تاریخ فلسفه غرب / آنتونی کنی - ترجمه رضا یعقوبی - بخش اول

1398/3/27 ۰۸:۲۷

تاریخ فلسفه غرب / آنتونی کنی - ترجمه رضا یعقوبی - بخش اول

یکی از موجبات پیشرفت در هر رشته‌ای، آشنایی با تاریخ آن است و فلسفه از این اصل مستثنا نیست. بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه در سال جاری کتاب «تاریخ فلسفه غرب» را در دسترس عموم قرار داده که نوشتار مختصر استاد بهاءالدین خرمشاهی در توضیح آن بسنده است:

 

 

 

اشاره: یکی از موجبات پیشرفت در هر رشته‌ای، آشنایی با تاریخ آن است و فلسفه از این اصل مستثنا نیست. بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه در سال جاری کتاب «تاریخ فلسفه غرب» را در دسترس عموم قرار داده که نوشتار مختصر استاد بهاءالدین خرمشاهی در توضیح آن بسنده است:

******

«ترجمه حاضر از تاریخ فلسفه غرب آنتونی کنی، از دو نظر حائز اهمیت است: اول، تدوین متن اصلی در زبان انگلیسی که برخلاف تصور خوانندگان، در زبان انگلیسی هم نظایر چندانی ندارد. آنچه در این زمینه مشهور است به فارسی نیز ترجمه شده، یکی «تاریخ فلسفه غرب» اثر برتراند راسل ـ فیلسوف بزرگ قرن بیستم ـ است و دیگری که بسیار مفصل‌تر است و بیش از راسل نیز وارد مباحث ماهوی فلسفه می‌شود، «تاریخ فلسفه» فردریک کاپلستون است. و دوم، ترجمه فارسی شیوا، دقیق و خوشخوان این کتاب است. بنده که با آثار ترجمه‌شده فلسفی یا متون اصلی کم و بیش انس دارم، به واقع کتابی به این اطلاع‌بخشی و ترجمه‌ای به این معنابخشی، یعنی معنارسانی کم دیده‌ام. با درود به مترجم کوشا و معناگرا و سختکوش این اثر، فرزند فرزانه فرهنگی‌ام، رضا یعقوبی.»

***

چرا باید تاریخ فلسفه بخوانیم؟ دلایل فراوانی دارد که به دو دسته تقسیم می‌شوند: دلایل فلسفی و دلایل تاریخی. مطالعه اندیشه فیلسوفانی که از دنیا رفته‌اند، به این دلیل است که براساس مضامین اندیشه‌های آنان، پرسش‌های فلسفی کنونی را توضیح دهیم، یا بخواهیم مردم و جوامع گذشته را درک کنیم و فلسفه آنها را بخوانیم تا به فضای فکری که در آن اندیشیده و رفتار کرده‌اند، پی ببریم. ما اندیشه فلاسفه قرون گذشته را مطالعه می‌کنیم تا در حل مسائل فلسفی که همیشه مطرح بوده‌اند، به ما کمک کنند یا بتوانیم از طریق افکارشان کاملاً وارد فضای فکری روزگار گذشته شویم.

 

واژه «فلسفه» در هر بیان، معنای متفاوتی می‌دهد و بر همین قیاس عبارت «تاریخ فلسفه» را می‌توان به طرق مختلف تفسیر کرد. معنای تاریخ فلسفه بستگی دارد به این که هر مورخی چه عنصری را در فلسفه اساسی قلمداد کند. این سخن درباره ارسطو صدق می‌کند که نخستین تاریخ‌نگار فلسفه بود و نیز درباره هگل که آرزو داشت آخرین آنها باشد؛ زیرا به زعم خودش فلسفه را به کمال رسانده بود.

 

ارسطو و هگل هر کدام دیدگاه بسیار متفاوتی درباره ماهیت فلسفه دارند. با وجود این، هر دو درباره پیشرفت فلسفه، نظری واحد داشتند و آن اینکه مسائل فلسفی در گذر تاریخ وضوح بیشتری می‌یابند و در نتیجه با دقت بیشتری می‌توان به آنها پاسخ داد. ارسطو در کتاب اول «مابعدالطبیعه» و هگل در کتاب «درس‌گفتارهایی درباره تاریخ فلسفه»، تعالیم فیلسوفان قبل از خود را قدمهای لرزانی تلقی کرده‌اند که در مسیر بینشی قرار داشته‌اند که خودشان توضیح دادند.

 

فقط کسی که از اعتماد به نفس بالای یک فیلسوف برخوردار باشد، می‌تواند با چنین روشی تاریخ فلسفه بنویسد. این وسوسه برای اکثر مورخان فلسفه وجود دارد که در آثار خود فلسفه را نه امری به کمال رسیده، بلکه برعکس فرآیندی تدریجی و پیش‌رونده تلقی کنند که به نظام‌های فلسفی رایج امروزین منتهی شده است؛ اما باید در مقابل این وسوسه ایستادگی کرد. هیچ‌کس نمی‌تواند ضمانت کند که فلسفه به هر مسیری برود، رشد خواهد کرد. در واقع این خود یک پرسش است که: آیا فلسفه اصلاً پیشرفتی هم دارد؟ برخی می‌گویند قرنها از مطرح شدن مسائل مهم فلسفی گذشته است، اما هنوز هم بر سر آنها بحث می‌شود بی‌آنکه به راه‌حلی قطعی نزدیک شده باشند.

 

در قرن بیستم، لودویک ویتگنشتاین در این باره نوشت: «می‌شنوید که مردم همیشه می‌گویند فلسفه هیچ پیشرفتی نداشته است و همان مسائل فلسفی که قبلا ذهن یونانیان را به خود مشغول کرده بود، هنوز هم ما را به دردسر می‌اندازند؛ اما کسی که چنین حرفی زده، نمی‌داند چرا این اتفاق افتاده است. دلیلش این است که زبان ما همان‌گونه باقی مانده است و همیشه همان پرسش‌ها را پیش پای ما می‌نهد. جایی خواندم هیچ فیلسوفی به اندازه افلاطون به معنای «واقعیت» نزدیک نشده است. چقدر فوق‌العاده! چقدر شگفت‌آور است که افلاطون توانسته است تا به آنجا برسد! یا اینکه ما نمی‌توانیم بیش از این پیش برویم! آیا به این دلیل است که افلاطون بیش از حد باهوش بوده است؟»

 

علم یا هنر

تفاوت تلقی پیروان ارسطو و پیروان ویتگنشتاین دربارة پیشرفت فلسفه، به دو دیدگاه متفاوت دربارة خود فلسفه برمی‌گردد. از طرفی می‌توان فلسفه را علم دانست و از طرفی هم می‌توان آن را هنر تلقی کرد. در واقع فلسفه را سخت می‌توان انحصاراً در یک حوزه طبقه‌بندی کرد؛ زیرا هم به علم شباهت دارد و هم به هنر.

 

از طرفی فلسفه مانند علم است که فیلسوف در آن در طلب حقیقت است. به نظر می‌رسد که در فلسفه هم اکتشاف انجام می‌گیرد و فیلسوف نیز همچون دانشمند از اینکه در کاری مخاطره‌آمیز، فکری، رو به رشد و مشترک شرکت نمی‌کند، دچار هیجان می‌شود. اگر این‌طور باشد، پس فیلسوف باید آثار زمان خود را بشناسد و از وضعیت هنر در زمانة خود آگاه باشد.

 

از این منظر،‌ ما فلاسفة‌ قرن بیستم بر کسانی که در گذشته اهل این فن بوده‌اند، برتری داریم. ما بدون ‌شک بر شانة فیلسوفان بزرگتر از خود ایستاده‌ایم، اما جایگاهی برتر از آنها داریم. ما افلاطون و کانت را بازنشسته کرده‌ایم. از طرفی هم در مورد هنر، آثار قدیمی هیچ‌وقت منسوخ نمی‌شوند. وقتی می‌خواهیم فیزیک یا شیمی یاد بگیریم، برخلاف سیر تاریخی آن علم، پیش می‌رویم و امروزه دیگر آثار نیوتن یا فارادی را نمی‌خوانیم؛ ولی ما هنوز هم آثار هومر یا شکسپیر را می‌خوانیم. آن‌هم نه به این دلیل که بدانیم مردم روزگاران دور دربارة امور عجیب و غریب چه در سر می‌پروراندند. به‌راحتی می‌توان ثابت کرد که این سخن یقیناً دربارة فلسفة هم صدق می‌کند. اینکه ما امروز آثار ارسطو را می‌خوانیم، صرفاً از سر کنجکاوی دربارة جهان باستان نیست،‌ فلسه اساساً نتیجة نبوغ فرد است و کانت هیچ‌وقت جایگزین افلاطون نمی‌شود. همان‌گونه که شکسپیر جای هومر را نمی‌گیرد.

 

هر کدام از مکاتب فلسفی بهره‌ای از حقیقت دارند، اما نه هرچه در آنها آمده، کاملا درست است و نه تمام حقیقت را در بر دارند. فلسلفه علم نیست و هیچ نشانی از هنر هم ندارد. فلسفه صرفاً یک دانش رو به رشد یا کسب حقایق تازه دربارة عالم نیست. فیلسوفان اطلاعاتی در اختیار ندارند که دیگران از آن محروم باشند. فلسفه متعلق «دانش» نیست، بلکه متعلق «فهم» است. به دیگر سخن، فلسفه سازماندهی دانسته‌هاست؛ اما از آنجا که فلسفه همه‌شمول است، در محدودة خود به‌قدری کلی است که اگر بخواهیم دانش‌مان را سازماندهی کنیم، به مشکلاتی برمی‌خوریم که تنها نوابغ از پس آن بر می‌آیند. برای ما که جزو نوابغ نیستیم، تنها راهی که برای فهم فلسفه باقی می‌ماند، این است که امیدوار باشیم به ذهنیت فیلسوفان بزرگ پیشین دست یابیم.

 

اگرچه فلسفه علم نیست، اما در طول تمام سرگذشتش، رابطة نزدیکی با علوم داشته است. بسیاری از شاخه‌های علم که در زمان باستان و در قرون وسطی بخشی از فلسفه محسوب می‌شدند، دیرزمانی است که به علوم مستقلی تبدیل شده‌اند. تا زمانی رشته‌ای فلسفی می‌ماند که مفاهیمش مبهم و روشش در علم کاملاً بی‌مناقشه نباشد. در این صورت، در هر علمی همواره عنصری فلسفی باقی می‌ماند؛ اما گاهی هم می‌توان مسائل را به نحوی مطرح کرد که دیگر مسئله نباشند؛ یعنی زمانی که مفاهیم به دور از مناقشات، استاندارد شوند و بر سر روش‌شناسی پاسخ مسئله، اجماع همگانی حاصل شود. به این ترتیب علم به جای اینکه انشعابی از فلسفه دانسته شود، جایگاهی مستقل خواهد داشت.

 

گاهی فلسفه را ملکة علوم و گاهی ندیمة علوم می‌خوانند. شاید بهتر این باشد که آن را زهدان یا قابلة علوم بدانیم. در واقع علوم از فلسفه پدید آمدند، اما نه از طریق زایمان، بلکه به واسطة تقسیم‌بندی از فلسفه جدا شدند. با دو مثال می‌توان این مطلب را بی کم و کاست توضیح داد.

 

اندیشه‌های ذاتی و اکتسابی

در قرن هفدهم فلاسفه بیش از هر چیز با این مسئله درگیر بودند که: کدام‌ یک از اندیشه‌های ما «ذاتی» و کدام‌ یک «اکتسابی»‌اند. این مسئله خود به دو مسئلة دیگر تقسیم شد که: یکی روان‌شناختی بود (ما چه چیز را به واسطة وراثت و چه چیز را به واسطة محیط‌زیست کسب کرده‌ایم؟) و دیگری مربوط به معرفت‌شناسی است (چه مقدار از فهم ما وابسته به تجربه و چه مقدار مستقل از آن است؟). پرسش اول به روان‌شناسی علمی واگذار شد و پرسش دوم، فلسفی باقی ماند؛ اما پرسش دوم خود به چند پرسش دیگر تقسیم شد که یکی از آنها این بود که: «آیا ریاضیات صرفاً ادامة منطق است، یا خود پیکرة مستقلی از حقیقت است؟» ریاضی‌دانان و منطق‌دانان قرن بیستم در آثار خود به این پرسش که: «آیا می‌توان ریاضیات را از منطق محض به ‌دست آورد»، پاسخ دقیقی دادند. پاسخ آنان فلسفی نبود، بلکه ریاضیاتی بود.

 

بنابراین ما اینجا یک سؤال فلسفی، مبهم و آغازین داریم که خود به دو مسیر منتهی می‌شود: یکی به سوی روان‌شناسی و دیگری به سمت ریاضیات می‌رود. در این میان تنها ته‌ماندة فلسفی که برای هم‌زدن باقی می‌ماند، پرداختن به ماهیت مسائل ریاضی است.

 

مثال قدیمی‌تری هم هست که پیچیده‌تر از این است. «الهیات» شاخه‌ای از فلسفه است که به واسطة ارسطو جایگاه والایی کسب کرد. امروز وقتی آثار ارسطو را می‌خوانیم، رشته‌ای پیش چشم ما نمایان می‌شود که ترکیبی از اخترشناسی و فلسفة دین است. ارسطوگرایان مسیحی و مسلمان، عناصری از کتاب‌های مقدس‌شان اقتباس کردند و به این رشته افزودند. نخستین تقسیم‌بندی مهم، زمانی انجام گرفت که در قرن سیزدهم، قدیس توماس آکویناس بین «‌الهیات طبیعی» و «الهیات وحیانی» تمایز دقیقی قائل شد و تمسک به وحی از دستورات فلسفی حذف گردید. زمان بیشتری طول کشید تا اخترشناسی و الهیات طبیعی از هم جدا شوند. این مثال نشان می‌دهد که فقط علوم نیستند که از فلسفه جدا می‌شوند، بلکه شاخه‌های انسانی مانند مطالعات دربارة کتاب مقدس هم می‌توانند چنین باشند. نیز نشان می‌دهد که تاریخ فلسفه، جداشدن‌ها را هم به همان اندازة درهم آمیختن‌ها در بر دارد.

 

فلسفه و هنر

فلسفه از آنجایی که با آثار اصیل رابطة مهمی دارد، به «هنر» شباهت دارد. وقتی فیلسوفی مسائل فلسفی را مطرح می‌کند، ما را به مجموعه‌ای از متون قدیمی ارجاع می‌دهد؛ زیرا فلسفه موضوع دقیقی ندارد و فقط روشهای مخصوصی دارد. فلسفه رشته‌ای است که با فعالیت‌های بزرگان آن تعریف می‌شود؛ کسانی که به لحاظ زمانی پیش از سقراط آمدند و ما آنان را فیلسوف می‌دانیم، دانشمند نیز بودند و عده‌ای از آنان حتی از رهبران دینی بودند. آن‌طور که ما فلاسفة قرن بیستم ادعای پیوستگی داریم، آنان هنوز فکر نمی‌کردند که همه از صنف واحدی هستند.

 

افلاطون بود که نخستین بار در نوشته‌هایش از واژة «فلسفه» به معنایی نزدیک به معنای امروزین آن استفاده کرد. برخی از ما که خود را فیلسوف می‌دانند، امروزه می‌توانند واقعاً ادعا کنند که وارث افلاطون و ارسطو هستند؛ ولی ما فقط زیرمجموعه کوچکی از وارثان این دو فیلسوف هستیم. آنچه ما را از دیگر وارثان این دو فیلسوف بزرگ یونانی متمایز می‌سازد و به ما حق می‌دهد که القاب این دو را به ارث ببریم، این است که ما فیلسوفان برخلاف فیزیک‌دانان، اخترشناسان، پزشکان، زبان‌شناسان، اهداف ارسطو و افلاطون را با همان روشهایی دنبال می‌کنیم که آن دو در دسترس داشتند.

 

اگر جایگاه فلسفه جایی بین علم و هنر باشد، آنگاه چه پاسخی باید به این پرسش بدهیم: «آیا فلسفه پیشرفتی هم دارد؟» هستند کسانی که فکر می‌کنند وظیفه اصلی فلسفه، معالجه آشفتگی فکری ماست، وقتی با این دید متواضعانه به نقش فلاسفه می‌نگریم، باید وظایف آنها را در طول تاریخ بررسی کنیم؛ زیرا در هر دوره‌ای، نحوه معالجه متفاوت است. ذهنهای بی‌انضباط در هر عصری با مسائل مختلفی گره می‌خورند که برای باز کردن آن گره‌ها، راهنمایی‌های فکری متفاوتی لازم است؛ برای مثال عارضه رایج در عصر ما، این است که گمان می‌کنیم ذهن ما شبیه کامپیوتر است. حال آنکه در اعصار گذشته گاهی آن را عضوی پدال مانند، گاهی شبیه آدمک و گاهی هم شبیه روح می‌پنداشتند. ممکن است عارضه‌های اعصار پیشین اکنون بالقوه در میان ما حضور داشته باشند؛ از قبیل اعتقاد به این که ستاره‌ها موجودات زنده‌ای هستند و ممکن است برگردند، یا اعتقاد به این که از طریق ستاره‌ها می‌توان رفتار آدمیان را پیشگویی کرد.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: