1393/9/24 ۰۸:۰۹
نظریه (= تئوری theory)، گذشته از آنکه به معنی فرضیه است، اعم از فرضیه تأیید شده با روشهای علمی و فرضیه تأیید نشده، به معنی حکم یا احکامی است سنجیده و منظم، مربوط به یک موضوع علمی که از گزارههای کلی با روش علمی اثبات شده (= قوانین علمی) استخراج میشود.
نگاهی به مجموعه شعرهای حسن قریبی
درآمد
این گزارهها در علوم ریاضی همان اصول موضوعه (= علوم متعارفه) است و در علوم تجربی (= علوم فیزیکی، زیستی، انسانی) اصولی یا قوانینی است که با روش تجربی به اثبات رسیده است، مثل نظریه جاذبه عمومی و چگونگی ظهور جهان که برآمده از قوانین علوم فیزیکی است، یا نظریه منشأ حیات که حاصل قوانین علومزیستی است.
نظریه، گرچه از علم و قوانین علمی به بار میآید اما خود، جنبه فلسفی دارد و با روشهای تجربی قابل بررسی نیست، چنانکه فیالمثل نظریه «ظهور عالم در پی تعقل ذات خدا از سوی خدا» که نظر شماری از حکمای ایرانی ـ اسلامی است همان اندازه عقلی و غیرقابل تجربه است که نظریه «بیگ بانگ یا انفجار بزرگ» در تبیین ظهور عالم و این نظریه همان اندازه عقلی است که آن نظریه.
به نظر میرسد که نظریه نه تنها در حوزه علم و بررسیهای علمی ضروری است که وجود آن در هر حوزه و در هر زمینه ضروری مینماید. بدین معنا که باید موضوع مورد تحقیق را به مثابه یک علم در نظر گرفت تا طبق موازین علمی به نظریهای دست یافت و براساس آن به تحلیل و تحقیق پرداخت، زیرا تحلیلها براساس نظریهها صورت میگیرد و تحلیلی که مستند به یک نظریه نباشد تحلیلی بیبنیاد است.
موضوع یا مسئله موسوم به «زبان شاعر» یا «زبان شاعرانه» نیز از این قاعده مستثنی نیست.
زبان شاعرانه، زبانی است که شاعر به خلق آن توفیق مییابد این زبان به مثابه اصلی است که فروع مختلف از آن به بار میآید و چون این زبان از سوی شاعر خلق شد فروعی چند که ویژگیهای بنیادی شعر اوست از آن حاصل میشود.
تحقیقی که در برابر خوانندگان قرار دارد براساس این نظریه صورت پذیرفته است؛ این نظریه که: زبان شاعرانه شاعر خاستگاه ویژگیهای بنیادی شعر اوست.
طرح موضوع
زبان ابزار بیان سخن است و محتوای سخن، نوع زبان را تعیین میکند. این سخن فیلسوف اتریشی، لودویگ ویتگنشتاین (۱۸۸۶ـ۱۹۵۱م) است؛ فیلسوفی که چونان سقراط (۴۶۹ـ۳۳۹ق.م) حکیم بزرگ یونان باستان برآن بود که «لازمه درست اندیشیدن، فهم درست و روشن زبان است». این فیلسوف گرچه در دوره اول زندگی خود از زبان علم ـ علم تجربی ـ سخن میگفت و چونان دیگر فیلسوفان زبان، وظیفه فلسفه را طراحی زبان علم میشمرد و بر زبان علم، به عنوان یگانه زبان پذیرفته در حوزه علم سخن میگفت اما در دوره دوم زندگی خویش از زبانهای مختلف سخن گفت؛ از زبان علم، زبان دین، زبان فلسفه، زبان عرفان و… و اعلام کرد که به کارگیری هر زبان در حوزه مربوط بدان نتیجه مثبت به بار میآورد و استعمال آن در حوزههای دیگر، مثلاً استفاده از زبان علم در دین یا فلسفه، گمراهکننده است.
این سخن، با نگاهی و از منظری تازگی دارد و با نگاهی و از منظری تازه نیست، بلکه گسترش یک نظریه قدیمی به شمار میآید که البته این امر هم خود حاکی از تازگی تواند بود، چرا که از روزگار ارسطو (۳۸۴ـ۳۲۲ق.م) و سپس از عصر ابنسینا (۳۷۰ـ۴۲۸ق) متفکر ایرانزمین، به اصل این مسئله که هر حوزه از دانش، زبانی خاص دارد توجه کرده بودند و به همین سبب در دانش منطق و در بحث تعریف، تصریح میکردند که تعریف منطقی باید پیراسته از واژههای مبهم و موهم (= ابهامآمیز) و استعاری باشد تا جملههایی صریح و روشن و دارای معنایی آشکار و به دور از هرگونه ابهام به بار آید. با دقت و وسواس در این امر بود که ابنسینا پیشنهاد کرد برای ابهامزدایی میتوان به جای الفاظ از علائم سود جست و فیالمثل به جای «سقراط انسان است»، گفت: «الف، ب است» تا شنونده در فهم معنا گرفتار تردید نشود و هدف گوینده را دریابد.
شاید بتوان گفت پیشنهاد ابنسینا نخستین گامهایی بود که در جهت ظهور و تدوین منطق نمادین و منطق ریاضی برداشته میشد. ابهامزدایی از تعاریف منطقی، در واقع ابهامزدایی از زبان بود، زبانی که لازمه بیان معانی فلسفی و مفاهیم علمی ـ تجربی است.
پیداست که اگر زبان پیراسته از واژههای مبهم و موهوم (= ابهامآمیز) و استعاری زبان علم و فلسفه به شمار میآید زبان آراسته به واژههای مبهم و موهوم و استعاری زبان حوزهای است به جز حوزه علم و فلسفه و آن، جز حوزه هنر شعر نمیتواند بود؛ واژههایی هنری در موسیقی آواها و در نقاشی رنگها جای آنها را میگیرند و هنر موسیقی و هنر نقاشی را پدید میآورند و چنین است که اندیشمندان روزگاران گذشته نیز توجه داشتهاند که هر حوزه از دانش و معرفت زبان ویژهای میطلبد و برای بیان محتواهای گوناگون به زبانهای گوناگون نیاز است وینگنشتاین بدین امر مهم توجهی خاص ورزید و در تبیین آن نظامی فلسفی بنیاد نهاد.
زبان عین هویت!
زبان، نه فقط در شکلگیری هویت نقش بنیادین دارد که عین هویت است. زبان ملی یک ملت، عین هویت آن ملت است که فیالمثل هویت مردم فرانسه و کشور فرانسه، زبان فرانسوی است و هویت مردم آلمان و کشور آلمان هم زبان آلمان و هویت مردم ایرانزمین و کشور ایران هم زبان فارسی است…
زبان علمی، هویتبخش عالمان و فیلسوفان و هویت عالمان و فیلسوفان است و زبان هنری،عین هویت هنرمندان و شاعران، هویت شاعران پارسیگوی را در زبان پارسی باید باز جست چنین مینماید که این هویت دو چهره دارد، چهره عمومی و چهره خصوصی یا چهره مشترک و چهره اختصاصی.
ـ چهره عمومی و مشترک، همانا هویتی است که هنرمندان و شاعران از عالمان و فیلسوفان جدا میسازد و بدانها کیانی خاص میبخشد. به همین سبب است شاعران بزرگی چون فردوسی، نظامی، خیام، مولوی، سعدی و حافظ حتی اگر در حوزه یک دانش در اوج کمال باشند به صفت شاعری موصوف میشوند و نام و عنوان شاعر بر آنان اطلاق میگردد و این از آن روست که هویتی که در دفتر روزگار یا دقیقتر بگویم در دفتر فرهنگ ایرانی برای آنها ثبت شده است هویت شاعری است. مگر نه این است که خیام با همه ریاضیدانیش و مولوی با همه عرفانیدانی و عارف بودنش نخست، شاعر به شمار میآید؟
ـ چهره خصوصی یا اختصاصی، همانا هویت ویژه یک شاعر است؛ هویتی است که بدو استقلال شخصی میبخشد و شخص او را نسبت به اشخاص دیگر (= شاعران دیگر) متفاوت میسازد. همان استقلال و همان هویتی که به ویژه در شاعران بزرگ، شاعران درجه اول سراغ میتوان کرد؛ در شاعرانی چون فردوسی و نظامی و خیام و مولوی و سعدی و حافظ.
من در این مقام و در این مقال بر این هویت یا بر چهره برآمده از این هویت تأکید میورزم. این هویت خاص را زبان خاص شاعر بدو میبخشد و هر شاعر بزرگ دارای زیانی است که ویژه اوست؛ همان زبان که بدو هویت خاص میبخشد و او را نه فقط از دیگر شاعران که حتی از دیگر شاعران بزرگ ممتاز میسازد. میزان توفیق یک شاعر، به میزان توفیق او در کشف این «زبان» یا در دست یافتن به این زبان، وابسته است.
این که در به کارگیری واژه «کشف» یا تعبیر «دستیافتن» دو دل هستم بدان سبب است که «کشف» این معنا را القا میکند که زبانی هست و شاعر باید به کشف آن نائل آید اما «دستیافتن»، از این حقیقت خبر میدهد که شاعر، خود، سازنده یا پدیدآورنده زبان شاعرانه خویش است و من این وجه را ترجیح میدهم وبرآنم که شاعر میتواند و باید تا زبان هنری را، که زبان مشترک شاعران است، کشف کند، کشف کند، چون هست، اما زبانی را که بدو هویت خاص میبخشد یابدی خلق کند. باید خلق کند، چون نیست. و تمام هنر شاعر در همین خلاقیت است.
در بررسی کار شاعران بزرگ، انگشت بر هر ویژگی که بگذارید و در آن تأمل کنید در مییابید که هر ویژگی «فرعی» است از یک «اصل» و آن اصل، همانا «زبان خاص» و لاجرم «هویت خاص» شاعر است. زبان خاص حافظ و هویت حافظانه راحافظ، خود خلق کرده است و آن اصلی است که تمام خصیصههای شعر این شاعر بزرگ به مثابه فروعی از آن اصل نشأت گرفته است.
این حکم، کلی است و در باب تمام شاعران بزرگ صادق است. این زبان هویتآفرین هم، به راستی، دریافتنی اما وصفناشدنی (= یدرک و لایوصف) است و تلاش برای توصیف آن همواره در جریان بوده است و «سهل ممتنع» وصفی است که برخی از تلاشکنندگان در تبیین زبان ویژه شاعرانی چون رودکی و سعدی از آن سود جستهاند. مشکل آنجاست که تکلیف خود «سهل ممتنع» هم معلوم نیست! تا چه رسد به این که روشنکننده تکلیف امری دیگر باشد! شاید خواجه شیراز، آن خالق بزرگ زبانی ویژه و هویتی خاص، که ناقدان و حافظشناسان همچنان در وصف آن «گنگ فرومانده»اند خود نیز در اوج فروماندگی در برابر مخلوق خویش دست در دامن تبینی متافیزیکی زده و فرموده است: «قبول خاطر و لطف سخن خداداد است.»
اصل و فرع
در آغاز گفتیم که محتوای سخن، نوع زبان را تعیین میکند و پیشتر، آنجا که از خلق زبان ویژه شاعر، که همانا هویت شاعر است، از سوی شاعر سخن میگفتیم، گفتیم که این زبان، «اصل» است و تمام خصایص سخن شاعر، «فرع» این اصل. بگذارید از تمثیل مدد جویم؛ از «تمثیل دایره و تساوی نقاط آن از مرکز تا محیط». وقتی دایره رسم میشود یعنی از سوی رسمکننده خلق میگردد. این تساوی، تساوی جمیع نقاط دایره از مرکز تا محیط، نیز به تبع رسم یا خلق، دایره به وجود میآید و رسمکننده دایره، این تساوی را جداگانه رسم نمیکند.
به یاد سخنی از ابنسینا میافتم که سخن تمام حکماست. سخن این است: خداوند زردآلو (و هر چیز دیگر) را ایجاد میکند و چون ایجاد کرد، تمام ویژگیهایی که لازمه زردآلو بودن است با اوست و چنان نیست که «زردآلو بودن» را جداگانه نماید (= ما جعل الله مشمشه مشمشه، بل اوجدها) و چنین است که وقتی شاعر به خلق زبان ویژه خود توفیق یافت؛ به تبع خلق این زبان ویژگیهایی که لازمه این زبان است، نیز خلق میگردد.
حافظ، زبان رندانه خود را پدیدآورده است. ایهام، خصیصه این زبان است که به تبع خلق این زبان، خلق میشود؛ یعنی زبان رندانه، جدای از ایهام و در بیشتر موارد جدای از طنز بیمعناست، بنگرید:
نشان اهل خدا عاشقی است، با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
از یک سو تعبیر ایهامآمیز « با خوددار» ، یعنی
۱) عاشقی را با خوددار= عاشق باش؛
۲) این راز را نزد خود نگهدار و حفظ کن که در مشایخ شهر نشانی از عشق و صفا نیست، یعنی داغ عشق بر دل ندارد و داغ زهد ریایی بر پیشانی دارند و از سوی دیگر طنز «داغ بر پیشانی داشتن» در پرتو تعبیر ایهامآمیز «با خوددار» به ذهن متبادر میشود که به قول صائب:
فریب ظاهر زاهد مخور به باطن کوش
که داغ ماست به دل داغ او به پیشانی
چنان که زبان رندانه خواجه، نمادین (سمبلیک) نیز هست و جدای از این ویژگی هم اگر بیمعنا نباشد، کامل نیست؛ بنگرید:
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
آری چنین است. زبان آفریده شاعر که بدو هویت ویژه شاعرانه میبخشد، اصلی است و خصیصههای گوناگون شعر شاعر، فرع آن اصل. این، قانونی است کلی که میتوان با طرح شواهد مختلف آن را به ثبت رساند و ابیات پیشین مشتی است نمونه خروار… اگر شاعری به خلق زبان ویژه خود توفیق نیافته باشد، اساساً شاعر نیست؛ مدعی شاعری است و شاعری را به خود باز بسته است که حکایت شاعری، حکایت عاشقی است که:
فرق است میان عشق کز جان خیزد
با آن که به ریسمانش بر خود بندی
و به راستی فرق است میان شعر کز جان خیزد، با مشتی الفاظ که یا به ضرب و زور قافیه و ردیف و اگر نشد به ضرب و زور تکه تکه کردن و جداجدا نوشتن، نام شعر بر آن نهی!
هنرهای شاعرانه یا صنایع شعری، اعم از صنایع بیانی و بدیعی و به ویژه صنایع بیانی پس از صفت «عاطفی» بودن، دومنی ویژگی زبان شاعرانه به شمار میآید؛ زبانی که شاعر باید به خلق آن توفیق یابد تا هویت شاعرانه پیدا کند.
زبان آفریده شاعر، البته برآمده از عاطفه و احساس و خیال شاعرانه است و در برابر گزارش ادراکی۱، گزارش عاطفی خوانده میشود؛ گزارشی که اگر با زبان رنگها بیان شود، هنر نقاشی است، اگر با زبان آواها بیان گردد، هنر موسیقی است و سرانجام چنانکه واژهها ابزار بیان گردند، شعر خواهد بود.
اینجا یک پرسش بنیادین در کار است. این پرسش که آیا شعر بدون تصویر هویت مییابد؟ و چون تصویر، به ویژه از صنایع تشبیه بیانی یعنی: تشبیه، استعاره ، مجاز، کنایه ، و استعاره گونهها۲ (سمبل، یا نماد، تمثیل؛ اسطوره و کهن الگو یا آرکی تایپ) به بار میآید؛ پرسش را ینگونه میتواند طرح کرد: آیا شعر بدون صنایع بیانی، مجال حضور مییابد؟ بسیاری از علمای بلاغت به ویژه در عصر حاضر بر ضرورت حضور صنایع بیانی به عنوان «عرض لازم» یا «لازم لاینفک» شعر تاکید ورزیدهاند.
حقیقت این است که عاطفی بودن سخن برای شعر بودن آن کافی است و از آنجا که عاطفه پیوسته با خیال۳ ؛ خیال شاعرانه پیوند دارد اهل فلسفه شعر را به «کلام مخیّل» تعریف کردهاند.
کلام مخیّل یا سخن خیالانگیز همان گزارش عاطفی است و در آن صور خیال که از صنایع بیانی به بار میآید، لحاظ نشده است. در این ابیات که از خداوند سخن سعدی است، تامل کنیم:
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بوده است ناشکیبا را
بیا که وقت بهار است تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
این ابیات فقط و فقط گزارشی عاطفی است و هیچ یک از صنایع بیانی یا صور خیال در آن حضور ندارند و در عین حال شعر ناب هم محسوب میشود. اما در بیشتر موارد چنین نیست و صور خیال حضور خود را در گزارشهای عاطفی اعلام میکنند و نقش آفرین می شوند. این سخن بدان معنا است که «اعم اغلب» اشعار یعنی درصد بالایی از اشعار خالی از صور خیال نیست و به همین سبب بسیاری از علمای بلاغت به صدور حکم کلی پرداختهاند و صور خیال را عرضی لازم شعر به شمار آوردهاند. با این همه در میان اشعار برخی از شاعران از جمله سعدی، شمار گزارههای شاعرانه عاطفی خالی از صور خیال کم نیست. سایر ابیات غزل پیشین را از نظر میگذرانیم:
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبال را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به آسانی
حبیب من، که ندیدهست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را
اگر در غزلهای سعدی گزارههای عاطفی خالی از صور خیال کم نیست، در غزلهای حافظ کم است و در گلستان خیال این شاعر صور خیال، حضوری چشمگیر دارند. به ذکر چند بیت از یک غزل بسنده میکنیم:
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه درجهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش بر ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آنکه به روی تو نسبتش کردم
چمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
حسن قریبی و شعر او
و اینها که گفتیم، متر و خطکش و معیاری است که میتوان با آن شعر هر شاعر را و نیز شعر «حسن قریبی» را اندازه گرفت و به میزان «شعریّت» آن حکم کرد. بی مبالغه حسن قریبی شاعر است و شاعری را با ریسمان قافیه و ردیف و به ضرب و زور جداجدا نوشتن به خود نبسته است.
من سالها پیش، سال ۱۳۷۵ آنگاه که دوستان جوان کاشانی، که دوستیشان با من حاصل سالها معلمی من در کاشان بود، مجموعهای فراهم آوردند با نام «خندان گریستیم» و من بر آن مقدمه نوشتم، با شعر قریبی آشنا شدم. از شعرش هم بدنم نیامد، از جمله از این شعرش:
۱ ـ گزارش ادراکی، که خاستگاه آن ادراک است اگر با روشهای تجربی شکل گیرد حاصل کار علم یا شناخت محسوب میشود و اگر با روشهای عقلی سامان پذیرد حاصل کار فلسفه یا شناخت فلسفی به شمار میآید.
۲ ـ استعاره گونهها، اصطلاحی هستند که دوست همکار من، استاد دکتر سیروس شمیسا در آثار بلاغی خود به کار برده و من آن را از او وام کردهام.
۳ ـ حکما در برابر حواس پنجگانه ظاهری (=بینایی یا باصره؛ شنوایی یا سامعه؛ چشایی یا ذائقه؛ بویایی یا شامّه و پساوایی یا لامسه) به حواس پنجگانه باطنی (=حسن مشترک؛ خیال؛ واهمه یا وهم؛ حافظه؛ متصرّفه که از آن به متفکره یا مفکره و متخیّله نیز تعبیر میشود) که همانا نیروهای مغزی یا قوای نفس (به تعبیر حکما» است نیز قائل شدهاند: حس مشترک: دریابنده صورتهای محسوس جزئی یعنی دریابنده دریافتهای حواس ظاهری است؛ خیال: نگهدارنده یا حافظ دریافتهای حس مشترک است؛ واهمه یا وهم؛دریابنده معانی جزئی مثل دریافت محبت یک دوست از سوی یک دوست دیگر؛ حافظه: نگهدارنده یا حافظ دریافتهای واهمه است و سرانجام متصرفه: نیرویی است که در صورتهای جزئی (یعنی دریافتهای حس مشترک) و معانی جزئی( یعنی دریافتهای قوه وهم یا واهمه) دخل و تصرف میکند این نیرو اگر در خدمت عقل قرار گیرد این قوّه اگر در خدمت عقل گیرد متفکره یا مفکره نامیده میشود و حاصل عملکرد آن عقلانی است و احکامی صادر میکند مثل این حکم: «هوای اتاق من گرم است یا گرم نیست»، و اگر در خدمت عاطفه قرار گیرد حاصل آن خیالی و شاعرانه است و احکامی صادر میکند مثل این حکم: ارغوان ساقییی است که جام عقیقی باده به سمن میدهد: «ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد دادر چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد» که نتیجه خیالی دیدن ارغوان در نقش ساقی و دیدن سمن در هیأت بادهنوش است و ترکیب این دو به صورتی که در سخن حافظ آمده است.
خواب بودند که با زلزله بیدار شدند
سقفها رحم نیاورده و آوار شدند
خواب بودند که از پشت درختان کبود
تیره بالان بد آهنگ پدیدار شدند
خشتهایی که به چشم همهشان خوار نمود
دست در دست هم آورده و دیوار شدند
گوشها مملو از آواز پر جبرائیل
سینهها از تب اشراق تلنبار شدند
جادهها نیز سفرنامهشان را بستند
بسکه بیهوده در این دایره تکرار شدند
تأملم را هم برانگیخت، اما به هر دلیلی تأملی پایدار نبود و آنگاه در من تأمل پایدار نسبت به شعر این شاعر جوان پدید آمد که از او غزلی خواندم که دست کم ابیاتی از آن دست از سر ذهنم برنداشت و پیوسته بر زبان رفت؛ این غزل:
تاریخ شما شرح برانداختن ماست
این کهنه کتابی است که جلدش کفن ماست
این گربه کز کرده چسبیده به دیوار
ته ماندهای از پیشه شیر وطن ماست
بیپرده بگوییم که در پرده نگنجیم
عریانی ما پاکترین پیرهن ماست
چیزی که نداریم به تاراج شما رفت
آن چیز که مانداست همان فوت و فن ماست
سرسختی فردوسی و سرمستی حافظ
آن لشکر پنهان شده در خویشتن ماست
معشوق غزل جلوهای از روح حماسه است
سهراب همان سروچمان چمن ماست
ای آنکه به آیین عجم خرده گرفتی
نوروز همان پاسخ دندان شکن ماست
«ما زنده برآنیم که آرام نگیریم»
این آیه کوتاه تمام سخن ماست
و من بر آنم و بارها گفتهام و بار دیگر میگویم که از نشانههای شعر خوب همین است؛ همین که دست از سر اذهان مأنوس با شعر خوب برندارد و ذهن من که در پرتو شیوه تربیتی آن روزگار با شعر حافظ و سعدی مأنوس است؛ این غزل را از خود دانست، بارها تکرار کرد و از آن لذت برد.
گفته اند و درست گفتهاند که «اتفاق اذهان» از حقیقت خبر میدهد و من پس از آنکه این غزل منتشر شد، دیدم که بسیاری از سخن شناسان در آن به دیده اعتنا نگریستهاند و از آن لذت بردهاند و آن را میستایند. و این یعنی حصول اتفاق اذهان نسبت به شعریت شعری که از آن سخن میگوئیم.
باری این غزل مرا برانگیخت تا به دو مجموعه «به ناکجایی این جادهها» و «ما شهیدان یک اتفاقیم» روی آورم و این بار با نگاهی دیگر در شعرهای قریبی تأمل کنم و در این تأملات دریافتم که قریبی بهعنوان یک شاعر، زبان ویژه خود را خلق کرده و به شاعری خود هویت بخشیده است. زبان هویت بخش شاعر، چنانکه پیشتر هم گفتیم، دارای خصیصهها یا ویژگیهایی است که به تعبیر اهل منطق اگر فصل ممیز آن به شمار نیاید چونان نطق برای انسان، بیگمان «عرضی لازم» آن محسوب میشود؛ مثل زردی برای طلای زرد که به هیچ روی از طلا زایل نمیگردد.
اشاره به پارهای خصایص زبان رندانه یعنی ابهام و طنز و خصیصه نمادین بودن یا این هدف صورت گرفت که نشان دهیم این خصایص لازم سخن رندانه و از آن جدایی ناپذیر است. کار بزرگ حافظ، خلق زبان رندانه است، زبانی نمادین که ابهام و طنز و استعاره و نماد از آن میتراود و «لازم لاینفک» آن محسوب میشود. اگر این ویژگی ها از سوی حافظ به زبان او تزریق شده بود؛ نه حافظ، حافظ بود، نه زبان رندانه جهانگیر او زبان رندانه. در این صورت حافظ، شاعر دست چندم بود. این اصل ماجراست و حکایت بازبینیهای خواجه از شعر خود و تغییر پارهای واژهها و تعبیرها امری است از مقوله استثنا که به قاعده تراویدن ویژگیهای شعر حافظ از زبان رندانه او خللی وارد نمیسازد. این همه تأکید بر این معنا برای آن است که بگویم قاعدهای که از آن سخن میرود، قاعده کلی است و خصایص شاعرانه شعر هر شاعر باید از زبان هویت ساز شاعر، که آفریده اوست، بتراود…
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید