1396/10/12 ۱۱:۱۶
وقتی من پارک ساعی را طراحی کردم، تعدد پارکها و بوستانها در تهران به گستردگی حالا نبود برای ٦ شهر ازجمله لاهیجان طرح شهرسازی دادم ما متاسفانه به طبیعت فکر نکردهایم و از دهه ٥٠ حدود ٩ موجود زنده را به انقراض کشاندهایم اگر همه نقاشان و معماران دور هم جمع شوند، نمیتوانند حتی یکی از کارهای خداوند را انجام دهند
طبیعت نقاشم کرد
رضا نامجو: نبوغ و تلاش، تمامی انسانهای بزرگ تاریخ را از دیگران متمایز کرده، اما در این میان نمیتوان نقش خانواده و محیط پیرامون را در بروز استعداد و خلاقیت نادیده گرفت. از میان هنرمندان شناختهشده ایران و جهان هم به احتمال آدمهایی از این دست کم نیستند. وقتی در خانه قدیمی پدربزرگش، چشم به سقفی میدوخت که نقاشیهایی به سبک معماری اصفهان داشت، علاقهاش به بوم و رنگ بیش از پیش شد و او را به سوی هنر نقاشی کشاند. صحبت از حسین محجوبی است؛ نقاش صاحبنام معاصر از خطهای که بهزعم خودش بیشترین چهرههای علمی و هنری از خاکش برخاستهاند. این هنرمند ٨٧سال پیش در لاهیجان چشم به جهان گشود و ٢٠سال پس از تولد راهی تهران شد تا مسیری نو را برای ادامه زندگی برگزیند. او حالا یکی از نقاشان شناختهشده در ایران و حتی جهان است، اما مسألهای که او را به چهرهای ویژه تبدیل کرده، طراحی پارک ساعی تهران است که سبب شده نامش برای همیشه در تاریخ ایران زمین ماندگار شود. به سراغ حسین محجوبی رفتیم تا برایمان از دوران کودکی تعریف کند و بگوید که چه مسیری را پیموده تا به نقطه کنونی برسد. همچنین فلسفه نقاشیهای او را مورد بررسی قرار دادیم و به اسب و درختی رسیدیم که در جهان حسین محجوبی جایگاه ویژهای دارند. ماحصل گفتوگوی تفصیلی ما با این نقاش مو سپید کرده را در ادامه میخوانید:
در ابتدا بفرمایید که در کجا به دنیا آمدید و چه شد به یکی از شناختهشدهترین نقاشان امروز ایران بدل شدید؟ من در این عالم عظیم و غریب به این نکته رسیدم که اگر همه نقاشان و معماران دور هم جمع شوند، نمیتوانند حتی یکی از کارهای خداوند را انجام دهند. اثر ما هر چقدر که زیبا و عجیبوغریب باشد باز هم از طبیعت الهام گرفته شده است. از سوی دیگر کار ما مصنوعی به شمار میرود، ولی آفریده خداوند، زنده است. هیچ چیزی در جهان خدا، بیهوده بهوجود نمیآید. در چرخه حیات، هر یک از موجوداتی که در نهان و آشکار دیده میشود، زاییده نظم عظیم جهان خداوند است. همچنین هر کسی برای کاری ساخته شده است. بهطور مثال فردی مقنی است و ٣٠متر درون زمین را حفر میکند. او دوست دارد چنین شغلی را انجام دهد. دیگری ذهن خلاقی برای ریاضی دارد و شخصی دیگر به فلسفه علاقهمند است. ما نیز بهنظر میرسد که برای نقاشی خلق شدهایم.
نخستین جرقه نقاشی چه زمانی در ذهن شما زده شد؟ زمانی که در لاهیجان زندگی میکردم و کلاس اول و دوم را پشتسر میگذاشتم، یک روز در کلاسی شلوغ نشسته بودم. در زمان بیکاری، کتابی را برداشتم و شروع به نقاشی کردم. خانم معلمی به نام حکیمی داشتیم که خداوند او را رحمت کند. مبصر کلاس به خانم معلم گفت «محجوبی درحال نقاشی است.» خانم معلم، مرا که در آن زمان هشتسال سن داشتم به جلوی تخته برد. گفتنی است خواهرم در هفت سالگی به مدرسه رفت، اما من در هشت سالگی راهی مدرسه شدم. در آن زمان چندان مهم نبود که با یکی، دوسال تأخیر به مدرسه برویم. در روزهای ابتدایی سال تحصیلی، خانم معلم به ما هفت، هشت کف دستی زد که چرا نقاشی میکنم! از آن زمان استعدادی در نقاشی داشتم، اما نکته بسیار مهم در گرایش من به نقاشی، طبیعت زیبای شمال ما بود. اگر آمار بگیرید، متوجه میشوید ٨٠درصد شخصیتهای عجیبوغریب در همه عرصهها ازجمله نقاشی متعلق به خطه شمال هستند. نمیدانم طبیعت شمال چه ویژگی خاصی دارد که این چهرهها را میسازد. دلیل عمده من برای این صحبت نیز جمعیت عظیم نقاشانی است که از گلستان، مازندران یا گیلان هستند و در این میان گیلان سهم بیشتری دارد.
بین خانواده فقط شما بودید که به این هنر گرایش پیدا کردید؟ هر کسی در هر رشتهای ازجمله علم، نقاشی و ادبیات وارد این عرصه میشود بهطورحتم ویژگی شاخصی دارد و اگر بتواند خودش را نجات دهد، موفق میشود کار کند. در فامیل ما نیز من قسر در رفتم. بعد از اتفاقی که در کلاس درس افتاد و از معلم کتک خوردم، در کلاس هفتم از یک معلم خطاطی، این هنر را نیز فرا گرفتم. او فردی به نام آقای مخمر بود که تابلوهای نقاشی نیز میکشید. همچنین یک نقاش ساختمان در اطراف ما بود که روی دیوارهای ساختمانهای بعضی از خانهها نقاشی میکرد و برایم جذابیت زیادی داشت. یک نقاش هم در رشت به نام آقای حبیب محمدی زندگی میکرد که معلم آقای محصص و آغداشلو بود. من گهگداری به رشت میرفتم و کارهای ایشان را از نزدیک میدیدم که تأثیر زیادی روی من گذاشت. نکته مهمتر اینکه خانه پدربزرگ ما که از طایفه عبداللهزاده بود، از معماری صفویه و قاجاریه بهره میبرد. سالنی بزرگ با دیوارهای بلند در خانه بود و حوض بزرگی در خانهاش وجود داشت. اگر دیده باشید در اصفهان و یزد روی سقف نیز نقاشی میکردند. سالن بزرگ خانه پدربزرگم چنین نقاشیهایی داشت و ١٢ ماه سال را با نقاشی روی سقف کشیده بودند. زمانی که در خانه پدربزرگم میخوابیدیم، تعجب میکردم چگونه این نقاشیها را کشیدهاند. همچنین ارسیهای رنگی در خانه داشتند که بسیار جالب بود. معرقکاری و آینهکاری نیز در این ساختمان وجود داشت. با وجود اینکه سن کمی داشتم همه این موارد برایم قابل توجه و جالب بود.
وضع مالی خانواده شما چطور بود؟ پدربزرگم جزو خانوادههای اعیان بودند. پدرِ پدربزرگ مادریام از طایفه عبداللهزاده بود و پدرم نیز از خانوادهای خیّر و اهل ذوق و هنر محسوب میشد. ریشههای اسکیزوفرنی در خانواده ما وجود دارد. البته اگر اسکیزوفرنی به سمت درستی هدایت شود، نبوغ پدیدار میشود و اگر بد پیش برود، گرفتاری ایجاد میکند. ٣٠درصد نقاشان آمریکایی نیز با اسکیزوفرنی دستوپنجه نرمکردهاند که ظاهرا از جهت هنری، فاکتور مهمی محسوب میشود. همانطور که گفتم وضع مالی ما هم از سوی پدری و هم از جهت مادری خوشبختانه خوب بود.
آنطور که در زندگینامه شما آمده، در سنین کودکی از خانههای قدیمی تأثیر میگرفتید و به همین دلیل به نقاشی روی آوردید. حال سوالی پیش میآید که آیا امکانات خوب خانواده باعث شد در سنین کم به تهران بیایید؟ این شرایط ادامه داشت و من هم کموبیش نقاشی میکردم. بعد از مدتی از استادم، تابلونویسی را فرا گرفتم و این کار را انجام میدادم. دوست داشتم خودم پول دربیاورم. از سنین کم تابلوهای مغازهها را مینوشتم و پول درمیآوردم، همچنین مرحوم پدرم بسیار دوست داشت کارهای اجتماعی و فرهنگی انجام دهد. ایشان پیشنهاد داد که در محل ما یک دبستان یا دبیرستان بسازند و کار ساختوساز را هم آغاز کردند، اما گزارش دادند که چنین کاری درحال انجام است و جلوی ایشان را گرفتند. سپس گفتند که پسرش یعنی من باید به مدرسه البرز برود و به صورت شانسی چنین موقعیتی برایم فراهم شد و از لاهیجان به تهران آمدم. دکتر مجتهدی، پدرم را میشناخت و در نتیجه من به تهران آمدم و سپس به دانشکده هنرهای زیبا رفتم.
شما به تهران آمدید و به مدرسه البرز رفتید. ماجرای نقاشی شما در این مدرسه به چه سمتی پیش رفت؟ خودآموز حرکت میکردید یا از محضر استادی هم بهره بردید؟ خودآموز بودم، اما کارهای تمام نقاشان تهران را به صورت تقریبی پیگیری میکردم، چون به نقاشی علاقه داشتم. میدانستم که در تهران میتوانم به صورت آکادمیک، نقاشی را دنبال کنم. نقاشانی مانند آشتیانی و ... را میشناختم و ذوق این کار در وجودم بود. همانطور که گفتم طبیعت شمال به گونهای است که ٨٠درصد شخصیتها در همه زمینهها را تحویل جامعه میدهد. از ٣٨-٧ نقاش معروف دهه ٤٠ و ٥٠، ٢٣ نفر متعلق به خطه گیلان بودند از جمله، بریرانی، محصص، زندهرودی و... زمانی که موزه معاصر ساخته شد، قرار بود دومین موزه را در گیلان بسازند. دستور دادند که شهرداری رشت، سالن مورد نظر را درست کند و ما نیز کارها را به اتفاق آقای آیدین آغداشلو و آقای دریابیگی جمع و از هر نقاش، دو کار خریداری کردیم یا هدیه گرفتیم. همه آثار را آماده کردیم و در سال ١٣٥٧ استارت زدیم، اما متاسفانه کار شکل نگرفت و تاکنون هم شکل نگرفته است. البته حالا هم بچههای شاخص زیادی در همه عرصهها ازجمله نقاشی در گیلان داریم.
سپس به دانشکده هنرهای زیبا رفتید. از روزهای نخستین دانشجویی بگویید و بفرمایید تصورتان از دانشکده با واقعیت یکسان بود یا خیر؟ چه کسانی را در این دانشکده ملاقات کردید؟ بله، من سه، چهار دانشگاه دیگر نیز ازجمله دانشکده علوم قبول شده بودم، ولی دیدم جای من در دانشکده هنرهای زیباست. آن زمان دانشکدهها تا این اندازه دانشجو نداشتند. معمارها برای امتحان، عکس ونوس و مجسمه هرکول را طراحی میکردند. کسانی که زمخت نقاشی میکردند، به معماری میرفتند و افرادی که تمیزتر نقاشی میکشیدند را به رشته نقاشی میبردند. چون نقاشی من خوب بود به رشته نقاشی رفتم. برای چند نفر هم به سرعت نقاشی کشیدم که آنها به معماری رفتند! بعد ازسال سوم دانشکده دیدم که با نقاشی نمیشود گذران زندگی کرد. به همین دلیل در تمام کلاسهای معماری ازجمله نقشهبرداری، متره و پرسپکتیو شرکت کردم. کارهای نقاشی ما با معمارها تقریبا یکی بود و دروس مشترکی مانند تاریخ هنر را با آنها داشتیم. مثلا یک استاد ریاضیات به ما پرسپکتیو درس میداد که درس مشترکی با معمارها محسوب میشد.
استادان نقاشی شما چه کسانی بودند؟ استاد حیدریان، آقای حمیدیان، آقای جوادیپور و یک خانم فرانسوی استادان نقاشی ما بودند. استاد امینیفر هم دکور را به ما درس میداد. از حدود صد دانشجویی که به دانشکده میآمدند، ٨٥ نفر فقط میخواستند لیسانس بگیرند تا حقوقشان افزایش پیدا کند و بقیه فقط میپلکیدند. از خیل عظیم همدورهایها تنها هفت، هشت نفر در نقاشی ماندند و صاحبنام شدند، مانند کلانتری، کاشی و شیبانی که شاعر نیز بود. سپس به سمت معماری رفتیم و در این حوزه خیلی جدی وارد شده و دفتر درست کردیم. همانطور که میدانید من برای ٦ شهر ازجمله لاهیجان طرح شهرسازی دادم. سپس دفتر فضای سبز ایجاد کردیم و طراحی فضای سبز جاهایی مانند استادیوم آزادی را انجام دادیم و تجربه خیلی موفقی داشتیم. همچنین نمایشگاه نقاشی را هر دوسال یک بار برگزار میکردیم. الان خودم نمایشگاه اختصاصی برگزار میکنم که حدود یکسال است شکل گرفته، بسیار جدی و فعال در این عرصه حضور داشتم و در تمام سبکها سیر و سیاحت میکردم تا ببینم بهطور مثال کوبیسم چه میگوید. تمام سبکها را حدود ١٥سال نقاشی کردم. شما میتوانید در کتابم ببینید که همه سبکها موجود است. بعدتر فهمیدم هر نقاش باید یک سبک داشته باشد که روی آن معروف شود. چون در حیطه فضای سبز کار میکردم، وقتی به محلههای دورافتاده تهران و قبرستانها سر میزدم، میدیدم که بعد از ٣٠سال میتوان کار دیگری انجام داد. مثلا برای باغ کودک، گل و گیاه میکاشتند و پس از هفت، هشتسال یک چرخه حیات در این مکان به وجود میآمد. در نتیجه تصمیم گرفتم نمایشگاهی از تمام خصوصیات گیلان ازجمله درختان تبریزی برگزار کنم که این درختان در کارهایم نمود داشتند. نمایشگاهی در پاریس برگزار کردم، زمانی که مرحوم چنگیز شهوق در خیابان صبای جنوبی حضور داشت همراه با مرحوم آلاحمد و سیمین دانشور از من میپرسیدند «داستان درختان چیست؟» میگفتم «عصرها که به میان طبیعت میروم گویی آدمی را از پایین به بالا میکشند.» که میگفتند «خیلی جالب است.» در آن زمان موزه مسکو میزبان آثار نقاشهای روسیهای بود. او در خاطراتش نوشته «جای محجوبی در اینجا خالی است که ببیند روسها با طبیعت چه کردهاند.»
چرا طراحی پارک ساعی در میان سایر پارکهای پایتخت متمایز جلوه کرد؟ وقتی من پارک ساعی را طراحی کردم، تعدد پارکها و بوستانها در تهران به گستردگی حالا نبود. یک پارک شهر و باغهای اطراف تهران تمام فضاهای سبز پایتخت را تشکیل میدادند. زمانی که محمدرضا پهلوی در سال ١٣٤٢ تصمیم به اجرای اصل ششم ملیکردن جنگلها گرفت، ١٢٥هزار متر از ٣٠٠هزار متر فضای موجود در فاصله میان عباسآباد تا ونک را تحویل گرفتیم و شروع به کاشت درخت براساس طرح کردیم. بدین ترتیب یکی از ارزانترین پارکهای تهران شکل گرفت.
به بقیه فعالیتهای شما نیز برسیم. آیا پس از پایان دوره کارشناسی، از دانشگاه فاصله گرفتید؟ پس از فارغالتحصیلی، ٦سال به فعالیت در شهرداری تهران پرداختم و طرحهایی پنج و حتی بیست ساله کشیدم. یادگارهای مرحوم ساعی در قسمت سمت راست ورودی پارک هنوز نیز دیده میشوند. نباید فراموش کنیم پارک با جنگل متفاوت است، چراکه تنها کاشت درخت مهم نیست، بلکه باید تجهیزاتی مانند پله، آبنما و موارد دیگر را لحاظ کنید. هر چند بهشخصه مخالف ایجاد مصنوعات مانند پله بودم و علاقه داشتم پارک را به شکلی طبیعی و بکر از طرح به مرحله اجرا برسانم. حتی هنوز که هنوز است مردم از تماشای جاده داخل پارک سر ذوق میآیند و پارک ساعی را متفاوت از دیگر پارکها میدانند. به نظر من پارک ساعی، طرحی بیآزار و بیادعاست.
طراحی پارک ساعی و حتی بازخوردهای این طراحی و دوران دانشکده شما را مورد بررسی قرار دادیم و به نخستین نمایشگاهتان نیز رسیدیم. به ما بگویید نخستین سفر شما به خارج از کشور در چه سالی رخ داد؟ مهمترین سفر من درسال ١٩٧٣ میلادی انجام شد. ایران در آن زمان شرایط خاصی داشت. در دهه ٤٠ شمسی، پول به دستم آمد و همراه با یکسری از نقاشان معروف مانند پیلارام، اویسی، کلانتری، محصص، سپهری و چند خانم به بازل سوییس رفتیم. در این شهر بازار مکاره بسیار بزرگی وجود دارد که هر ساله تمام گالریهای دنیا به آنجا میآیند. از ایران نیز ما به سوییس سفر کردیم و در ورودی بازار قرار داشتیم. همه دنیا، ما را به مینیاتور میشناختند و چون در نمایشگاه باید از مقابل ما عبور میکردند، کارهای عجیبوغریب و مدرن ما در همه سبکها را میدیدند که برای مخاطبان تعجبآور بود. یک شب ما را به جایی دعوت کردند که تمام گالریهای معروف نیز حضور داشتند. گالری «اسب سفید» ما را با گالریهای دنیا آشنا کرد. تمام نقاشها از همه جای دنیا در یک سالن بزرگ همه شمع به دست در این مکان حاضر میشدند تا با همدیگر و همچنین گالریدارها آشنا شوند. این جلسه باعث شد ما شهرت زیادی پیدا کنیم. سال بعد از گالریهای معروف اروپا آمدند و به شکل عجیبی در تهران نمایشگاه بر پا کردند. نمایشگاه بینالمللی مبلغ ٣٠هزار دلار در آن زمان فروش کرد که این اتفاق مانند بمب در دنیا ترکید. گالریدارها به سمت نقاشان ما آمدند و دو، سه قرارداد خوب بستند. درحال قرار گرفتن در روالی بودیم که در همه جای دنیا برای کارهای تجسمی وجود داشت، اما دیگر شرایط کار پیش نیامد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تمرکز شما بیشتر روی چه کاری بود؟ آیا معماری را نیز ادامه دادید؟ همچنین دلیل اینکه نقاشیهای شما بیشتر برآمده از طبیعت است، چیست؟ آیا زندگی و بالیدن شما در لاهیجان علت اصلی این موضوع است یا فلسفه دیگری دارد؟ ایران، سرزمین عجیبی است. تمام تمدنها از اینجا به دنیا پخش شده است. زمانی که میگوییم آریایی هستیم، دروغ نمیگوییم. درخصوص آثارم باید بگویم که همه کارهای من فلسفه دارند. شما ظاهرا یک منظره را میبینید که آلودگی هوا درونش نیست. اغلب هم طبیعت مخصوصا طبیعت شمال در آثارم دیده میشود. اسب و درخت، سمبل اصلی کارهای من هستند. اسب سمبل انرژی و درخت سمبل حیات به شمار میروند، اما اکنون ما به جای اسب، ماشینها را در زندگیمان گذاشتهایم و شاهد هستیم که چگونه درحال نابود کردن درختان هستیم. من تابلویی را ٤٠سال پیش کشیدم که در کتابم نیز موجود است؛ «دنیای محجوبی، محصول انسان». این تابلو متعلق به ٤٠سال پیش است. من چهار دهه قبل احساس میکردم زمین درحال خفهشدن است. تمام برجهای دنیا مانند نیویورک، پاریس، لندن و تهران و جمعیت ٦میلیاردی را بهعنوان خطر میدیدم. وقتی مقایسه میکنید، میبینید انسان با خودش و طبیعت چه کرده است. تمام کارهای من قبل از اینکه از آنها خوشتان بیاید، فلسفهای دارند و فلسفه همه آثارم این است که «انسان با خودش و طبیعت چه کار میکند؟» سوال این است که «چرا ویرانگری طبیعت؟» ما از دهه ٥٠ حدود ٩ موجود زنده را در عرض ٤٠، ٥٠سال از بین برده و به انقراض کشاندهایم. مگر انسان روی این زمین چه کاره است؟ برخی آدمهایی که حریص و مریض هستند و فکر میکنند دنیا دستشان است و زور دارند، باید به کمک علم از نطفه بیرون نیایند! الان همه فهمیدهاند آدم حریص، نهادش کج و بد است و سیر نمیشود. متاسفانه اغلب زمامداران دنیا نیز متعلق به همین طبقه هستند. بزرگترین بمب دنیا چند ماه پیش در پاکستان منفجر شد. این بمب تنها انسانها را نمیکُشد، بلکه کل موجودات زیبایی که پیرامون ما هستند را نابود میکند. خدا کند جنگ اتمی هیچگاه سر نگیرد، اما اگر این اتفاق بیفتد، زندگی بهطور کامل نابود میشود و دوباره باید از ابتدا آغاز کنیم. در آثارم، همه اعتراضم به انسان است و از او میپرسم که «پس چه زمانی میخواهی زندگی کنی؟» ما همه چیز داریم اما از خودِ زندگی دوریم. حالا نیز موبایل و اینترنت، گرفتاریهای جدیدی را ایجاد کرده است. البته منظورم این نیست که موبایل بد است، اما مردم را بیش از پیش گرفتار کرده است.
هنر اتفاقا باید به این مسائل بپردازد... کارهای من صرفا نقاشیهایی نیست که شما ببینید و خوشتان بیاید، بلکه همه خطابم به انسان است که «چه زمانی میخواهی زندگی کنی؟ همه زندگی در اختیارت است، اما آیا به زندگی پرنده نیز در اطرافت نگاه میکنی؟ آیا از خودت میپرسی این موجودات چه میخواهند؟» وقتی که بچه پرنده بتواند بپرد، وارد چرخه حیات میشود، اما اگر نتواند، از درخت پایین میافتد و به چرخه حیات دیگری ورود میکند و خوراک گربهها و مورچهها میشود و چیزی از او باقی نمیماند. نگاه کنید زبالههایی که انسان تولید کرده چه وضع وحشتناکی را ایجاد کرده است. از سوی دیگر خداوند نقش مقدسی به گل و گیاه داده است. روز پانزدهم اسفند ماه روز درختکاری است. در گذشته هر کودکی که به دنیا میآمد، به اسمش یک درخت میکاشتند. حتی در فرهنگ ما وجود دارد که به درختان دخیل میبستند، چراکه میدانستند از آن بهره میگیرند. کل داروهای درمانی موجودات زنده در گیاه است و در داستانهای اساطیری ما به صورت یک پرنده در درخت همیشه سبز سرو شیراز وجود دارد. من در طرحی گفتم «به جای اینکه دارو ساخته شود، باید درخت و پرنده باشد» و طرحم را نیز برای آرم پزشکان ارایه دادم که البته ظاهرا مورد موافقت قرار نگرفت. در هر صورت در تمام کارهایم، فلسفه و اعتراض وجود دارد و معنا یافت میشود. یعنی قبل از اینکه از کار خوشتان بیاید و بگویید «چقدر قشنگ است»، میبینید پشت کار چقدر داستان نهفته است.
منبع: شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید