1396/9/21 ۰۸:۱۹
قصه زایش پسر در خانوادههای ایرانی و کنشها و واکنشهای وابسته به این پدیده، از پیچیدگیهای زیست فردی و اجتماعی در این سرزمین به شمار میآید؛ کنشها و واکنشهایی خرافی و غمانگیز که ارزش زایش نوزاد دختر را در میان خانوادهها میکاست و موجب میشد زایش دختران، سور و جشن و شادی را در بسیاری از خانههای ایرانی در پی نداشته باشد.
گذری بر باورهای خرافی و قصهها و واقعیتها در پرورش پسران ایرانی در تاریخ
از گهواره زیبا تا خانه دیو نسیم خلیلی: قصه زایش پسر در خانوادههای ایرانی و کنشها و واکنشهای وابسته به این پدیده، از پیچیدگیهای زیست فردی و اجتماعی در این سرزمین به شمار میآید؛ کنشها و واکنشهایی خرافی و غمانگیز که ارزش زایش نوزاد دختر را در میان خانوادهها میکاست و موجب میشد زایش دختران، سور و جشن و شادی را در بسیاری از خانههای ایرانی در پی نداشته باشد. زایش پسر در تاریخ معاصر حتی در روزهای نزدیک به امروز، همچنان خوشیمن بوده است و امروز نیز در پارهای خردهفرهنگها هنوز اثری از آن نگرههای کهنه و فرسوده شاید بر جای مانده باشد. کلارا کولیور رایس، بانوی انگلیسی که در اواخر دوره قاجار به ایران آمده است، این واقعیت غمانگیز تاریخ اجتماعی را که ریشه غم بسیاری از زنان ایرانی در دورههای تاریخی میتواند باشد، در کتاب «زنان ایرانی و راه و رسم زندگی آنان»، با ادبیاتی اندوهبار و با اشاره به تفاوتگذاری میان زایش دختران و پسران از آغاز، اینگونه روایت میکند «مقدماتی که برای به دنیا آمدن یک پسر انجام میشود، جالب و بینظیر است اما اگر نوزاد دختر باشد ننو یا گهواره پارچهای زیبا جایش را به نوعی پستتر میدهد، نوزاد توزین نمیشود و هموزن او میان خویشان و دوستان شیرینی توزیع نمیگردد؛ از موسیقی، رقص پسران و برنامههای مهیج دیگر نیز خبری نخواهد بود. گاه احتمال دارد این شایعه که نوزاد پسر است پخش شود تا آبروی والدین حفظ گردد اما چند روز بعد، زمانی که حقیقت برملا شود کمتر کسی به مسأله توجه میکند [...] گاه لباسی دخترانه بر تن یک پسر میکنند تا احتمال خطر ناشی از چشم زخم یا حسادت دیگران را کاهش دهند». گذشته از رنجی که از وجود چنین دادههایی در زندگی دختران و زنان میتوان انگاشت، اما منابع تاریخ اجتماعی، همرأی و همسخن، از واقعیت زندگی و تربیت پسران در تاریخ اجتماعی نیز چشماندازی مثبت و امیدوارکننده ارایه نمیدهند؛ به نظر میرسد رفتار خانوادهها نسبت به پسران، تنها در آغاز زایش، آرمانی و ویژه بوده و آنچه در گذر زندگی آنان تا بزرگسالی رخ میداده، از زندگی دختران، کمتر رنجآور و غمانگیز نبوده است. مثلا شاید بپنداریم تنها دختران بودهاند که از سوی خانواده و فرهنگ دخترستیز، ناگزیر میشدهاند در سن پایین ازدواج کنند اما واقعیت آن است که پسران نوبالغ نیز وضعی بهتر نداشتهاند. یاکوب ادوارد پولاک، جهانگرد و پزشک اتریشی دربار ناصرالدینشاه قاجار در سفرنامهاش «ایرانیان و ایرانیان» مینویسد «پسرهای خوشبروبالای پدر و مادرهای تهیدست اغلب از هشتسالگی به خانههای اعیان وارد میشوند و در آنجا بهعنوان غلامبچه بین بیرونی و اندرونی پیغام میبرند و میآورند و اندکاندک نوکری یاد میگیرند: این رسمی است که متاسفانه اغلب به دلسردی و خرابی روحیه این بچههای بیچاره منجر میشود.» برای درک روشنتر زندگی و تربیت پسران در تاریخ اجتماعی ایران بهویژه در سدههای اخیر اما شاید بهتر باشد با کودکی آنها بهویژه ممنوعیت و سختگیریهایی شروع کنیم که درباره آنان به کار میرفته است؛ مثلا قصهها و روایتهای خرافی و تمثیلی در پارهای متنهای داستانی و عامیانه ثبت شده است که در آن با پدیدارسازی ترس و ارعاب در جان و ضمیر کودکان آنها را از کارهای شیطنتآمیز بازمیداشتهاند. این روایتها گویا بیش از دختران برای پسرانی گفته میشده که اندکی بازیگوشتر بودهاند «یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک دیو گندهای بود که بچههای بد و حرفنشنو را مثل تربچه توی دهنش میگذاشت و به یک گاز خرد میکرد و میخورد. یواشکی میآمد ته چاه آب و توی حوض و روی پشتبام و توی صندوقخانه و همه جاهایی که بچهها نباید بیمادر و تنها بروند. گاهی هم به شکل مرغ و خروس میشد و یا مثل درویش پشت دیوار کوچه مینشست و آواز میخواند و گدایی میکرد. اگر بچهای میخواست صورت خودش را در چاه یا حوض تماشا کند یا آنکه از صندوقخانه خوراکی بدزدد یا برای گنجشکگرفتن روی بام برود فورا مرجان دستش را میگرفت و میکشید و در دهنش را سفت میبست که جیغ نزند آنوقت بچه را یک گوشه لپش میگذاشت و مثل ابر تنوره میکشید و میرفت. همینطور بچههایی را که به مرغ و خروس اذیت میکردند و یا تنها به کوچه میرفتند قاپ میزد و زیر دندانهایش میگرفت و برای بچههایش میبرد. اگر مردم خبردار میشدند و سر به عقبش میگذاشتند خنجری از کمرش میکشید و میانداخت. همه صحرا پر از خنجر میشد و پای مردم را میبرید اگر از صحرای خنجر میگذشتند یک گلوله نمک از جیبش درمیآورد و میانداخت همه صحرا پر از نمک میشد و پاهای زخم آنقدر میسوخت که همه میافتادند». این قصه، روایتی از فرهنگ عامه بوده، قهرمان شرورش برای ترساندن پسربچههایی بهکارمیآمده است که به کارهای ناروا و خطرناک و بازیگوشی -از نگاه مادرانشان- دست میزدند یا حرف نمیشنیدند و جاهای خطرناک میرفتند یا گم میشدند که بر زحمت مادران برای نگهداریشان میافزود؛ گویی نگهداری از کودکان، نه وظیفه خانواده که راهی بوده است که کودکان برای گزیر از دیو و اجنه باید به تنهایی میآموختند. دیوهای قصهها بر پایه چنین روایتهایی گویی دستیاران خیالی مادران برای تربیت و مراقبت از پسران به شمار میآمدند. این دستیاران اما گاه چنان شرور روایت میشدند که همان مادران برای رهایی کودکان بازیگوششان، به بافت قصه میآمدند تا با آنها بجنگند. محمد حجازی، داستاننویس تاریخ معاصر ایران، این قصه و قصههایی دیگر از فرهنگ عامه را در کتاب «زیبا» روایت کرده، سپس ماجرای نبرد با مرجان -زن رباینده کودکان نافرمان در قصه- را چنین مینویسد «منزل مرجان در قله کوه بلندی بود که به آسمان میخورد همین که به خانه میرسید بچهای را که گرفته بود از دهنش بیرون میانداخت فورا بچهدیوها دورش جمع میشدند و پارهپارهاش میکردند و میخوردند و باز گریه میکردند و بچه آدم میخواستند. کدخدا به جنگ مرجان میرود [...] اما پشیمان میشود چون لشکر دیو آدم نیستند که بشود با آنها جنگ کرد هزارها شیر، ببر، کفتار، گرگ، فیل، اژدها و همه جور حیوانات دیگر در دهنه غار خوابیدهاند [...] پیرزنی بود که هفت پسر خیرهچشم خودسر داشت که هیچوقت به حرفش نمیرفتند و مرجان آنها را برده بود [...] یک چکمه فولادی و یک عصای آهنی خرید و به راه افتاد هفتسال از پیرزن خبری نشد تا آنکه یک روز خندهکنان وارد شد و یکراست به خانه کدخدا رفت و گفت کلید غار مرجان توی جیب من است. آن همه شیر و فیل که برای پاسبانی نگاه داشته هیچکدام از مرجان راضی نیستند زود لشکر بردارید برویم کاری بلدم که قشون دیو همه چشمهاشان را به هم بگذارند تا وارد مغاره بشویم و مرجان را بکشیم و بچههامان را بیاوریم. [...] آنها به غار رفتند و جلوی هر حیوان غذای خودش را گذاشتند و آنها مشغول خوردن شدند [...] مرجان فریاد میزد آهای شیرها بگیرید شیرها میگفتند چرا بگیریم تو سالها به ما کاه میدادی این پیرزن به ما گوشت داده. میگفت فیلها بگیرید فیلها میگفتند چرا بگیریم تو سالها به ما گوشت میدادی این پیرزن به ما کاه داده [و به این ترتیب] همه بچهها را از شکمشان بیرون کشیدند و شاد و خرم به ده آوردند و به مادرهایشان پس دادند اما بچهها در شکم دیو خوب فکر کرده و عاقل شده بودند و بعد از این حرف مادرشان را میشنیدند.» آنچنان که پیداست، کسی که بچهها را تربیت میکرد تا عاقل شوند و رفتار درست بیاموزند، نه مادران که دیوهای قصهها بودند که با بیرحمی، جهانی رعبانگیز در ذهن کودکانه پسران میساختند.
کودکانی که بازیگوش نبودند قصههایی که بازگفته شد، گوشههایی از شیوههای تربیتی مادران قدیم را روایت میکنند؛ روشهایی که موجب میشد کودکان ایرانی از هرگونه ماجراجویی و شور و شوق کودکانه دوری گزینند. پولاک، با انتقاد از تربیت ایرانیان مینویسد «آن بازیگوشی کودکانه و سرزندگی که در نظر ما اروپاییان برازنده پسرهای جوان است در مورد جوانان ایرانی و بهخصوص در حضور بیگانگان عیب بزرگی شمرده میشود[.] هر حرکت سریع بچه را منع میکنند و او را کرخ، آرام و کمحرکت بار میآورند.» این سختگیریها گاهی چنان بود که به خاطرههایی ویرانگر تا بزرگسالی آنان بدل میشد. آن روش سخت تربیتی، کوچکترین اشتباهها را از سوی پسرانی که هنوز کودکانه و خاماندیشانه به جهان مینگریستند، برنمیتافت. نمونه این سختگیری را در خاطرههای بسیاری از مردانی میتوان جست که کودکیشان در دورههای گذشته سپری شده است. محمدعلی اسلامیندوشن در کتاب «روزها» به خاطرهای تلخ از سفر به اصفهان و پرسه در بازار نقش جهان و دکان صنایعدستی اشاره کرده، مینویسد «مغازهدار درپوش جعبه آینه خود را بلند کرد و من بیاختیار دستم رفت توی آن و یک مدادتراش چهرهای رنگ که از مرمر بود برداشتم. به اندازهای این شی به نظرم دلربا آمد که نتوانستم از لمسکردنش خودداری ورزم. همان لحظه پدرم که پهلویم ایستاده بود بیاختیار سیلی محکمی به گوشم زد، بدانگونه که خون از گوشم بیرون جهید. با منظره خون همگی مضطرب شدند. مادرم جلو دوید و با گوشه چارقد آن را پاک کرد. با آنکه ناراحت شده بود نمیخواست حرفی بزند که علامت مخالفت با عمل پدرم باشد. [...] این سختگیری پدر البته خیلی بیشتر از حدی بود که میبایست نشان داده شود، ولی او هم بیاختیار به آن دست زده بود. من نه قصد دزدی داشتم و نه حتی قصد آنکه نشان دهم که مدادتراش را برایم بخرند؛ منظورم تماشا بود و همه این را میدانستند. ولی پدرم خواسته بود به من بفهماند که حتی تماشای بیاجازه و دست جلو بردن به نقطهای که حق آن داده نشده است، قابل مجازات است. نظرش این بود که نمیبایست به ابتکار خود دست جلو برد. اگر میخواستم میبایست بگویم که صاحب مغازه آن را به من نشان دهد». رفتارها و کنشهای عجیب و پیچیده خرافی نیز از زمان زایش نوزاد، بهویژه پسر، در فرهنگ عامه گزارش شده است که گویا هدف بر آن پایه و باور بوده است که کودک هرگز با شیطنتها و شرارتهای خود، آزردگی و زحمت خانواده را در پی نیاورد. محمود کتیرایی در کتاب «از خشت تا خشت» روایتهایی از کتابها و منابع فرهنگ عامه آورده است که چنین مینمایاند «برای اینکه کودک باهوش بشود جفت جنین را به یک سوراخ موش میتپانند، از سوی دیگر اگر رشته ناف بچه را در سوراخ موشی بگذارند بچه جز شرارت و بدی کاری نخواهد کرد. اگر ناف را به مستراح بیندازند بچه ثروتمند خواهد شد و اگر در خاکروبه بیندازند هرزه و عیاش خواهد شد [...] اگر جلو بچه هفت روزه یک شمشیر برهنه بگذارند بچه دلاور و بیباک خواهد شد». همین باورهای خرافی، تا کودکی، حتی گاه تا بزرگسالی آن نوزادان ادامه یافته، به یکی از ابزارهای ثابت تربیتی بدل میشده است. محمد حجازی، روایتهای دیگر در داستان «زیبا» دراینباره دارد «یکی بود یکی نبود یک بچهای بود اسمش حسین خیلی حرفنشنو و سرتق بود در هر جا و هر کاری دخالت میکرد مادرش میگفت حسینی تو پسری، جارو نکن ریشت کج درمیاید. پسر که رخت بشوید قدش کوتاه میماند. اگر توی مطبخ زیر دیگ را انگولک کنی اجنه آبگوشت را روی سرت خالی میکنند بدنت میسوزد و پوست صورتت مثل دیگ پلو بهم میچروکد مگر نمیدانی پسر همسایه سوزن نخ مادرش را برداشته بود میخواست خیاطی کند انگشتهایش عقربک شد؟ پرسیدم عقرباک چیست؟ گفت هر انگشتش یک عقرب شده بود [...] باز میگفت واویلاه که اگر بچه بخواهد آتش کرسی را به هم بزند یا فتیله چراغ را پایین و بالا بکشد هماندم کاکا جهنمی مچش را میگیرد و نفت به جانش میپاشد و علوش میزند».
پسران یا پرندگان خانگی این روایتهای ترسناک و این شیوههای سختگیرانه تربیتی اما آیا تفاوت نگهداری دختران و پسران را نشانگر است؟ آیا خانوادههای ایرانی شادمان از داشتن پسر، پس از مدتی از شادمانی خود پشیمان میشدند، آنگاه که میدیدند نگهداری و تربیت پسران از دختران دشوارتر است؟ پولاک، دادههایی از زندگی مادران پسردار روایت میکند که نشان میدهد در گذشته، نگهداری پسران جز زمینههای تربیتی، از دیگر زمینهها نیز در نگاه این مادران، از نگهداری دختران دشوارتر بوده است «مطلب دیگری که جلب نظر میکند این است که مرگومیر پسربچهها بیش از دختربچههاست و این حقیقت چنان آشکار است که در نالهها و شکایتهای مادران نیز به صورتی انعکاس یافته است و آنها از اینکه بزرگکردن و به عرصه رساندن پسر کار مشکلی است مینالند.» این داده تاریخی البته تنها به سفرنامه پولاک منحصر نمیشود؛ کلارا کولیوررایس نیز در این زمینه روایتهایی دارد «کودکان، هنگام نوزادی بهطور اعم سالم و جذابند اما در موارد بسیار به دلیل عوامل وراثتی و بیشتر به سبب عدم دقت و نداشتن دانش لازم در پرورش آنها، در نه ماهگی یا یک سالگی ضعیف و بیمارگونه میشوند [...] بنا به اظهار یکی از مقامها، در یک ناحیه هشتادوپنجدرصد کودکان پیش از دوسالگی از بین میروند و بقیه که یکدهم کودکانند زنده میمانند و رشد میکنند. احتمال دارد این موارد حد اعلی و نهایت مسأله را نشان دهد، اما اطلاعات و دادههای موجود حاکی از آن است که به زحمت بیش از چهل تا پنجاهدرصد کودکان بخت زندهماندن و بزرگشدن دارند». این جهانگرد انگلیسی هرچند واقعیتهای تلخی درباره کودکان ایرانی و شیوههای نادرست نگهداری از آنها را بیان میدارد، اما با گونهای خوشبینی، دلسوزی قلبی و مهربانی خانوادههای ایرانی را نیز درمییابد و ریشه آن شیوههای نادرست را در جایی دیگر میجوید «علت عمده این مسأله خرافات، نادانی، و قدرگدایی است، نه کمبود و نبود عشق و محبت.» هرچند مهربانی مادرانه و پدرانه درباره هر کودک بهویژه پسر -که به علتهایی عجیب در خانوادهها محبوبتر بوده است، واقعیت دارد، اما دادههای منابع تاریخ اجتماعی بهویژه سفرنامهها نشان میدهد که آنان در آن روزگار، چندان نیز قدر این نوباوگان محبوب زندگیشان را نمیدانستهاند. ادوارد پولاک مدعی میشود کودکان ایرانی نه زیر سقف خانه و با تعلیم و تربیت مادران دلسوز و مراقب خویش که زیر آسمان خدا و همانند پرندگان رهاشده در حیاط خانه بزرگ میشوند «تا هفت سالگی بچه در معیت مادر، زنان خدمتکار و کنیزان حرمسرا و آن هم بیشتر به بازی در زیر آسمان میگذراند. جمع بچههایی که بازی میکنند و خوشحالند، با سنین مختلف، جنس و رنگ پوست گوناگون و همچنین مرغها و پرندههای متعدد خانگی، همه و همه در بیننده مانند باغوحش یا سرطویلهای اثر میگذارد. چهبسا بچهای توی حوضی که در وسط حیاط است میافتد و اگر کمکی نرسد همانجا میمیرد. بچههای طبقات فقیر بیهیچ نظارتی و سرپرستی جلو منزلها یا بر روی تپالههای معابر تنگ درهم میلولند». اینجاست که میتوان پرسید انگاره برتری این پسران بر دختران چه بوده که در تربیت و شیوه زندگی درست و سالم آنها تأثیر نداشته است؟
منبع: شهرورند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید