البرز و معلمانش / محمدعلی همایون کاتوزیان

1402/7/17 ۱۳:۰۲

البرز و معلمانش / محمدعلی همایون کاتوزیان

من در دهه 50 میلادی دانش‌آموز البرز بودم. رفتار مؤدبانه و شایستۀ دانش‌آموزان البرز نسبت به یکدیگر و روابط دوستانه شاگرد و معلم با آنچه در دیگر مدارس و در بخش اعظم جامعه می‌‌گذشت، بسیار فاصله داشت.

متن زیر بخشهایی از سخنرانی دکتر کاتوزیان در کنفرانس دبیرستان البرز  است که در دانشگاه کالیفرنیا برگزار شد.  او در اینجا از عوامل موفقیت این دبیرستان می گوید که در سال 1252ش تأسیس ده و تاکنون سرپا ایستاده و دانش آموزان نامداری تربیت کرده است. کاتوزیان از مدیر، دبیران و خود دانش آموزان  می گوید و خاطرات شیرینی نقل می کند.
***
من در دهه 50 میلادی دانش‌آموز البرز بودم. رفتار مؤدبانه و شایستۀ دانش‌آموزان البرز نسبت به یکدیگر و روابط دوستانه شاگرد و معلم با آنچه در دیگر مدارس و در بخش اعظم جامعه می‌‌گذشت، بسیار فاصله داشت. چند عامل را دلیل بی‌همتایی البرز به عنوان یک اجتماع دانسته‌اند:
اولین عامل میراث بنیانگذاران، به طور اعم و میراث دکتر جوردن و همسرش، به طور اخص بود. از آنچه دیگر دانش‌آموزان کالج قدیم آمریکایی به من گفته‌اند، از جمله معلممان زین‌العابدین مؤتمن، می‌دانم که تدریس در کالج بر پایۀ معیارهایی فوق العاده بالا و بر اساس انضباط و تربیتی جدی استوار بود، هرچند خشن نبود.  جوردن و کارکنانش اصول آموزشی و تربیتی فوق العاده‌ای را در کالج برقرار کرده بودند.
عامل دیگر مدیریت کسی چون دکتر مجتهدی بود. دانش‌آموزان بزرگتر برایم گفته بودند که پس از جوردن‌ها، معیارهای مدرسه در همه جنبه‌ها تا سطح باقی مدارس تنزل کرد تا آنکه این اصول بار دیگر زمانی ارتقا یافت که مجتهدی مدیر مدرسه شد و باز هم طی مدتی کوتاه افول کرد، در فاصله‌‌ای که مجتهدی را از مدیریت مدرسه برداشتند و دوباره او را به سمت خود برگرداندند.
عامل سوم که در وضعیت خاص البرز نقش داشت معلمانش بودند. و عاقبت، خود دانش‌آموزان در تعیین جایگاه خاص البرز در نظام آموزشی نقشی بی‌چون و چرا ایفا کردند. عموماٌ اعتقاد داشتند که دانش‌آموزان البرز همگی از قشرهای بالای جامعه بودند، یعنی پسر وزیران، سناتورها، نمایندگان مجلس، فرمانداران، تیمساران و از این دست اشخاص. این موضوع تا حدی حقیقت داشت؛ اما در مورد اکثریت دانش‌آموزان صدق نمی‌کرد که عمدتاٌ از طبقات متوسط و در برخی موارد از قشرهای پایین‌تر جامعه هم می‌آمدند. به هر حال، به یقین می‌توان درباره بافت و ترکیب دانش‌آموزان گفت که آنها پیش از پذیرش در دبیرستان البرز، از سطوح عالی آموزشی برخوردار شده بودند و افزون بر این از خانواده‌های خوبی می‌آمدند، یعنی از خانواده‌هایی که به فرهنگ و آموزش علاقه‌ای جدی داشتند. ما در بین خود شاعر، نویسنده، جستارنویس، نوازنده، آهنگساز و نقاش و در رشته‌های علمی نیز دانش‌آموزانی برجسته داشتیم. تهیه و ویرایش ماهنامه البرز که در زمان تحصیل من منتشر می‌شد کاملاٌ حاصل کار خود دانش‌آموزان بود. یک کلاس عکاسی هم داشتیم که دانش‌آموزان اداره‌اش می‌کردند و نیز رادیو البرز که هر روز وقت ناهار برنامه پخش می‌کرد.

کلید تداوم موفقیت
پس از ملی شدن البرز باز هم مجتهدی کلید تداوم موفقیت البرز بود.  دلبستگی او به البرز آنقدر زیاد بود که حتی می‌شد ادعا کرد او به آن مدرسه عشق می‌ورزید. برای اداره البرز سخت کار می‌کرد و به دستاوردهایش می‌بالید. برای نمونه، زمانی تیم فوتبال البرز آنقدر قوی بود که به خوبی از پس بازی با تیمهای مهم دانشکده افسری و دانشگاه تهران برمی‌آمد. مجتهدی مخصوصاٌ به موفقیت فکری و آموزش عالی علاقه مند بود و به همین خاطر ما را پاداش می‌داد یا تنبیه‌می کرد. در آن دوران دانش‌آموزان دبیرستان در فاصله سالهای چهارم و ششم در رشته‌های علوم ریاضی، علوم طبیعی و ادبیات به صورت تخصصی تحصیل می‌کردند. همه مدرسه‌ها هر سه رشته را با هم نداشتند والبرز فاقد رشته ادبی بود. یکی از دلایلش درخواست کمتر بود، اما علت اصلی خود مجتهدی بود که که علاقه چندانی به این رشته نداشت.  من از سر علاقه شخصی علوم طبیعی خواندم اما همیشه عمیقاٌ دلبسته تاریخ و ادبیات بودم، چنان که بالاخره به حرفۀ امروزم منجر شد. وقتی در سال ششم دبیرستان درس می‌خواندم، دوستان مجابم کردند که در یک مسابقه تلویزیونی شرکت کنم که فقط فارغ‌التحصیلان ادبیات و تاریخ در آن شرکت می‌کردند. مجری برنامه با اکراه فراوان اجازه حضور داد و من برنده شدم. روز بعد مجتهدی به دنبالم فرستاد و با تحسین به شانه‌ام زد. چند ساعت بعد، معاونش، میر اسدالله موسوی ماکویی به کلاس ما آمد و با صدای بلند و جلوی معلم و دانش‌آموزان تقدیرنامه‌ای رسمی را خواند و به من داد. یکی از دوستان ریشخندکنان و به صدای بلند گفت: آن را بزن به دیوار!
تصور می‌کنم که در آن دوران البرز تنها مدرسه‌ای در ایران بود که انجمن اولیاء و مربیان داشت که آن را « انجمن خانه و مدرسه» می‌نامیدند. مجتهدی این انجمن را سرپا نگه می‌‌داشت و می‌کوشید تا از ثروت و نفوذ اعضای سرشناس آن به نفع مدرسه سود جوید.
 او و کارکنان درباره حضور دانش‌آموزان در کلاس درس بسیار جدی بودند. اولین کاری که معلم به محض ورود به کلاس می‌کرد، حضور و غیاب بود. هر یک ساعت غیبت گزارش می‌شد و دانش‌آموز غایب را برای پاسخگویی صدا می‌کردند. روز بعد، پست ویژۀ مدرسه نامه‌ای را برای والدین دانش‌آموز می‌برد، طوری که دانش‌آموز نتواند نامه را دریافت و از والدینش مخفی کند. هر یک ساعت غیبت غیرموجه منجر به کسر یک نمره از کل بیست نمره انضباط و اخلاق می‌شد. مجتهدی وهمکارانش در مورد حضور در کلاس آنقدر سختگیر بودند که غیبت مستمر بلافاصله به تماس مدرسه با اولیای دانش‌‌آموز منجر می‌‌شد و اگر نتیجه رضایت‌بخش نبود، دانش‌آموز به سادگی اخراج می‌شد.
واقعاٌ همه به مجتهدی احترام می‌گذاشتند اما همه دوستش نداشتند. انضباط خشک او همراه با طرز تلقی ساده‌اش از درست و نادرست، منجر به انتقادهای آشکار و نهان از شیوه‌های او می‌شد. برخی آن را به حساب تکبرش می‌گذاشتند ؛اما بیشتر از سر سادگی ذاتی بود که گاه به برخورد با دانش‌آموز و معلم می‌انجامید. خاطرم هست زمانی جلال متینی ـ دبیر ادبیات ـ از حرف یا رفتار مجتهدی رنجید. موسوی، معاون مدرسه و حلال همیشگی ناراحتی‌ها، موفق شد که آن دو را با هم آشتی دهد. مجتهدی که می‌کوشید به طور غیرمستقیم عذرخواهی کند، گفت: «سوءتفاهم دوجانبه شد» متینی پاسخ داد: «نه، سوءفهم شد!»
در مواردی چند من شاهد اعتصاب دانش‌آموزان علیه تصمیمات مجتهدی بودم. یکی از موارد، داستان مننژیت است. ناگهان شایع شد که به تهران مننژیت آمده و یادم نمی‌آید چرا مقامات بهداشتی اعلام کردند که فقط بچه‌های زیر پانزده سال آسیب‌‌پذیرند. بر همین اساس، اداره آموزش و پرورش حکم کرد که دانش‌آموزان سه سال اول را به خانه بفرستند، اما کلاس‌ها برای دانش‌آموزان بزرگتر برقرار باشد. این حکم غیرعملی بود و تقریباٌ تمام مدارس شهر آن را نادیده گرفتند. اما مجتهدی اصرار داشت که کلاس‌های بالاتر به کار خود ادامه دهند. دانش‌آموزان مخالفت کردند و در شورش خود تعدادی از شیشه‌های مدرسه را شکستند. مجتهدی که برخلاف ظاهرش، فردی کاملاٌ احساساتی بود، دلش شکست و دستمال درآورد و اشکهایی را که بر گونه‌هایش سرازیر شده بود پاک کرد. همین کافی بود تا اعتصاب پایان یابد.
با وجود این رویدادهای تصادفی، تقریباٌ همه دانش‌آموزان البرز درباره مدرسه خود و مدیر آن به دیگران فخر می‌فروختند و سالها پس از فارغ‌التحصیلی یاد هر دو را زنده نگه می‌داشتند. بخش اعظمی از آنانی که در زمان مدیریت مجتهدی در البرز تحصیل می‌کردند، سالهای البرز را بهترین دوران زندگی خود می‌دانند. این که البرز اصول خود را برای مدتی طولانی حفظ کرد، نکته مهمی است. من ایران را به عنوان «جامعه‌ای کوتاه‌‌مدت» توصیف کرده‌ام؛ جامعه‌ای که در آن همه چیز تقریباٌ افقی زودگذر دارد و احتمالاٌ رو به افول می‌رود، از مد می‌افتد یا کاملاٌ محو می‌شود و جانشین جدید و کوتاه‌مدت دیگری پیدا می‌کند.  البرز تا مادامی که مجتهدی سکاندارش بود، به چنین سرنوشتی دچار نشد.  او رئیس دانشگاه‌های شیراز و ملی (شهیدبهشتی) شد، بنیانگذار دانشگاه صنعتی (شریف) بود، سرپرست دانشگاه پلی‌تکنیک تهران (امیرکبیر) نیز شد. با وجود این ارتباطش را همیشه با البرز حفظ کرد و به محض ترک این سمتها، به وظایف تمام وقت خود برگشت. او در گفتگو با برنامه تاریخ شفاهی هاروارد گفت که مدیریت البرز مهمترین سمتهایش بوده، مهمتر از ریاست دانشگاه‌ها.

دبیران
در البرز ‌ بر آموزش و پرورش بسیار تأکید می‌‌شد. کتابخانه و آزمایشگاه‌های شیمی و فیزیک داشت. دارای چندین زمین فوتبال، والیبال، بسکتبال و تنیس، سالن ورزش سرپوشیده و فضای باز و دو میدانی بود. فرهنگ یکی دیگر از فعالیت‌های مایۀ مباهات البرز بود. سالن تئاتر و کنفرانسی به همین منظور ساخته شده بود. جلوی این تالارها اتاقی بزرگ بود که برای نمایشگاه از آن استفاده می‌‌شد و پشت آن آمفی‌تئاتری بود با صحنه‌‌ای بزرگ برای اجرای نمایش، ارکستر و نیز برگزاری سخنرانی و مناظره. مجسمۀ نیمتنه‌‌ای از دکتر جوردن در اتاق جلو تالار بود. در آن زمان ما «انجمن ادبی و فرهنگی فردوسی» را احیا کردیم که خود دانش‌آموزان اداره می‌کردند و هر از چند گاهی شبهایی فرهنگی برپا می‌‌داشتیم که شامل اجرای نمایش هم می‌‌شد. کلاس‌‌های عکاسی هم دفتری از آن خود داشت که دانش‌آموزان اداره‌‌اش می‌کردند.
خلاصه اینکه میراث جوردن، مدیریت مجتهدی، بافت و ترکیب دانش‌آموزان و امکانات آموزشی و ورزشی از عوامل موفقیت دبیرستان البرز بود.
پیش از آنکه به معلمان مدرسه بپردازم، باید چند کلمه‌ای دربارۀ اسدالله موسوی بگویم، معاون مدرسه که غالباً در بحثهای رسمی و غیررسمی دربارۀ البرز نادیده گرفته می‌‌شود. او مدیری سختکوش و توانا بود. با اینکه جدی و مصمم بود، روابط خوبی با معلمان و دانش‌آموزان داشت و برخلاف مجتهدی، نه دیرجوش بود و نه احساساتی و در مجاب کردن دیگران مهارت داشت بی‌آنکه آنها را وادار کند. او را حلال همیشگی مشکلات می‌نامیدیم؛ چون هر وقت مشکلی پیش می‌‌آمد و یا قرار بود پیش بیاید، نقش حیاتی وساطت بین دانش‌‌آموزان با یکدیگر، بین معلمان، بین معلم و دانش‌‌آموز، اما بالاتر از همه بین مجتهدی و دیگران را بر عهده داشت. انصاف حکم می‌‌کند که بگوییم بخشی از موفقیت مجتهدی در ادارۀ دبیرستان البرز، مرهون نقش حمایتی و تکمیلی موسوی بود.
یک بار یکی از دوستانم که در کلاسی دیگر بود، از معلم فارسی گله داشت که به انشای او نمرۀ کمی داده و درخواست دانش‌آموز را برای بررسی مجدد رد کرده بود. من به موسوی گفتم و او گفت بررسی می‌کند. روز بعد مرا صدا زد و گفت که با معلم صحبت کرده و او گفته دانش‌آموز بی‌‌ادب بوده و از او پرسیده که به جای خالی در انشایش نمره داده است یا برای نوشته‌‌اش؟ موسوی گفت به همین دلیل به نظر  من حق با دوستت نیست. 
یکی از دوستانم، پرهام آشتیانی که ما پَپَر صدایش می‌‌کردیم، ژیمناست و کوهنورد بود. یک روز او را تشویق کردیم که کمی از مهارت‌‌های خود را نمایش دهد. او به ته کلاس رفت، به سرعت به طرف دیوار مقابل دوید، از آن بالا رفت و قبل از اینکه پایین بپرد، پایش را به سقف زد. در نتیجه جای کفش ورزشی‌‌اش سقف سفید را لک کرد. موسوی که از طریق  فراش مشهور از ماجرا خبردار شده بود، به کلاس آمد و با صدای بلند گفت: هی آشتیانی، به من بگو چطوری توانستی سقف را با کفش ورزشی‌‌ات لک کنی!
محمود ذره‌‌پرور یکی از اعضای پرشور حزب کوچک پان‌ایرانیست بود، هرچند که با وجود تلاش‌‌های صمیمانه نتوانست حتی یک عضو برای حزب خود در مدرسه دست و پا کند. یک بار در یکی از زنگ تفریح‌‌ها او به عجله به کلاس برگشت و با حروفی درشت روی تخته نوشت: «برای رها گشتن از نام و ننگ، تو را چاره جنگ است و جنگ و جنگ». موسوی که باز به وسیلۀ عین‌‌الله باخبر شد، به کلاس آمد و گفت: هی ذره‌‌پرور، برای رها گشتن از نام و ننگ، تو را چاره درس است و درس و درس!
برخی از دبیران ما، مثل دکتر گلشن ابراهیمی، معلم بسیار توانای ادبیات فارسی، در دانشگاه تهران تدریس می‌‌کردند. بسیاری از استادان نامدار دانشگاه پیش از زمان تحصیل من در البرز درس می‌‌دادند، مانند دکتر مهدی حمیدی که شاعری برجسته بود. چند تن از دبیران ما استادانی صاحب‌‌نام و کارشناسانی مهم شدند؛ برای مثال، دکتر جلال متینی که استاد دانشکدۀ ادبیات و بعدها رئیس دانشگاه مشهد شد. دکتر مهدی محقق که به ما عربی دست می‌‌داد، بعدها مدرس دانشگاه‌‌های تهران و لندن و مک‌‌گیل بود و اکنون ریاست انجمن مفاخر را بر عهده دارد. مرحوم عیسی شهابی که مدرکش را از دانشگاه آلمان گرفته بود و به ما شیمی درس می‌‌داد، بعدها در رشتۀ ادبیات آلمانی از دانشگاه آلمان دکتری گرفت و وابستۀ فرهنگی ایران در آلمان شد. وی پس از بازگشت به ایران در دانشگاه تهران آلمانی تدریس کرد.
عیسی شهابی که بعدها دکتر شهابی شد، معلمی نمونه بود. نه فقط شیمی درس می‌‌داد و بذر علاقه‌‌ای خاص را به این رشته در ما کاشت، بلکه بی‌‌نهایت فروتن، مؤدب، درستکار و منصف بود؛ در کردار و منش خود یک انسان به تمام معنا شریف بود. احتمالاً در آن زمان چهل سال داشت، اما از نظر ما فردی بسیار با تجربه و فرزانه بود. هرگز در کلاس او مشکلی نداشتیم. 
آقای قاسمی ـ مسئول آزمایشگاه شیمی ـ آدم خوبی بود و آزمایشگاه را خوب اداره می‌‌کرد، اما به خاطر حرف جالبی که زده بود، شهرت داشت. زمانی که خبر مرگ اینشتاین را در رادیو اعلام کردند، دانش‌‌آموزی به آزمایشگاه دوید و هیجان‌‌زده خبر را به قاسمی داد. قاسمی گفت: «آلبرتو می‌‌گی، آلبرتو می‌‌گی!» انگار روابط نزدیکی با آن فیزیکدان بزرگ داشت. دانش‌‌آموزان می‌گفتند که پاسخ آقای قاسمی به سلام شما، بستگی دارد که چطور او را خطاب کنید. اگر بگویید سلام آقای قاسمی، خشک و رسمی می‌‌گوید: سلام! اگر بگویید سلام مهندس قاسمی، جواب می‌‌دهد سلام جانم، اگر بگویید سلام دکتر قاسمی، می‌‌گوید سلام جانم، قربانت برم!
میرزکی کمپانی ریاضی درس می‌داد و شنیدن اسمش هم کافی بود تا پشت شاگردها از ترس بلرزد. او معلم بسیار توانایی در ریاضی، اما تندخو و کمال‌پسند بود. ترکیب این دو خصوصیت باعث می‌‌شد که بسیاری از دانش‌‌آموزان وقتی کمپانی آنها را پای تخته صدا می‌‌کرد تا مسأله‌‌ای را حل کنند، از ترس بلرزند. همیشه پاپیون می‌‌زد و شایع بود که از اعضای بخش نظامی حزب ناسیونالیست افراطی سومکا پیش از انحلال آن بود. او ناسیونالیستی دوآتشه بود، اما هیچ وقت احساسات سیاسی‌‌اش را بروز نمی‌‌داد و مطمئناً هیچ نشانه‌‌ای از نژادپرستی در او نبود. در بین ما دانش‌‌آموزان یهودی، زرتشتی، مسیحی ارمنی و آشوری بودند؛ اما به خاطر ندارم که در هیچ یک از موارد دانش‌آموز یا معلم مسلمان علیه آنها جبهه بگیرد. برعکس، روابط آنقدر عادی بود که هیچ کس حتی از نظرات اخلاقی یا مذهبی دیگری اطلاعی نداشت. هرگز من در کلاس آقای باروخ بروخیم ـ معلم یهودی فیزیک ـ نبودم؛ اما وی به سبب دانش و منش خود از شهرت به‌سزایی در بین دانش‌‌آموزان برخوردار بود. 
ما دو معلم فیزیک داشتیم که خاطرۀ آقای وحید در یاد من مانده است. معلم خیلی خوبی بود و جدا از درس تخصصی خود، مثل دیگر همشهریان شیرازی اش به شعر علاقه داشت. او که از دلبستگی من به شعر باخبر بود، گاه و بی‌‌گاه دربارۀ شعر و شاعران معاصر دقایقی قبل از پایان کلاس با من حرف می‌زد. یک بار از من پرسید که این اواخر چه کتابی خوانده‌ای؟ گفتم «کتاب الاکبر فی مقامات الاصغر.» او که گیج شده بود، پرسید: «اصغر؟» گفتم: بله آقا ملقب به قاتل. حالا این اصغر قاتل جنایتکاری بود که پسربچه‌‌ها را می‌‌دزید و پس از تعدی آنها را می‌‌کشت تا آنکه دستگیرش کردند و به دست عدالت سپردند. وقتی من به وحید گفتم: «با شهرت قاتل»، فهمید که شوخی کرده‌‌ام و پاسخ داد: «نکند چشم زخمی به تو رسیده باشد!» او به جز تدریس، آزمایشگاه فیزیک را هم اداره می‌کرد.
دکتر محمود بهزاد که همین اواخر در 94سالگی درگذشت، فاضل‌‌ترین و دوست‌داشتنی‌‌ترین معلم زیست‌‌شناسی بود. در عین آنکه معلمی جدی و بسیار موفق بود، صمیمی و حتی مهربان بود. دانش‌‌آموزان برای او مهمانی خداحافظی برگزار کردند و این یکی از عاطفی‌‌ترین صحنه‌‌هایی است که من از دوران تحصیلم به یاد دارم. 
عبدالعلی زنهاری تاریخ درس می‌‌داد. او تاریخ را در پاریس خوانده بود و به تاریخ اروپا و ایران به یک اندازه تسلط داشت. ما از او بسیار آموختیم، اما ظاهرش تعریفی نداشت: ریزنقش بود با بینی سالک‌‌دار و گاهی هنگام حرف زدن دچار لکنت می‌شد، عینک سیاه به چشم می‌‌زد، گوشش هم سنگین بود. بنابراین او را «متخصص چشم و گوش و حلق و بینی» می‌‌نامیدیم. یک بار از ما خواست تا بر اساس زندگی جلال‌الدین منکبرنی (خوارزمشاه)، مقاله‌‌ای دربارۀ شخصیت او بنویسیم. چنین نگرش پیچیده‌‌ای به تاریخ در مدارس واقعاً سابقه نداشت و جای تعجب نبود که بیشتر دانش‌‌آموزان نتوانستند مطلب خوبی در این زمینه بنویسند. من آنقدر خوش‌شانس بودم که توانستم به خوبی از عهده برآیم و زنهاری خواست تا مقاله‌‌ام را در کلاس بخوانم.
مصطفی سرخوش در آلمان کشاورزی خوانده بود و آنقدر به فارسی عشق می‌‌ورزید و آن را خوب می‌‌دانست که برای تدریس فارسی در البرز استخدام شد. شاعر بود و عمیقاً متعهد، در واقع بسیار احساساتی و پان‌ایرانیست بود و مثل بقیۀ همفکرانش دربارۀ ایران باستان دیدگاهی کاملاً ایده‌آلیستی داشت. همۀ شعرهایش از نوع مثنوی شاهنامۀ فردوسی بود و بیشترشان آکنده از تحسین احساساتی نسبت به ایران باستان و مابقی اشعار به نقد شدید از ایران معاصر می‌‌پرداخت. او نیز همانند عارف و عشقی، دوران کهن را می‌‌ستود و ایران معاصر را به دیدۀ تحقیر می‌‌نگریست و همانند آن دو و دیگر همفکرانشان از عربها بیزار بود و فکر می‌‌کرد اگر به خاطر سلطۀ اعراب در قرن هفتم نبود، ایران کشوری بسیار پیشرفته می‌‌شد. و درست مثل عارف برای انهدام ایران معاصر دعا می‌‌کرد!  اما برخلاف عارف و عشقی، آدم غمگینی نبود. برعکس، منبع خستگی‌‌ناپذیر خنده در کلاس بود، نه فقط با گفتن لطیفه‌‌های محشر بلکه با مسخره کردن هر کس و هر چیز در حالی که با ماهرانه‌‌ترین شیوه‌‌ها شکلک یا ادای دیگران را درمی‌‌آورد. آدمی خاص خودش بود، یادآور شخصیت افسانه‌‌ای بهلول.  تجسمی از شکاکیت ایرانی بود و در عین حال هم ایران را می‌ستود و هم تحقیر می‌کرد. اما گمان نکنید که رفتارش باعث دلسردی ما می‌‌شد، او را بیشتر شبیه بهلولی دوست‌داشتنی می‌دیدیم تا منادی نیستی.

بهترین معلم تمام عمر
سرانجام به زین‌العابدین مؤتمن می‌رسیم، بهترین معلمی که در تمام عمرم داشته‌‌ام و یکی از شاخص‌ترین افرادی که توفیق شناختنش را داشتم. او به ما ادبیات فارسی می‌‌آموخت هرچند قبل از دوران تحصیل من انگلیسی هم درس می‌‌داد. لیسانس زبان انگلیسی گرفته بود و همزمان از دانشگاه تهران لیسانس ادبیات فارسی گرفت و شاگرد استادان نامداری چون بدیع‌‌الزمان فروزانفر، ملک‌الشعرای بهار، جلال همایی و دیگران بود. اصلیتش کاشانی بود، گرچه پدربزرگش که در دارالفنون تحصیل کرده و به عنوان پزشک دربار به تهران نقل مکان و همانجا زندگی کرده بود، مؤتمن به کاشانی بودن می‌‌بالید و پیوندش را با همشهریان خود حفظ کرده بود. خانۀ قدیمی و عهد قاجار خانوادۀ مؤتمن در خیابان پامنار بخشی از خانه‌‌های به هم متصلی بود که زمانی خانوادۀ گستردۀ آنها را در خود جای می‌‌داد. این خانه در یک بن‌‌بست قرار داشت که اکنون به نام پدربزرگ او «مؤتمن‌‌ الاطباء»ست.
مؤتمن شاعر بود و از خاندانی شاعر نسب می‌‌برد. فتحعلی‌‌خان کاشانی، ملک الشعرای دربار فتحعلی شاه، متخلص به «صبا» ، برادر جد پدری‌‌اش میرزا احمدخان صبوری بود، شاعر افسری که در جنگهای ایران و روس کشته شد و ملک‌الشعرای بهار نیز خود را از تبار او می‌دانست. مؤتمن نویسنده هم بود. هجده سال داشت که رمان قطور تاریخی «آشیانۀ عقاب» را منتشر ساخت که نبرد خونین اسماعیلیان الموت و سلطان سلجوقی را حکایت می‌‌کرد و به هنگام نخستین انتشارش، بلافاصله مورد تحسین قرار گرفت و چندین بار تجدید چاپ شد و همچنان منتشر می‌‌شود. 
مؤتمن منتقد و محقق ادبی نیز بود، مطالعۀ کتاب‌‌های او را که در باب توسعۀ شعر فارسی است، هنوز در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران توصیه می‌‌کنند. او دو جُنگ از صائب منتشر کرد که مقدمه‌‌هایی مفصل در نقد سبک هندی به طور اعم و آثار صائب به طور اخص بر آنها نوشته است. در آن زمان، محققان برجسته هنوز سبک هندی در شعر فارسی را به عنوان «سبک منحط» توصیف می‌‌کردند. شاعران این مکتب در همین اواخر حیات دوباره یافته‌‌اند که تا حدی نتیجۀ بازسازی فرمالیسم در نقد ادبی غرب است. مسأله فقط این نبود که مؤتمن نخستین یا یکی از نخستین منتقدانی بود که مکتب هندی و بهترین شاعر آن صائب را احیا کرد؛ چندین دهه طول کشید پیش از آنکه دیگران قدم جلو بگذارند و دست از تعصب قدیمی علیه سیصد سال شعر فارسی بردارند. مؤتمن با ادبیات معاصر هم آشنا بود، هدایت و جمالزاده را به‌خوبی می‌‌شناخت و شعر نوگرای عصر خود را می‌‌خواند و گرچه طرفدار شعر نو نبود، مانند تقریباً تمام هم‌نسلان خود آن را رد نمی‌‌کرد.
اندکی از شاگردان مؤتمن از آنچه من دربارۀ وی گفتم، خبر داشتند. آنچه آنها را بیش از همه تحت تأثیر قرار می‌‌داد، احساس تعهد وی به معلمی بود و نیز ویژگی‌‌های شخصی‌‌اش که معلمی بسیار موفق از او می‌‌ساخت: او انسانی فاضل و جدی بود بی‌‌آنکه آزاردهنده باشد، خوش‌صحبت بود، کسی منتقد جدی‌‌اش نبود، به فرض آنکه اصلاً منتقدی هم داشت. وی دانش نظری خود را با تجربۀ آموزش و تدریس در مدرسه آمیخت تا بتواند به  بی‌‌علاقه‌‌ترین دانش‌‌آموز هم چیزی بیاموزد و در این مهم، اعتماد به نفس او، فروتنی، افتادگی، ادب و اعتدال در همه چیز و خونسردی، یاری‌‌اش داد.
مؤتمن ناسیونالیستی احساساتی از نسل قدیم بود. اما برخلاف سرخوش و تقریباً برخلاف دیگر ناسیونالیست‌‌ها، ضد عرب و ضد مذهب نبود. نگرشی عمیقاً مثبت به زندگی داشت، به نظر دیگران، از جمله شاگردانش، احترام می‌‌گذاشت. او با ما مثل انسان‌‌هایی بالغ رفتار می‌‌کرد. با اینکه دیدگاه‌‌های سیاسی کاملاً متفاوتی داشتیم، می‌‌توانستیم دربارۀ هر یک از موضوعات سیاسی آزادنه گفتگو کنیم بی‌‌آنکه حتی یک بار بکوشد تا از مقام خود برای پشتیبانی از نظراتش استفاده کند؛ در عوض، او در حرف و عمل به من آموخت که بکوشم تا در ارزیابی همه چیز منصف و واقع‌بین باشم. آن زمان شانزده ساله بودم و یادم هست که یک بار با شور فراوان از یکی از سیاستمداران برجسته‌‌ای که وی دوستش داشت، انتقاد می‌‌کردم. به محض آنکه مکث کردم تا نفسی تازه کنم، با لحنی ملایم گفت: «تو هیچ چیز مثبتی در این فرد نمی‌بینی؟» حرفش مثل پتکی بود. لحظه‌‌ای فکر کردم و بعد گفتم: «چرا ،او سخنران خوبی است. »مؤتمن درسی داد که هرگز فراموش نکردم. روزی مشغول خواندن و تفسیر متنی کهن در کلاس بود. من دستم را بالا بردم و تفسیر متفاوتی پیشنهاد کردم. گوش داد و به سادگی گفت: حق با شماست.
دو ساعت از پنج ساعت در هفته‌‌ای که درس ادبیات داشتیم، خوشترین ساعات هفته بود. یکی از این ساعات، زنگ انشا بود که اغلب به اندازۀ تماشای فیلمی خوب ما را سر حال  می‌‌آورد. مؤتمن در آغاز هر ترم تعدادی عنوان می‌‌داد که از میان آنها سه عنوان را انتخاب می‌‌کردیم و در موردش انشا می‌‌نوشتیم ومؤظف بودیم یکی از آنها را در کلاس بخوانیم، دو انشای دیگر را او جمع می‌‌کرد و با دقت آنها را در خانه تصحیح می‌‌کرد و درباره‌‌شان نظر می‌‌داد و به ما برمی‌‌گرداند. همۀ شاگردان بیشتر سعی خود را در این زنگ به کار می‌‌بردند و به همین دلیل آنقدر لذت‌‌بخش بود، به خصوص که اجازه داشتیم تا بر اساس یک عنوان، قصۀ کوتاه هم بنویسیم. مؤتمن با دقت گوش می‌‌داد و نه فقط اشتباهات فاحش ما را در تشخیص و قضاوت می‌‌گرفت، بلکه کل اثر را به طور خلاصه نقد می‌‌کرد. 
او مردی جدا شده از همسر و بی‌فرزند بود و به همین خاطر ما را مثل بچه‌‌هایی می‌‌دید که نداشت، جز آنکه کسی بچه‌‌هایش را خودش انتخاب نمی‌کند. او مرا تنها یا به همراه یکی دو نفر دیگر به خانه‌‌ا‌‌ش دعوت می‌کرد، به کتابخانۀ وسیعش می‌برد و برایمان چای و کیک و میوه می‌‌آورد و می‌‌گذاشت تا چند ساعتی از همنشینی با او، گفتگو دربارۀ ادبیات، جامعه، سیاست، سینما و کل جهان لذت ببریم. در چند مورد مرا و چند تن دیگر را برای پیاده‌‌روی با خود برد، دشتها، کوهها و دهکده‌های پشت رشته کوه البرز را زیر پا می‌گذاشتیم. بدیهی است که در تمام مدت حرف می‌زدیم و دربارۀ ادبیات، فرهنگ و جامعه بحث و جدل می‌کردیم و در عین حال از طبیعت پرشکوه و تقریباً بکر لذت می‌بردیم. مؤتمن عاشق درجه یک طبیعت بود و هر ذره از جایی را که می‌‌رفتیم، به خوبی می‌‌شناخت. به راستی که او در پیاده‌روی خبره بود، فاصلۀ طولانی رفت و برگشت بین خانه و مدرسه را ،پیاده طی می‌کرد و به هر نقطه از ایران رفته بود و آن را می‌شناخت و مقرر بود که طی عمر طولانی خود تمام اروپا، آمریکای شمالی، آسیا و جنوب شرقی آسیا را ببیند.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: