سه فرمان از ده فرمان نوشتن

1393/7/2 ۰۹:۱۸

سه فرمان از ده فرمان نوشتن

نويسنده بايد تصميم بگيرد فراخناي بيشتري را ببيند. نخواهد كه هميشه در حياط بماند و فقط به چارديواري اطرافش نگاه كند، بلكه بكوشد به پشت بام برود و دنياي بزرگ تري را پيش روي خود داشته باشد. بخواهد كه آدمي بلندتر، بزرگ تر و ممتازتر باشد. البته در اين راه، سختي هاي بسياري پيش روي او قرار خواهد گرفت كه بايد تحمل كند و ادامه بدهد. بارها و بارها به او ظلم خواهد شد، اما اگر كمربند را سفت به كمر ببندد و صبور باشد، به نتيجه مي رسد و پاداش تلاشش را خواهد گرفت.



به بهانه درگذشت «احمد بيگدلي»، داستان نويس
 

 

 

        فرمان يكم
    
نويسنده بايد تصميم بگيرد فراخناي بيشتري را ببيند. نخواهد كه هميشه در حياط بماند و فقط به چارديواري اطرافش نگاه كند، بلكه بكوشد به پشت بام برود و دنياي بزرگ تري را پيش روي خود داشته باشد. بخواهد كه آدمي بلندتر، بزرگ تر و ممتازتر باشد. البته در اين راه، سختي هاي بسياري پيش روي او قرار خواهد گرفت كه بايد تحمل كند و ادامه بدهد. بارها و بارها به او ظلم خواهد شد، اما اگر كمربند را سفت به كمر ببندد و صبور باشد، به نتيجه مي رسد و پاداش تلاشش را خواهد گرفت.
    
رسيدن به آن نقطه كه سرآغاز جوشش خلاقيت است آسان نيست. بسياري از علاقه مندان داستان نويسي، با حداقل مطالعه يي كه دارند، دست به قلم مي برند. هيچ وحشتي هم- به قول احمد اخوت - از كاغذ سفيد ندارند و اتفاقا چند داستان خوب هم مي نويسند كه حاكي از خروش قريحه و ذوق آنهاست، كه واكنش غريزي و استعداد بالقوه آنهاست: مثل فوران آتشفشان است، خودش را كه خالي كرد، اين فوران، اين خروش قريحه، به پايان مي رسد. از اين پس، پشتوانه لازم دارد. پرورش آن غريزه و آن استعداد كه ثمره بالقوه بودنش، چند داستان خوب بوده است، زحمت دارد، به آساني نيست. خلق جهان داستاني، اين جهان فراگير و بي مرز و حد و اندازه، با نوشتن اين چندداستان كه اتفاقي و نه آگاهانه و از سر پختگي، نوشته شده اند، صورت نمي گيرد. بعضي ها با جيب خودشان، يا به لطف يك ناشر، آن چند داستان را تحت يك عنوان دهن پركن، چاپ و گمان مي كنند از اين پس، نه نويسا، كه نويسنده اند. غافل از اينكه هنوز مانده تا همچون هدايت، چوبك، هوشنگ گلشيري و... شوند.
    
بايد خواند، آنقدر خواند كه خواندن از دست آدم خسته بشود. بايد كتاب خوب خواند، بايد كتاب خوب را خوب خواند. بايد روش خوب خواندن را آموخت: به تجربه، يا از ديگر كسان كه موي سپيد كرده و در اين راه استخوان تركانده اند. ما كه نمي خواهيم هدايت را يا گلشيري را تكرار كنيم. آمده ايم تا آنها را ادامه دهيم، آمده ايم تا به كمال مطلوب برسيم.
    
    
فرمان دوم
    
نويسنده نبايد چند هندوانه را با هم بلند كند. نويسنده بايد نويسنده باشد. او نمي تواند همزمان به شكل حرفه يي سراغ شعر برود، سراغ نمايشنامه نويسي برود، ... مي تواند، اما اگر بخواهد به اوج برسد، بايد يكي را انتخاب كند و يك داستان نويس بايد داستان را انتخاب كند.
    
مقصود اين نيست كه ضمن داستان نويسي، شعر نگويد يا نمايشنامه ننويسد. مقصود اين است كه سواي شعر- كه هنري است آني و خلق الساعه- يكي را پيكره و ستون فقرات كارش كند و ساير هنرهاي «نوشتن» را بر آن پيكره و آن ستون قرار دهد.
    
چخوف نمايشنامه يي دارد به نام باغ آلبالو، كه اواخر عمرش نوشته: در زماني كه بيماري سل تقريبا او را از پاي درآورده بود (1904) اين نمايشنامه را با روزي چهار خط نوشته و يكي از بهترين آثار نمايشي دنياي تئاتر است. چخوف رماني به نام استپ ها دارد كه فوق العاده است: به فارسي ترجمه شده و متاسفانه كمتر ديده شده است. اگر داستان هاي كوتاه او را كنار بگذاريم، چخوف در اين دو رشته نمايشنامه نويسي و رمان نويسي نيز آدم موفقي است، با اين تفاوت كه در اين آثار، اول نمايشنامه نويس و رمان نويس است و بعد داستان نويس.
    
    
فرمان سوم
    
سياست بازي نويسنده را از كار نوشتن عقب مي اندازد. او نبايد خود را پرت كند در رودخانه. اگر پرت كرد، يا بايد با جريان آب شنا كند، يا خلاف آن، كه در هر دو صورت يا غرق مي شود، يا خورده مي شود، يا لااقل خيس مي شود: نمي تواند خشك بيايد بيرون. نويسنده بايد كنار رودخانه بايستد و ناقد جريانات روزگارِ خود باشد. بايد همه چيز را مشاهده كند و از آن بنويسد. مثل آثار بالزاك كه وقتي آثارش را مي خوانند، گويي تاريخِ فرانسه قرن نوزدهم مرور مي شود. وقتي باباگوريو مي خوانند، ادبيات مي خوانند، اما ادبيات متكي به تاريخ آن كشور را. نويسنده بايد چشمش را بر آنچه دارد پيرامونش اتفاق مي افتد ببندد يا خودش را به ناشنيدن بزند. اما مگر مي شود؟ نمي شود. اين بي قراري، اين درد، درد مشترك آدميت است كه جان نويسنده را به تلاطم وا مي دارد، زخم برمي دارد. دهانش را اگر بسته نگه دارد، قلمش را نمي تواند بشكند. اگر اين قلم شكستني بود، از اول برنمي داشت. اگر آدم بي درد بود كه نمي رفت بنشيند پشت ميز. قصه كنيزك و پادشاه در مثنوي، يا ذكر بر دار كردن حسنك وزير از بيهقي، يا منصور حلاج در تذكره الاوليا، ... همه اينها، از درد سخن گفته اند، از انسان دردمند.
    
وقتي اهل درد باشد، نمي تواند پا پس بكشد. اما داستان مملو از شعار و پند و اندرز، داستان منحصرا سياسي، ادبيات نيست. نمونه امريكاي لاتينش كه سياست و هنر ادبيات را با چه ظرافتي در هم آميخته كه دل را به درد مي آورد اما روح را تازه مي كند، پاييز پدرسالار ماركز يا گفت وگو در كاتدرال يوسا. ايراني اش را ما بنويسيم.
    
اين متن كه نوشته «احمد بيگدلي» است توسط «كيهان خانجاني»، داستانويس و مدرس داستان در اختيار ما قرار گرفته و در آينده نزديك در كتابي درباره داستان نويسي منتشر خواهد شد.

اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: