1399/10/18 ۱۲:۱۸
جوانمردی یا عیاری، در فرهنگ و تاریخ ایران، پیوندی تنگ و ناگسستنی و ساختاری دارد با پهلوانی. به سخن دیگر، پهلوان اگر راد و جوانمرد نباشد، پهلوان نیست. یکی از ویژگیهای بنیادین که در اندیشه و منش ایرانی، «پهلوان» را از «قهرمان» جدا میدارد، همین است. پهلوان به ناچار، عیار و جوانمرد هم هست، اما قهرمان چنین نیست؛ دستکم قهرمان در کاربرد و معنایی که این واژه در روزگار ما دارد.
اشاره: استاد دکتر میرجلالالدین کزّازی، سخنور، ادیب برجسته و شاهنامهشناس پرشور روزگار ماست. در این پرسش و پاسخ که با همراهی دوست گرامی آقای غلامرضا دادخواه انجام گرفته، دکتر کزازی به اجمال در باب آیین پهلوانی و جوانمردی و شیوۀ عیاری در شاهنامه مطالبی بیان کردهاست که در چند شماره پیوسته میخوانیم.
برای استاد دانشورمان آرزوی سلامت و بهروزی و استمرار خدمات به فرهنگ ایرانزمین را از درگاه یزدان پاک آرزومندیم.
سید مسعود رضوی
****************************
برای شروع بحث از مفهوم جوانمردی بگویید و اینکه این واژه یا اصطلاح، نزد شما مترادف چه معنا یا حوزه معنایی است؟
جوانمردی یا عیاری، در فرهنگ و تاریخ ایران، پیوندی تنگ و ناگسستنی و ساختاری دارد با پهلوانی. به سخن دیگر، پهلوان اگر راد و جوانمرد نباشد، پهلوان نیست. یکی از ویژگیهای بنیادین که در اندیشه و منش ایرانی، «پهلوان» را از «قهرمان» جدا میدارد، همین است. پهلوان به ناچار، عیار و جوانمرد هم هست، اما قهرمان چنین نیست؛ دستکم قهرمان در کاربرد و معنایی که این واژه در روزگار ما دارد. ما میبینیم که پرسمان بزرگ در ورزش امروز ما، چه در ایران و چه در پهنۀ گیتی، آن است که پارهای از قهرمانان، از خوی و خیمِ پهلوانی به دور افتادهاند. یکی از آسیبهای ورزش پیشهورزانه ـ حرفهای ـ این است که ورزشکار میکوشد به هر شیوهای، حتی با ترفند و نیرنگ به قهرمانی برسد. اما پهلوان، هرگز روا نمیدارد که به لغزش، گناه، پلشتی، تباهی و سیاهی، دامان بیالاید. هم از این روست که پهلوانی، در منش و رفتار و خوی و خیم، با درویشی سنجیدنی است.
در روزگارانی در تاریخ ایران، این هر دو به هم رسیدهاند و با هم یکی شدهاند. به گونهای که ما میتوانیم از پهلوانان درویش، یا درویشان پهلوان سخن بگوییم. همواره دری، خانقاه و زورخانه را به هم میپیوسته و میگشوده است. پس ـ اگر فراخ و فراگیر بنگریم ـ آیین جوانمردی با آیین درویشی و آیین پهلوانی یکی است.
آیا در شاهنامه هم به طور خاص چنین است؟
در شاهنامه، که نامۀ فرهنگ و منش و اندیشۀ ایرانی است؛ مایۀ شگفتی نیست که این فرهنگ و منش، بازتابی گسترده یافته باشد. چون میتوان گفت شاهنامه، بیشترین پیوند را با فرهنگ و منش پهلوانی دارد. اگر ما بخواهیم در میانۀ زمینهها و سویمندیها و قلمروهای گوناگون که در شاهنامه- نامۀ هزارههای ایرانی- نهفتهاند، یکی را برگزینیم که کاربردی آشکارتر و فراگیرتر دارد؛ از دید من، فرهنگ و منش پهلوانی است. شاهنامه به راستی نامۀ پهلوانان است؛ نه بدان سان که گاهی کسانی، شتابزده و خاماندیش، میانگارند نامۀ شاهان یا شاهنامه! شاهنامه بر پایۀ هنجار و پیشینهای تاریخی این نامۀ نامی و گرامی را بازگفته است.
در ایران کهن، ایران روزگار باستانی، کارنامهها، دفترها و نامههایی بوده است دربارۀ اسطورهها و تاریخ ایران. این دفترها، خداینامه یا خُوَتای نامگ نام داشتهاند. شاهنامه، برگردانِ ریختشناختی و معنیشناختیِ خداینامه است. خدای در زبان پهلوی به معنای شاه و بزرگ و سرور است و در پارسی دری، از آنجا که کارکرد و معنای این واژه دیگرگون میشود و برابر با یزدان و آفریدگار کاربرد مییابد؛ واژۀ شاه، که در معنی برابر است با خدای، به جای او مینشیند. از این روی، نامۀ فرهنگ و منش ایران، که میتوانیم آن را نامۀ پهلوانی بنامیم، شاهنامه خوانده میشود.
این را هم میدانیم که در سراسر شاهنامه چنین نامی برای این دفتر دانایی به کار برده نشده است. این نامی است که دیگران از بیرون برای آن نهادهاند. پس، کوتاهترین راه ـ و به همانسان آسانترین ـ در شناخت کنش و منش جوانمردی و پهلوانی، آن است که به شاهنامه بازگردیم. شاهنامه سرشار است از اندیشهها و آموزههای جوانمردی و پهلوانی.
در سخنی فراگیر میتوانم گفت، شما هر کدام از چهرههای برین و گوهرین شاهنامه را برگزینید، هم در میانۀ پهلوانان و هم در میانۀ دیگران، از جمله پادشاهان، در رفتار و کردار او، این فرهنگ و منش را مییابید. زیرا در سامانههای اندیشه ایرانی، پادشاه- یا به سخنی سختهتر- فرمانروای فرِّهمند، پیش از آنکه پادشاه باشد، پهلوان است. اگر پادشاه پهلوان نباشد، شایستۀ پادشاهی نیست. زیرا پادشاه، فقط فرمانروای جهان برون یا گیتی نیست و فرمانروایی در جهان برون یا گیتی، کاری است که بسیار کسان بدان توانایند. هرجهانبارهای جهانخواره که از زور و زَر برخوردار است، میتواند در پی جهانگیری و خونریزی و مردمکُشی و درازدستی، به فرمانروایی برسد.
اما در بینش ایرانی، چنین کسی به راستی فرمانروا نیست؛ فقط زورمند است که چیرگی یافته است و دیگران را به فرمان درآورده است و دستِ بالا، بر تنها فرمان میراند نه بر جانها. اما فرمانروای راستین کسی است که نه بر تنها، بلکه بر دلها و اندیشهها فرمانرواست. هنگامی فرمانروا میتواند این دو قلمرو ناساز را در فرمان داشته باشد که در همان هنگامی که پادشاه است، پهلوان و جوانمرد باشد.
از همین رو در اندیشۀ ایرانی، فرمانروا، به ناچار، میباید از فرّهِ ایزدی برخوردار باشد. فرّه ایزدی، مانند کشورگشایی و جهانگیری، به آسانی و به خواستِ کسان به دست نمیآید. هنگامی فرمانروا از فرّه ایزدی برخوردار خواهد بود که شایستگی و آمادگی و برازندگی آن را داشته باشد. چون فرّه ایزدی، نیرویی مینوی است که فرمانروای راستین از آن برخوردار است. از همین روست که فرّه ایزدی، میتواند از پادشاه جدا شود! حتی اگر بپذیریم ـ هرچند در آن گمانمند میتوان بود ـ که فرّه ایزدی از پدران به پسران، به یادگار و به مرده ریگ، میرسد؛ در پادشاهی که از آن، بدین شیوه بهره یافته است، به ناچار، پایدار نیست.
اگر این پادشاه، به دروغ، به تباهی، به کژاندیشی، به ستم و به دیگر پلیدیهای خوی و منش آدمی بیالاید و دچار شود، فرّه ایزدی از او خواهد گسست. از دید فرهنگ و اندیشۀ ایرانی، چنین کسی، از آن پس، شایستۀ فرمان راندن نیست. اگر فرمان براند، آن فرمانرانی را نمیتوان پذیرفت و گردن نهاد.
در شاهنامه نوعی همسانی و ترادف میان فرمانروایی شاه و یزدان دیده میشود؛ از جمله بیت معروف «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه». اما در بستر داستانهای شاهنامه، ضحاک پادشاهی ستمگر است که از بیرون آمده و از درون نامشروع انگاشته میشود و ایرانیان بر او شورش میکنند. آیا موارد دیگری هست که پادشاهی به دلیل سرپیچی از راستی و روی آوردن به پلیدی و ستم از سوی پهلوانان برکنار شود؟ برای مثال کاووس، علیرغم خودسریها و پایمال کردن بسیاری از منشهای پهلوانی و ارزشهای ایرانی، همچنان شاه است و رستم نهایتاً ـ و با خشم و اندوه ـ به دستورات او و فرمانروایی او گردن مینهد. براساس گفتههای شما چگونه میتوان شواهدی از شاهنامه برای انگارهای که گفتید آورد؟
یک نمونۀ بسیار برجسته و شناخته از پادشاهانی که فرّه ایزدی را از دست میدهند، جمشید است. جمشید، پادشاهی بود بسیار بزرگ و بشکوه. از خورشیدشاهان شمرده میشد. در نام وی، پیوند با فروغ و خورشید آشکار است. نام او به معنی جَمِ رخشان است. اما جمشید، چون پهلوانی را فرونهاد و هنگامی که خود را خدا خواند، فرّهِ ایزدی را از دست داد. به کیفرِ این دُژْ فرّهی، دهاکِ ماردوش بر ایران و ایرانی چیره شد و هزار سال به سیاهی و تباهی، بر ایران فرمان راند. تا زمانی که فریدون، که از فرّه ایزدی برخوردار بود، به یاری کاوه بر او شورید و او را از اورنگِ فرمانروایی به زیر کشید.
اما شما از پادشاهی دیگر نیز یاد کردید که شایسته است که به دُژْ فرّهی دچار آید و فرّه ایزدی را از دست بدهد؛ زیرا پادشاهی است سبکسر و خامکار که با هوسهای لگام گسیختۀ خویش، بارها ایرانیان را در رنج و دشواری درافکنده است. امّا چرا کاووس مانند جمشید به بیفرّهی دچار نمیآید؟ پاسخ این پرسش را میباید در باورها و اندیشههای نمادشناسیِ کهن جُست.
بر پایۀ نوشتههای پهلوی که ریشه در اوستا دارند، روزگاری در مینو، در آسمان؛ انجمنی شگرف، برین و فراسویی سامان داده میشود که سرور و سالارِ آن اورمزد است. ایزدان در آن انجمن گرد میآیند و رفتار و کردار کاووس را بر میرسند. در آن انجمن گفته میشود که کاووس شایستۀ برخورداری از فرّه ایزدی نیست. در پی آن، فرمانروایی را نمیسزد. امّا یکی از ایزدانِ نامدار، که «نَریوسنگ» نامیده میشود ـ در پارسیِ دری، نام او در ریختِ «نِرْسِه» کاربرد یافته است ـ برپای میخیزد. میگوید که بهتر آن است کاووس با همۀ ناشایستگیهایی که در او هست، همچنان فرّهمند بماند. زیرا میباید از کاووس، کیخسرو پدید بیاید و سر برآورد.
کیخسرو نماد و نمونۀ فرمانروایی آرمانی در ایران است. به راستی، به پاسِ کیخسرو است که کیکاووس از دُژ فرّهی میرهد. در واقع، نواده در آن انجمن، به فریاد و یاریِ نیا میرسد.
نمونه فرمانروایی که بدین دلیل برکنار میشود یا به فرّه ایزدی دست نمییابد، در شاهنامه کدام است؟
افراسیاب است. جمشید فرمانروایی است که از فرّه برخوردار بود، سپس آن را از دست داد. اما فرمانروایانی هم هستند، مانند افراسیاب که هرگز از فرّه برخوردار نبودهاند، اما آزمندو پر شور، آن را میجستهاند.
بارها افراسیاب به فرّه نزدیک میشود؛ تو گویی که بدان دست خواهد یافت. اما همواره فرّه ایزدی از او گریخته است. افراسیاب هرگز نمیتواند به فرّه دست یابد.
فرّهمندیِ پادشاه، در گرو پهلوانی و جوانمردی و درویشیِ اوست. زیرا شهریارانِ ایرانی، سرشت و رفتاری دوگانه و دوسویه دارند. درست است که بر گیتی فرمان میرانند، اما فرمانروایی بر گیتی، در گروِ پیوندِ تنگِ آنان با مینوست. اگر فرمانروایی از مینو گسسته باشد، بر گیتی هم فرمان نمیتواند راند. پیوند با مینو هم در گروِ آن خویها و منشهای شایستۀ درونی و روانی است که اگر پادشاه از آنها بیبهره باشد، فروخواهد افتاد به کسی که فقط بر گیتی و بر پیکرهها فرمان میراند؛ جایی در دلها ندارد و مردم تا چیرگی بیابند، او را از تخت به زیر خواهند کشید.
پس در شاهنامه، همواره، پهلوانی بر پادشاهی چیره است و پهلوانان شاهنامه تن به پادشاهی درنمیدهند. برای نمونه، هنگامی که نوذر به بیراهه درمیافتد و ستم میآغازد، ایرانیان از او به ستوه درمیآیند. سام را، پهلوان بزرگ ایران در آن روزگار، به پایتخت فرامیخوانند و پافشارانه از او میخواهند که به جای نوذر بر تخت بنشیند. سام نمیپذیرد و از پادشاهی تن درمیزند.
همچنین رستم که جهانپهلوان شاهنامه است، همواره میتوانسته هر پادشاهی را از تخت به زیر بکشد و خود بر جای او بنشیند. اما هرگز چنین نکرده است. زیرا در جهان شاهنامه که همان جهانِ ایرانی است، پهلوانی نه تنها فروتر از پادشاهی نیست بلکه میتوان گفت فراتر از آن است. پهلوان نیازی به پادشاه ندارد، اما پادشاه همواره به پهلوان نیازمند است. اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجْبخش است. تاجِ او را، پهلوان به وی بخشیده است. از این روی، هر کدام از پهلوانان بزرگ شاهنامه، یا پادشاهانِ بآیین، فرّهمند و راستکیش در شاهنامه، نمونهای ناب از رفتار و کردار جوانمردی یا پهلوانی هستند.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید