکر گویم دارم بسی شکایت/گر در دلت اثر کرد آه کمال بیدل/نبود عجب که در سنگ آتش کند سرایت.

در دیوان او غزلی دیگری از عهد جوانی وی وجود دارد که این شعر نیز به مجلس ضیافت مورد بحث ما قابل انتساب است.

کمال باز در جای دیگر می گوید:

میان شهر کمالست و صد هزار سلامت/من و ملامت و رندی تو و صلاح و سلامت/ من و شراب و نیاز سحرگهی و تضرع/تو و نماز ریایی و واعظی و امامت /صداع من مده ای مدعی بدار دست از من/وگرنه دست من و دامن تو روز قیامت/چو دست می دهد امروز كام عـيـش، بـر آنـيـم/که نیست عالم ناپایدار جـای اقامت /حضور یار و جوانی و طبع مايل عيش /به ترک باده بگفتن غرامت است غرامت /من از نخست چو پرهیزکار بودم و عابد /دریغ عمر به ضایع گذشت و وایِ ندامت /بود که باز ببینم به دِیر رفته ز مسجد/نشسته در صف رندان به صد هزار کرامت/ به روزگار جوانی شکسته خاطر از آنم /که پیر دیر مغان را شکستگی است علامت/خدای را ز کمال شکسته یاد میارید/ز بس که بر جگر او نشسته تیر ملامت.

شیخ اجل سعدی در خلقِ باب این مجلس پیشتر از سایرین سروده است:

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت/به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت/بر این یکی شده بودم که گِرد عشق نگردم/قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت/ملامت من مسکین کسی کند که نداند/که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت/ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده/که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت/مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی/هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت/جنایتی که بکردم اگر درست بباشد/فراق روی تو چندین بس است حد جنایت/به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن/کجا برم گله از دست پادشاه ولایت/به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی/به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت/کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید/مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت/مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان/هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت/فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد/که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت.

حافظ به روایت نسخۀ بیاض مذکور در این مجلس می فرماید:

زان یارِ دلنوازم شُکریست پُر شکایت/گر نکته دانِ عشقی خوش بشنو این حکایت/بی مزد بود و مِنَّت هر خدمتی که کردم/یا رب مباد کس را مخدومِ بی عنایت/رندانِ تشنه لب را جامی نمی‌دهد کس/گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت/در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا/سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت/چشمت به غمزه ما را خون ریخت، می‌پسندی؟/جانا روا نباشد خون ریز را حکایت/در این شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصود/از گوشه‌ای برون آ ای کوکبِ هدایت/از هر طرف که رفتم جز وحشتم نَیَفزود/زِنهار از این بیابان وین راهِ بی‌نهایت/عشقت رِسَد به فریاد گر خود به سانِ حافظ/هر هفت سبع خوانی با چاردَه روایت.

اوحدی مراقه ای (۶۷۳-۷۳۸ قمری) پس از سعدی در این مجلس می گوید:

بد می کنند مردم زان بی‌وفا حکایت/وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت/بنیاد عشق ویران گر می‌زنم تظلم/ترتیب عقل باطل، گر می‌کنم شکایت/صد مهر دیده از ما ناداده نیم بوسه/صد جور کرده بر ما نادیده یک جنایت/آیا بر که گویم این قصهٔ پریشان؟/یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟/عقلم به عشق او چون رخصت بداد، گفتم/روزی به سر در آیم زین عقل بی‌کفایت/دل وصف او به نیکی کردی همیشه آری/چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت/بی‌غم کجا توان بود، آسوده کی توان شد؟/نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت/در عشق او صبوری دل باز داد ما را/ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟/ای اوحدی غم او برخود مگیر آسان/کین غصهٔ نهانی ناگه کند سرایت.

عماد فقیه (690-773 قمری) می گوید:

ای مایه لطافت حسن تو را بغایت/جور تو بی محابا ناز تو بی نهایت/از طره تو کاسد عنبر در این نواحی/وز خندۀ تو ارزان شکر درین ولایت/از دست برد شوقت سر رشتۀ صبوری/در هم شکست عشقت سر پنجۀ کفایت/با عاشقان بیدل جور تو بی محابا/با بیدلان مسکین طبع تو بی عنایت/شّکر در آب ریزی و آب شکر بریزی/در مصر اگر حدیثی زان لب کنی روایت/ما بنده ایم و عاجز تو حاکمی و قادر/گر می کشی به زاری ور می کنی حمایت/سوی عماد بیدل می کن نظر که شاید/گر جانب گدا را شاهی کند رعایت.

شیخ کمال خجندی در این مجلس گوید:

ای ابتدای دردت هر درد را نهایت/عشق تو را نه آخر شوق ترا نه غایت/ذوق عذاب تا کی بیگانه را چشانی/از رحمت تو ما را هست این قدر شکایت/در ماجرای عشقت علم و عمل نگنجد/آنجا که قصۀ تو است چه جای این حکایت؟/در پیش دانش تو چون طفلِ راه، نادان/پیران با کرامت مردان با ولایت/کُنه تو نی نبی را معلوم و نی ولی را/معلوم این قدر شد از جبرئیل و آیت/گر دفتر حدیثم پرخون دل نبودی/این گفته ها نکردی در هر دلی سرایت/دانی کمال چون رست از تیره روزگاران/سر بر زد آفتابی از مشرق عنایت.

خواجه سلمان ساوجی (709-778 قمری) می فرماید:

هر آن حدیث که از عشق می‌کند روایت/خلاصه سخن است آن و مابقی است حکایت/جهان عشق ندانم چه عالمی است کانجا/نه مهر راست زوال و نه شوق راست نهایت/بیا بیا که همه چیز راست حدّی و ما را/ز حد گذشت فراق و رسید شوق به غایت/برفت کار ز دست و رسید عمر به پایان/بیا و مرحمتی کن که هست وقت رعایت/ولایت دل و چشمم سیاه شد قدمی نه/درین سواد ز مردم بپرس حال ولایت/توام ز چشم فکندی و من فتادۀ چشمم/ز چشم خود گله دارم ندارم از تو شکایت/به رنگ روی همی دانم آب چشم و برآنم/که رنگ و روی تو در آب دیده کرد سرایت/ تو پادشاهی و ما را که بنده‌ایم و رعیت/ز حضرتت نظرِ همت است و چشم عنایت/بداد جان و به جان در نیافت وصل تو سلمان/که این معامله موقوف دولت است و هدایت.

 

در دیوان حافظ غزلی مشهور وجود دارد که بنا بر دلایل و قراین مستحکم بسیار، آنرا در کنایت و مزمت شاه نعمت الله ولی و نقد به دعاوی کرامات وی سروده است.

حافظ می فرماید:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند/آیا بُوَد که گوشهٔ چشمی به ما کنند/دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی/باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند/معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد/هر کس حکایتی به تَصَّور چرا کنند؟/چون حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدی است/آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند/بی معرفت مباش که در من یزیدِ عشق/اهلِ نظر معامله با آشنا کنند/حالی درونِ پرده بسی فتنه می‌رود/تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند/گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار/صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند/مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب/بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند/پیراهنی که آید از او بویِ یوسفم/ترسم برادران غَیورش قَبا کنند/بگذر به کویِ میکده تا زُمرِهٔ حضور/اوقاتِ خود ز بهر تو صرفِ دعا کنند/پنهان ز حاسدان به خودم خوان که مُنعِمان/خیرِ نهان برایِ رضایِ خدا کنند/حافظ دوامِ وصل میسّر نمی‌شود/شاهان کم التفات به حالِ گدا کنند.

بر این اساس مطابق با گزارش تاریخی «محمد مفید بن محمود بافقی5» و سایرین در احوال «نعمت الله ولی» که با کمی ساده نویسی در اینجا منعکس می گردد؛ «درویشی در راه به خاطر گذرانید که ای کاش حضرت سید نعمت الله روزی چند در صحبت حضرت سید حسن توقف می فرمود تا ما از عمل کیمیا بهره ور گردیده و از صعوبت فقر و فاقه خلاص می گشتیم، چون به خدمت آن حضرت بازگشت، بر ضمیر منير حضرت ولایت منزلت آنچه بخاطر درویش رسیده بود هویدا گردید. سنگ پاره ای از زمین برداشته پیش درویش انداخت و فرمود که این سنگ را نزد گوهر فروش ببر و بپرس که قیمت این سنگ چند است و چون قیمت معلوم کنی از جواهر فروش آنرا گرفته و باز آور.  چون درویش آن سنگ را به نظر جوهری بُرد، جواهر فروش پاره ای اعلی دید که در عمر خود مثل آن ندیده بود. قیمت آن لعل را هزار درم کرد و درویش آنرا باز گرفته به خدمت حضرت شاه نعمت الله آورد. آن حضرت فرمود تا آن سنگ لعل شده را صلابه ساخته (یعنی سائیدن) و شربت نمود و هر درویشی را قطره ی چشانید و این غزل فرمود:

ما خاک راه را بنظر کیمیا کنیم/صد درد را بگوشه چشمی دوا/در حبس صورتیم و چنین شاد و خرميم/بنگر که در سراچه معنی چها کنیم/رندان لااَبالی و مستان سر خوشیم/هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم/موج محيط و گوهر دریای عزّتیم/ما ميل دل به آب و گل آخر چرا کنیم/در دیده روی ساقی و در دست جام می/باری بگو که گوش بماقل چرا کنیم/ما را نفَس چو از دم عشق است لا جرم/بیگانه را به يك نفسى آشنا کنیم/از خود برآ و در صف اصحاب ما خرام/تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم.

نعمت الله در جای دیگر می گوید:

آمد ندا از لامکان که ای سیّد آخر زمان

پنهان شو از هر دو جهان تا بر تو خود پیدا کنم

حافظ نیز در بیتی می فرماید:

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد

هرکس حکایتی به تصور چرا کند؟

به نظر می آید که خبر این تعارض مشهور بین خواجه حافظ و نعمت الله در قرن هشتم به اقصی نقاط ایران رسیده است و در برخی از شاعران معاصرآنها نیز اثر کرده و لاجرم ایشان را به یک مجلس استقبالی مهم وارد کرده است.

کمال قاشانی در ابیاتی که در معنا به تأیید حکایت فوق الذکر نزدیک است در این مجلس می گوید:

شاهان چو التفات به حال گدا کنند /آن التفات خاص ز بهر خدا کنند/صاحب سعادتان که گزارند کار عشق /در حق بندگان ز عنایت چه ها کنند؟/بر خاکیان چه باشد اگر سایه افکنند /خورشید طلعتان که جهان پر ضیا کنند/حکم روان چو هست سلاطین ملک را /واجب بود که حاجت مردم روا کنند /آنها که هست مرهم دلها به دستشان /شاید که خستگان بلا را دوا کنند /عیسی دمان وقت چه باشد که از نفس /احیای کُشتگان خدنگ قضا کنند /یاران که می زنند دم از همت بلند /تقصیر در رعایت یاران چرا کنند؟/یاری چو بی غرض بود و مهر بی غرض/در کوی دوست سر چه بود جان فدا کنند /پشت شکستگان چه بود گر شود درست/چون روی دل به صدر رفیع شما کنند؟/بر حال عاجزان بلا دیده رحم کن /تا از صمیم دل شب و روزت دعا کنند /مسکین کمال، منتظر وصل تا به کی؟/خوبان عجب که وعده خود را وفا کنند.

کمال خجندی با کنایه به درد عشق، مصرع اول غزل حافظ را در مقطع غزل خود تضمین می کند در این مجلس می گوید:

آنجا که وصف گیری آن دلربا کنند/از مشک اگر کنند حدیثی خطا کنند/گر کام اوست ریختن خون عاشقان/آن به که کامش از دل شیدا روا کنند/بیهوده رنج می برد از دست ما طبیب/این درد عشق نیست که آن را دوا کنند/ما را نظر به روی تو بر خط و خال نیست/صاحبدلان نظارۀ صنع خدا کنند/بر گفته کمال فشانند زر چو آب/آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند.

شاهزاده جهان ملک خاتون اینجو (در گذشته بین سنوات 784 تا 795) برادر زاده شیخ أبو اسحاق در این مجلس می فرماید:

درد دل مرا چو اطبا دوا کنند/درمان درد ما لب لعل شما کنند/بیچارگان شوق که بینند روی او/این بس بود ز دور که او را دعا کنند/شاهان چو در گذار ببینند خسته ای/از روی مرحمت نظری بر گدا کنند/آنان که سکّه ی غم عشقش همی زنند/شاید که خاک را به نظر کیمیا کنند/خاک کف سمند ترا در دو چشم جان/صاحب دلان ز بهر دوا توتیا کنند/یارب چرا ز وصل ببستند در به ما/باشد که هم ز لطف، در بسته وا کنند/کام دلم در آن لب چون نوش دلبرست/زآن لب مگر مراد جهانی روا کنند.

نسیمی حلبی (747-807 هجری) در این مجلس می گوید:

آنجا که وصف سرو گل اندام ما کنند/جانها به جای جامه به بویش قبا کنند/آنان که یافتند اثر کیمیای فضل /مس را به التفات نظر کیمیا کنند/ای خسته ای که بی خبر از درد دوستی/بی درد، فکر کن که تو را چون دوا کنند/بگذر ز کبر و رو به درش کن که بی ریا/مردان راه، رو به در کبریا کنند/ای در هوای مهر تو هر ذره جوهری/کز جسم پاکش آینۀ جم نما کنند/ارزان بود به جان عزیز تو یک نفس/وصل تو را به هر دو جهان گر بها کنند/روی تو را به چشم حقیقت ندیده اند/آنان که نفی دیدن حسن خدا کنند/چشمی که لوح چهره نشوید ز نقش غیر/کی با خیال روی تواش آشنا کنند/خاک در تو گوهر کحل بصیرت است/روحانیان از این شرفش توتیا کنند/خون در میان چشم و دل ما فتاده است/کو مجمعی که پرسش این ماجرا کنند؟/جان پرورند هر نفس از بوی روح بخش/در مجلسی که شعر نسیمی ادا کنند.

محتمل است که خواجه عبید زاکانی (وفات 771-772 هجری) در وزن و قافیت مشابه با غزل نعمت الله ولی؛  در بند ذیل از یک ترکیب بند، نظر به نعمت الله داشته است. عبید می گوید:

آن به که روز عید به می التجا کنیم/عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم/با پیر می فروش برآریم خلوتی/یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم/از صوت نای و نی بستانیم داد عید/وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم/هر خستگی که از رمضان در وجود ماست/آنرا به جام بادهٔ صافی دوا کنیم/چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه/بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم.

اگر شعر عبید کنایتی به شعر نعمت الله داشته باشد، این بدان معنی است که نعمت الله داعیۀ کرامت تبدیل خاک به گوهر در شعر چالش برانگیز خود را در آوان چهل سالگی اش مطرح کرده است. زیرا او بین سالهای 731 و 732 هجری متولد شده و عبید در سنوات 771 الی 772 چشم از جهان فرو بسته است.

***

نکتۀ مهم دیگری که در دیوان کمال کاشانی قابل توجه و تأمل است وجود غزل مشهوری است که همگان آنرا در دیوان حافظ دیده و به نام خواجه حافظ می شناسند. غزل مذکور بدین شرح است:

خیالِ رویِ تو در هر طریق همره ماست/نسیم موی تو پیوندِ جانِ آگه ماست/به رغم مدعیانی که منع عشق کنند/عیار چهرهٔ تو حجت موجه ماست/نگر که سیب زنخدان تو چه می‌گوید/هزار یوسف مصری فتاده در چَهِ ماست/اگر به زلف سیاه تو دست ما نرسد/گناه بخت پریشان و دست کوته ماست/به حاجبِ درِ دولت سرایِ خاص بگو/فُلان ز گوشه نشینانِ خاکِ درگهِ ماست/اگر به سالی، روزی دری زند بگشای/که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست/ به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است/همیشه در نظرِ خاطرِ مرفه ماست.

غزل به وجه فوق که فاقد تخلص «کمال» است تنها در صفحه 240 (به روقم دستنویس در مرکز هامش برگه) مجموعۀ کتابخانه کوپرلو ترکیه به مشخصات فوق الذکر کتابت گردیده و در نسخۀ همزاد دوم در کتابخانه حمیدیه این شعر در بخش اشعار کمال قاشانی وجود ندارد. بعبارت دیگر مصحح ارجمند در کتاب چاپی این غزل را از منبعی یگانه و منفرد در دیوان مذکور منعکس کرده است. بعدها دکتر محمد رضا ضیا در مقاله ای با عنوان «غزلی الحاقی در دیوان حافظ» ضمن برخی تحلیل های زیبایی شناختی و اجتهادی چنین نتیجه گرفته اند که این غزل به احتمال زیاد از حافظ نیست و متعلق به کمال کاشانی است. ایشان همچنین در مقاله خود بیان داشته اند که در هر دو نسخۀ خطی موجود از کمال که منبع دیوان چاپی او در کتابخانۀ مجلس است این غزل ثبت شده است7.

اما اینجانب، نگارندۀ این سطور پس از آنکه با مشقت بسیار منبع دوم یعنی نسخۀ حمیدیۀ ترکیه را یافتم، شعر فوق الذکر را در این کتاب ندیدم و لذا این غزل به نام کمال الدین قاشانی تا به امروز تنها در یک منبع منفرد و یگانه به شرح بالا قابل مشاهده است. اما در بین نسخ خطی معتبر دیوان حافظ؛ نسخه شماره 12770 کتابخانه ابوریحان بیرونی تاشکند در ازبکستان که در سنۀ 803 هجری قمری نوشته شده است، هشت سال قبل از نسخۀ کوپرلو این غزل را به نام حافظ ثبت کرده. بنابراین از نظر علمی در شرایط وجود این سند اقدم در غزل مورد بحث ما به نام حافظ، اعتباری بر سند متأخری که هشت سال بعد آنرا به نام شاعر دیگری (کمال کاشی) منعکس کرده است مترتب نخواهد بود.

لازم به ذکر است که در این نسخۀ کتابخانه کوپرلو 35 غزل از حافظ نیز توسط همان کاتبی که اشعار کمال را استنساخ کرده است در هامش و مرکز أوراق پایانی کتاب نوشته شده و از آنجائیکه این نسخه یک جُنگ یا مجموعۀ نظم و نثر از شاعران و نویسندگان گوناگون است بعید نیست که کاتب در آن دچار خطای سهوی در وارد کردن این غزل حافظ در بخش غزلیات کمال شده باشد. لذا از نظر نگارندۀ این سطور؛ تا زمانی که منبعی قدیم تر از نسخه سنۀ 803 دیوان حافظ در منابع شاعر مقابل یعنی کمال کاشانی از این غزل یافت نشود هرگز نمی توان قاطعانه آنرا الحاقی و مجعول بر دیوان حافظ دانست.

 

***

صرف نظر از این مباحث، کمال کاشانی در موارد مهم و بسیار دیگری نیز اشعاری در تعاقب و همسویی با اشعار خواجه حافظ شیرازی در دیوان خویش دارد که به برخی از آنها در این مقام اشارت می گردد.

کمال قاشانی راست:

مرا هوای فرات است و دجلۀ بغداد/بَسَم هوای مصلی و آب رکناباد/درین دیار دل شاد نادر است ولیک/در آن مقام نیابی کسی مگر دلشاد/در این دیار همه ساکنان چو نی در بند/در آن دیار همه سروران چو سرو آزاد/چو باد با تن بیمار، اوفتان، خیزان/روان شویم ازین شهر و هرچه بادا باد/غریب مانده ام اینجا نه راه پیش و نه پس/بدین طریق کسی در جهان غریب مباد/به سر روم ز پی کوی یار اگر زین پیش/به پای رفتنم آن جایگاه دست نداد/ز پیش دیدۀ خونینِ اشکبار کمال/دمی جدا نشود نقش دجلۀ بغداد.

حافظ راست:

شراب و عیش نهان چیست، کارِ بی‌بنیاد/زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد/گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن/که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد/ز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ/از این فسانه هزاران هزار دارد یاد/قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش/ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد/که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟/که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟/ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز می‌بینم/که لاله می‌دمد از خونِ دیدهٔ فرهاد/مگر که لاله بدانست بی‌وفاییِ دهر/که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهاد/بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم/مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد/نمی‌دهند اجازت مرا به سِیرِ سفر/نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد/قدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ/که بسته‌اند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد.

باز حافظ فرماید:

معاشران گره از زلفِ یار باز کنید/شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید/حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند/وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید/رَباب و چنگ به بانگِ بلند می‌گویند/که گوشِ هوش به پیغامِ اهلِ راز کنید/به جانِ دوست که غم پرده بر شما نَدَرَد/گر اعتماد بر الطافِ کارساز کنید/میانِ عاشق و معشوق فَرق بسیار است/چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید/نخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرف است/که از مُصاحبِ ناجِنس اِحتِراز کنید/هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید/وگر طلب کند اِنعامی از شما حافظ/حَوالَتَش به لبِ یارِ دلنواز کنید.

کمال کاشی فرماید:

بگو به گوشه نشینان که رو به راه کنید/ز مال دست بدارید و ترک جاه کنید/به گردن من اگر عاشقی گناه بُود/کدام طاعت ازین به، همین گناه کنید/به کوی باده فروشان روید عاشق وار/بنای توبۀ بی اصل را تباه کنید/به آب باده بشویید روی دفتر علم/به میل عشق رخ عقل را سیاه کنید/برون ز خلوت خود خلوتی نمی بینید/جهان بسی است به هر گوشه ای نگاه کنید/به کام دل برسید ای مسافران عزیز/گر التجا به شاه دین پناه کنید/به یک مقام مباشید سال و سالها ساکن/نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید/چو وقت خوش بود ای دوستان برای کمال/اگر کنید دعایی به صبحگاه کنید.

لازم به توضیح است که این غزل را نیز برخی از کاتبان متقدم و مصححان متأخر به اشتباه در دیوان شیخ کمال خجندی وارد کرده اند.

حافظ می گوید:

به دورِ لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش/به بویِ گُل نفسی همدمِ صبا می‌باش/نگویمت که همه ساله مِی پرستی کن/سه ماه مِی خور و نُه ماه پارسا می‌باش/چو پیرِ سالِک عشقت به مِی حواله کند/بنوش و منتظرِ رحمتِ خدا می‌باش/گَرَت هواست که چُون جَم به سِرِّ غیب رَسی/بیا و همدمِ جامِ جهان نما می‌باش/چو غنچه گرچه فروبستگی است کارِ جهان/تو همچو بادِ بهاری گره گشا می‌باش/وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی/به هرزه طالبِ سیمرغ و کیمیا می‌باش/مریدِ طاعتِ بیگانگان مشو حافظ/ولی معاشرِ رندانِ پارسا می‌باش.

کمال قاشانی در غزلی نزدیک به شعر فوق و لبریز از مضامین کلی دیوان حافظ می فرماید:

من باده می خورم چه کنم گو حرام باش/زاهد برو تو در پی ناموس و نام باش/خواهی که برخوری دو سه روزی ز عمر خویش/در میکده نشین و حریف مدام باش/بگذار راه کعبه و بتخانه قبله ساز/از ننگ و نام بگذر و با چنگ و جام باش/زهد ریا و فسق نهانی نه کار توست/ای ناتمام در همه کاری تمام باش/خواهی که پیش زنده دلان محترم شوی/در میکده مجاور بیت الحرام باش/ما منکریم معرفت خاص و عام را/تو در پی شناختن خاص و عام باش/شیراز جای مردم صاحب کمال نیست/هان ای کمال عازم دارالسلام باش.

حافظ می فرماید:

در خراباتِ مُغان گر گذر افتد بازم/حاصلِ خرقه و سجاده، روان دربازم/حلقهٔ توبه گر امروز چو زُهّاد زنم/خازنِ میکده فردا نَکُنَد در، بازم/ور چو پروانه دهد دست، فَراغِ بالی/جز بران عارضِ شمعت نَبُوَد پروازم/صحبتِ حور نخواهم که بُوَد عینِ قُصور/با خیالِ تو اگر با دِگری پردازم/سِرِّ سودایِ تو در سینه بماندی پنهان/چشمِ تَر دامن اگر فاش نکردی رازم/مرغ سان از قفسِ خاک هوایی گشتم/به هوایی که مگر صید کُنَد شهبازم/همچو چنگ ار به کناری ندهی کامِ دلم/چون نی آخر ز لبانت به دمی بِنْوازم/ماجرایِ دلِ خون گشته نگویم با کس/زانکه جز تیغِ غمت نیست کسی دَمسازم/گر به هر موی، سری بر تنِ حافظ باشد/همچو زلفت همه را در قدمت اندازم.

با امعان نظر در بیت آخر غزل حافظ در فوق، کمال کاشی در مطلع و ادامت غزل خویش می فرماید:

آمدم باز که سر در قدمت اندازم/سر چه باشد که درین واقعه جان دربازم/بدرم پردۀ جان تا بشود عقل یَباب/بشکنم حُقّۀ دل تا به در افتد رازم/چند افسرده توان بود برِ شمع رخت؟/وقت آن است که سر تا به قدم بگدازم/گر چو شمعم بکشی زندگی از سر گیرم/ور چو چنگم بزنی با زدنت دمسازم/گفته ای حال تو آن به که به خود پردازی/من به خود نیستم ای جان که خود پردازم/عاشق و مستم و بیچاره ترین همه خلق/چون کمال دگرم نیست بدین می نازم/جز تو کس نیست که باشد ز کمالش خبری/کار او با نظر لطف تو می اندازم.

***

در نتیجۀ تمامی این اشعار و توضیحات پوشیده نمی ماند که کمال الدین قاشانی شاعر مهم اما مغفول مانده ای از ادوار پس از خویش تا به امروز است. هیچکدام از دو دیوان شناخته شده موجود از وی در ترکیه به شمارگان فوق الذکر؛ دواوین جامع و کامل او نیستند و کاتب منتخبی از دیوان وی را در بخش های خالی حاشیه یا مرکز أوراق مجموعه های مورد اشارت در سنۀ 811 وارد کرده است. در سایر جُنگ ها و بیاض های شناسایی شده نیز که شعری از کمال کاشانی در آنها ثبت و ضبط شده، تعداد اشعار وی بسیار ناچیز است. اما از آنجائیکه سلوک فکری و حکمت نهفته در کلام وی بسیار عمیق و نزدیک به اندیشۀ بزرگانی چون خواجه حافظ شیرازی است بی گمان می توان گفت که کمال کاشی در مراودات شعری و ادبی با نامداران فرهنگ و سیاست قرن هشتم هجری و در تأثیر و تأثر متقابل با ایشان بوده است. لذا بذل توجه بیشتر به وی توسط محققان ادبی، حافظ پژوهان و به طور کلی جمیع اهالی فرهنگ، تحقیق و دانشگاه اهمیّتی به سزا دارد.

بر این اساس جستجو برای یافتن دیوان کامل او در کتابخانه های  سراسر جهان، تصحیح مجدد و تجدید چاپ آن به صورت کتابی مستقل و علیحده از ضروریات پژوهشی است که در نهایت منجر به شناخت بیشتر ما از اتمسفر فرهنگی و تاریخی حاکم بر ایران قرن هشتم هجری خواهد شد. لازم به ذکر است که در دیوان ناقص بر جای مانده از او به جز آنچه در بالا بدان پرداخته آمد؛ حضور وی در سایر مجالس استقبالی مشهود و تأثیرات متقابل بین او، حافظ و  سایر شاعران معاصرش بسیار عمیق و فراوان است به طوریکه می توان کمال قاشانی را نیز مانند نامداران و بزرگانی چون عبید زاکانی، سلمان ساوجی، خواجوی کرمانی، ناصر بخارایی، شاه شجاع مظفری، سلطان احمد بغدادی، جلال طبیب شیرازی و غیره در زمره افراد جریان ساز فرهنگی یا از اعضای مؤثر جمعیّت فرهنگسازان قرن هشتم هجری تلقی کرد. در پایان به جهت رعایت قاعدۀ ایجاز بدون ذکر اشعار یا مضامین مشابه دیگر شاعران معاصر با کمال به انعکاس چند غزل مهم از وی برای ختم این مقالت بسنده و خوانندگان ارجمند را برای یافتن حلقه های ارتباطی او به دیوان حافظ و سایر شعرای قرن هشتم هجری ارجاع می نمایم.

کمال کاشی راست:

ای دل حکایت غم خود با صبا بگو/با یار آشنا سخن آشنا بگو/چون بگذری به منزل یار ای نسیم صبح /از روی لطف شمه ای از حال ما بگو/سوزی که هست در دل من شرح آن بده/ حالی که رفت بر تن این مبتلا بگو/تا کوه در خروش و فغان آید از غمم /رمزی ز درد محنت من با صبا بگو/القصه مجملی ز تفاصیل درد من/گر باشدت مجال سخن ای صبا بگو/چو بشنوی جواب کمال از کمال لطف/لفظا به لفظ هر چه شنیدی بما بگو.

***

ترک ناموس و ننگ خواهم کرد/خرقه از باده رنگ خواهم کرد /چشم بر روی یار خواهم داشت /گوش با عود و چنگ خواهم کرد /تا شوم جمع از این پریشانی /زلف یاری به چنگ خواهم کرد /از دهانش حدیث خواهم گفت /روزی خویش تنگ خواهم کرد /هر سری کز شراب عشق تهی است /چاره او به سنگ خواهم کرد /به شتابی تمام در پی عیش /ترک ناموس و ننگ خواهم کرد /که ندانم که در جهان مجاز /تا چه مدت درنگ خواهم کرد /تا شود ساده دل درون کمال/خالی از صلح و جنگ خواهم کرد.

***

گر رسد درد من خسته به درمان چه شود؟/ ور شود مشکل این دلشده آسان چه شود؟/به مشام من بیمار به یاری صبا /گر رسد بوی شمایی ز گلستان چه شود؟/وگر آن گنج روان بهر تفقد نفسی/بنهد پای درین کلبه احزان چه شود؟/گر به یعقوب رسد مژده یوسف چه زیان؟/ور رسد قصه موری به سلیمان چه شود؟/بعد ازین ظلمت و لب تشنگی ای خضر زمان/گر خورم شربتی از چشمه حیوان چه شود؟/ خبر غربت و تنهایی آدم یا رب/گر ملایک برسانند به رضوان چه شود؟/ور دعای سحرىِ منِ مسكين فقير/برسانند ز اخلاص به سلطان چه شود؟

***

عاشق کند مشاهده حق ز روی یار/ یاری چنین طلب کن و عشقی چنین بیار/ بیچاره عاقلان که ندارند درد عشق /مشغول گشته اند به تضییع روزگار /گر نیست در درون تو سوزی بسان شمع /باری برای روی و ریا اشککی ببار /تو جان خود به خود نتوانی نگاه داشت /دلدار خود بجوی و روانی بدو سپار /چون صبح در هوای تو جان می دهم به صدق /با همدمی چنین به صفا، هم دمی بر آر /گویی که کشتگان محبت نمرده اند/می میرم از برای تو روزی هزار بار/بویی چو برده ای به گلستان معرفت/زنهار ای کمال قناعت مکن به خار.

***

نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن/نمی آید ز من کاری به غیر از باده نوشیدن /اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد/به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن/دل و دین را به درویشی ببخشیدم به درویشی/بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن/اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید/ ولیک او را به مدتها به جان بایست ورزید/ نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گو میگوی/زبان او و آن گفتار، پند ما و نشنیدن/فلک کو هر زمان می گردد از اوضاع بی حاصل/نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن /کمال خسته خاطر را خوش آید صبحدم نالش/بلی خوش باشد از عاشق به وقت صبح نالیدن.

***

شد ز دست من چنین زیبانگاری چون کنم؟/ نیست در دستم عنان اختیاری چون کنم؟/در همه احوال او بودی که بودی غمگسار/این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم؟/دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن /من ز كار افتاده اموتدبیر کاری چون کنم؟/ در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت؟/ هر کسی گوید حدیثی از کناری چون کنم؟/هیچ بارم بر تن و جان این چنین باری نبود/آخر ای یاران همی گویید باری چون کنم؟/وعده دیدار فرمود است و بر امید آن/می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم؟/هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شده است/من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم؟/یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم/ وای اگر بی او بمانم روزگاری چون کنم؟/در چنین حالت ز یاران چشم یاری داشتم/چون ندیدم یاوری از هیچ یاری چون کنم؟

***

بده ساقی مئی گر هست باقی/و حدد بالحمى عند التلاقي/اذا هبت صبا من أرض نجد/بريد اليك الشوقى و اشتياقي/مرا بر آتش دوزخ نشاند/هبوب ريح من صوب العراقی/بزن آبی برین آتش که از شوق/فؤاد في التهابی و احتراقی/چگویم با تو حال خود چه گویم/ الأقى من فراقك ما الأقى/تو دائم بوده ای در لذت وصل/فكيف يحّس الام الفراقی/کمال ار بار دیگر توبه بشکست/فلا تنكر فقد قال العراقی/عراقی بار دیگر توبه بشکست/ألا فاشرب على حسن الوفاقِ/ به عزم خسرو شیرین شمایل/ادر کاس رطلاً و مرا المذاقى/اویس بن حسن شاه جوان بخت/که بادا ملک او تا حشر باقی.

***

در مذهب کمال که جویای جاه نیست /ترک صلاح و زهد ریایی گناه نیست/ خواهی که عشق بازی و نازی به جاه خود/سودا مپز که درد محبت به جاه نیست/دانی چه گفت سوسن آزاده در چمن ؟/دور گل است توبه شکستن تباه نیست /از مشرق پیالۀ لاله به مهر گل /صبح طرب دمید و تو را انتباه نیست/ ما را که لاابالی و بی باک و عاشقیم/ترسی ز میر و شحنه و خونی و شاه نیست/روز قیامتم چو بپرسند از این گناه /خوشتر ز چشم مست توام عذر خواه نیست /باری طواف میکده میکن کمال وار/چون در حریم کعبۀ اسلام راه نیست.

***

جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد/گرچه مشکل می نماید لیکن آسان بگذرد/چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود /بر سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد/هیچ حالی را ثباتی نیست بی صبری مکن /چون شب هجرت سرآید روز هجران بگذرد /شاخ امیدت شود سرسبز و روی عیش سرخ /باز در جوی مرادت آب حیوان بگذرد/در غم و شادی بباید ساختن با روزگار /زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد/ تازه گردد باغ عیش از اعتدال روزگار/ بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد/ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود/محنت غربت نماند ذل حرمان بگذره.

***

پرکن قدحی می که در این دور چنین به /یکسر خوشی از سلطنت روی زمین به/ای متقیان جای شما خلد برین است/یاری بر ما دیدنش از خلد برین به /یا باده مخور یا چو خوری خانه برانداز /کانکس که خورد باده خرابات نشین به/هر کو نخورد باده صافی و خورد غم /او را بگذارید در آن غم که غمین به /مطرب چو زنی ساز طرب راه حزین زن/کز بهر غریبان چو ما صوت حزین به /از تو نظرم بس اگرم دنیی و دین است/زانروی که آن یک نظر از روی زمین به/گر مدعیی منکر رندی کمال است/هم عاقبت الأمر بداند که چنین به.

***

ذکر جمیل، دعای خیر و ادای خدمت بر دوستان در غیبت ایشان از هر چیز اولی تر است و این نگارنده در انتهای سخن بر خویشتن فرض می داند که از جهت مهروزی، سخاوت و همیاری دوستان و دانشمندان ارجمندی که در مسیر نگارش این تحقیق از بذل منابع نادر خطی و کرم در حق این بندۀ حقیر دریغ نورزیدند؛ مراتب قدردانی و امتنان قلبی خویش را اظهار نماید. در این راستا آقایان دکتر بهروز ایمانی و استاد محمود نظری در کتابخانه شریف مجلس، استاد بانو فریبا حری در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، دکتر مهرداد چترآیی عزیز آبادی در سپاهان، جناب آقای سید محمد تقی حسینی در ترکیه و در نهایت جناب آقای دکتر سید محمد صادق سجادی در طهران در زمرۀ اکابر و اعاظمی هستند که اگر عنایت ایشان از راه لطف شامل بر حال این قلم فقیر نبود، این گزارش هرگزغنا و فرجامی نمی یافت.

که باشد تا سپهر پر ز رحمت

کند ما را اجابت بر دعایی

......................................................

1- «عضد» شاعری ناشناخته و البته درجه دوم در قرن هشتم هجری است (716 -795) که مراودات ادبی و استقبالی مهمی با سایر بزرگان این قرن نظیر حافظ دارد. این عضد را نباید با جلال عضد یزدی دیگر شاعر قرن هشتم یگانه پنداشت. دیوان عضد در سال 1389 به اهتمام آقای علیرضا قوچه زاده توسط کتابخانه مجلس از روی نسخۀ کتابخانه عارف الحکمة مدینه به چاپ رسیده است. این نگارنده در بخش آخر نسخۀ خطی مجموعۀ دواوین شماره 5149 کتابخانه نورعثمانیه ترکیه نیز که به تاریخ سنه 801 قمری استنساخ گردیده است، نسخه ای از دیوان وی را دیده و بررسی کرده ام. غزل ذیل به روایت از نسخه نورعثمانیه از اوست. به نظر می رسد که او در این غزل به وجهی سست به تضمین و استقبال حافظ رفته: ((ای هدهد صبا به سبا می فرستمت/بنگر که از کجا به کجا می فرستمت/این مهرنامه را برسان هم به مهر من/با هیچکس مگو که چرا می فرستمت/از گرد  خاک راه نگاه دار نامه را/از بهر آن ز راه هوا می فرستمت/بلقیس عهد را بگو از جان نازنین/هرصبحدم سلام و دعا می فرستمت/ای دل بساز که بهر خلاص جان/همراه پیک باد صبا می فرستمت/صافی چو مهر باش و مبر ذرۀ ریا/چون پیش آفتاب صفا می فرستمت/گفتم که تحفه ای بفرستم به دست تو/عذرش بخواه که از سر و پا می فرستمت/با ما حکایتی به شب وصل گفته بود/نفرستمت مگر به سوی خیر زلف او/ور می فرستمت به ختا می فرستمت/از دست دیده عضد در بلای اوست/خاص از برای دفع بلا می فرستمت)).

2- در اوان قرن هشتم هجری شاعری منقبت سرا به نام کمال‌الدین حسن بن محمود کاشی آملی می زیسته که دیوان مستقل وی تحت عنوان دیوان حسن کاشی به کوشش سید عباس رستاخیز در کتابخانۀ مجلس به سال 1389چاپ شده است. شباهت نام وی با کمال کاشانی (قاشانی) نباید موجب خطای یگانه پنداشتن این دو شاعر گردد.

3-این اختلاط اشعار شعرای همنام در موارد دیگر نیز مشاهده می گردد. مثلاً در دواوین جلال طبیب شیرازی، جلال عضد یزدی و جلال خوافی. برای توضیح بیشتر بنگرید به مقاله ای از این نگارندۀ حقیر با عنوان «حافظ و جلال طبیب در قرن هشتم هجری» در وادی ادبیات روزنامه اطلاعات  در دو بخش به تواریخ پنجشنبه 23 امرداد و پنجشنبه 30 امرداد سال 1399.

4- اضافه تشبیهی ((مجلسِ استقبال)) که نگارنده حقیراین سطور واضع لفظ آن می باشد سنتی است که از دیرباز میان شاعران مرسوم بوده و در آن  یک یا چند شاعر، متأثر از شعر شاعری متقدم یا معاصر با خویش در اسلوب، اوزان، قوافی، ردیف و مضامین مشابه یا بسیار نزدیک، شعر تازه ای را در استقبال از شعر دیگران می سرایند. برای توضیحات بیشتر بنگرید به مقاله دیگر من؛ در وبگاه دائرة المعارف بزرگ اسلامی  با عنوان« ضیافت شعرا به تسبیب سعدی».

www.cgie.org.ir/fa/news/268323

5- رجوع شود به صفحه 157 از رسالۀ دوم از کتاب «مجموعه در ترجمۀ احوال شاه نعمت الله ولی کرمانی» که ایرانشناس فرانسوی ژان اوبن (Jean Aubin) در بخش ثانی آن، فصلی گزیده از کتاب «جامع مفیدی» تألیف محمد مفید مستوفی یزدی (وفات بعد از سنه 1091 هجری) را که در بیان احوال نعمت الله ولی و اولاد اوست را به اهتمام انجمن ایرانشناسی فرانسه در تهران در سال1361 منتشر کرده است. نسخه خطی این کتاب نیز به شماره 49034-10درکتابخانه مجلس محفوظ است.

6- درچاپ سنگی تذکرۀ صبح گلشن تالیف سید علی حسن خان بهوپالی متخلص به سلیم که در سنه 1295 قمری در صفحه 333 از شاعری به نام کمال میرزا کمال الدین قاشی نام رفته که در محاصره اصفهان چشم از جهان فرو بسته است. این کمال البته کمال کاشانی ما در این مقاله نیست.

7- ضیا- محمد رضا- غزلی الحاقی در دیوان حافظ - فصلنامه جستارهای ادبی دانشگاه آزاد واحد تهران شمال- صفحه 20- سال نهم زمستان 95 و بهار 96 شمارگان پیاپی 33 و 34

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: