1400/1/24 ۱۰:۰۱
در دهههای اخیر موجی در میان شاخههای مختلف عموم علوم، بالاخص علوم انسانی به راه افتاده مبنی بر گسترش مطالعات بینارشتهای كه خود واكنشی به تخصصی شدن بیش از حد علوم است. اساس این موج جدید، بر این مبناست كه تكهتكه كردن دانش، به دلیل ماهیت به هم پیوسته هستی و جهان و ابعادش، رهزن است و انسان را از فهم كلیت موضوع مورد مطالعه غافل میكند. بر این اساس، در سالهای اخیر، مطالعات بینارشتهای در زمینه روان پژوهی و مطالعات روانشناختی با سایر رشتههای علمی از علوم انسانی همچون فلسفه و تاریخ و علوم سیاسی و علوم اجتماعی گرفته تا علوم طبیعی مثل پزشكی و زیستشناسی و عصبشناسی و علومشناختی و حتی علوم پایه مثل ریاضیات و آمار و ... گسترش یافته است.
سنگبنای خانهای برای بشریتی دانا و رها از بند
محسن آزموده: در دهههای اخیر موجی در میان شاخههای مختلف عموم علوم، بالاخص علوم انسانی به راه افتاده مبنی بر گسترش مطالعات بینارشتهای كه خود واكنشی به تخصصی شدن بیش از حد علوم است. اساس این موج جدید، بر این مبناست كه تكهتكه كردن دانش، به دلیل ماهیت به هم پیوسته هستی و جهان و ابعادش، رهزن است و انسان را از فهم كلیت موضوع مورد مطالعه غافل میكند. بر این اساس، در سالهای اخیر، مطالعات بینارشتهای در زمینه روان پژوهی و مطالعات روانشناختی با سایر رشتههای علمی از علوم انسانی همچون فلسفه و تاریخ و علوم سیاسی و علوم اجتماعی گرفته تا علوم طبیعی مثل پزشكی و زیستشناسی و عصبشناسی و علومشناختی و حتی علوم پایه مثل ریاضیات و آمار و ... گسترش یافته است. هم سو با این تلاشها، برخی روانشناسان ایرانی نیز در مطالعات و پژوهشهای خود، معطوف به مطالعات بینارشتهای شدهاند. دكتر حسین مجتهدی، دانشآموخته روانشناسی بالینی، یكی از این پژوهشگران است كه در آثار و تحقیقات خود، توجهی شایسته به مطالعات بینارشتهای دارد. با او درباره ضرورتها و بایستهها و دستاوردها و مخاطرات مطالعات بینارشتهای در حوزه روانپژوهی و مطالعات روانشناختی و سایر رشتهها، گفتوگو كردیم.
**********
همانطور كه در مقدمه ذكر شد، در دهههای اخیر این تخصصی شدن بیش از اندازه دانشها، با واكنشی در میان اصحاب علم و معرفت مواجه شد، به گونهای كه به سوی مطالعات بینارشتهای سوق پیدا كردند. آیا همین نكته را در مورد مطالعات روانشناختی و روانپژوهانه هم میتوان گفت؟
بله، از دو منظر در حوزه روانپژوهی میتوان بدین مساله پرداخت. نخست آنكه روانپژوهی به ویژه در یك قرن اخیر با دو حوزه اصلی علوم طبیعی و علوم انسانی به عنوان مخدوم در ارتباط بوده است. یعنی از روش و دستاوردهای این دو حوزه دانش برای مطالعات اختصاصیاش در حوزه روان بهره میجسته است. دو دیگر آنكه با بالندگی این مطالعات و برآمدن نظریات بنیادین و پر محتوا در این حوزه اینبار به عنوان خادم دستاوردهایش را برای گسترش افقهای نظری و عملی در اختیار دو حوزه یاد شده گذاشته است.
اصولا مطالعات بینارشتهای در حوزه مطالعات روانشناختی، چه ضرورت و اهمیتی دارد؟
نخست آنكه حوزههای مختلف دانش چه به معنای «معرفت یا دانش» یا «نالج» (Knowledge) چه به معنای «علم» یا «ساینس» (Science) جزیرههای مستقل از یكدیگر نیستند و متون علمی در پلیلوگ (polylogue)، گفتوگوی چند جانبه با یكدیگر هستند و هر نظریهای را میتوان در بافتاری بینامتنی تبیین كرد. در تاریخ هر حوزه دانش شاهد این پلیلوگها و سنتزهایی (به تعبیر عامش) هستیم. اصلا در پیشینیان میبینیم حكیم و فیلسوف در حوزههای مختلف صاحبنظر بود. تخصصی شدن دانشها مسیری را طی كرده است و برخی صاحبنظران فاصلهگیری از نگاه كلگرا و هولیستیك را ضعف آن و عمق نقطهای یافتن را حسن آن گفتهاند (كه این مقال خود بحثی مستقل میطلبد و در این گفتار قرار نیست به ارزیابی آن ورود كرد). اما این تخصصی شدن به معنای پایان تاریخ آن رشته و استقلال تام از خاستگاههایش نیست، از اینرو رویكرد بینارشتهای یك ضرورت است. از دیگر سوی، هیچ رشتهای در فضایی اوتیستیك (autistic، خودتنها انگارانه) امكان بالندگی نمییابد، صاحبنظریهها و فراروایتها در حوزههای مختلف علم غالبا استمداد از دستاورد رشتههای دیگر جستهاند كه گامی به پیش بگذارند یا با ورود به حوزههای دیگر افقهای نویی را در آن دانش گشودهاند، حتی اگر نقد و رد شده است جنبشی بیناحوزهای را به وجود آوردهاند و این اتفاق مهمی در هر حوزه دانشی میتواند باشد.
تا جایی كه به روانپژوهی و مطالعات روانشناختی مربوط میشود، آیا این مطالعات بینارشتهای، استقلال و هویت دانش را به خطر نمیاندازد؟ مخاطرات و دشواریهای پرداختن به مطالعات بینارشتهای در این حوزه چیست؟
به هیچوجه. همانطور كه در عرصه اجتماع و فرهنگ، استقلال به مفهوم ابتداییاش امكانپذیر نیست و آرمانی نابگرا و حتی بازدارنده است و چه بسا آفات بسیار به بار آورد و مبتنی بر نوعی بیگانه هراسی است و با كژخوانی تعامل به سلطهپذیری میتواند یك كشور را به بحران دچار كند، در این حوزه نیز اینگونه است. بنا بر آنچه گفته شد، نابگرایی در هیچ دیسیپلینی نه ممكن و نه مطلوب است، بلكه میتواند موجب ضعف آن دیسیپلین شود. البته این تعامل نباید به زیر شاخه شدن منتهی شود كه در آن صورت امكان تبادلهای میان رشتهای از جایگاهی مستقل محدود میشود و نكته مهم در اینجا بحث وفاداری است. اینكه در این تعامل آنچه از حوزهای به حوزه دیگر ورود میكند، چقدر همان مفهوم پیشین را با خود نگه میدارد و به آن خاستگاه از جهت مفهومی وفادار میماند. پس اگر در فضایی كه برابری جایگاهی باشد و جایگاه دیگر به دنبال هژمونی و ادعای سیطره نباشد، این استقلال در عین تعامل میتواند حفظ شود. البته تغییراتی ناگزیر رخ میدهد و نمیتواند صرفا كپیبرداری باشد اما نباید قلب ماهیت و فروكاهیده شود، در حدی كه تنها یك نام در سطح اشتراك لفظی باقی بماند.
وقتی از مطالعات بینارشتهای در حوزه روانپژوهی و مطالعات روانشناختی صحبت میكنید، بیشتر كدام یك از رشتهها مدنظر است؟ برای مثال بین روانپژوهی و ادبیات یا روانپژوهی و تاریخ یا روانپژوهی و فلسفه چه نسبتی هست و چرا فكر میكنید روانپژوهی بدون توجه به این رشتهها، مودی به نتیجه نیست؟
در برخی تعاریف پیرامون رویكرد بینارشتهای گفته میشود، اسلوبی برای پرداختن به پرسشهای حوزههای مختلف نالج و ساینس كه رشتهها و تخصصهای مختلف همكاری میكنند، تا فهم عمیقتر و شاملتر از پرسشها و مسائل علمی به دست آورند. از این منظر محدودیتی نیست كه به دیسیپلینهایی ویژه آن را تخصیص دهیم ولی شاید در این حوزه مطالعاتی مورد بحث، علوم انسانی پررنگتر باشد، چنانكه شما نیز در مثالهایتان اشاره كردید. از آنجایی كه وقتی از روان سخن میگوییم، متعلق به سوژهای سخنگوست، پس زبان و ادبیات به میان میآید كه در بستر اجتماع میبالد، پس پرسشهای جامعهشناختی مطرح میشود و پیرامون هستیاش اندیشهورزی دارد، یا به عبارتی سوال فلسفی دارد و تاریخچهای خودش به عنوان فرد و تاریخی به عنوان نوع بشر دارد كه تاریخ و انسانشناسی در اینجا میتواند مطرح شود. بیتعامل با این حوزهها و مجزای از آنها چگونه میتوان به مقوله روان پرداخت؟ زیگموند فروید، در فصل هفتم نوشتار گرانسنگش، با عنوان «پرسش روانكاوی غیر پزشك، گفتوگو با شخص بیطرف» (Die Frage der Laienanalyse, Unterredungen mit einem unpartaiischen, 1926)، در مورد بهطور اخص روانكاوی قید میكند، كسی كه میخواهد روانكاو شود، تاریخ تمدن، اسطورهشناسی، روانشناسی دین و علوم ادبی باید بیاموزد. البته باید یادآور شد، روانكاوی را فروید دانش مستقلی از دیگر حوزههای دانش دید و اگرچه در نخستین آثارش عنوان «طرحی از یك روانشناسی» (Entwurf einer Psychologie, 1895) دیده میشود، ولی بعدها از «مابعد روانشناسی» (Metapsychologie) سخن گفت و یكی از دلایلش آن بود كه روانشناسی به آگاه بسنده میكند، در حالی كه روانكاوی به ضمیرناآگاه میپردازد. البته به صورت صفت «روانشناختی» (psychologisch) پیوسته به كار برده، گاه نیز به معنای اعم واژه «پسیشولوگی» یا روانشناسی را در پیوندی نظری آورده است. البته آثار روانشناسان به نام زمان خود را خوانده، بدانان اشاره نیز داشته است. مثلا ویلهلم وونت (Wilhelm Wundt) كه بنیانگذار روانشناسی به مفهوم مدرن میدانندش، یا فخنر (Gustav Fechner) كه در مقاله بسیار مهمش، «آن سوی اصل لذت» (Jenseits des Lustprinzips, 1920) به یكی از مقالههایش اشاره دارد؛ اما خودش برای پیافكنی دانشی مستقل بسیار به ادبیات، فلسفه، به ویژه كانت (E. Kant) و شوپنهاور (A. Schopenhauer) ارجاعات زیادی به آنان دارد. قرابت برخی مفاهیم بنیادین روانكاوی و فلسفه شوپنهاور مثلا اید (das Es) و اراده یا جنسیت و ... از این زمره است. در مورد كانت نیز مثلا ارتباط «امر مطلق» (kategorischer Imperativ) و «فرامن» (das Überich) قابل توجه است. فروید به انسانشناسی و علوم اجتماعی نیز توجهی ویژه داشته و ضمن اینكه نورولوژیست بوده است، اما مطالعه روان انسان را از طبیعت به فرهنگ فرا كشید و به زبان جایگاهی ویژه داد و از «جادوی كلام» سخن گفت كه نقشی محورین در روانكاوی دارد. مثلا در مقاله «درمان روانی» (Psychische Behandlung, 1890) یا در «پرسش روانكاوی غیر پزشك، گفتوگو با شخص بیطرف-1926»، بعدتر نیز شاهد آنیم كه علوم انسانی به ویژه ادبیات از دانش روانكاوی بهره بردند.
آیا نمونههایی هم برای اشاره به این رویكرد میتوانید ارایه كنید؟
بله، از منظر روان تحلیلگری با روشهای مختلفی به متون ادبی پرداخته شده است، مثلا روانكاوی آفرینشگر متن كه در آن متن بازتاب كلامی مسائل روانشناختی آفرینشگر خود است. در این رویكرد از طریق تفسیر به لایههای ناآگاه میتوان نزدیك شد و بین خطوط را در نظر گرفت. محتوای آشكار متن محتوای نهانی از ضمیر ناآگاه و محتوای آن دارد، چه پیشینی چه واپسراندهها كه خود را با تحریفها و دگرگونیهایی در متن نشان میدهد، یك مثال بارز آن، تفسیر روانكاوانه فروید از رمان «گرادیوا» نوشته ینسن است كه بر مبنای این داستان نویسنده را تحلیل كرد؛ البته باید دانست این مساله كاملا نسبی است، چون نویسنده در بستر یك ارتباط روشمند تحلیل مورد روانكاوی قرار نگرفته است. این رویكرد نوعی آسیبنگاری هم میتواند باشد، مثلا رنه لافورگ در كتاب «شكست بودلر»، رواننژندی شكست را استنباط میكند؛ یا ماری بناپارت در مورد محتوای آثار «ادگار آلنپو» موضوع زنان مقتول، ناتوان جنسی و ... را ناشی از مرگ مادر در دوران كودكی نویسنده برمیشمرد و مضمون آثار را با وقایع تاریخچه زندگانی او مرتبط میسازد. برخی از آثار فروید نیز به این رویكرد نزدیك میشوند ولی كاملا اینگونه نیستند، مثلا خاطرهای از كودكی لئوناردو داوینچی (۱۹۱۰) (Eine Kindheitserinnerung des Leonardo da Vinci). فروید كوشید خود را از این آسیبنگاری (1) دور كند. در نوشتارش پیرامون لئوناردو داوینچی مینویسد كه «دانستن دستاورد هنری برای ما به گونهای روانكاوانه دسترسناپذیر است.» رویكرد دیگر روانكاوی متن فارغ از آفرینشگر آن است. در این رویكرد خود متن حاوی فضایی روانشناختی است كه در كلام بازتاب یافته. ساختار ضمیر ناآگاه ساختاری زبانی است كه با كلام نمود مییابد، اعم از تصویر، شنیداری، آهنگ، كلام، واژك، واژه، جمله و... تحلیل فروید پیرامون اسطورهای چون ادیپوس از این زمره میتواند شمرده شود. اینجا خوانش متن مستقل از نویسنده آن صورت میگیرد. رویكرد سوم روانكاوی مخاطب متن است كه در آن مخاطب محور قرار میگیرد كه چه اتفاقهایی در ضمیر ناآگاه او رخ میدهد و بازتابهای آن در آگاه چیست. مساله پیشالذت یا پسراندههای ضمیر ناآگاه مخاطب كه با همسازی با قهرمان متن برانگیخته میشود و پاسخ میجوید، از مواردی است كه در این حیطه مورد بحث قرار میگیرد. مقاله «اشخاص رواندردمند بر صحنه» نوشته فروید این چشمانداز را مورد توجه قرار میدهد و بعدها هاللند بیشتر به این مقوله پرداخت. فروید در این نوشتار عنوان میكند خواست بیننده قهرمان بودن است و ادیب/شاعر-هنرپیشه این مساله را امكانپذیر میسازد تا فرد با قهرمان همسانسازی كند. كیف او مشروط به دو «ایلوزیون» (توهم) است، دیگری بر صحنه است كه رنج میبرد. دوم این بازی است، آسیبی نمیزند. فروید تاكید میكند نیازهایی اجتماعی كه پس رانده شده نظیر نیاز به آزادی از لحاظ دینی و سیاسی و اجتماعی و جنسی از پیامدهای این ارتباط است. شرط لذت میزانی از روان نژندی در بیننده است (باید پس راندهای باشد). رویكرد دیگر تلفیقی از سه رویكرد پیشین است. مثلا در فصل چهارم كتاب «تعبیر رویا» فروید در مورد متن هملت، به خود شكسپیر و مثلا شباهت نام فرزند درگذشتهاش با نام هملت (همنت) پیش از نگاشتن این نمایشنامه و ... اشاره دارد ولی فراتر از این نگاه میرود، به متن و بر مبنای آن به تحلیل ساختار روانی هملت و تعارضهای ناآگاهانهاش در بستری نظری میپردازد.
تا اینجا بیشتر بحث تحقیق یا گفتوگوی میان رشتهای را از منظر اهل روانشناسی مورد بررسی قرار دادید. دیدگاه اهالی ادبیات و نظریهپردازان و منتقدان ادبی به این مطالعات چیست؟
تا مدتها متخصصان زبان و ادبیات آلمانی در برابر چنین نگاهی مقاومت میكردند تا نظریهپرداز ادبی سوییسی، والتر مس، در 1930، عنوان «ادبشناسی و روانكاوی» را در درسنامههای خود آورد و نویسندگانی چون توماس مان، هرمان هسه، فرانتس كافكا و آلفرد دوبلین و به ویژه شعرا و سخنوران فرانسه به این نگاه گشوده گشتند. مفاهیم روانكاوانه انتقال و انتقال متقابل در ارتباط با رابطه خوانشگر ـ متن نیز به میان آورده شد. البته فروید در اصل مبدع آن است با پرداختن به ساز و كارهای دفاعی برونفكنی و همسانسازی كه خوانشگر در برابر متن به كار میگیرد كه نورمن نول هولند بعدتر بیشتر به این نگاه پرداخته است. یوآخیم فایفر (2) روانكاو صاحب نام آلمانی و از بنیانگذاران «گفتوگوهای ادبی ـ روانشناختی فرایبورگ» و همكار هانس مارتین لوهمان (3) در تالیف پژوهش سترگ درسنامه فروید، در نوشتاری پیرامون نقد ادبی و روانكاوی فرویدی با واكاوی آثار فروید از این منظر اذغان میدارد كه درمان روانكاوانه از طریق بازسازی كلامی جریان مییابد و فروید دیگر از تابلوی بیماری كه در سنت پزشكی مطرح است، صحبت نمیكند، بلكه اختلال روانی را به مثابه تاریخچه بیمار و به عنوان سازههای روایی مورد استنباط قرار میدهد و روانكاوی را هنر تعبیر (4) میبیند. یاكوبسن صنایع ادبی «استعاره» (metaphor) و «كنایه» (metony) را در پیوند با ساز و كارهای دفاع روانی ادغام و جابهجایی بازمیخواند یا آنچه فروید پل واژگانی و تصویر صوتی میخواند و در كتابهایی چون «تعبیر رویا»، «شوخی و رابطه آن با ضمیر ناآگاه»، «آسیبشناسی روانی زندگی روزمره» و نیز در مورد پژوهیهایی مانند «موش مرد» میتوان دید، حاكی از نگاه زبان كاوشگرانه اوست. نظراتی كه نویسندگان درباره روانكاوی ابراز كردهاند نیز میتواند حاكی از اثرگذاری روانكاوی بر حوزه ادبیات باشد. ادیبانی چون آندره ژید (5) و دی. اچ. لورنس، (6) او را به عنوان كریستف كلمبی نوین توصیف میكند و كسی مانند توماس مان (7) وی را «چون شهسواری با نگاهی روشن و راسخ كه بیپروا به ورطههای عمیق روان گام نهاده است» میستاید. توماس مان در سخنرانیاش درباره فروید در سال 1929 بیان میدارد كه روانكاوی واجد اهمیت یك «جنبش جهانی» است و «همه حوزههای ممكن فكر و دانش از آن متاثرند» و نیز «یكی از مهمترین سنگبناهایی است كه در پیریزی آینده سهیم است، سنگبنای خانهای برای بشریتی دانا و رها از بند».
1- Pathography
2- Joachim Pfeiffer
3- Hans-Martin Lohmann
4- Deutungskunst
5- Andre Gied
6- D. H. Lawarence
7- Thomas Mann
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید