1396/4/11 ۰۹:۳۴
بیشترین اهتمام ژان ژاك روسو به آزادی و برابری مردم، در كتاب قرارداد اجتماعی تبلور یافته است. او معتقد است كه دولت باید بیشترین خیر عمومی و آزادی را تامین كند اما آزادی بدون برابری وجود نخواهد داشت؛ بنابراین دولت باید برابری خواه باشد. روسو میگوید كه برابری به معنای برابری كامل قدرت و ثروت نیست، بلكه به این معنی است كه هیچكس نباید آنقدر ثروتمند باشد كه دیگری را بخرد یا كسی آن قدر تهیدست كه خود را بفروشد.
فیلسوف آزادی اشتیاق شدید روسو به آزادی چنان است كه ممكن است در مقام قدرت از یك ضد آزادی شدید سردربیاورد
عاطفه شمس: بیشترین اهتمام ژان ژاك روسو به آزادی و برابری مردم، در كتاب قرارداد اجتماعی تبلور یافته است. او معتقد است كه دولت باید بیشترین خیر عمومی و آزادی را تامین كند اما آزادی بدون برابری وجود نخواهد داشت؛ بنابراین دولت باید برابری خواه باشد. روسو میگوید كه برابری به معنای برابری كامل قدرت و ثروت نیست، بلكه به این معنی است كه هیچكس نباید آنقدر ثروتمند باشد كه دیگری را بخرد یا كسی آن قدر تهیدست كه خود را بفروشد. هیچكس نباید قدرتی بیش از آن قدرتی كه قانون به او داده است، داشته باشد و آنچه قانون به او داده است باید با نیروی طبیعی و روح آنها سازگار باشد. بدون برابری آزادی نیست و اگر هم هست، پوچ است. وی آزادی انسان را در این میداند كه از معیارهای عالی اخلاقی پیروی كند، حقوق خود و دیگران را رعایت كند و از دولت (قانون) پیروی كند. روسو، فیلسوف و نویسنده بزرگ فرانسوی- سوییسی است كه به بهانه سالروز درگذشت او، گفتوگویی را با سیاوش جمادی، مترجم و پژوهشگر حوزه فلسفه، ترتیب دادهایم. جمادی در این گفتوگو، ضمن تعیین جایگاه روسو در فلسفه، معتقد است كه او تا حدی سركش است و به دلیل دارا بودن احوالات رمانتیك و بدبینی نسبت به تمدن، همسو و همخط با اصحاب روشنگری نیست. وی میگوید شاید تنها چیزی كه روسو در آن با سایر اصحاب روشنگری موافق باشد همان پیشنهادی است كه میگوید «قدرت و سلطه كلیسا و اسطورههای قدیم را باید از بین برد، باید از عصر تاریكی عبور كرد و وارد عصر روشنایی شد» اما این عصری كه برای دیگران عصر روشنایی است، برای روسو هنوز عصر روشنایی نیست و قدری با تاریكی فساد درآمیخته است. او همچنین برای روسو در انقلاب كبیر فرانسه نقش كلیدیای را قایل نیست و میگوید تا هسته اجتماعی شرایط انقلاب را مساعد نكند، هیچ كسی نمیتواند مسبب انقلاب شود. او درباره قرارداد اجتماعی روسو و تفاوت آن با سایر قراردادهای اجتماعی مطرح شده در فلسفه سیاسی و همچنین تاثیر او بر متفكران بعدی نیز توضیحاتی را ارایه میكند. متن كامل این گفتوگو را در ادامه میخوانید.
ابتدا درباره جایگاه روسو در فلسفه توضیح بفرمایید. خود عبارت جایگاه روسو در فلسفه قابل بحث است كه مقصود از فلسفه، چه نوع فلسفهای است. اگر شما فلسفه را منحصر به فلسفه سیاسی كنید، فلسفه روسو مثل بسیاری از فیلسوفان دیگری كه معروف به فیلسوفان روشنگری و اصحاب دایرهالمعارف هستند، فلسفه سیاسی است. یعنی مباحثی كه مطرح میكنند اولا، بر محور و بنیاد اصالت انسان است؛ یعنی مبنا را انسان میگیرند و فلسفهای كه به كیهانشناختی و خدا و هستی و امثال آنها كار داشته باشد و درباره آنها پرسش كند، نیست. خود اینكه به انسان میپردازند به این دلیل است كه آنها در بستر و زمینه انقلاب كبیر فرانسه بالیدند و فرزند روزگار خود بودند. حال اگر شما انتظار دارید كه روسو فلسفهای داشته باشد كه در این فلسفه، پاسخهای كلاسیك و همیشگی فلسفی را به نحوی داده باشد یا جایگاه تثبیتشده و تعیینكنندهای مثل كانت یا هگل داشته باشد، قطعا روسو چنین كسی نیست. اما نقش زیادی در فلسفهای دارد كه به رابطه انسان با اجتماع میپردازد و مساله اساسی او، این است كه انسان طبیعی، انسان دستناخورده و به قول خودش، وحشی معصوم یا معصوم وحشی، این انسان بهتر است یا انسان متمدن؟ نهایتا، به طور مثال در «امیل» كه یك كتاب آموزشی تربیتی است، میگوید كه چگونه یك انسان طبیعی باید پرورش پیدا كند كه یك انسان خوب و در عین حال، آزاد بار بیاید. این مساله از قبل از روسو نیز یعنی از دوران رنسانس و از قرن هفدهم مطرح بوده است، در واقع، پس از رنسانس یك چرخش در فلسفه پیش میآید و آن، موضوع فلسفه است. موضوع فلسفه دیگر آسمان، كازمولوژی و كیهانشناسی و هستی به ماهو هستی نیست؛ موضوع اصلی فلسفه «انسان» میشود و «حقیقت» نیز آن چیزی میشود كه سوژه انسانی تشخیص میدهد.
روسو در این میان چه نقشی را ایفا میكند؟ نقشی كه روسو در این جریان ایفا میكند تا حدودی زاهدانه است یعنی حالت زهدگرایی در آن وجود دارد و عقیده واقعی خود او این است كه ای كاش، انسان به كمونهای اولیه و همان انسان طبیعی بازمی گشت زیرا در ذهن او این نكته وجود دارد كه تمدن، تباهیآور است. اما از آنجایی كه زمانه برگشتناپذیر است، ناچار میشود قرارداد اجتماعی را بنویسد و جمله بسیار ژرف و تعیینكنندهای را بیان میكند، اینكه «انسان آزاد به دنیا میآید اما از هر طرف در زنجیر است.» با این زنجیرها چه باید كرد؟ این زنجیرها چگونه ساخته شدهاند؟ تعارض جامعه و فرد چگونه حل میشود؟ تعارض آزادی فردی و تعهدات اجتماعی چگونه باید حل شود؟ پرسشهای روسو از این قبیل است اما چون نگاه او برخلاف بقیه فیلسوفان روشنگری مثل دیدرو و دالامبر و ولتر و كندورسه و امثال آنهاست، در وهله اول، چندان به خردگرایی و راسیونالیسم اعتماد مطلق ندارد و دوم اینكه نسبت به تمدن و پیشرفت آن، خوشبین نیست. از این جهت، روسو نسبت به سایر فیلسوفان معروف به فیلسوفان روشنگری قرن هجدهم یا اصحاب دایرهالمعارف یك حالت استثنا و منزوی دارد و از آنجایی كه به یك نوع فساد در تمدن باور دارد- به درست و غلط آن كاری ندارم- برخی او را حتی الهامبخش روبسپیر و دیكتاتوری فضیلت یا دیكتاتوری گیوتین یا به قول هگل در كتاب «تاریخ فلسفه»، آزادی گیوتین میدانند. به طور مجمل و خلاصه میتوان گفت؛ روسو، فیلسوفی است كه از دل رنسانس و فلسفه روشنگری یعنی اسارت انسان پیدا میشود اما با بدبینی نسبت به جامعه متمدن و خوشبینی نسبت به انسان طبیعی و ناگزیرش به قرارداد اجتماعی، برای اینكه آزادی هركس تا حدی باشد كه به آزادی دیگری تجاوز نكند.
به همین دلیل است كه برخی از پژوهشگران تاریخ فلسفه، اندیشه روسو را بیش از آنكه در تداوم سنت فكری عصر روشنگری بدانند، نقد فلسفه روشنگری میدانند؟ بله، فرض كنید كندورسه در اوایل كتاب معروف «طرح بررسی تاریخی پیشرفت اندیشه انسان» خود در شرایطی كه تحت تعقیب دیكتاتوری روبسپیر بوده و از شهری به شهر دیگر فرار میكرده و در فضای بسیار تاریك و وحشتناكی زندگی میكرده است، مینویسد: «به زودی زمانی فرا خواهد رسید كه خورشیدی جز عقل بر انسانها تابیدن نخواهد گرفت.» یعنی در آن شرایط امیدوار است كه فكر روشنگری، انسان را از جهل، فقر، بدبختی، غم و اندوه نجات میدهد و یك آرمانشهر و بهشت ایدهآل در زمین ساخته میشود. ما این را در كندورسه و در آن شور و هیجان بسیار زیادی كه در سایر اصحاب دایرهالمعارف به ویژه در فرانسه پیدا میشود، میبینیم اما روسو، از آنجایی كه تا حدودی از نظر زبان، بیانی و ریشههای فكری با نهضت رمانتیسم ارتباط دارد، بنابراین، خیلی با كسانی كه آینده را به طور مطلق، آینده خوب و روشن میبینند و آیندهای كه بر اساس روشنگری است، همسو نیست. قرارداد اجتماعی روسو نیز قراردادی است كه آن را از فرط ناگزیری میداند وگرنه كسی است كه خوشبختترین انسان را انسانهایی میداند كه در كمونهای اولیه میزیستهاند و «مال من» برای آنها مطرح نبوده است. بدبختی انسان از زمانی شروع شد كه یكی گفت «این مال من است.» بنابراین، این فرد تا حدودی سركش است و به جهت احوالات رمانتیك و بدبینی نسبت به تمدن، همسو و هم خط با اصحاب روشنگری نیست. شاید تنها چیزی كه روسو در آن با سایر اصحاب روشنگری موافق باشد همان پیشنهادی است كه میگوید «قدرت و سلطه كلیسا و اسطورههای قدیم را باید از بین برد، باید از عصر تاریكی عبور كرد و وارد عصر روشنایی شد.» اما این عصری كه برای دیگران عصر روشنایی است، برای روسو هنوز عصر روشنایی نیست و قدری با تاریكی فساد درآمیخته است. بنابراین، شما میبینید كه به فرض، روبسپیر از علاقهمندان به ژان ژاك روسو بوده ولی به طور مثال به دیدرو و دالامبر و امثال آنها زیاد تمایلی نداشته است یا آلمانیهایی مثل كانت به روسو گرایش داشتهاند. رمانتیكهایی در آلمان بودهاند كه به روسو گرایش داشتهاند. میدانید كه جنبش رمانتیسیسم یك جنبش بسیار عظیم است كه در اواخر قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم به وجود میآید. البته سروصدای آنها در اواخر قرن نوزدهم میخوابد اما هنوز در موسیقی، هنر، شعر و فلسفه تا اوایل قرن بیستم حضور دارند و اتفاقا آثار بسیار عالمانهای را نیز خلق میكنند زیرا جنبش رمانتیسیسمی یك جنبش چند شاخه بوده و همه ارتجاعی و تاریكاندیش نبودهاند. به آنها و به عقل روشنگری نقدهایی داشتهاند اما نقد آنها در جهت بازگشت به گذشته نبوده است. به طور مثال، خود نیچه از درون جنبش رمانتیسیسم بیرون میآید یا هایدگر از نهضت رمانتیسیسم بیرون میآید. سابقه بسیاری از فیلسوفان آلمانی كه معروف به فیلسوفان حیات یا اصالت حیات بودهاند به جنبش رمانیسیسم برمیگردد. خلاصه اینكه روسو احوال رمانتیك دارد و با خوشبینی به تمدن نگاه نمیكند و این واقعا یك تفاوت اساسی است كه او را از كسانی كه معتقدند پس از گسست از كلیسا و خردگرایی و اصالت دادن به تجربه علمی، دنیای آینده دنیایی پر از عدالت و برابری خواهد شد، متفاوت میكند.
قرارداد اجتماعی كه روسو پایهگذار آن بوده است چه تفاوتهایی با قراردادهای اجتماعی دارد كه ما امروز در فلسفه سیاسی از آن صحبت میكنیم؟ در این مورد كسانی كه فلسفه سیاسی تدریس میكنند صلاحیت بیشتری برای پاسخ دادن دارند. به عنوان یك شخص میتوان او را با توماس هابز و دیوید هیوم مقایسه كرد. قرارداد اجتماعی هابز مبتنی بر اقتداری است كه به هر حال این اقتدار بعد از اجماع جمعی به وجود میآید و صورتی كامل از حق و تكلیف دوطرفه است اما تفاوت آن با قرارداد اجتماعی روسو، اشتیاق شدید روسو به آزادی به خصوص آزادی فرد است. یعنی اگر بخواهم به طور مجمل و خلاصه بگویم؛ آنچه برای روسو اهمیت دارد آزادی به ویژه آزادی فردی است كه برای آن، حد و نهایتی مفروض نیست اما حدودی كه بر این آزادی میگذارد حدودی است كه از روی ناگزیری است. این اشتیاق شدید روسو به آزادی چنان است كه ممكن است در مقام قدرت از یك ضد آزادی شدید سردربیاورد. در رمان «تسخیرشدگان» یا «شیاطین» داستایوفسكی شخصیتی وجود دارد به نام «شیگالف» كه گفتههای او نوعی طنز تلخ است. در قسمتی از این داستان، در یكی از جلساتی كه نهیلیستهای روسی دور یكدیگر جمع شده بود یك دفترچه از جیب خود درمیآورد و روی میز میكوبد و میگوید «رفقا! من یك طرح برای اصلاح تمام دنیا دارم كه از آزادی مطلق شروع به استبداد مطلق ختم میشود.» شاید توانسته باشم از زبان شیگالف، تا حدی فلسفه سیاسی روسو را توضیح دهم. برای كسانی مثل روسو كه به اصالت انسان طبیعی و بازگشت انسان طبیعی اعتقاد دارند، خود جامعه و آینده و پیشرفت مثل سایر فیلسوفان روشنگری نمیتواند امر اصیلی باشد بلكه امری است از سر ناچاری یعنی ما با جامعهای مواجه هستیم كه از آن گریزی نداریم و قدرت تغییر آن را نداریم اما اگر قدرت برای تغییر به وجود بیاید، جامعه دیكتاتوری فضیلت روبسپیر از آب درخواهد آمد. اما قرارداد اجتماعی هابز كه بر اساس اقتدار قدرتی است كه مبتنی بر نماینده خود جامعه است با وجود ظاهر هولناكتر تا حدودی معقولتر است.
نسبت روسو با انقلاب فرانسه چگونه است؟ گرایش روسو به روشنگری و همكاری با سایر اصحاب دایرهالمعارف نوعی «ناگزیرش» بود و او فردی منزوی بود- برخلاف بقیه كه اجتماعی بودند و در محافل علمی شركت میكردند- بالزاك در رمان «چرم ساغری» از شخصیت او یك كاراكتر داستانی میسازد. یعنی ما یك شخصیت بسیار منزوی و گوشهگیر را میبینیم كه متدین است منتها دین دنیوی شده، یعنی فضیلت اخلاقی كه جنبه دینی یافته و صورت دنیوی پیدا كرده است و در حال حاضر میخواهد منشا آن انسان باشد. بعدها نیچه به بیان صریح میگوید تاریخ فلسفه از سقراط تا كانت و نیچه و بعد هایدگر متاثر از ایشان، سیر به سوی نیستانگاری و تكمیل آن است، به دلیل اینكه ارزشهای مسیحی اصل قرار میگیرد ارزشهای مسیحی فارغ از اینكه خواست اجتماع و خواست فرد چه باشد به یك ارزشهای مطلق و فراشخصی بدل میشود. برخی به این ارزشهای فراشخصی جنبه سكولار میدهند. من فكر میكنم باور روسو یك دین دنیوی شده است، عواقب دین دنیوی شده نیز یعنی حكومتی است كه بر مبنای حقایق اشباع شده است یعنی خوب چیست، بد چیست، باید چیست، نباید چیست و... بنابراین، خود جامعه، حركت آن، عقلانیت جمعی، جامعه مدنی كه بعدا توسط هگل مطرح میشود، برای ژان ژاك روسو اصالت ندارد. انقلاب كبیر فرانسه و انقلاب امریكا همانگونه كه هانا آرنت در كتاب «انقلاب» میگوید جزو نخستین انقلابهای جهان هستند، یعنی آنچه ما قبل از آن داریم شورش و طغیان است اما انقلاب نیست، انقلاب در پی آزادی است، انقلابها در گود بودهاند. كسانی كه خود در گود بودهاند در آن فرهنگ زندگی كردهاند میگویند مفهوم این انقلاب، این بود كه انسان میخواست از چیزی آزاد شود و نظامی را واژگون كند و نظام جدیدی جای آن بگذارد یعنی افق دیگری برای آن دیده شده است. اینكه شما چیزی را خراب كنید بدون اینكه افق دیگری پیش روی شما باشد این صرفا تخریب و شورش و طغیان است. هانا آرنت این فرم جدید را انقلاب میخواند كه نمونههای آن انقلاب امریكا و انقلاب فرانسه هستند و به صورت اعلامیه جهانی حقوق بشر در انقلاب فرانسه تبلور مییابد. بنابراین انقلاب به یكباره این گونه فوران كرد اما معمولا انقلاب پدیداری ناشناخته بود. درباره انقلاب كبیر فرانسه اصلا اینگونه نیست كه بگوییم روسو جریانی را به راه انداخت، من با كل این قضیه مخالف هستم كه عدهای متفكر و اندیشمند حضور داشته و آنها محرك و موتور انقلاب بودهاند. موتور انقلاب، همیشه هسته اجتماعی است. شما در صحنههای انقلاب فرانسه میبینید، چارلز دیكنز نیز در رمان «داستان دو شهر» یا یك دید انتقادی و حمله شدید آنها را توصیف كرده است؛ كشت و كشتارها كشیشها، تجاوز به راهبهها و... كه نشاندهنده این است كه یك نیروی سركوب شده و فشرده، مثل فنر به یكباره سر باز كرده است. این نیرو بسیار قوی است و چه بهتر كه اصلا انجام نشود یعنی انسان به تمدنی برسد كه بتواند مسائل خود را با گفتوگو حل كند. بنابراین، این انقلاب از هسته اجتماعی نشات میگیرد، حال عدهای میخواهند بگویند به طور مثال، افكار روسو یا دیگران بوده اما من اعتقاد ندارم به اینكه كسی یا اتاق فكری بتوانند بیندیشند و یك انقلاب را راه بیندازند. تا هسته اجتماعی شرایط انقلاب را مساعد نكند، هیچ كسی نمیتواند مسبب انقلاب شود كه تا حدودی هانا آرنت نیز چنین اعتقادی دارد و انقلاب را یكی از جلوههای اصلی عمل در حوزه عمومی میداند.
روسو بر متفكران زیادی تاثیر گذاشته اما گفته میشود كه مهمترین تاثیر او بر كانت بوده كه خود شما نیز به آن اشاره كردید، بفرمایید این تاثیر از چه جنبهای بوده و چگونه در اندیشه كانت نمود یافته است؟ بله، تاثیر روسو بر كانت تا جایی كه من میدانم به مفهوم آزادی برمیگردد. منشا این آزادی، منشا فردی و شخصی میشود و اجتماع چندان در آن نقش ندارد. كانت چه میكند؟ گرچه سخت است فلسفه سترگ و عظیم كانت را در این مجال توضیح داد اما میتوان گفت كه در آلمان، از دیرباز پرسشهای مطرح شده در فلسفه را ذیل سه عنوان آوردهاند: اول، امر حقیقی چیست؟ و صحبت كردن درباره آنچه هست. دوم، بایدها و نبایدهای اخلاقی است. یعنی خوب و بد چیست و سوم، امر زیبایی شناختی است، یعنی زشت و زیبا چیست. پیش از كانت، در هر سه این قلمروها تحت اقتدار یك مرجع دینی و قدرتمند بودند كه او تعیین میكرد حقیقت چیست، چه باید كرد و چه نباید كرد و زشت چیست و زیبا چیست. كانت، چنان كه از طرح سه نقد او پیداست سنجش خرد ناب، نقد عقل عملی و كتاب آخر او كه درباره استحسان و زیباییشناسی است، هرسه آنها را از آن مرجع اقتدار برین و بالایی، پایین میكشد و آنها را در حضور انسان قرار میدهد. یعنی كانت، بنیانگذار یا نخستین كسی است كه سوژه اتونوم یا سوژه خودآیین و خودگردان را در فلسفه مطرح میكند. یعنی انسان را به عنوان سوژه خودگردان و خودآیینی مطرح میكند كه خود او قابلیت تفهیم كاملا آزاد خوب و بد، باید و نباید، هست و نیست و حقیت و مجاز را دارد. بنابراین، با توجه به اینكه در عمق اندیشههای روسو گرایش به آزادی فرد وجود دارد و انسان طبیعی و اجتماع و جامعه به نوعی ناگزیر آن است، ما میبینیم كه در اندیشه كانت نیز صحبت از اجتماع نمیشود مگر در اواخر عمر او و در كتاب «دین فقط در محدوده خرد» كه مجبور میشود درباره شر حرف بزند زیرا كانت «دین فقط در محدوده عقل» را در اواخر عمر و اگر اشتباه نكنم بعد از انقلاب فرانسه نوشت و انقلاب فرانسه، انقلابی بود كه بلافاصله با دیكتاتوری خونبار و وحشتناك روبسپیر و تصفیه حسابهای خونین دنبال شد. شر برای كانت در اواخر عمر، تبدیل به مساله میشود زیرا منشا شر در دنیا را به چشم خود میدیده است. او میاندیشید كه من یك سوژه اتونوم خودمختار را در كتاب خود مطرح میكنم كه این سوژه، این توانایی و قابلیت را دارد كه نه به طور فردی بلكه به طور كلی و عام، تشخیص دهد كه خوب و بد چیست، زشت و زیبا چیست و حقیقت چیست. اما دنیا، دنیایی است كه «ز منجنیق فلك، فتنه میبارد.» بنابراین، یك شر رادیكال برای او مطرح میشود. این مربوط به اواخر عمر او میشود و كانت دیگر زنده نماند تا این مساله را ادامه دهد، همچنان كه نظر فروید در اواخر عمر و در اثر شرارتهایی كه دید معطوف به مساله تمدن و ناخرسندیهای آن و اجتماع میشود كه بعد دیگرانی مثل ژك لكان، لویی آلتوسر و... متاثر از همان روانكاوی، روانكاوی را از حالت فردی و محبوسیت در سوژه فردی و منفرد نجات میدهند. چیزی كه نشاندهنده تاثیر كانت از روسو است همین سوژه منفرد فردی و گسیخته از جامعه است. یعنی از یك سو شاكلهگذاری میكند و آن، سوژه نیز سوژه اینتلكچوال یا خردمندانه است. كانت در اواخر عمر متوجه میشود كه انسان دارای میل هم هست و اینچنین تابع عقل نیست. بنابراین، میل میتواند منشا شر باشد اما خود شر را نیز رادیكال كند. یعنی باز، شر نیز منشا اجتماعی ندارد. از این نظرها، كانت متاثر از روسو است. البته جنبههای دیگری نیز برای این تاثیر وجود دارد كه درباره آن باید از دوستانی كه در این زمینه بیشتر از من مطالعه دارند، بپرسید.
منبع: اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید