75 سال از ورود مهاجران و آوارگان لهستانی به ایران گذشت

1396/9/1 ۰۸:۴۱

75 سال از ورود مهاجران و آوارگان لهستانی به ایران گذشت

در جنگ دوم جهاني و در فاصله سال‌هاي 1939 تا 1945، شش ميليون شهروند لهستاني به قتل رسيدند. هزاران نفر با تهديد سرنيزه‌هاي سربازان شوروي، به تبعيدگاه‌هاي سرد سيبري رانده شدند و شمار اندكي از آن‌ها كه از رنج‌هاي هولناك تبعيد نجات پيدا كردند، به اجبار در گوشه و كنار جهان پراكنده شدند. در این گزارش این رویداد تلخ تاریخی را به روایت کتاب‌های «فجایع جنگ جهانی دوم» و از «از ورشو تا تهران» بررسی کرده‌ایم.


جنگی که هزاران لهستانی را آواره تبعیدگاه‌ها کرد
 
 
 
در جنگ دوم جهاني و در فاصله سال‌هاي 1939 تا 1945، شش ميليون شهروند لهستاني به قتل رسيدند. هزاران نفر با تهديد سرنيزه‌هاي سربازان شوروي، به تبعيدگاه‌هاي سرد سيبري رانده شدند و شمار اندكي از آن‌ها كه از رنج‌هاي هولناك تبعيد نجات پيدا كردند، به اجبار در گوشه و كنار جهان پراكنده شدند. در این گزارش این رویداد تلخ تاریخی را به روایت کتاب‌های «فجایع جنگ جهانی دوم» و از «از ورشو تا تهران» بررسی کرده‌ایم.

 
 سال 2017 هفتاد و پنجمین سالگرد ورود مهاجران و آوارگان لهستانی به ایران در خلال جنگ جهانی دوم است. در این گزارش به کتاب‌های «فجایع جنگ جهانی دوم» نوشته حمید عشقی و «از ورشو تا تهران» روایت محمدعلی نیک‌پور نگاهی انداخته‌ایم که در ادامه می‌خوانید:

 

در ساعت 45/5 دقيقه بامداد اول سپتامبر 1939 ميلادي سربازان رايش سوم از مرزهاي لهستان عبور كردند و به سرعت به پيشروي خود ادامه دادند. هفده روز بعد ارتش سرخ شوروي، مرزهاي ديگر لهستان را پشت سر گذاشت و به گرفتن شهرهاي اين كشور همسايه پرداخت. نيروهاي مقاومت لهستان كه از دو سو مورد حمله قرار گرفته بودند، تنها چهار هفته توانستند به پايداري خود ادامه دهند. سرانجام پس از كشته شدن سيصد هزار نفر، نبردها در روز 28 سپتامبر به پايان رسيد. كشور لهستان ميان مهاجمان ارتش سرخ و سربازان رايش سوم تقسيم شد و هزاران انسان بي‌گناه به اسارت درآمدند و سپس آواره شدند.

در جنگ دوم جهاني و در فاصله سال‌هاي 1939 تا 1945، شش ميليون شهروند لهستاني به قتل رسيدند. هزاران نفر با تهديد سرنيزه‌هاي سربازان شوروي، به تبعيدگاه‌هاي سرد سيبري رانده شدند و شمار اندكي از آن‌ها كه از رنج‌هاي هولناك تبعيد نجات پيدا كردند، به اجبار در گوشه و كنار جهان پراكنده شدند. 120 هزار تن از این جمعیت پس از پشت سر گذاشتن شرایط سخت و طی توافق نامه دولت لهستان با شوروی سابق، از طریق بندر انزلی در تاریخ 1321 هجری شمسی وارد ایران شده و به اردوگاه بندر انزلی پناهنده و پس از مداوا، بخشی از این جمعیت در انزلی ساکن شده و بخشی دیگر به شهرهای بزرگ کشور مهاجرت کردند.


لهستانی‌های جنگ‌زده در ایران
کتاب «فجایع جنگ جهانی دوم» تالیف حمید عشقی به تاریخ مهاجرت لهستانی‌ها در جنگ جهانی دوم به ایران پرداخته و مسائلی مانند کشتار دسته‌جمعی، قحطی و تجاوز پرداخته شده است.

در بخش‌هایی از کتاب «فجایع جنگ جهانی دوم» به آوارگان جنگ پرداخته شده است و روایتی از لهستانی‌های جنگ‌زده در ایران ارائه می‌دهد. درباره ورود آوارگان لهستانی به ایران می‌خوانیم: «تلفات بالای ارتش سرخ از یک سو و فشار ارتش آلمان از دیگر سو موجب شد تا استالین پس از مذاکره با مقامات انگلیسی و امریکایی دستور آزادی باقی‌مانده اسرای لهستانی را صادر نماید. براساس توافق استالین با قدرت‌های غربی، اتحاد شوروی تعداد زیادی از افسران باقی مانده لهستانی را در قالب ارتشی جدید تحت هدایت ژنرال ولادیسلاو آندرس سازمان‌‌دهی نمود اجازه داد تا این ارتش به همراه اسرای غیرنظامی از اتحاد شوروی خارج شده و وارد خاک ایرن شود.

این در حالی بود که ایران در اشغال نیروهای انگلیسی و روسی قرار داشت. هدف از خروج این افرد از خاک اتحاد شوروی، ورود آنان به خاورمیانه و انضمام آنان به نیروهای انگلیسی برای جنگ با قوای محور بود. نخستین گروه از مهاجرین که شامل 2.900 سرباز و مهاجر لهستانی بود در مارس 1942 با چهار گستی روسی از طریق دریای کاسپین وارد بندر انزلی شدند. طی یک ماه بعد تعداد آنان به بیش از 12 هزار نفر رسیده بود. بنا بر اسناد تاریخی این افراد از بیماری و سوء تغذیه و خستگی و فرسودگی ناشی از کار اجباری در گولاکها رنج می‌بردند؛ اما به محض ورود به ایران با کمک‌های انسانی ایرانیان و نیروهای متفقین مواجه شدند.»

یکی از لهستانی‌ها آواره در این کتاب نوشته است: «ما سوار بر کشتی شدیم در حالی که گرسنه و رنجور بودیم. ما سرزمین سختی‌ها را ترک کردیم و این به مانند رؤیا بود. زمانی که به بندرانزلی رسیدیم، بارش باران به استقبال ما آمد. آنجا سرزمینی گرم‌تر و سرسبز با مردمانی مهربان بود...»
 
برخی از افرادی که از نزدیک شاهد ورود وضعیت آوارگان لهستانی به ایران بودند، در تشریح شرایط وخیم آنها چنین می‌نویسند: «یک عکاس ایرانی در انزلی به نام غلام رحیمی که تصاویر ورود این آورگان را ثبت نموده است، در خاطراتش می‌نویسد: «یک روز صبح وقتی که از خواب بیدار شدم شاهد کشتی‌هایی بودم که‌ آوارگانی را تخلیه می‌کردند. آنان زشت، لاغر و بیمار بودند و لباس‌هایی کهنه در برداشتند. یکی از دوستان من که نجار بود برای قربانیان تابوت می‌ساخت. به طور میانگین روزانه 50 نفر جان می‌باختند.»

ادعا شده تصویر گرفته شده توسط رحیمی مستندترین اثر درخصوص مصیبت‌ آوارگان به محض ورود به ایران است؛ اما این مجموعه تصاویر هرگز به طور کامل شناسایی نشد و چاپ نگردید. غلام رحیمی در سال 1999 و در سن 83 سالگی درگذشت؛ اما یکی از دوستانش می‌گفت که او تا آخرین روز حیاتش فراموش نکرد روزی را که از خواب برخواست و ورود آوارگان مصیبت‌دیده لهستانی را دید.»  

برخی عکاسان در رابطه با حضور لهستانی‌ها در ایران  تصاویری را ثبت کردند. تصاویری که می‌تواند گویای وضعیت ورود آنها به ایارن باشد: «گروه‌های دیگر از آوارگان لهستانی از طریق خاک ترکمنستان وارد استان خراسان شده و در مشهد اسکان گزیدند. بیشتر آوارگان پس از ورود به ایران به اردوگاه‌های مختص خود اعزام می‌گردید و در آنجا گندزدایی شده و لباس‌های جدید و آذوقه دریافت می‌کردند. تعدادی از مردان و زنان جوان در ارتش آندرسن ثبت‌نام نموده و تحت آموزش‌های نظامی قرار گرفتند. تعدادی از کودکان یتیم که فاقد سرپرست بودند در یتیم‌خانه‌های اصفهان و تهران تحت قیمومیت قرار گرفتند. یک عکاس اصفهانی به نام ابوالقاسم جلا از این کودکان عکس‌هایی گرفت که بعدها در کتابی به نام بچه‌های اصفهان چاپ شد.»

کتاب دیگری که به این رویداد تلخ تاریخی پرداخته «از ورشو تا تهران» روایتی از محمدعلي نيك‌پور است. وی راوی «هلن استلماخ»  كودك 8 ساله‌اي است كه در آن روزها طعم تلخ تبعيد و آوارگي را چشيده و يكي از همان مهاجراني كه پس از گذشت سال‌ها، خاطرات خود را از روزهاي توان فرساي جنگ بازگو كرده است. وی که زاده ۱۳۱۰ شهر کراکوف لهستان است پنجم اردیبهشت 1396 درگذشت.

استلماخ داستان زندگي خود را با حسرت و اندوه آغاز مي‌كند و مي‌گويد: «امروز همه چيز برايم تمام شده و تبديل به يك رويا گشته و جز حسرت و آه چيزي از گذشته نمانده است. اما مي‌توانم داستان آن روزگار را قصه‌وار تعريف كنم». بدين سان خواننده پا به پاي ماجراهاي زندگي پرفراز و نشيب هلن استلماخ، از روزهاي خوش سال‌هاي آغازين زندگي او مي‌گذرد و به روزها و سال‌هاي دهشت‌بار تبعيد مي‌رسد. سپس آوارگي و اقامت او را در تهران مي‌نگرد و از سخت‌كوشي و پايداري شگفت‌آور او و مادرش ماجراها مي‌خواند كه هر كدام حكايت از ستمي دارد كه در آن ساليان جنگ و ويراني، بر انسان‌هايي همچون او رفته است.

هنگامي كه ارتش سرخ، ورشو، پايتخت لهستان، را تسخير مي‌كند، خانواده هلن در شهر كوچك «هرودنو» در صد كيلومتري ورشو زندگي مي‌كردند. روزي سربازان شوروي آن‌ها را وادار مي‌كنند كه خانه و زندگي خود را رها كنند و راهي تبعيدگاهي شوند كه براي آن‌ها در نظر گرفته بودند. هلن مي‌گويد: «بايد آماده حركت مي‌شديم. ماشين‌ها و كاميون‌هاي باري نظامي روس‌ها در بيرون خانه منتظر ما بودند و سربازان روس فرصت را تنگ كرده و فرياد مي‌زدند كه حركت كنيم. نمي‌دانستيم به كجا و براي چه خواهيم رفت. همه چيز شبيه يك كابوس بود. هزاران سوال كه هرگز براي آن‌ها جوابي وجود نداشت، در سرم مي‌پيچيد. از خودم مي‌پرسيدم آيا دوباره به خانه قشنگي كه در آن به دنيا آمده بودم، باز خواهم گشت؟»

اين مهاجرت ناخواسته در شبي سرد و تاريك از ماه سپتامبر 1939 آغاز مي‌شود. سربازان، كاميون‌ها را مملو از تبعيديان مي‌كنند و با وضعيتي رقت‌بار و دردناك آن‌ها را به مقصدي نامعلوم مي‌برند. در راه نيمي از تبعيديان مي‌ميرند و ديگران، ناگزير، جسدهاي سرد مردگان را به بيرون پرتاب مي‌كنند «همه با خودشان مي‌گفتند آن‌هايي كه تلف شده‌اند، راحت شدند.»

هلن استلماخ همراه مادرش نظاره‌گر رنج‌هاي انسان‌هاي پيرامونش است. پدر او را دستگير كرده‌اند و اموال خانواده‌اش را به غارت برده‌اند. تبعيديان را در مسافتي ديگر با قطار باري، كه مخصوص حمل حيوانات بود، به سوي سيبري مي‌برند. هوا 40 درجه زير صفر است. هلن مي‌گويد «ما نام روزها و تاريخ را گم كرده بوديم و از پنجره تاريك و سياه دود گرفته تنها نور و روشنايي را از بيرون مي‌ديديم.»

هلن و مادرش نزديك به دو سال در منطقه‌اي نظامي سيبري در بازداشت به‌سر مي‌برند. شيوع انواع بيماري‌ها بر سختي روزگار آن‌ها مي‌افزايد. كمبود غذا، بيماريي را رواج داده بود كه سبب ريختن دندان‌ها مي‌شد. او مي‌گويد «آرزوي همه ما مرگ بود. دلمان مي‌خواست قبل از مردن يك وعده غذاي گرم مي‌خورديم» نيروهاي دولت كمونيستي شوروي هر روز تبعيديان بخت برگشته را به اردوگاه‌هاي كار مي‌بردند و آن‌ها را وادار مي‌كردند كه با اندك توش و تواني كه برايشان مانده است، در ازاي خوراكي ناچيز، كار كنند. شمار مهاجران لهستاني كه در اين زمان در اردوگاه‌هاي سيبري به‌سر مي‌بردند، به 115 هزار لهستاني (شامل 78 هزار غير نظامي و 37 هزار نظامي) مي‌رسيد.

 

سرانجام تبعيديان را آزاد مي‌گذارند كه به جاهاي ديگر بروند. استلماخ مي‌گويد «اول باورمان نمي‌شد. ولي حقيقت داشت. اما مگر ناي رفتن و توشه سفر داشتيم؟ يك مشت مردم مفلوك، مريض و فقير كه قدرت انتخاب مسير را نداشتند. پناهگاهي و حمايتي در كار نبود. ما را سرگردان و به اميدي واهي رها كرده بودند و ديگر حتي آش روزانه زندان هم قطع شده بود. ما هم هر كدام به نوعي نقشه فرار مي‌كشيديم و نوعي اميد در دل‌هامان زبانه مي‌كشيد.»

از اين به‌ بعد فداكاري‌هاي مادر هلن كه با زبان روسي آشنا بود، آن‌ها را از چنگ مصائب و دشواري‌ها رها مي‌كند. زمان كوتاهي نيز سرنوشت اين مادر و دختر با زن جوان لهستاني ديگري گره مي‌خورد. سفر با كشتي و رسيدن آن‌ها به بندر انزلي نيز خالي از سختي‌ها و رنج‌ها نبود. شماري از تبعيديان جان خود را از دست مي‌دهند و كاركنان كشتي به ناچار جسد آن‌ها را به داخل دريا پرت مي‌كنند. استلماخ مي‌گويد «كشتي نبود. بلكه يك تابوت دسته جمعي بود كه مرده‌ها و زنده‌ها به طور مساوي در آن روي هم مي‌غلتيدند.»

سرانجام آن‌ها وارد بندر انزلي مي‌شوند و از طرف صليب سرخ بين‌الملل از مهاجران استقبال مي‌شود. استلماخ نفسي به آسودگي مي‌كشد و مي‌گويد «براي اولين بار بعد از دو سال، راحتي را بدون بيم و هراس تجربه كرديم» اما هنوز حادثه‌هاي ديگري در راه بود. در مسير رشت به تهران يكي از اتوبوس‌هاي حامل اسيران لهستاني در رودخانه سپيد رود سقوط مي‌كند و همه سرنشينان آن كشته مي‌شوند. دختر جوان اين اتفاقات را مي‌بيند و مي‌گويد «انگار ما فقط براي گريستن و درد كشيدن خلق شده بوديم» اما اميد خود را از دست نمي‌دهد، به ويژه آن كه مادر او استوار و مصمم است تا در برابر رنج‌ها پايداري كند. همه آن‌ها آرزوي بازگشت به كشورشان را دارند.

تبعيديان لهستاني در تهران، در كمپ‌هاي مخصوص نگهداري مي‌شوند. اين زمان نخستين ماه سال 1321 خورشيدي است. سكونت آن‌ها در چادرهاي كمپ يك سال و نيم طول مي‌كشد. صليب سرخ تصميم مي‌گيرد كه مهاجران را به كشورهاي ديگر منتقل كند. اما رفتن آن‌ها از ايران، آرزوي تبعيدشدگان را براي رسيدن به ميهن‌شان را بر باد مي‌داد. پس مادر و دختر تصميم مي‌گيرند كه از كمپ فرار كنند تا اميدهاي بازگشت را از دست ندهند. مادر هلن به او مي‌گويد «اگر در ايران بمانيم اين اميدواري هست كه روزي به ورشو برگرديم.»

از اين پس ماجراهاي ديگري بر آن‌ها مي‌گذرد. حمايت يك خانواده زرتشتي از آن دو و مهرباني ايرانيان با مهاجران آن‌ها را آرام آرام با جامعه و فرهنگ ايراني انس مي‌دهد. جنگ به پايان مي‌رسد. اما آن‌ها هنوز راه طولاني ديگري در پيش دارند. اتفاقات يكي پس از ديگري روي مي‌دهند و خواننده را با خود به دهه‌هاي پيش مي‌برند. دشواري استلماخ و مادرش در اين‌جاست كه دولت لهستان، به اجبار، نظام كمونيستي را پذيرفته بود و آن‌ها ديگر تمايلي براي بازگشت به كشورشان نداشتند. آغاز به كار مغازه‌داري، ماجراي پيدا كردن پدر، ازدواج و حوادث پس از آن، همه در كتاب «از ورشو تا تهران» و از زبان هلن استلماخ بازگو شده است.

ارزش خاطرات اين زن مهاجر لهستاني بيش از آن است كه تنها شرح رويدادي غم‌انگيز به حساب آيد. حتي مي‌توان گفت كه موضوع كتاب براي درك بهتر اوضاع اجتماعي ايران در دهه بيست، از اهميت بسياري برخوردار است. محمدعلي نيك‌پور كه نوشتن خاطرات و سرگذشت هلن استلماخ را بر عهده داشته است، در ابتداي كتاب فشرده‌اي از تاريخ لهستان و پيوندهاي سياسي و فرهنگي اين كشور با ايران را مي‌آورد تا زمينه نقل ماجراي بعدي فراهم شود.

نويسنده گاه از توصيف حالات چهره و رفتار استلماخ، هنگام بازگويي خاطراتش، نكته‌هايي را با خواننده در ميان مي‌گذارد. يك‌جا مي‌نويسد «صداي خانم استلماخ بغض‌آلود است». باز در صفحات بعد مي‌آورد «در اين هنگام خانم استلماخ با گفتن خاطراتش به گريه مي‌افتد و از ادامه صحبت‌هايش تا لحظه‌اي كه كاملا آرام مي‌شود، باز مي‌ماند» يا خواننده را از اتفاقاتي كه هنگام مصاحبه روي مي‌داده است، مثل زنگ تلفن و صحبت‌هاي مصاحبه‌شونده، آگاه مي‌كند. نويسنده با اين شگرد، خواننده را به فضاي گفت‌وگو مي‌كشاند و بر گيرايي و اثرگذاري كتاب مي‌افزايد.

هلن استلماخ همه جا از ايران به نام «كشور دوم من» ياد مي‌كند و خود را قدرشناس ايرانيان مي‌داند و مي‌نويسد «ايران را دوست دارم. اگر قلبم متعلق به لهستان است، اما تمامي وجودم به كشور ايران وابسته است و خود را يك ايراني كامل مي‌دانم و در وطن‌پرستي از ديگران كمتر نيستم». به هر روي استلماخ پس از پايان خاطراتش، با يادكرد از آن روزهاي تيره جنگ، با درد و تاثر مي‌گويد «در اين ميان سهم ما چه بود و جريمه نابودي ميليون‌ها انسان، فلاكت و خفت ما اسيران لهستاني را چه كسي مي‌داد؟» اين سخن او حس همدردي خواننده را بر مي‌انگيزد. كتاب ياد شده همراه با تصاويري از ساليان مختلف زندگي هلن استلماخ، منسوبان و خويشاوندان اوست.

 

منبع: ایبنا

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: