1396/5/1 ۱۰:۲۵
جهانی كه ما در آن زیست میكنیم برساخته نظام گفتمانی و قراردادهای جمعی ما است
نسبیانگاری و روایت بوغوسیان از آن جهانی كه ما در آن زیست میكنیم برساخته نظام گفتمانی و قراردادهای جمعی ما است
محسن آزموده: پرسش از چیستی معرفت، امكان و محدودههای آن مهمترین مساله فلسفه جدید است. از زمانی كه رنه دكارت، فیلسوف فرانسوی در همه آنچه انسان میتواند بداند شك كرد، تا به امروز فیلسوفان همواره درگیر این سوال بودهاند كه آیا انسان راهی به معرفت و شناخت جهان واقعی دارد یا خیر؟ آیا میتوان معرفتی یقینی و در نتیجه مطلق كسب كرد یا خیر؟ حتی معنای معرفت چنان كه افلاطون آن را «باور صادق موجه» میخواند نیز مورد شك و تردید واقع شد و بسیاری از فلاسفه كوشیدند با كم و زیاد كردن عناصر این تعریف آن را حك و اصلاح كنند. در این میان بسیاری به سبك و سیاق نسبیانگاران كهن مدعی شدند تعریف معرفت هرچه میخواهد باشد، اصولا معرفت مطلق و یقینی امكانپذیر نیست و واقعیت از هر منظر و چشماندازی به صورت متفاوتی جلوهگر میشود. رشد و گسترش نسبیانگاری در زمانه ما تا جایی صورت گرفته كه حتی در مباحث روزمره و گفتوگوهای عمومی نیز طنین آن شنیده میشود، وقتی بحث و مكالمهای به طول میانجامد، طرفین به سادگی با طرح این ادعا كه «حقیقت نسبی است» و «هیچ مبنای قطعی و یقینیای نمیتوان یافت» خیال خود را راحت میكنند و پا پس میكشند و جالب است كه به نحوی «مطلق انگار»تر بر موضع خویش پای میفشارند! بیآنكه به پیامدهای اساسی این اظهارنظر خود بیندیشند. در دهههای اخیر در حوزههای گوناگون فلسفی یعنی هم در سنت فلسفه تحلیلی و هم در سنت قارهای برخی از متفكران میكوشند به طور جدی با این نسبیانگاری مقابله كنند و در برابر سلطه بلامنازع نسبیانگاری عرض اندام كنند. پروفسور پل بوغوسیان، فیلسوف معاصر امریكایی ارمنیتبار از چهرههای سرشناس فلسفه تحلیلی است كه در كتاب «هراس از معرفت» به نقد نسبیانگاری پرداخته است. این كتاب را سال گذشته یاسر میردامادی به فارسی ترجمه و نشر كرگدن آن را منتشر كرد. به همین مناسبت با حسین شیخ رضایی استاد فلسفه تحلیلی و از مدیران نشر كرگدن درباره كتاب و نسبیانگاری گفتوگویی صورت دادیم كه از نظر میگذرد.
نخست بفرمایید اهمیت موضوع نسبیانگاری یا نسبیگرایی به نحو عام و نسبیگرایی معرفتی به شكل خاص در روزگار ما چیست و آیا این مسالهای مبتلا به آدمیان روزگار ماست یا صرفا مسالهای فلسفی است با تاریخی قدیم و جدالی همیشگی؟
شاید بشود گفت نسبیانگاری و خصوصا نسبیانگاشتن اخلاق از دوران باستان آموزهای مطرح و چالشبرانگیز بوده است. به عبارت دقیقتر، هر جا گروه، قبیله و تمدنی به واسطه جهانگشایی یا دادوستد یا عوامل دیگر با اغیار و خارجیها و افرادی از تمدنهای دیگر و در یك كلام با «دیگریها»، مواجه شده و پا را از دنیای خود بیرون گذاشته است دیده كه دیگران در بسیاری از آداب و سنن و رسوم و هنجارهای اخلاقی و معرفتی تفاوتهایی با او داشتهاند و از این مهمتر آنكه این دیگریها نیز رویه و كار و هنجارهای خود را «درست» و «مدنی» و «موجه» میدانستهاند. چنین تنوعی در نظامهای هنجاری و معرفتی به علاوه این نكته كه طرفداران این نظامها همگی خود را در پذیرش آنچه قبول داشتهاند برحق میدیدهاند به شكل طبیعی این آموزه را به ذهن برخی متبادر كرده است كه چه بسا همه داوریها و دانستهها و قواعد و هنجارها نسبی باشد و تنها بتوان از درستی و روا بودن آنها برای جمعی خاص و در زمانی معین سخن گفت و جهانشمولی و جهانروایی و عینیت و مطلق بودن آنها را محل تردید دانست.
به لحاظ تاریخی ظاهرا نخستین مورخان یونان، مانند هرودوت، پس از نقل آنچه در دربار شاهان ایرانی مانند داریوش رخ میداده و ایرانیان آن را موجه و معقول تلقی میكردهاند اظهار تعجب كردهاند، همانگونه كه دیگران از آنچه یونانیان میكردهاند (مانند سوزاندن مردگان) تعجب كردهاند. كسانی مانند تراسیماخوس در دیالوگهای افلاطون از این نكته سخن گفتهاند كه عدالت چیزی نیست جز مزیت قویتر بودن و به عبارت دیگر، آنچه فرد و گروه قوی انجام دهد همان عدالت است، فارغ از آنكه كار و تصمیم مورد بحث چه باشد. در چنین گفتهها و ادعاهایی نوعی نسبیانگاری مندرج است كه طبق آن این موقعیت گوینده است كه درستی و نادرستی عمل و گفتاری را مشخص میكند. شاید نمونه جالبتر این گفته مونتنی باشد كه هر كس آنچه را بر خلاف رویه خودش باشد بربریت مینامد. و باز شاید بتوان به هیوم اشاره كرد كه با كشیدن خط قاطعی میان واقعیتها و ارزشها پذیرفت كه امور هنجاری و ارزشی، از جمله هنجارهای اخلاقی، تن به قضاوتهای عقلانی و عینی یا حداقل بینالاذهانی نمیدهند و عمدتا بر اساس عواطف و احساسات داوری میشوند. نیچه نیز با مطرح كردن آنچه منظرگرایی خوانده میشود اگر نگوییم از نسبیانگاری دفاع كرد، حداقل آن را آموزهای موجه معرفی كرد: دسترسی همه ما به واقعیت و جهان همیشه و همواره و لاجرم از منظری خاص و محدود صورت میگیرد و آنچه ممكن است از منظر من بدیهی و مفروض باشد، میتواند از منظر شما مسالهزا و غیربدیهی باشد.
اما همه این شواهد و نمونههای تاریخی سبب نمیشود كه نگوییم نسبیانگاری به عنوان آموزهای فلسفی تنها در دوران معاصر است كه صورتبندیهایی دقیق یافته است و در حوزههای مختلف مانند اخلاق و معرفتشناسی و دلالتشناسی و... طرفدارانی سفت و سخت یافته است.
آیا رواج نسبیانگاری در روزگار ما صرفا بر پایه بحثهای فلسفی صورت گرفته یا عوامل بیرونی دیگری مثل شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگی نیز در تقویت این نگرش دخیل بوده است؟
همانگونه كه گفتم اصولا رایج شدن نسبیانگاری نسبت مستقیمی دارد با میزان و عمق نفوذ مواجهه با دیگری. هر گاه دیگرانی متفاوت از ما در شؤون مختلف زندگی ما نقش پررنگتری داشتهاند، این ایده كه شاید هم ما بر حق باشیم و هم آنها، قویتر شده است. در دوران جدید نیز در واقع رواج و طرح گسترده نسبیانگاری را باید به میزان زیادی محصول پژوهشها و نظریات و اكتشافات انسانشناسان و قومنگاران در قرون نوزدهم و بیستم دانست. اینان بودند كه به انسان غربی نشان دادند جوامع دیگری نیز هستند كه بر مبنای اصول و هنجارهای متفاوتی قوام یافتهاند و به میزان زیادی نیز در پیشبرد امور مربوط به زندگی خود و كنار آمدن با جهان پیرامونشان موفقند. البته باید این را ذكر كنیم كه چنین مشاهدههای انسانشناسانهای تنها میتواند در حكم انگیزهای برای بروز شكاكیت در مطلقانگاری اخلاق یا معرفت باشد یا در بهترین حالت مطلقانگاری را مشكلدار یا نادرست معرفی كند. اما شك در مطلقانگاری هنوز معادل پذیرش نسبیانگاری نیست و برای نسبیانگار بودن باید مولفهها و عناصر دیگری نیز به این تصویر افزود تا به آموزهای ایجابی، یعنی نسبیانگاری، برسیم. این مولفهها و عناصر اضافی عمدتا در نظامهای فلسفی قرن بیستم مطرح شدهاند و در دورانی كه آن را پسامدرن نامیدهاند به اوج خود رسیدهاند.
جز دستاوردهای انسانشناسان چه عوامل بیرونیای انگیزه طرح نسبیانگاری بوده است؟
یكی دیگر از عوامل مهم كاسته شدن از نقش و نفوذ باورها و نظامهای مذهبی در جوامع مدرن به عنوان منبع غایی و منحصر به فرد توجیه ارزشهای اخلاقی یا معرفتی است. در غیاب منبعی یگانه و منحصر به فرد، طبیعی است كه نظامهای بدیل و ناهمسنجی مطرح شوند و این پرسش پیش آید كه كدام یك از این نظامها درستاند و آیا نمیشود گفت هر كدام از اینها به شكلی درونی و موضعی از درستی و توجیه برخوردارند.
عامل اجتماعی دیگر رواج نهضتها و رویكردهای ضداستعماری است. قلب تپنده چنین نهضتها و رویكردهایی تاكید بر این نكته است كه نظام اخلاقی و معرفتی و ارزشی غالب در غرب تنها نظام قابل دفاع و موجه نیست و در كنار و همسطح با آن انواع نظامهای اخلاقی و معرفتی و ارزشی بومی و محلی و حاشیهای هم وجود دارد كه از قضا در زیر سایه نظام غالب قرار گرفتهاند و به عنوان اموری پیرامونی و بیاهمیت حذف شدهاند. این همان انگیزه پسااستعماری و پسامدرن است كه از طرح ایدههای نسبیانگارانه حمایت میكند.
عامل دیگركه كمتر اجتماعی و بیشتر فلسفی است مشكلاتی است كه در برابر انواع نظامهای فكری مطلقگرا در اخلاق و معرفتشناسی و... وجود دارد، به شكلی كه برخی ادعا كردهاند هیچ نظام عاری از تناقض یا حداقل به اندازه كافی قابل قبول كه بر مبنای مطلقگرایی بنیاد نهاده شده باشد عرضه نشده است. به عنوان نمونه، نقدهایی كه بر انواع نظامهای اخلاق هنجاری رایج وارد شده است بسیاری را به این عقیده سوق داده كه راهحل كنار گذاشتن هر نوع نظام مطلقانگار و استقبال از نسبیانگاریای تام و تمام است و بر این باید افزود رواج و پذیرش انواع رویكردهای برساختانگارانه در اخلاق و معرفتشناسی و... را كه همگی در این نكته متفقاند كه امور هنجاری در جوامع انسانی و از خلال مذاكره و مصالحه و اجماع برساخته و صلب میشوند و برای تبیین ماهیت و وضعیت آنها نباید به جایی بیرون از طبیعت و قلمرو مطلقها نظر داشت. همه این عوامل در كنار هم انگیزههای طرح و رواج نسبیانگاری بودهاند.
نسبیانگاری در روزگار ما كه عصر ضرورت مدارا و تحمل یكدیگر شناخته میشود، به عنوان مبنایی برای تحمل مخالف تلقی میشود و مخالفت با آن در حكم مطلقاندیشی و جزمباوری ارزیابی شده است. آیا با این ارزیابی موافق هستید و نفی نسبیانگاری را ملازم با نفی مدارا و تحمل دیگران میدانید.
برای اینكه به سوال شما پاسخ دهم ابتدا لازم است دو نوع نسبیانگاری اخلاق را از هم مجزا كنم؛ نوع اول نسبیانگاری فرااخلاقی است. بر طبق این آموزه درستی و نادرستی احكام اخلاقی و توجیه ارزشهای اخلاقی همواره و همیشه درون چارچوب و سنتی خاص انجام میشود و نمیتوان به شكل مطلق و عینی از درستی یا توجیه آنها سخن گفت. طبق این آموزه مثلا همیشه باید پرسید آیا فلان كار در چارچوب فلان رویه و نظریه اخلاقی صحیح است یا خیر و نمیتوان پرسید آیا فلان كار مطلقا و فینفسه درست است یا نه. این نسبیانگاری فرااخلاقی معمولا با این حكم نیز ضمیمه میشود كه نظامها و چارچوبهای ارزیابی مختلف عمدتا غیرقابلمقایسه و اصطلاحا ناهمسنجاند و بنابراین یافتن نوعی همگرایی و وفاق میان آنها دشوار است. دقت به این نكته لازم است كه نسبیانگار در این معنا منكر صدق و كذب احكام اخلاقی یا منكر وجود توجیه برای ارزشهای اخلاقی نیست، بلكه این صدق و كذب و توجیه را همیشه و لاجرم موضعی و محدود و وابسته به یك نظام یا چارچوب نظری یا رویه عملی میداند.
در مقابل، نوعی نسبیانگاری هنجاری نیز وجود دارد كه طبق آن لازم است و باید ما در عمل و در مواجهه با افرادی كه با آنها اختلافنظر اخلاقی داریم همواره جانب مدارا و پذیرش را در پیشگیریم و از مداخله در رویه عمل یا سنت آنها اجتناب كنیم؛ به عبارت دیگر، نسبیانگاری هنجاری تساهل و مدارا، بهخصوص در روابط میان جوامع یا اجتماعهای مختلف، را كه چارچوبهای اخلاقی متفاوتی دارند یك «باید» و «هنجار» اخلاقی میداند.
حال به سوال شما بازگردیم. این پرسش مطرح شده است كه آیا نسبیانگاری فرااخلاقی منطقا و مفهوماً به نسبیانگاری هنجاری میانجامد یا خیر؛ به عبارت دیگر، این پرسش وجود دارد كه آیا اگر كسی معتقد بود اسناد درستی و نادرستی به احكام اخلاقی و توجیه ارزشهای اخلاقی حتما و همیشه در نسبت با چارچوبی معین ممكن میشود، آیا چنین فردی در عمل هم باید مدارا و تساهل را یك «باید» اخلاقی برای خود بداند؟ از آن سو، اگر كسی مخالف نسبیانگاری فرااخلاقی بود و مثلا باور داشت صدق و كذب مطلق اخلاقی وجود دارد، آیا باید عملا و در مقام اخلاق هنجاری نیز تساهل و مدارا را نفی كند؟ البته بررسی ظرایف چنین سوالی و دادن پاسخی كامل به آن در حوصله این صحبت نمیگنجد، اما اگر بخواهم نظر خودم را بگویم باید عرض كنم كه منطقا و مفهوما نه نسبیانگاری فرااخلاقی و نه مطلقانگاری فرااخلاقی هیچ كدام نفیا یا اثباتا به مدارا و تساهل نمیانجامند. یعنی ممكن است كسی در فرااخلاق نسبیانگار باشد، ولی در مقام عمل و در سطح اخلاق هنجاری برای مدارا با دیگران ارزش مثبتی قایل نباشد. از سوی دیگر، ممكن است كسی در سطح فرااخلاق مطلقگرا باشد، اما در مقام عمل به دلایلی عملگرایانه مدارا با دیگران را برای خود اصل و هنجاری لازمالاجرا بداند. بنابراین نظرا میان آنچه ما در سطح فرااخلاق پذیرفتهایم و آنچه در اخلاق هنجاری لازم میدانیم ارتباطی برقرار نیست.
اما اینجا باید به نكته جالبتوجهی اشاره كرد. در پژوهشهای تجربیای كه در سالهای اخیر در حوزهای به نام فلسفه تجربی انجام شده ظاهرا این نتیجه آماری حاصل شده است كه كسانی كه در سطح فرااخلاق نسبیانگار هستند یا در طیف انواع نظرات به نسبیانگاری فرااخلاقی نزدیكترند در عمل نیز به احتمال بیشتری روادار هستند؛ به بیان دیگر، این تحقیقات تجربی میگوید اگر فردی درستی و نادرستی اخلاقی را امری نسبی و وابسته به چارچوب بداند، احتمال اینكه در عمل در برابر دیگران اهل مدارای بیشتری باشد بالاتر است. البته دلایل چنین همبستگیای و اصولا ارزش و اهمیت آن برای تربیت اخلاقی افراد مقولات بسیار پیچیده و دامنهداری است كه باید در فرصتی دیگر به آنها پرداخت.
شما از متخصصان فلسفه تحلیلی هستید و با چهرهها و آثار مهم در این زمینه آشنایی كافی و تخصصی دارید. بفرمایید حرف اصلی بوغوسیان در كتاب (هراس از معرفت) چیست و او با چه روش و استدلالی تلاش میكند نسبیانگاری معرفتی و برساختانگاری را مورد انتقاد قرار دهد؟
كتاب هراس از معرفت عنوان دومی دارد كه هدف از نگارش آن را نشان میدهد: در نقد نسبیانگاری و برساختهانگاری. البته باید توجه داشت كه این كتاب در وهله اول به نسبیانگاری اخلاق نمیپردازد و موضوع اولیه و اصلی آن نسبیانگاری و برساختهانگاری معرفت و عقلانیت است. كتاب به همین دلیل از دو بخش اصلی تشكیل شده است، یكی بررسی و نقد استدلالهایی كه معرفت و هنجارهای معرفتی را امری برساخته میداند و دیگری بررسی و نقد استدلالهایی كه معرفت و هنجارهای معرفتی را امری نسبی میداند. البته جز این دو موضوع، بخشها و فصلهایی از كتاب هم به بررسی و نقد آموزهای كه میتوان آن را برساختهانگاری واقعیت دانست میپردازد؛ یعنی این آموزه كه نه معرفت ما به واقعیت بلكه خود واقعیت و در واقع جهانی كه ما در آن زیست میكنیم برساخته نظام گفتمانی و قراردادهای جمعی ما است. ذكر این نكته لازم است كه همانگونه كه عنوان اصلی كتاب به ذهن متبادر میكند نویسنده در نهایت استدلالهای برساختانگارانه و نسبیانگارانه را قانعكننده نمییابد و هراس از معرفت مطلق (ولو با انجام اصلاحات و اعمال قیودی در این آموزه) را بیوجه میپندارد.
ارزیابی شما به عنوان یك متخصص فلسفه تحلیلی از استدلالهای او چیست و آیا فكر میكنید او توانسته است نقدی منسجم و مستدل از مبانی نسبیانگاری ارایه دهد؟
پاسخ دادن به این پرسش دشوار است، چون استدلالهای متفاوتی در كتاب از زبان فیلسوفان مختلفی مطرح شده و قوت و ضعف نقدهای بوغوسیان به آنها متفاوت است. من برای پاسخ به سوال شما تنها میتوانم یك نمونه ذكر كنم. بوغوسیان در جاهایی از كتاب برای طرح و نقد آموزه برساختهانگاری معرفت به آرای طرفداران مكتب ادینبورو (یا همان برنامه قوی در جامعهشناسی معرفت علمی)، یعنی كسانی مانند بلور و بارنز، ارجاع میدهد و پس از بیان نظر آنها به نقدشان میپردازد. یكی از این موارد آموزه اعتبار برابر است كه خیلی ساده طبق آن راههای به یك اندازه معتبری برای شناخت جهان وجود دارد و علم مدرن تنها یكی از آنها است. تا آنجا كه من میدانم استناد چنین آموزهای به طرفداران برنامه قوی درست نیست. آنان خود به عنوان كسانی كه در چارچوب عقلانیت و علم مدرن زندگی میكنند بر اساس هنجارهای این چارچوب از اعتبار بیشتر علم مدرن نسبت به دیگر نظامهای معرفتی سخن میگویند، اما نكتهشان این است كه چنین داوریای تنها از سوی كسی ممكن است كه در چارچوب عقلانیت مدرن بیندیشد؛ به عبارت دیگر، نكته این است كه خارج از این چارچوب دیگر نمیتوان از برتری علم مدرن سخن گفت. آشكار است كه این سخن تفاوت مهمی با این آموزه دارد كه همه نظامهای معرفتی به یك اندازه معتبرند. این نمونهای است از اینكه گاه بوغوسیان در طرح ادعاهای رقیب چندان دقیق عمل نكرده است.
در پایان بفرمایید این كتاب برای مخاطب عام فرهیختهای كه لزوما متخصص فلسفه نیست، چه فوایدی دارد و آیا مطالعه آن را برای ایشان مفید ارزیابی میكنید یا خیر؟
كتاب در مجموع كتابی فنی و تخصصی است، یعنی مخاطب باید از پیش دانشی درباره موضوع داشته باشد تا بتواند استدلالها را بهتر دنبال كند. اما این به معنای آنكه كتاب برای مخاطب عام چیزی ندارد، نیست. فصلهایی از كتاب سادهترند و میتوانند در حكم مدخلی برای استدلالهای فنیتر باشند. دكتر محسن زمانی در یادداشتی كه در ابتدای كتاب آمده است ترتیبی برای خواندن فصلها پیشنهاد كردهاند كه میتواند برای خواننده غیرمتخصص كمكرسان باشد.
منبع: اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید