من شکست خورده‌ام و این شکست را می‌پذیرم! / رضا داوری اردکانی – بخش دوم

1402/8/21 ۱۰:۴۲

من شکست خورده‌ام و این شکست را می‌پذیرم! / رضا داوری اردکانی – بخش دوم

این که کسانی اشتباه عملی و اتفاقی فیلسوف را دستاویز کنند و آن را اصل و جوهر فلسفه فیلسوف بدانند و اعتراف به اشتباه را مسموع و پذیرفته ندانند، رویه‌شان بیشتر به بهانه‌گیری ستیزه‌جویانه شبیه و نزدیک است.

جهان توسعه‌نیافته جهان بی‌تناسب است

این که کسانی اشتباه عملی و اتفاقی فیلسوف را دستاویز کنند و آن را اصل و جوهر فلسفه فیلسوف بدانند و اعتراف به اشتباه را مسموع و پذیرفته ندانند، رویه‌شان بیشتر به بهانه‌گیری ستیزه‌جویانه شبیه و نزدیک است. فلسفۀ هر فیلسوف ضرورتاً ربطی به اشتباه و خطایی که او در زندگی خصوصی و در عمل اجتماعی ‌ سیاسی مرتکب شده است، ندارد و آرا و آثار فیلسوف را نباید بر اساس اشتباهی که کرده است، تفسیر کرد. مفسرانی که فلسفه را با امور هر روزی سیاست می‌سنجند، فیلسوف نیستند. هیچ فیلسوفی فلسفه فیلسوف دیگر را با خطاها و اشتباه‌ها و به طور کلی با رفتار و زندگی خصوصی اش درنمی‌آمیزد، حتی اگر میان این دو به طور کلی تناسبی نیز بیاید. آنان که حاصل و نتیجه فلسفه فیلسوف را خطای احتمالی او در زندگی می‌دانند، بیشتر اهل کین‌توزی، هیاهو و جدال و نزاع‌اند.

فیلسوفان به ضرورت جامع فضایل اخلاقی و مصون از خطا و اشتباه نیستند؛ اما کسانی که فلسفۀ آنها را با خطایشان یکی می‌انگارند، خود هیچ نسبتی با فضیلت ـ اعم از نظری و اخلاقی ـ ندارند و نمی‌توان آنها را در زمره اهل دانش دانست. اینها سوفسطائی و اهل سود و سودا و قیل و قالند، البته سوفسطائی کم‌سواد یا بی‌سواد. پیدا شدن چنین اشخاصی در همه جا ممکن است؛ اما امر قابل تأمل، نفوذ و اثر و مقبولیتی است که اینان گاهی به آن می‌رسند. در جامعه توسعه‌نیافته که تفکر نایاب و یا بسیار کمیاب است، این غوغاگران مجال بیشتر پیدا می‌کنند. اینها در همه جا و در میان همه گروه‌ها هستند و سخنشان شنونده دارد و حتی وقتی به اهل نظر ناسزا می‌گویند یا تهمت می‌زنند، از هیچ جا مورد اعتراض قرار نمی‌گیرند و کسی به آنها نمی‌گوید چرا به جای نقد و بحث، در زندگی خصوصی دیگران وارد شده‌اند؟ گویی نقد و بحث و حرمت اشخاص اصلاً جایی ندارد و جایش را دشمنی گرفته است. جهان توسعه‌نیافته مستعد دشمنی با نظر و اهل نظر است؛ نه اینکه نظر را بشناسد و با آن مخالف باشد، بلکه با نظر بیگانه است و آن را امر زائد می‌داند.

دفاع از فلسفه

من در دفاع از فلسفه کاری که توانستم، کردم؛ اما غلبه با کسانی بود که به جای فلسفه، حرفهای عادی و مشهور پیش آوردند و در این میدان بود که من شکست خوردم. در سال 57 که رساله‌ای در باب انقلاب نوشتم، استقبالی از آن نشد. زعمای حکومت به آن هیچ اعتنا نکردند و حتی نامش در فهرست کتاب‌های راجع به انقلاب نیامد. من اشتباه کرده بودم و گفته بودم انقلاب صرفاً سیاسی نیست، بلکه می‌تواند آغازی دیگر باشد! این معنی باب طبع تجددزدگان نبود و آنها را آزرده کرد. گاه گمان می‌کنم که شاید در مذاق سران انقلاب هم خوش نیامده باشد. در این باره تاکنون حرفی نزده‌ام؛ نه آنچه را نوشته بودم، نفی کردم و نه در اثبات آن چیزی نوشتم. حتی وقتی خواستند آن را دوباره چاپ کنند، با چاپ مجددش موافقت کردم، بدون اینکه هیچ تغییری در آن بدهم. چاپ و انتشار این کتاب برای من یک تجربه بود و از این تجربه درسها آموختم و آنها را عزیز می‌دارم. تجربه این که حکومت‌ها هر چه باشند، به نظر اهمیت نمی‌دهند و ارباب ایدئولوژی نیز همه اهل خشونت‌اند، حتی اگر لیبرال‌دمکرات و نئولیبرال باشند، و بالاخره اینکه در جهان توسعه‌نیافته، تفاوت‌ها بسیار کم است، خواص عوامند و عوام نیز بدون زحمت و به‌آسانی در زمره خواص درمی‌آیند! روشنفکران اگر نه به اندازه حکومتیان، کم و بیش مثل آنان خشونت دارند و اگر خشونتشان محدود در لفظ و الفاظ ظاهر می‌شود، از آن است که قدرت دیگری برای اعمال خشونت ندارند. از آزادی گفتنشان هم مثل از تقواگفتن گروه رقیب، حرف است. حساب کسانی را که از دین و معرفت و حقوق مردمان و آزادی و مصلحت کشور با دل و جان دفاع می‌کنند، باید از داعیه‌های سوفسطائیان مدعی آزادی‌خواهی و دفاع از حقوق مردم و حاکمان خشن جدا کرد.

نوشتن این کتاب برای من یک شکست بود؛ زیرا خطاب به کسانی نوشته بودم که به گذشت از وضع کنونی جهان می‌اندیشند و متأسفانه هیچ گروهی به گذشت از نظام موجود جهان نمی‌اندیشید و همه، به‌درجات، به اصول تجدد و به شئون فرهنگی و سیاسی آن پایبندی داشتند و هنوز نیز به اصول پیشرفت و تسلط بر زمین و آسمان پایبندند. آن کتاب که قبل از تشکیل حکومت اسلامی نوشته شده بود، در نظر مدعی، درس خشونت و ضدیت با تجدد بود و بعد از آن هر چه در باب فرهنگ و علم و آزادی گفتم و نوشتم، همه را تأیید خشونت و استبداد دانستند!

برای پیشرفت و توسعه علم چه باید کرد؟

اکنون بیش از سی سال است که در «فرهنگستان علوم» سعی کرده‌ام بدانم که برای پیشرفت و توسعه علم، چه می‌توان و چه باید کرد؟ علم درختی نیست که آن را در هر جا بتوان نشاند و ثمرش را چید. درخت علم آب و خاک خاص می‌خواهد و باید باغبان از آن مواظبت کند. درست است که علم در ظاهر از سیاست، مدیریت، اقتصاد و اخلاق عمومی استقلال دارد و دانشمندان و دانشگاه‌ها اگر بخواهند، می‌توانند آن را فارغ از شرایط روحی و اخلاقی و اقتصادی جامعه پیش ببرند و اگر دانشمندان در کار پیشبرد علم اهتمام کنند، آن را تا حدودی پیش می‌برند؛ اما وقتی نه فقط حکومت‌ها، بلکه دانشمندان هم کمتر به پیشرفت علم اعتنا دارند و این پیشرفت را صرفاً با میزان تولید کمّی محصولات پژوهشی اشتباه می‌کنند و مثلاً در مقام اثبات پیشرفت علم، می‌گویند استادان فلان دانشگاه در طی یک سال چندین هزار مقاله نوشته‌اند، علم را با خشت‌زنی اشتباه کرده‌اند! نوشتن چندین هزار مقاله مهم است، به شرط اینکه مقالات تحقیق و پژوهش در مسائل مهم و در حدود برنامه پیشرفت علم کشور باشد. حتی اگر پانصد مقاله از این پنج‌هزار مقاله پاسخی به مسائل به‌جا و درست علم کشور باشد، کار بزرگی صورت گرفته است. اگر دانشگاه به پیشرفت علم اعتنا داشته باشد و مسائل مهم و اساسی علم کشور را بشناسد و شرایط مادی و اخلاقی تحقیق و پژوهش برایش فراهم باشد، علم را پیش می‌برد.

علم وقتی پیش می‌رود که دانشمند و نظام علم کشور طلب داشته باشند و جامعه و حکومت نیز از علم استقبال کنند. این دو با یکدیگر ملازمند؛ یعنی وقتی دانشمندان شوق به تحقیق و پژوهش دارند که جامعه به پیشواز علم آنان می‌رود و از آن بهره می‌برد، یا وقتی جامعه از دانشمندان و دانشگاه‌ها مطالبه علم و تحقیق دارد، دانشگاه و دانشمند هم با تعلق خاطر بیشتر به دانش و تحقیق رو می‌کنند. این ملازمت اتفاقی نیست، بلکه به اقتضای تناسب و همبستگی میان شئون تاریخی عوالم زندگی انسانی است. در همه عوالم انسانی این تناسب و همبستگی کم و بیش وجود دارد؛ اما به یک اندازه نیست و شاید در هیچ زمانی تام و تمام نباشد. جامعه‌های جهان جدید به درجات و تا حدودی تناسب و همبستگی دارند و بعضی جامعه‌ها تقریباً از این تناسب بی‌بهره‌اند.

جهان توسعه‌نیافته جهان بی‌تناسب است. در این جهان، علم هست، بوروکراسی هست، سیاست و مدیریت هست، مدرسه و دانشگاه و بیمارستان هم وجود دارد؛ اما هیچ‌یک در جای مناسب قرار ندارند و پیوند سازمانی و تناسب میانشان نیست و اگر سر و کاری با هم دارند، اتفاقی و قراردادی است. یک شب در خواب پیکری دیدم که سری به شکل مخروط داشت و این سر روی تنی قرار گرفته بود که شانه‌هایش ضعیف و استخوان‌های دنده‌اش بیرون زده و شکمی بادکرده و پاهایی شبیه مداد داشت که روی نوکشان ایستاده بودند. این پیکر گوش نداشت، اما زبان درازش از دهان بیرون آمده بود. بازوهایش لاغر و باریک و دستانش درشت و نتراشیده بود. پرسیدم: «این پیکر عجیب چیست؟» گفتند: «مثال وضع توسعه‌نیافتگی است!» این پیکر با سر شبیه به سرنیزه و دست و پای ضعیف چگونه تفکر و عمل کند؟ یا حداقل از عهده رعایت قواعد نظم و ادای کار پیوسته و منظم و ناظر به نتیجه و مقصود معین برآید؟ البته در این جهان هم کم و بیش آدمهای فهیم و حتی مستعد فکر و نظر پیدا می‌شوند؛ اما مثال آدم توسعه‌نیافته همان پیکری است که وصف شد. این موجود عجیب، دعوی و پرحرفی و بهانه‌گیری و مخالفت و موافقت نیندیشیده و دشمنی بی‌دلیل و بی‌جا را دوست می‌دارد و وقت را با این مشغولیت‌های مضر و گاهی خطرناک می‌گذراند. کار هم می‌کند، اما کار پراکنده و در وقت و جای نامناسب و پیداست که نتیجه چنین کاری هیچ و شاید  زیان است.

افق آینده

یک مطلب کلی دیگر هم بگویم و سخن را ختم کنم. در جایی و زمانی که افق آینده روشن نیست، پرسش «چه باید کرد» هم نمی‌تواند مطرح ‌شود؛ زیرا هیچ‌کس وظیفه‌ای برای خود نمی‌شناسد؛ همه خیال می‌کنند که راه صلاح را می‌شناسند و اگر خوب دقت کنیم، می‌بینیم که هیچ کس یا هیچ یک از مقام‌های مسئول و مدعی نمی‌دانند که چه باید بکنند. حکومت‌ها و سازمان‌ها تصمیم‌های مجدانه می‌گیرند و اقدام‌های محیّرالعقول می‌کنند؛ اما هیچ یک از اینها کارساز زندگی مردم و سامان کشور نمی‌شود و در بهبود اوضاع اثری ندارد؛ زیرا ناظر به درک و رفع مشکل نبوده است. پس این که می‌گویند «نظر بس است، عمل باید کرد»، یک معنی بیشتر ندارد و آن اینکه فکر و ذکر نمی‌خواهیم و نمی‌گذاریم دایره بیهوده‌کاری‌مان کوچک و تنگ شود.

حرف عجیبی می‌زنند! ما مگر نظر داریم که نظر را بس کنیم؟ نه، نظر نداریم؛ اما حتی نباید در نظر هم حرف بزنیم؛ اگر اهل نظر بودیم، زیانکاری را خردمندی نمی‌نامیدیم. کار خردمندانه آن است که در وقت و جای مناسب، برای رفع مشکل معین یا ساختن و پرداختنی لازم و ضروری، صورت گرفته باشد. پس وقت و جا و نیاز را باید شناخت. پیداست که اگر کسی با این اصول به عمل بپردازد، با احتیاط و درنگ عمل می‌کند؛ ولی این درنگ و احتیاط در جایی که می‌خواهند در یک چشم به هم زدن و با اقدام و عملی که معلوم نیست چیست، مشکلاتشان رفع شود، قابل تحمل نیست. کسانی که خود مسئله ندارند، بی‌مسئله‌ها و کسانی را می‌پسندند که ندانند چه باید کرد و بیهوده کار کنند! مهم نیست که چه می‌کنند و کارشان با موقع و مقام چه نسبت و مناسبت دارد. کاش کسانی که بیهوده‌کاری می‌کنند، هیچ کار نمی‌کردند و می‌گذاشتند اگر ممکن باشد، کسانی کارها را با درایت و از روی فهم و با تشخیص نیاز به انجام دادنشان و با توجه به آثار و نتایجی که ممکن است داشته باشد، انجام دهند؛ ولی چه کنیم که کار را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم که چه باید بکنیم و مدام می‌گوییم باید کار کرد! کاش یک بار هم می‌پرسیدند: چه کاری باید انجام دهند که تا کنون نشده است؟ و کاری که انجام می‌دهند، چرا باید انجام شود و چه نتیجه‌ای از آن به دست می‌آید؟

همه گناه این پراکنده‌کاری را به عهده اشخاص نباید گذاشت. وقتی مقصد و چشم‌انداز کشوری روشن نباشد و مردمان ندانند که به کجا باید بروند، راهیابی هم نمی‌کنند و برای اینکه کاری کرده باشند، همان جا که هستند، گرد خویش می‌چرخند! اکنون از هر کس بپرسیم: مشکل این یا آن سازمان چیست، به احتمال قوی پاسخی دارد و راهی را پیشنهاد می‌کند. این امر نشانه آن است که نمی‌دانند مشکلات بزرگ در هر جا که باشند، به هم پیوسته‌اند و کمتر مشکلی است که در موضع و محل بتوان آن را رفع کرد. البته برای رفع مشکل در هر جا اقدام‌های مناسب آنجا باید صورت گیرد؛ اما تا ریشه مشکل و مشکل‌ها از میان نرود، اقدام‌های موضعی حتی اگر با دقت و درستی صورت گیرد، اثر ندارد. مشکل اساسی‌تر این است که فهمیدن و فهماندن همبستگی و پیوستگی امور به یکدیگر و لزوم رسیدن به یک نظر کلی به‌خصوص در جهان توسعه‌نیافته، بسیار دشوار است و من که کوشیدم تا حدی که در توان دارم آن را بفهمم و بفهمانم، از عهده برنیامدم.

نقد سیاست جاری علم

سی سال است که وضع فکر و نظر و علم و اخلاق و فرهنگ و مدیریت را نقد می‌کنم. نوشته‌ام را نمی‌خوانند و ناخوانده مدعی می‌شوند که در تأیید و توجیه فاشیسم می‌نویسم! آنان هم که سر عناد ندارند، می‌گویند حرف و سخن تازه‌ای در نوشته‌هایم نیست؛ ولی خودم گمان می‌کنم هرگز حرف کهنه نزده‌ام (امیدوارم این یک پندار خودپسندانه نباشد). آیا این درد بزرگی  نیست که کسی هر چه می‌کند، کلنگش به سنگ بخورد و اثری بر کار و گفتار و حتی فریادش مترتب نشود؟ ولی این هم یک تجربه است و این تجربه در فلسفه امر ناآشنایی نیست. من شکست خورده‌ام و شکست را می‌پذیرم. درک و قبول شکست می‌تواند راهی به درک زمان و دمساز شدن با آن داشته باشد.

در سی سال اخیر کوشیده‌ام با وضع علم در ایران آشنا شوم. در این راه سیر علم جدید در کشور را با نظر به سوابق تاریخی فرهنگی کشور نگریستم و بر اساس آن، سیاست جاری علم را نقد کرده‌ام و از مشکلات کار دانشگاه نیز گفته‌ام؛ و تا حدودی به جدایی میان علم و صنعت و بی‌نیازی صنایع مونتاژ و تکنولوژی خریداری شده از بازار از پژوهش پرداخته و بر لزوم تدوین برنامه توسعه و اجزای آن و ملازمتی که توسعه با پیشرفت علم دارد، تأکید کرده‌ام. نسبت و ارتباط میان علم و اقتصاد کشور و اخلاق عمومی و بوروکراسی و فساد در سازمان‌ها را مورد بحث قرار داده‌ام؛ قضیه فرار مغزها و مهاجرت دانشمندان را فارغ از احساسات و علایق سیاسی و تفسیرهای سطحی روان‌شناختی تبیین کرده‌ام و همواره این نگرانی را که ممکن است توسعه بی‌حساب و نسنجیدۀ آموزش عالی، به گسترش جهل با صورتک علم جلوه کند، به بیانی بازگفته‌ام. دخالت سیاست در کار علم را مضر دانسته‌ام؛ مطابقت دادن علم با ایدئولوژی را هم کاری عبث خوانده‌ام. با این‌همه، شخصی که هر چه باشد، اهل فلسفه نیست و از فهم و درک سیاسی بهره‌ای ندارد، فریاد برآورده است که: «این پروردۀ رژیم سفله‌پرور است» و نادان‌تری اعتراض کرده است که: «چرا کسی که مورخ علم نیست، رئیس فرهنگستان علوم شده است؟» جاهلان دیگری نیز سر برآورده‌اند که: «فلانی شریک کارها و سیاست‌های جمهوری اسلامی و در خدمت حکومت است و به جرم تصدی ریاست فرهنگستان، باید محاکمه و مجازات شود!»

این وضع با کدام منطق می‌سازد و از چه وضع روحی و فکری و اخلاقی حکایت می‌کند؟ آیا بدون اطلاع و قبل از نظر کردن به کار کسان و از پیش درباره آنان و کارشان حکم کردن، نشانه نادانی نیست؟ نادانی و بی‌خردی با خواندن چند مقاله و کتاب رفع و درمان نمی‌شود. وقتی فهم و خرد نیست، اگر هزار سال درس بیاموزند و کتاب بخوانند، سود نمی‌دهد و فهم و خرد نمی‌آورد.  من درباره انقلاب نظری داشته‌ام؛ فرض کنیم که نادرست بوده است، وظیفه اهل نظر این است که نادرستی‌اش را نشان دهند. جهان علم و نظر، جای بحث و نقد است نه میدان کینه و دشمنی. مدعیان من به جای اینکه نظر را نقد کنند، با شخص من دشمنی کردند و کسی هم به آنها نگفت و به یادشان هم نیامد که به گفته بنگرند نه به گوینده.

روشنفکرمآب داریم و نه روشنفکر!

وضع تفکر برای ما مسئله نیست. ما حساب تفکر را از قضایا و حوادث تاریخ جدا کرده‌ایم. تفکر ما گزارش فلسفه‌ها و هنرها و ایدئولوژی‌هاست؛ یعنی درباره فلسفه‌ها و هنرها و ایدئولوژی‌ها حرف می‌زنیم و کار و زندگی خودمان را مستقل از آنها پی می‌گیریم. اگر نظری داریم، آن را در خانه‌ای از ذهن خود قرار داده‌ایم و از آن محافظت می‌کنیم تا با امور دیگر درنیامیزد. عملمان هم جداست و بخشی از مشغولیت‌هایمان است!

چهل سال است که به شنیدن ناسزا عادت کرده‌ام. پیش از آن وضعی کم و بیش شبیه به آن را آزموده بودم؛ زیرا در مورد غرب چون و چراهایی داشتم که خوشایند بسیاری از اهل فضل زمان نبود. در آن زمان به سخن من بی‌اعتنا بودند، ولی دشمنی نمی‌کردند. در سه چهار دهه اخیر قضیه صورت زشتی پیدا کرده است. اگر جامعه کتابخوان و اهل دانش و دانشگاه در برابر آلوده‌سازی ساحت علم با دروغ و بهتان و دخالت و اغراض شخصی و گروهی در بحثها و نظرها، حساسیت نشان دهند و زشت‌گویی و ستیزه‌خویی همراهان و یاران خود را با سکوت تأیید نکنند و به آنان تذکر دهند که این قبیل رفتارها با ادعای طرفداری از آزادی بیان و اعتقاد به رعایت عدل و انصاف سازگاری ندارد، شاید دامنه این فساد محدود شود یا لااقل آن را امر عادی و معقول تلقی نکنند. وقتی زشتی کار همراهانمان را نبینیم و تذکر ندهیم، پیداست که نمی‌توانیم بنای زیبا و روابط نیکو و جهان عدل داشته باشیم. متأسفانه اکنون به «نظر» کاری ندارند، بلکه همه چیز در «ایدئولوژی» منحل شده و اصل این است که: هر کس با ما نیست، بر ماست و باید او را به هر طریق که ممکن شود، از میان برداشت یا لااقل خاموش کرد! آسان‌ترین طریق هم بدنام کردن از طریق جعل و دروغ و بهتان است. این شیوه مقابله با حریف، اختصاص به گروه خاصی ندارد؛ اما گروه‌هایی که دستشان از قدرت سیاست کوتاه است، تنها این وسیله را دارند و در نیاز بیشتر برای دفاع از آزادی و قرب به حقیقت و اخلاق، به آن دست می‌یازند و لابد اگر کسی به آنها بگوید (که معمولاً نمی‌گوید): این روش زشت و خلاف اخلاق است، می‌گویند: اولاً زشت نیست؛ ثانیاً برای رسیدن به هدف خیر، موجه است!

مسائل زمان و راه حل آنها

آنچه گفته شد، ظاهراً متضمن نظر بدبینانه‌ای نسبت به جامعه و وضع روحی و فکری و اخلاقی آن است و مخصوصاً در آن به دانشمندان و روشنفکران بی‌لطفی شده است؛ ولی از نظر راقم سطور، دانشمندان و روشنفکران جایگاه والایی دارند و اگر نمی‌توانند وظیفه علمی و روشنفکری خود را انجام دهند، از آن است که گردش زمان و وضع تاریخ در حق آنان بخل می‌ورزد و نمی‌گذارد علم و نظرشان در خدمت زندگی باشد و گاهی هم بر اوضاع زمان پرده می‌اندازد تا نتوانند آن را دریابند و کاری را که انجام دادنش لازم است، تشخیص دهند و به آن بپردازند. پس غرض مقصر دانستن شخص یا اشخاص و گروه‌هایی نیست، بلکه وصف زمان است. مطلب این است که: آیا کسانی هستند که مسائل زمان و راه حل آنها را بیابند و توانایی رفع مشکل‌ها و گشایش راه آزادی را داشته باشند؟ اگر ما هیچ طرح و برنامه سیاسی نداریم، چرا برای طرح آن همت نمی‌کنیم؟ و اگر نمی‌توانیم، چرا از خود نمی‌پرسیم که ناتوانی‌مان از کجاست؟ وقتی راه نمی‌شناسیم و مدام به آن سو و این سو مایل می‌شویم، پیداست که در دایره ننگ زمان حال، تکراری می‌مانیم. تذکر به این وضع را نباید «بدبینی» دانست. آیا به صرف این که بگوییم همه چیز بر وفق مراد است و اگر هم نیست، فردا بر وفق مراد خواهد شد، مشکل‌ها رفع می‌شود؟ خوش‌بینی به اندازه بدبینی و شاید بیش از آن به روان‌شناسی و خلقیات و مزاج اشخاص مربوط است تا به بحث و نظر تاریخی. دانشمند و صاحب‌نظر نه می‌تواند خوش‌بین باشد نه بدبین. نمی‌گویم هیچ دانشمند یا صاحب‌نظری در خلق و خو بدبین یا خوش‌بین نیست، حتی شاید بتوان پذیرفت که مزاج خوش‌بینی و بدبینی لااقل در شیوه و ترتیب بیان مطالب صاحب‌نظران اثر می‌گذارد؛ ولی باید حساب خوش‌بینی و بدبینی اخلاقی را از خوش‌بینی و بدبینی روان شناختی ممتاز دانست. آنچه در این بحث محرز است، این که تکلیف وضع زمان با خوش‌بینی و بدبینی روشن نمی‌شود. صاحب‌نظران هم اگر باشند، گزارشگران وضع زمانند، نه سخنگوی خلق و خو و مزاج خاص خود.

اگر گفته می‌شود «روشنفکر نداریم و به جای آن روشنفکرمآب داریم»، این سخن به قصد تحقیر نویسندگان و اهل هنر زمان گفته نشده است. ما در صد سال اخیر دانشمند و نویسنده و مترجم و ادیب و مورخ و... داشته‌ایم و در این اواخر هم صدها کتاب خوب ترجمه شده و تألیفات بالنسبه خوبی انتشار یافته است؛ اما یک گزارش نداریم که بگوید مشروطه چه بود و منشأ چه تحولی شد و با آن، وضع کشور چه تغییری کرد؟ کارش به کجا کشید؟ و بالاخره چه مسائلی پیش آمد؟ و آیا کسانی به مشکلات و مسائل اندیشیدند و در فکر یافتن راه صلاح و اصلاح بودند؟ و اگر بودند، از کار خود چه نتیجه گرفتند؟ بی‌تردید مردان و زنان باسواد و فهیم و توانا و با حسن نیت و خادم کشور بوده‌اند؛ اما به نظر نمی‌رسد که هرگز اتفاق افتاده باشد که با هم باشند و به نظر یکدیگر توجه کنند و با تفاهم و همراهی و به صورت منظم کارها را پیش ببرند.

اگر از خسّت و بخل زمان گفتم، مقصودم این نبود که زمان هوش و حس عدالت‌طلبی و آزادی‌دوستی و اخلاقی بودن را از آدمیان می‌گیرد، بلکه آنها را از هم جدا می‌کند و عزم و همت و اعتماد و مداومت و فردابینی را از آنها می‌گیرد. زمان تقلید، زمان جدایی‌ها و پراکندگی‌ها و پریشانی‌هاست. همه چیز هست و شاید بعضی چیزها از این‌همه چیز، خوب هم باشد، اما برای کشور ثمر نمی‌دهد! ما دانشگاهی داریم که بهترین مهندسان را تربیت می‌کند؛ اما این بهترین که البته باید قدرش را دانست و گرامی‌اش داشت، بیشتر به «علم جهانی» خدمت می‌کند تا به «علم کشور» و در اختیار هیچ سیاستمدار و دانشمندی نیست که بتواند این وضع را به صورت اساسی دگرگون کند. دانشگاهی که معمولاً دانشجویان مستعد و ممتاز انتخاب می‌کند و استادان ممتاز دارد و با نظم اداره می‌شود، چنان‌که باید در خدمت کشور قرار نمی‌گیرد؛ زیرا کشور نیاز چندان به فارغ‌التحصیلانش ندارد! تکنولوژی ما تکنولوژی خریداری شده از بازار است و نیاز به پژوهش و طراحی ندارد. دانشمندان و استادان هم مقالات پژوهشی احیاناً ممتاز می‌نویسند؛ اما چون کشور «برنامه علم» ندارد و معلوم نیست که کدام پژوهش‌ها اولویت دارد، کار دانشمندان در بهترین صورت، مشارکت در گسترش و بسط علم جهانی است و کمتر سودی برای کشور دارد!

در سیاست هم زنان و مردانی هستند که درک و شجاعت را توأم دارند و مسائل سیاست جهان و کشور را به درجات درمی‌یابند؛ اما کار سیاست با درک و شجاعت اشخاص تمام نمی‌شود، بلکه به تفاهم و اتخاذ و تدوین برنامۀ کار و نقشه راه و عزم و همبستگی و پیگیری نیاز دارد که این عزم و همبستگی و پیگیری نیست و اگر هم باشد، قوت ندارد و شاهدش این که در صد سال اخیر، یک حزب سیاسی که اصول محکم و برنامه روشنی داشته باشد، نداشته‌ایم. بزرگترین و اثرگذارترین حزب، «حزب کمونیست توده» بوده که به سیاست کشور کاری نداشت و مثل همه یا بیشتر احزاب کمونیست در سراسر جهان، کارگزار سیاست شوروی بوده است.

حکایت زندگی من

چرا باید این مطالب را که پیش از این به مناسبی گفته‌ام، تکرار کنم؟ من به نود سالگی نزدیک شده‌ام و اگر خاطرات بنویسم، کاری غیر معمول نکرده‌ام؛ اما شاید مناسب‌تر این باشد که به جای آن، حکایت زندگی‌ام را بنویسم؛ از کودکی و نوجوانی در مدرسه و کوچه و حتی در خانه پرجمعیتی که فضای مهر و دوستی بود، تنها بودم؛ تنهایی را با خواندن کتاب و نوشتن می‌توان تا حدودی تحمل کرد. من هم مدتی برای خودم می‌نوشتم؛ قصد تمرین نوشتن نداشتم، اما به هر حال کارم تمرین بود. نوشتن و دور ریختن نوشته اگر تمرین نیست، چه می‌تواند باشد؟ این نوشتن‌ها که فرار از تنهایی بود، چندین سال دوام داشت؛ اما نمی‌دانم چه شد که یک روز مدیر داخلی یک روزنامه که بر اثر تصادف با هم آشنا شده بودیم، از من خواست مطالبی را که برایش گفته بودم، برای درج در روزنامه بنویسم. یادداشتی نوشتم و به او دادم. چند روز بعد نوشته چاپ شد. روزنامه را که دیدم، تعجب کردم؛ زیرا جای خود را در آن روزنامه نمی‌دیدم و وقتی مدیر آن را شناختم، بیشتر متعجب شدم! این هم که بیشتر نویسندگان روزنامه مثل من تنها بودند، عادی نبود. تفاوتی که آنها با من داشتند، این بود که سن و سالی داشتند و به فضل و سواد شهره بودند. مدیر داخلی روزنامه وقتی خبر داد که نوشته‌ام چاپ شده، از سوی صاحب روزنامه درخواست کرد که برای هر شماره چیزی بنویسم. ابتدا قبول نکردم.

صاحب روزنامه از رجال سیاسی سالهای بعد از شهریور 20 بود و اصرار داشت که مطالب سیاسی بنویسم. من هم برای سیاسی‌نویسی آماده‌تر بودم؛ اما نه برای آن روزنامه؛ پس ترجیح دادم فلسفه بنویسم و مقاله‌ای را که با عنوان «دفاع از آینده» ترجمه کرده بودم، برای چاپ دادم و بعد هم یکی دو مقاله سیاسی نوشتم. نمی‌دانم آن مدیر روزنامه چرا نوشته مرا می‌پسندید و چه شد که بعد از آن نوشته‌هایم هرگز مورد رغبت نویسندگان و روشنفکران قرار نگرفت! و عجیب اینکه من به جهاتی که ذکرش لازم نیست، نخواستم با کسی که نوشته‌هایم را می‌پسندید، همکاری کنم! عذر خوبی هم پیدا کردم؛ زیرا مأمور خدمت در آموزش و پرورش اراک شدم و چون در دوره دکتری فلسفه پذیرفته شده بودم، یکسره به درس و مطالعه فلسفه پرداختم. در پایان این دوره، رساله دکتری‌ام را درباره «فارابی و فلسفه مدنی او» نوشتم. بیشتر به این جهت که هم فیلسوف را غریب دیده بودم و هم فلسفه‌اش غریب مانده بود. البته فارابی از آن جهت در نظر من مقام بزرگی پیدا کرد که در میان دو فرهنگ بزرگ ایستاده بود و از نسبت و خویشاوندی و امکان جمع آنها می‌گفت و با این تحقیق بود که «مؤسس فلسفه اسلامی» شد. رساله را که نوشتم، استادان با نظر لطف و قبول تلقی کردند؛ اما کمتر مورد اعتنای همکاران و دانشجویان فلسفه قرار گرفت.

درست است که اکنون همه فارابی را با لقب مؤسس فلسفه اسلامی می‌شناسند؛ اما به معنایی که من از «تأسیس» مراد کرده بودم، توجهی نکردند. شاید اگر به نوشتن گزارشی از فلسفه فارابی اکتفا می‌کردم و کاری به مقام و موقع تاریخی او نداشتم و وحدت دین و فلسفه و تأسیس فلسفه دوره اسلامی را تحلیل نکرده بودم، به آن اندک اقبالی می‌کردند. دو سه هفته قبل از اینکه از رساله دفاع کنم، آقای دکتر مهدوی که استاد راهنمای رساله بودند، گفتند در جمع همکاران و دانشجویان دوره دکتری فلسفه، گزارشی از کار خود درباره فارابی بدهم. در آن مجلس، در درستی بعضی گفته‌هایم تشکیک شد و حتی وقتی متن فارابی را نشان دادم، تشکیک‌ها و تردیدها به‌کلی از میان نرفت. سی و چند سال بعد که کتاب «ما و فلسفه اسلامی» را نوشتم، یکی از همکارانم در مجلس رونمایی کتاب، نکته‌ای گفت که از دور آن را حس می‌کردم و درستی آن خیلی زود معلوم شد؛ او گفت: «این کتاب در حوزه مورد استقبال قرار نمی‌گیرد و به عبارت دیگر اهل فلسفه اسلامی از مضامین آن استقبال نمی‌کنند.» مگر من چه نوشته بودم که اهل فلسفه اسلامی را خوش نیاید؟ مگر آنها مثل فارابی، دین و فلسفه را یکی نمی‌دانند؟ فارابی که می‌گفت: «دین همان فلسفه است و فلسفه دین است»، در آغاز راه تاریخ فلسفه دوره اسلامی بود. اکنون که این فلسفه راه درازی را پیموده، طرح من نباید در نظر عالمان و محققان و استادانش که علاوه بر استادی فلسفه، صاحب مقام دینی‌اند، نامأنوس باشد! البته در تفسیر و بیان من، این نکته که هیچ فلسفه‌ای فلسفه مطلق و تمام نیست، به اشاره آمده بود و همین کافی بود که نوشته را از نظر استادان بیندازند.

من که سالها معلم دبستان و دبیرستان بودم، سالهای آخر خدمتم در وزارت فرهنگ را در «اداره مطالعات و برنامه» گذراندم. آنجا اهل فضل و دانش و شعر و ادب و فرهنگ کم نبودند و عده‌ای از آنان به مقام‌های عالی روشنفکری و سیاسی رسیدند و اثر بزرگ در فرهنگ کشور و روح و جان مردم داشتند. درسها و تجارب و خاطرات خوبی از آنجا دارم. «چند نامه به دوست آلمانی» را در آن زمان ترجمه کردم. رساله دکتری‌ام را نیز در همان سالها نوشتم. پس از دفاع از رساله، خیلی زود از وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) به دانشگاه منتقل شدم. در دانشگاه هم تنها بودم نه اینکه با همکاران قهر باشم، اتفاقاً در گروه فلسفه مهر و دوستی بیشتر بود و همه حرمت یکدیگر را نگاه می‌داشتند؛ اما دیالوگی میان اعضا وجود نداشت و کسی هم در پی گشایش دیالوگ نبود. در مدت ده، دوازده سالی که قبل از انقلاب در دانشگاه گذراندم، مقالاتی نوشتم که در کتاب‌های کوچکی مثل «شاعران در زمانه عسرت»، «فارابی مؤسس فلسفه اسلامی»، «عصر اوتوپی» و... چاپ شد. یک رساله کوچک اما به نظر خودم مهم نیز درباره «مقام و شأن فلسفه اسلامی در ایران اسلامی» نوشتم که اصلاً مورد توجه قرار نگرفت و توقع هم نداشتم که از هیچ جانب مورد توجه قرار گیرد! معمولاً وقتی سخن خلاف مشهور گفته می‌شود، حتی اگر بسیار بی‌ربط باشد، باید با عکس‌العملی مواجه می‌شود؛ اما در فلسفه ما ظاهراً هر کس کار خودش را می‌کند و به کار دیگران هر چه باشد، کاری ندارد! ما کمتر کتاب‌های همکاران خود را می‌خوانیم و ترجیح می‌دهیم به خودمان و تفکر خود و رأی خود مشغول باشیم.

در اواسط دهه 50 مجموعه مقالات دیگری فراهم کردم و در سال 1356 که برای فرصت مطالعاتی می‌رفتم، آن را به ناشر دادم. وقتی برگشتم، بحبوحه انقلاب بود و ناشر کار را رها کرده بود. کتاب به انتشارات سروش سپرده شد و این ناشر در پایان سال 1357 آن را منتشر کرد. سالی که به کتاب چندان توجهی نمی‌شد و اگر هم می‌شد، کسی به کتاب من توجه نمی‌کرد. چنان‌که در طی چهل و چند سال به آن توجهی نشده است! کتاب درباره «وضع علم و تفکر در ایران» بود. وضع تفکر برای ما مسئله نیست. ما حساب تفکر را از قضایا و حوادث تاریخ جدا کرده‌ایم. تفکر ما گزارش فلسفه‌ها و هنرها و ایدئولوژی‌هاست؛ یعنی درباره فلسفه‌ها و هنرها و ایدئولوژی‌ها حرف می‌زنیم و کار و زندگی خودمان را مستقل از آنها پی می‌گیریم. اگر نظری داریم، آن را در خانه‌ای از ذهن خود قرار داده‌ایم و از آن محافظت می‌کنیم تا با امور دیگر درنیامیزد. عملمان هم جداست و بخشی از مشغولیت‌هایمان است.

وقتی انقلاب شد، این تنهایِ سرگردانِ در وطن خویش غریب، با شادی و امید به گشایش افقی تازه در تاریخ، به آن پیوست. همه مردم به انقلاب پیوسته بودند و از آن امیدها داشتند؛ اما امید من متفاوت بود. مردم دین و اخلاق و آزادی و استقلال و نان و مسکن و آسایش می‌خواستند. طبیعی بود که گمان کنند هر چه بدبختی و فلاکت و عجز و ناتوانی هست، آوردۀ حکومت پهلوی است و اگر شاه کفن شود، وطن هم وطن می‌شود؛ ولی من گرچه رفتن شاه را برای وطن شدن وطن کافی نمی‌دانستم، امید یا آرزو داشتم که وطن، وطن شود و همه از غربت و تنهایی و ترس و استبداد رها شوند. در انقلاب کسانی طالب حکومت شرعی بودند، گروه‌هایی هم سودای سوسیالیسم و کمونیسم در سر داشتند. دانشگاهیان و روشنفکران هم بیشتر فکر می‌کردند که زمان برقراری دمکراسی فرارسیده است. این خواست‌ها و سوداها همه وجهی داشت و هیچ‌کدام غیر عادی و عجیب نبود؛ اما اینکه انقلاب انفجاری برای نظم و آهنگ جدید در زندگی آدمی باشد، پنداری بود که تنها من به آن دلبسته شدم و خیلی زود سزای این اعتقاد را دیدم و هنوز هم می‌بینم.  من در انتظار ظهور جهانی نو بودم و این انتظارِ به‌موقعی نبود؛ ولی کسی متوجه این اشتباه نشد و بیشتر مدعیان پنداشتند و گفتند که من به قصد تقرب به اصحاب قدرت و کسب مال و مقام، انقلاب را نجات بخش دانسته‌ام. آنان تعلق خاطر مرا به آینده‌ای ورای عصر جدید، بر تأیید و ستایش استبداد دینی حمل کردند!

ادامه دارد

بخش اول مقاله را اینجا بخوانید.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: