1397/10/19 ۰۸:۴۴
زاده کرمانشاه است به تاریخ ۱۹ دی ۱۳۱۵. در سال 1350 دکترای زبانشناسی و زبانهای باستانی خود را از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دریافت کرد و در محضر بزرگانی چون محمد معین، محمدحسین فاضل تونی، جلالالدین همایی، حسین خطیبی، ذبیحالله صفا و احسان یارشاطر شاگردی کرد. نخستین کتاب خود را که مجموعه ۹ داستان بود، با نام «ناشناخته» در سال ۱۳۳۳ منتشر کرد و تا امروز بیش از هفتاد اثر به رشته تحریر درآورده است. آخرین کار او هم، «هند باستان» است که سه سال پیش ازسوی انتشارات علمی و فرهنگی به طبع رسید.
بدرِ فرهنگِ ایران
حمیدرضا محمدی: زاده کرمانشاه است به تاریخ ۱۹ دی ۱۳۱۵. در سال 1350 دکترای زبانشناسی و زبانهای باستانی خود را از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دریافت کرد و در محضر بزرگانی چون محمد معین، محمدحسین فاضل تونی، جلالالدین همایی، حسین خطیبی، ذبیحالله صفا و احسان یارشاطر شاگردی کرد. نخستین کتاب خود را که مجموعه ۹ داستان بود، با نام «ناشناخته» در سال ۱۳۳۳ منتشر کرد و تا امروز بیش از هفتاد اثر به رشته تحریر درآورده است. آخرین کار او هم، «هند باستان» است که سه سال پیش ازسوی انتشارات علمی و فرهنگی به طبع رسید. دو سال هم در سمتِ رایزن فرهنگی ایران در پاکستان مفید ظاهر شد و هم در جایگاه مدیرکل کتابخانه ملی ایران، منشأ ثمرِ بسیار. جز این، در بازه زمانی 1345 تا 1346 در ریاست دفتر نظارت و سنجش در واحد طرح و برنامهریزی دانشگاه تهران و 1348 تا 1350 در معاونت کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران اثربخش بود. او که سی و پنج سال است در امریکا گذران عمر میکند، ماه گذشته را در تهران گذراند و از قضا مجلس بزرگداشتش نیز، 25 آذر 1397، در سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران برگزار شد. در این سفر، اما فرصت دیدار با او دست داد و آنچه در ادامه میخوانید متن گفتوگو با «فریدون بدرهای» است در سالروز تولدِ هشتادودو سالگیاش.
********
آقای دکتر بدرهای! در ابتدا و برای ورود به بحث، در چه روزی و شهری زاده شدید و آیا فضایی که در آن رشد کردید، در جهتگیری آینده تان اثر داشت؟
من 19دی 1315 در کرمانشاه زاده شدم و تا دوره دبیرستان در آنجا بودم. خانواده من اهل علم نبودند، ولی پدرم با وجود بیسوادی خودش تمام تلاش و ثروتش را گذاشت برای درس خواندن من و برادر و خواهر کوچکترم. ولی مادرم اندک سوادی داشت، و یادم هست زمانی که به روش آموزش آن موقع به ما تکلیف میدادند تا مثلاً ده بار از روی درسی بنویسیم اغلب خوابم میبرد و مقداری از آن را مادرم برایم مینوشت، ولی مادرم چون از سوادش استفاده عملی نمیکرد آن سواد هم از یادش رفت. پدرم فقط میتوانست امضا کند. به یاد دارم در آن زمان اصلاً در کرمانشاه برق نبود، چراغهای گردسوز بود که روشن میکردیم، میز و صندلی و این حرفها نبود، روی زمین مینشستیم و دراز میکشیدیم و مینوشتیم.
شما سال 1331 به تهران آمدید؟
بله. آن زمان اغلب خانوادهها ترس داشتند که فرزندشان را به سربازی ببرند و از سربازی فرار میکردند و خانواده من برایم صغر سن گرفتند که من سربازی نروم، البته برایم مشکل پیش آمد که بعد رفتیم تا کبر سن بگیریم.
از سالهای دانشگاه تهران و دانشکده ادبیات و علوم انسانی بگویید.
یکی از بهترین سالهای زندگیام بود و بسیار تجربه آموختم. از مهمترین استادانم که بسیار روی من تأثیر گذاشتند باید به دکتر محمد معین، فاضل تونی، جلالالدین همایی، حسین خطیبی و ذبیحالله صفا اشاره کنم. آن زمان لیسانس 3 ساله بود و من در سال 1334 فارغ التحصیل زبان و ادبیات فارسی شدم. در سال 1345 فوق لیسانس زبانشناسی همگانی و زبانهای باستانی و در سال 1350 دکترای زبانشناسی و زبانهای باستانی دریافت کردم.
عنوان پایان نامه دکتری تان چه بود؟
واژگان نوشتاری کودکان دبستانی ایران.
و استاد راهنمایتان چه کسی بود؟
آقایان دکتر صادق کیا، دکتر محمد مقدم و دکتر یحیی ماهیار نوابی.
شما در پایان نامه مشخصاً به چه مسألهای پرداختید؟
مسألهای که خیلی مهم بود این بود که همه فکر میکردند برای اینکه واژگان پایهای برای زبان فارسی تهیه کنند باید متون مختلف را بررسی کنند و فیش نویسی کنند و....در حالی که منِ زبان شناسی خوانده، متوجه غلط بودن این روش شدم و متوجه شدم بهترین واژگانی که در ذهن کودک باقی میماند آنهایی است که خودش میتواند به کار ببرد چون تا وقتی معنیاش را نداند و تا وقتی نتواند آن را به کار ببرد این واژه برایش معنی نمیدهد. این است به این فکر افتادم که بیایم و از روی نوشتههای خود بچهها واژگانی تهیه کنم که واژگان پایه باشند و همین کار را کردم. آن زمان در مؤسسه فرانکلین کار میکردم، که شعبه جدایی داشت به نام مرکز تهیه مواد خواندنی برای نوسوادان و نوآموزان. آنجا من بودم و دکتر اسماعیل سعادت و عدهای دیگر.
در همان ساختمانِ چهارراه کالج؟
بله. ما در آنجا از بچهها شاید هر هفته 100 تا 150 نامه داشتیم. من به فکر افتادم که این نامهها را فیش کنم. در حدود 1000تا از این نامهها را انتخاب کردم، آن هم به این صورت: هر نامهای را که انتخاب میکردم اگر مثلاً شاگرد کلاس دوم بود به معلمها نشان میدادم، و میپرسیدم آیا این را یک کلاس دومی نوشته؟ یا نه؟ اگر از سه نفر، دو نفر میگفتند بله، اینها را فیش میکردم. چیزی در حدود 100 هزار واژه به دست آوردم و آنها را براساس طرحی که در مقدمه کتابم نوشتهام آماده کردم. واژگان کودکان دبستانی را در سال 1352 فرهنگستان زبان ایران چاپ کرد. یادم هست در آن موقع نوشتم که روش جدید زبان شناسی چگونه واژگان را انتخاب میکند. مثلاً اگر واژهای در تمام زمینههایی که شما تعیین میکنید به کار رفته باشد، معلوم میشود که واژهای عام است، یعنی همه کس آن را میداند. بر این اساس واژه نامهای تعریف کردم که بسیار به آن توجه شد. به خصوص جزوهای خصوصی از آن در مؤسسه فرانکلین چاپ شد.
و تأثیرگذار هم بود؟
بله، تأثیرگذار بود. حتی سالهای بعد، من خواندم که نوشته بودند آن طرح چنان تأثیرگذاشته که بقیه کسانی که آمدند و خواستند واژگان پایه بسازند نتوانستند نادیدهاش بگیرند.
نخستین کتاب تان را خیلی زود نوشتید. چطور شد که ناشری پیدا کردید؟
من با مرحوم دکتر امیرحسین آریانپور آشنا بودم. از طریق برادرشان امیرهوشنگ آریانپور که همکلاسم بود. به ایشان گفتم من چند داستان نوشته ام. نگاه کرد و گفت اجازه بده من اینها را به برادرم بدهم. آنها را نشان داد و ایشان از من خواست به خانه ایشان بروم. دکتر آریانپور به من گفت که از میان داستان هایت 9 تا را انتخاب کردم و به آقای رمضانی مدیر انتشارات ابن سینا دادم تا برایت چاپ کنند و او در سال 1333 کتابم را به نام «ناشناخته» چاپ کرد. پس از آن دو داستان دیگر هم نوشتم که با عنوان «دختری که مُرد» منتشر شد و حتی به زبان روسی هم ترجمه شد.
پس شما 17 سالگی وارد دانشگاه شدید؟
بله و این کمی سن برای من مشکل شد. چرا که من میخواستم به دانشکده فنی آبادان بروم. نام نویسی هم کردم و امتحان هم دادم، بعد به من گفتند چون به سن قانونی نرسیدهاید نمیتوانیم به کارگاه بفرستیمتان. پس آنجا را رها کردم و به دانشگاه تهران آمدم.
چگونه وارد فرانکلین شدید؟
ابتدا اشاره کنم که من پس از لیسانس، به آموزگاری پرداختم. سال 1331 تا 1335 در دبستان های تهران، سال 1335 در گرگان، سال 1336 تا 1340 در همدان و سال 1340 تا 1344 دبیر دبیرستان کاظمزاده ایرانشهر در تهران بودم. من همان برهه داستان مینوشتم و ترجمه میکردم و حتی مقالات انتقادی مینوشتم. چند کتاب از سری کتابهای گردونه تاریخ را پیش از گرفتن دکتری ترجمه کردم. کتاب «کورش کبیر در قرآن مجید و عهد عتیق» را در سال 1338 هنگامی که در همدان دبیر بودم نوشتم. کتاب «فرقه اسماعیلیه» مارشال هاجسن را هم در سال 1342 در روزگار معلمی ترجمه کردم. همان موقع همایون صنعتیزاده عدهای را انتخاب میکرد و از آنها برای همکاری در مؤسسه فرانکلین دعوت میکرد. من به فرانکلین آمدم و اتفاقاً یکی از محصولات این حضور، ترجمه چند عنوان از مجموعه گردونه تاریخ بود.
صنعتیزاده چگونه آدمی بود؟
مرد کاردان و واقعاً مثل فرفره کار میکرد. یادم است روزی کنار خیابان ایستاده بودم برای تاکسی، ایشان یک بنز داشت که ایستاد جلوی من و سوارم کرد و پرسید چه کتابی در دستداری و گفت کتابی دارم که میخواهم ترجمهاش کنی «ایران در گذشته و حال» اثر آبراهام ولنتاین ویلیامز جکسن.
این زمانی بود که شما در فرانکلین بودید؟
بله. تازه وارد شده بودم. او با من قرارداد بست و خیلی جالب است که قرارداد این کتاب را قبلاً با دکتر منوچهر امیری بسته بودند، ایشان چند سال طول کشیده بود و ترجمه نکرده بود و بعد یک مقداری، دو سه فصل ترجمه کرده بودند و داده بودند. آنها را هم به من دادند ولی من از آنها استفاده نکردم برای آنکه نحوه ترجمه دکتر امیری با من نمیخواند.من کتاب را از نو ترجمه کردم.قرارداد هم به اسم من تنهاست.ولی بعد از اینکه کتاب تمام شد تحویلش دادم و مدتی نبودم. دیدم کتاب چاپ شده و نام دکتر امیری هم به عنوان مترجم همراه آمده. اعتراض هم کردم، گفتند که حالا چه فرقی میکند. آقای مقربی هم که در این مؤسسه فرانکلین بود از مؤسسه فرانکلین فوری پول میداد مثلاً ده هزار تومان برای ترجمه میداد.گفتند که چه فرقی میکند، شما که پولتان را گرفتید، اسم دکتر امیری هم روی کتاب بیاید یا نیاید. من گفتماین نمیشود و کار درست نیست.به هر حال کارهای پارتی بازی و اینها بود.
ظاهرا شما در دایره المعارف فارسی هم فعالیت داشتید. چگونه با دکتر غلامحسین مصاحب آشنا شدید؟
من همان تجربهای که داشتم از طریق تصحیح کردن متون و انتقاد بود. آنها دنبال کسی میگشتند که هم انگلیسی بداند و هم میان مقالههای مختلف بگردد. به هر حال مرا معرفی کردند و دکتر مصاحب با من صحبت کرد و بعد قرار شد که من در دایره المعارف باشم. البته دکتر مصاحب خلاف کسانی که الآن دایره المعارف مینویسند از قبل فیش تمام مقالاتی را که قرار بود نوشته شود تهیه کرده بود و در اتاقی گذاشته بود و ما هر مقالهای که میخواستیم بنویسیم باید عنوانش را از آنجا پیدا میکردیم. یعنی هیچ کس نمیتوانست از خودش عنوانی اضافه کند مگر خود دکتر مصاحب. یعنی اگرمقالهای نوشته بودند و من فکر میکردم که اینجا مطلبی هست که نیازی به مقالهای دارد، من به دکتر میگفتم و ایشان یادداشت میکردند و بعد با عدهای که اهل فن بودند و نویسندگان مقالات اصلی صحبت میکرد.
چه شد که به فرهنگستان زبان رفتید؟
من شاگرد دکتر مقدم بودم و او را مثل استاد و پیر خودم میدانستم. بعد از لیسانس به همدان رفته بودم و معلم شده بودم. با زحمت خودم را به تهران منتقل کردم. آن زمان، در رشته زبان شناسی تازه فوق لیسانس شروع شده بود. دکتر مقدم رئیس گروه بود و گفت تو اگر سر کلاس بروی مزاحم استادها میشوی این چیزهایی که تو خواندهای بیشتر از چیزهایی است که استادها میدانند بنابراین احتیاج نداری. یک ساله فوق لیسانس گرفتم و تدریس در رشته زبان شناسی را آغاز کردم و برایم درسهای مقدماتی گذاشتند. در آن زمان، دکتر کیا تازه به ایران آمده بود و قبول کرد استاد راهنمایم باشد. همان زمان اتفاقا فرهنگستان زبان هم تازه تأسیس شده بود و از من خواست به آنجا بروم. البته دکتر مقدم زیاد موافق آمدن من به فرهنگستان زبان نبود و عقیده داشت که من در دانشگاه بمانم و تدریس کنم. میگفت او خوش ریاست نیست و نمیتوانی با او کار کنی. بعدا فهمیدم درست میگفت. دکتر کیا بسیار باسواد و خوش سخن بودند ولی خیلی بد ریاست بود و نمیپذیرفت کسی ایرادی از او بگیرد یا کسی بالاتر از او باشد.
شما در فرهنگستان زبان مسئول کتابخانه بودید؟
و با حفظ سمت مدیر پژوهشکده واژههای فارسی بودم و با حفظ سمت، سرپرست کتابخانه هم بودم.
جز شما چه کسی بود؟
وقتی به آنجا رفتم، خودِ دکتر کیا بود و یک منشی. من اولین پژوهشگر آنجا بودم و بعد عدهای از شاگردان خودم را بردم. شاگردان ناخلفی که امروز مرا یادشان نمیآید در حالی که من در حق همهشان نیکی کردم. بعد از من، علی محمد حق شناس و هرمز میلانیان به آنجا آمدند.
شما دو سال معاون کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران بودید. تجربه کار در کتابخانه و البته همکاری با ایرج افشار چگونه بود؟
بله. وقتی به دانشگاه تهران رفتم، ایرج افشار از من دعوت به همکاری کرد. من هم رفتم و در رشته کتابداری اسم نوشتم چون نمیتوانستم بدون علم بروم و در کتابخانه مرکزی کار کنم. درنتیجه یک سال پس از دکترا، کتابداری خواندم و فوق لیسانس گرفتم. معاون او شدم و مدتی هم مدیریت داخلی مجله ایرانشناسی را برعهده داشتم. افشار خیلی پرکار بود و همه جای ایران را رفته بود و واقعاً ایرانشناس بود. البته ایرج افشار کتابدار و کتابشناس سنتی بود و نسخهشناسی هم میدانست اما براساس مسافرتهایی که کرده بود و کتابخانههای جدیدی که دیده بود، کتابداری جدید را هم میدانست. متأسفانه آن اوایل کار وقتی عدهای کتابداری و کتاب شناسی جدید را یاد گرفتند ایرج افشار را قبول نداشتند. برای کشوری که هنوز بیشتر آثار ادبی و تاریخی آن به صورت دست نویس است، نسخه شناسی بسیار لازم است اما حتی نسخه شناسی را کاری بیهوده میدانستند. ما آن زمان چنین مشکلاتی داشتیم و با اینکه مرتب رئیس دانشگاه و معاون دانشگاه عوض میشدند و درنتیجه پستها را عوض میکردند ولی خوشبختانه ایرج افشار جای خود را حفظ کرد.
چه شد که به پاکستان رفتید و رایزن فرهنگی ایران در آنجا شدید؟
در فرهنگستان زبان، من با مرحوم دکتر کیا مشکل پیدا کردم و به مهرداد پهلبد شکایت بردم که آن زمان وزیر فرهنگ بود. دکتر کیا مرد خیلی خوب و مهربانی بود ولی یک چیز را برنمی تافت. ما در آن زمان واژهنامه بسامدی را در فرهنگستان تدوین میکردیم. واژهنامه را برای بعضی از آثار مهم ادبیات فارسی انتخاب کرده بودیم و من گفتم به جای اینکه تکتک واژهها را بنویسیم و ردیف کنیم و سالها طول بکشد، بیایید این کار را کامپیوتری کنیم. در آن زمان بودجه در اختیارمان گذاشته شد و با مؤسسهای به نام توسعه و عمران همکاری کردیم که ما تجزیه و تحلیل زبانی کنیم و آنها این را به زبان کامپیوتری بنویسند. همین کار را هم کردیم و حاصل، حدود هفتاد هشتاد کتاب شد که خودمان تجزیه و تحلیل کرده بودیم. من مدیر پژوهشگاه بودم و وزیر فرهنگ وقتی برای بازدید آمد و فهمید این کار، ایده من بود، هنگام رفتن، چندبار به دکتر کیا گفت شما باید کسانی مثل آقای بدرهای را سرکار بیاورید. از آن به بعد، او طوری رفتار میکرد که انگار من دشمنش هستم و میخواهم جایش را بگیرم. درنتیجه من به او گفتم اجازه دهید من از فرهنگستان بروم و جواب داد من مأموریتی برای شما در نظر گرفتهام و با اینکه وزیر هم مخالف بود، من، در سال 1356، رایزن فرهنگی ایران در پاکستان شدم و همسرم هم که دبیر ادبیات بود به عنوان کارمند مرکز تحقیقات فارسی به آنجا آمد.
مرحوم احمد منزوی هم آن زمان در آنجا بود؟
بله، آنجا با او آشنا شدم. منزوی هم به دلیل این که چپ بود با او بد افتاده بودند و به تعبیری تبعید شده بود. البته آنجا دکتر علیاکبر جعفری، بنیانگذار و رئیس مؤسسه تحقیقات فارسی ایران و پاکستان بود و الآن هم امریکا است.
مهمترین کارهایی که در پاکستان انجام دادید، چه بود؟
من آن قدر درباره پاکستان گزارش نوشتم که آقای پهلبد به یکی از دوستان من گفته بود بدرهای آنقدر برنامههای جدید دارد که ما نمیدانیم کداماش را باید شروع کنیم. وقتی که رفتم، دیدم هفت خانه فرهنگ در پاکستان برپا است. واقعیت این است که در شهرهای مختلف پاکستان (لاهور، کویته، کراچی، راولپندی، اسلامآباد، حیدرآباد، پیشاور) خانههایی خریده بودند ولی همه از رونق افتاده بود. فقط در لاهور، کراچی و کویته، برنامههایی برقرار بود و بقیه فقط به فکر مهمانی بودند و خانههای فرهنگ بهصورت مهمانخانه درآمده بود. همهاش بخور و بخواب بود و من همه را گزارش دادم و البته به ضرر خودم هم بود.
در مورد نسخههای خطی پاکستان هم کاری کردید؟
خیر، آقای منزوی آنجا روی آنها کار میکرد. منزوی بسیار پشتکار داشت و واقعاً کار میکرد ولی دمدمی مزاج بود.
چه شد که به مدیرکلی کتابخانه ملی ایران رسیدید؟
پس از برگشت از پاکستان، نزد مهدی برکشلی که آن زمان معاون فرهنگی وزارت فرهنگ و آموزش عالی بود و از قبل ارتباط داشتیم، رفتم. گفتم چون کتابداری خواندهام و فوق لیسانس گرفتم و در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران هم فعالیت کردهام. اگر در کتابخانهای کاری باشد، من در خدمتم. او هم گفت عبدالله لک مظاهری در آستانه بازنشستگی است. تو بعد از او، مدیرکل کتابخانه ملی باش. این، بهترین شغل برای شماست. چون در آن زمان، کتابخانه ملی ایران زیرمجموعه این وزارتخانه قرار داشت. برکشلی پایش را در یک کفش کرد که مرا به عنوان مدیرکل کتابخانه ملی برگزیند و حتی حاضر نشد ابتدا سرپرست باشم و کارم را ببیند و بعد، تصمیم بگیرد. و من در آذر 1358 به آنجا رفتم که درست تا آذر سال بعد ادامه یافت.
در آن سالهای اوان انقلاب و آشفتگیهای ناشی از آن، چگونه توانستید بهبود و ادامه فعالیتهای جاری کتابخانه را متناسب با شأن کتابخانه ملی ایران فراهم آورید؟ و حتی خواندهام که در دوره شما بود که کتابهای کتابخانه پهلوی محفوظ ماند و در صحت و دقت به کتابخانه ملی منتقل شد.
همینطور است. دوران خدمت من در کتابخانه دوران آشفتهای بود، با این همه موفق شدم با همکاری صمیمانه کارمندان کتابخانه مجموعه گرانقدر خطی و ایران شناسی کتابخانه پهلوی _ که پیش از انقلاب ریاست آن برعهده شجاعالدین شفا بود _ را به کتابخانه ملی منتقل کنم و تعدادی از کارمندان آن کتابخانه را هم به کتابخانه ملی بیاورم، چون یکی از مشکلات اصلی کتابخانه نداشتن کتابدار متخصص با درجات بالای کتابداری بود. در تاریخ 29 بهمن 1358 طی گزارشی، طرحی برای ادغام مرکز خدمات کتابداری و کتابخانه ملی در یکدیگر، مشترکاً از سوی من به عنوان مدیرکل کتابخانه و خانم زهرا شادمان سرپرست مرکز خدمات کتابداری به مرحوم حسن حبیبی، وزیر فرهنگ و آموزش عالی آن زمان ارائه شد که در واقع سازمان جدید و اساسنامه کتابخانه ملی آینده را در بر داشت. این طرح در ۴ فصل پیشنهاد شد، برای اجرای آن پافشاری کردیم، گمان میکنم این طرح، دو سال بعد از من پیاده شد و کتابخانه ملی از خدمات ذیقیمت کتابداران متخصص مرکز خدمات کتابداری و در رأس آنها بانو پوری سلطانی بهرهمند شد. از دیگر اتفاقات این دوره که باید اشاره کنم، کوشش برای ایجاد فضای لازم برای کتابخانه و گسترش آن بود چون واقعاً آن ساختمان کوچک بود. در همان خیابان قوامالسلطنه(سی تیرِ فعلی) روبهروی ساختمان کتابخانه، باشگاه افسرانِ سابق بود و زیرزمینی به هم متصل بودند. آنجا را مرحوم خلخالی در اختیار گرفته بود. پیش او رفتم ولی در جواب گفت عجب حوصلهای داری، هیچ چیز مملکت سر جایش نیست و شما دنبال جا برای کتابخانه ملی میگردید! درنتیجه کتابخانه سر جای خود ماند. با وجود مشکلات ساختاری و ساختمانی، از مهندس مهدی بازرگان اجازه انتقال نسخ خطی کتابخانه پهلوی به کتابخانه ملی را گرفتم. دوستان رفتند کتابها را فهرست کردند و آوردند و همانطور که گفته شد، کار دیگر، انتقال کتابهای ایرانشناسی و اسلام شناسی همین کتابخانه بود که همه را آوردیم. همچنین گردآوری و حفاظت و سازماندهی و اشاعه اطلاعات مربوط به آثار مکتوب (چاپی - خطی) در زمینه ایران شناسی - اسلام شناسی، خصوصا مدارک و اسناد و کتاب های مربوط به انقلاب اسلامی هم در همین دوره انجام شد. بکار گرفتن آخرین و جدیدترین پیشرفتها و نوآوریهای علم کتابداری برای پیشبرد اهداف کتابخانه ملی ایران و استفاده از تجربیات و مهارت کتابداران متخصص در امر سازمان دهی کتابخانه ملی و سرویس دهی به کتابخانههای ایران، تماس با مراکز ملی و بینالمللی کتابداری در جهان از دیگر کارهایی بود که توفیق یافتم و انجام دادم. به هر روی با همه گرفتاریها، دوران خدمت در کتابخانه ملی با صمیمیتی که کتابداران کتابخانه از خودشان دادند یکی از دورههای خوب خدمت من بود و بسیاری از همکاران آن دوره هماکنون از دوستان صمیمی من هستند.
سیدعبدالله انوار در دوره شما هنوز در کتابخانه ملی فعالیت میکرد؟
بله، او در آن زمان، مسئولیت بخش نسخ خطی کتابخانه را عهده دار بود.
وضعیت امروزِ سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران را چگونه میبینید؟
در یک کلام میگویم که این نهاد فرهنگی، امروز، شایسته نام ایران است.
منبع: روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید