شاملو؛ یك شاعر، یك عاشق و یك آدم معمولی

1396/4/10 ۰۹:۳۱

شاملو؛ یك شاعر، یك عاشق و یك آدم معمولی

شماره خانه مورد نظر ما زیر سبزی پیچك‌ها پنهان شده است. كنار می‌زنیم این سبزها را و... درست است. همین جاست. بعد از یك شب توفانی، حالا آرامشی دل‌انگیز حاكم است. چند بزرگراه طولانی و چندین خیابان و محله را طی كرده‌ایم تا رسیده‌ایم به این‌ جا كه انگار دنیای دیگری است، پر از آرامش و سكوت و رویا. بانوی میزبان در سفید آهنی را می‌گشاید و نگاه‌‌مان می‌چرخد بین زیبایی او و ضیافت رنگین گل‌ها در باغچه خانه. بانوی میزبان سیاه‌جامه است با موهایی خاكستری كه نگاهی دارد به روشنی صبح، با قامتی همچنان استوار و چهره‌ای كه از جوانی پرشكوهی حكایت دارد. برای لحظاتی مهمان ضیافت گل‌ها می‌شویم با تمام رنگ‌های‌شان و می‌نوشیم آفتابی را كه درخشان است و چشم‌نواز اما آنچه در نهایت نگاه ما را می‌گیرد، سردیس فلزی بزرگی در ایوان، كنار پنجره است. سردیس «بامداد» ما و اینچنین است كه از حیاط با تمام رنگ‌هایش گذر می‌كنیم تا برسیم به خانه‌ای كه احمد شاملو در آن زیسته و زیسته و زیسته...

 خانه موزه شاملو و شاملو در گفت‌وگو با آیدا

ندا آل‌طیب: شماره خانه مورد نظر ما زیر سبزی پیچك‌ها پنهان شده است. كنار می‌زنیم این سبزها را و... درست است. همین جاست. بعد از یك شب توفانی، حالا آرامشی دل‌انگیز حاكم است. چند بزرگراه طولانی و چندین خیابان و محله را طی كرده‌ایم تا رسیده‌ایم به این‌ جا كه انگار دنیای دیگری است، پر از آرامش و سكوت و رویا. بانوی میزبان در سفید آهنی را می‌گشاید و نگاه‌‌مان می‌چرخد بین زیبایی او و ضیافت رنگین گل‌ها در باغچه خانه. بانوی میزبان سیاه‌جامه است با موهایی خاكستری كه نگاهی دارد به روشنی صبح، با قامتی همچنان استوار و چهره‌ای كه از جوانی پرشكوهی حكایت دارد. برای لحظاتی مهمان ضیافت گل‌ها می‌شویم با تمام رنگ‌های‌شان و می‌نوشیم آفتابی را كه درخشان است و چشم‌نواز اما آنچه در نهایت نگاه ما را می‌گیرد، سردیس فلزی بزرگی در ایوان، كنار پنجره است. سردیس «بامداد» ما و اینچنین است كه از حیاط با تمام رنگ‌هایش گذر می‌كنیم تا برسیم به خانه‌ای كه احمد شاملو در آن زیسته و زیسته و زیسته...
هر كجا كه سری بچرخانی و روی برگردانی، تصویر او را می‌بینی، او در خانه بدجوری حاضر است در تصاویری با ابعاد گوناگون. چشم‌مان به تصاویر اوست و گوش‌مان به سخنان همسرش آیدا، زنی كه او را به واسطه شعرهای شاملو می‌شناسیم و حالا او روبه‌روی ما است تا برای‌مان بگوید از خانه‌ای كه قرار است موزه شود؛ خانه‌موزه یا باغ‌موزه بامداد.
خانه شاملو در دهكده است؛ محله‌ای در نزدیكی فردیس كرج. تفاوت این محله با محله‌های اطرافش باورنكردنی است. نه‌تنها از بابت زیبایی‌های چشمگیرش بلكه از نظر فضا و حس و حال هم كاملا متفاوت است. شاملو و آیدا از سال 68 در این خانه زندگی كرده‌اند. اما چگونه آنها از این محله و این خانه سر درآوردند، داستان جالبی دارد. سال 68 بود و آنها خسته بودند از دود و دم تهران كه آزارشان می‌داد. از صف‌های طولانی بنزین و گازوییل عاجز بودند و كلافه. می‌خواستند از شهر بیرون بزنند و حال و هوایی تازه كنند. به اتفاق و پیشنهاد دوستی، به خانه یكی از دوستان مشترك‌شان در كلاك رفتند اما چون او خانه نبود، آنها به پیشنهاد آن دوست مشترك كه خود دوستی در شهرك دهكده داشت، از این شهرك پر ‌دار و درخت سر در آوردند! پیش از این نمی‌دانستند چنین جایی وجود دارد! البته كه آن زمان این جاده امروزی را نداشت و جاده‌ای باریك و راهی دور داشت و رفت و آمدش دشوار بود. با این حال، حس و حال دهكده آنان را گرفت و سپردند اگر خانه‌ای خالی بود، خبرشان كنند برای خرید. آیدا به همسرش گفت تهران چه كاری داریم كه بمانیم؟ جز دود و سر و صدا چه داریم؟!
بعد از یكی دو هفته تماس گرفتند كه چند خانه برای فروش هست و آنها خانه‌ای را پسندیدند كه شماره‌اش 555 بود. حالا دشواری دیگری مطرح بود، خرید و فروش راكد بود و شاعر شهر ما هم دوست نداشت زیر بار قرض و بدهی برود كه رفت. با این حال مدتی خانه خیابان سهروردی را برای فروش گذاشته‌ بودند كه آخر سر سیاوش- پسر شاملو كه دفتر املاك داشت- خانه‌ را برای‌شان زیر قیمت فروخت و آقای شاعر و همسرش ساكن دهكده شدند؛ شهركی محصور كه برای ورود به آن باید نام میزبان را بگویید و...
نزدیك به 30 سال از اقامت آنها در این خانه می‌گذرد و حالا قرار است این خانه با تمام یادگارهایش بشود موزه و مسوولان محترم میراث فرهنگی استان البرز نیز رسما این موضوع را اعلام كرده‌اند. برای رفت و آمد بازدیدكنندگان هم هماهنگی‌هایی صورت گرفته. علاقه‌مندان می‌توانند به صورت گروهی با خانم شاملو هماهنگ كنند و از خانه شاملو دیدن كنند. هرچند هنوز این موزه در آغاز راه است و دو سه سالی مانده تا كامل شود.

 

این خانه حس غریبی دارد!
واقعیت این است كه این خانه هیچ چیز عجیب و غریبی ندارد؛ نه خیلی بزرگ است، نه خیلی تزیینات و دكور ویژه‌ای دارد اما هیچ كدام از اینها مهم نیست! اصلا مهم نیست! این خانه حس غریبی دارد، حسی كه بدجوری آدم را می‌گیرد. آنچه در این خانه موج می‌زند، انرژی فوق‌العاده‌ای است و همین مهم است! یك نیروی مثبت پنهان كه در فضا موج می‌زند. از آن خانه‌هایی است كه ممكن است هر از گاهی دلتنگش شوید و هوایش را بكنید. این را هم در پرانتز بگویم كه طبق اصول مطبوعاتی باید از بانوی میزبان به عنوان شاملو یا سركیسیان نام ببریم اما امیدواریم هم شما كه خواننده این گزارش هستید و هم ایشان بر ما ببخشایید اگر یكی از اصول مطبوعات را نادیده می‌گیریم و به جای نام خانوادگی، «آیدا» را به كار می‌بریم چرا كه حضور او با همان نام «آیدا» در اشعار شاملو آن قدر پررنگ است كه در ذهن همه ما، او «آیدا» است. آیدا امیدوار است خانه همه شخصیت‌های ملی و ارزشمند كشور به موزه تبدیل شود و آثارشان به یادگار بماند تا مردم از نزدیك ببینند آنها چگونه می‌زیسته‌اند، ساده‌زیستی آنان را ببینند. به یاد می‌آورد همسرش را كه آن همه تلاش‌گر بود: «دلم می‌خواهد مردم و جوانان بدانند شب‌ها و روزهای «احمد جان» كه چگونه به سختی سپری شد، او دشواری‌ها و محرومیت زیادی را تحمل كرد تا به آرزوهایش رسید. رسیدن به آن آرزوها نیازمند سخت‌كوشی بود و او عجیب این پشتكار را داشت! حالا وظیفه داریم این خانه و فضای آن را به مناسب‌ترین شكل حفظ كنیم تا بازدیدكننده بتواند حس و حال او را در خانه‌اش ببیند، فرش كهنه‌ای را كه زیر پایش بوده، مبلی كه بر آن لم می‌داده و كتاب می‌خوانده، عینكش، عطری كه می‌زده، لیوانی كه در آن آب می‌نوشیده و... همه‌چیز حفظ شود تا زندگی روزمره آن آدم را در خانه‌‌اش ببینیم
و آیدا همه‌چیز را نگه داشته: لباس‌ها، كفش‌ها، مسواك، عینك و قلم و... هرچند به جز اینها كه تعدادیش را نگه داشته، تمام وسایل خانه را برده‌اند. علاقه چندانی ندارد تا از این موضوع سخنی بگوید و فقط به بیان این چند جمله بسنده می‌كند: «اگر همه‌چیز اصولی و قانونی و عادلانه انجام می‌شد، مشكلی نبود ولی متاسفانه همیشه آتش‌بیارهای معركه هستند

 

بعد از شاملو چراغ این خانه همیشه روشن بوده

آیدا زن باهوشی است. از همان اوایل دهه چهل كه با شاملو آشنا می‌شود، به او می‌گوید: «پس نوشته‌ها و كاغذهات كو؟» و متوجه می‌شود كه شاملو هیچ در فكر نگهداری دست‌نوشته‌هایش نبوده است: «وقتی دیدم هیچ نوشته یا كتابی از آثارش را ندارد، ناراحت شدم و این حس در من قو‌ی‌تر شد كه آثار را باید محفوظ بدارم.» آیدا درمی‌یابد كه او مردی ویژه است و باید همه دست‌نوشته‌ها و آثار او را حفظ كرد و از همان زمان شروع می‌كند به نگهداری آثار، نوشته‌ها، عكس‌ها، یادداشت‌ها، فیش‌ها و كاغذها و خلاصه هر چیز مربوط به شاملو. در یكی از قفسه‌ها ته‌مدادهایی را می‌بینیم در اندازه‌های مختلف و اینها مدادهایی است كه شاملو «كتاب كوچه» را با آنها نوشته است و در كنار آن، فیش‌های كتاب كوچه هم هست؛ فیش‌هایی به خط شاملو كه همچون شعرها و صدایش زیباست: «فقط كتاب كوچه را با مداد می‌نوشت. اول فیش‌برداری می‌كرد و پس از آن فیش‌ها را تایپ می‌كرد. یك روز كه فیش‌های كوچك دست‌نوشته را چیدم، دیدم مثل آبشاری شد. هر چه بود و هر چه زمان می‌گذشت، برایم جذاب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر می‌شد. بعد از شاملو چراغ این خانه همیشه روشن بوده و ما روزی 7 یا 8 ساعت مشغول كار هستیم. من و یكی از همكارانم، سولماز سپهری، كتاب‌ها را برای چاپ آماده و پیش از چاپ و تجدید چاپ بارها و بارها بازبینی می‌كنیم، فیش‌های چاپ‌نشده كتاب كوچه را هم حرف به حرف تدوین، شماره‌گذاری و برای انتشار آماده می‌كنیم. برای آماده‌سازی خانه موزه فاز اول كار انجام شده: فیش‌ها را اسكن می‌كنیم و اشیا را هم مستندنگاری و ثبت كرده‌ایم. مرحله بعد تدوین طرح محتوایی موزه است كه كار تخصصی حساسی است و مطالعه و شناخت عمیق از شاملو و زندگی، رویكرد و اندیشههای او را می‌طلبد. خوشبختانه، به یاری دوستان در «موسسه الف. بامداد» خیلی كارها انجام شده با این حال هنوز راهی سخت و كارهایی جدی در پیش است؛ آماده و تجهیز كردن خانه، مانند نورها، سیستم تهویه، اطفای حریق و... اموری كه بودجه هنگفتی نیاز دارد و چون موسسه الف. بامداد یك نهاد غیرانتفاعی است و منبع درآمدی ندارد، ناگزیر كار به كندی پیش می‌رود

 

كتاب كوچه پایان نمی‌پذیرد
باز برمی‌گردد و از «بامداد» می‌گوید و عطش سیری‌ناپذیر او به نوشتن و تحقیق و یافتن: «این شوق برایم جذاب بود. هرچند شاید كاستی‌هایی داشته باشد اما آدمیزاد تا كاری انجام ندهد، كاستی‌های آن را نمی‌تواند ببیند. كتاب كوچه اثر مهمی است چون در عین حال كه تاریخ شفاهی ما است، بی‌ارتباط با اقوام و ملل دیگر نیست؛ قصه و افسانه‌های ملل گوناگون ریشه‌های مشتركی دارند. مردم از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر سفر می‌كنند و فرهنگ و قصه‌های خود را به همراه می‌برند. این قصه‌ها دهان به دهان می‌چرخند. به همین خاطر، كتاب كوچه پایان نمی‌پذیرد و تا وقتی بشر هست، می‌تواند بسط و ادامه پیدا كند. امیدوارم آداب و رسوم و سنن همه اقوام و مناطق ایران گردآوری شود كه می‌توان آن را كتاب كوچه ایران نام نهاد و چه زیباست این همه تنوع قومیتی و زبان، لهجه و پوشش و رسوم و هنرهای دستی، باورها و بافته‌ها كه لازم است همه اینها را حفظ كرد. دسته‌بندی كردن فرهنگ فولكلور كار تخصصی است زیرا كه فرهنگ و هنرهای دستی ما شناسنامه و هویت ما است تا خود را بهتر بشناسیم و بشناسانیم. كتاب كوچه برساخته زندگی مردم است، زندگی گذشتگان را در منابع و كتاب‌های تاریخ اجتماعی و سفرنامه‌ها می‌توان یافت، منابع كتاب كوچه آنقدر زیاد است كه فهرستش، خود، یك كتاب است
به جز كتاب كوچه، «یادداشت‌های شاملو بر حافظ» هم منابع زیادی دارد: «همان كتابی كه 40 سال است منتظرش هستیم و حالا دارد جدی می‌شود. كار سختی‌ است و دقت زیادی می‌طلبد. فكر كنید یك نویسنده و محقق در دوره‌ای كه اینترنت نبوده، چه زحمت و مرارتی كشیده و با چه تلاشی این منابع را یافته است

 

شاملو و حكایت غایب از خود شدنش

به اتاق دیگری می‌رویم كه پر از آلبوم‌های روزنامه‌هاست. همه صحافی شده و مرتب است. رنگ زردی كه بر آنها نشسته، نشان از گذر سالیان دارد. برای ما مثل سفر در زمان است، هر آنچه شاملو در روزنامه‌ها نوشته و هر آنچه در ارتباط با او در مطبوعات منتشر شده است، در این آلبوم‌ها نگهداری می‌شود. نگهداری این حجم از كاغذ آن هم از نوع كاغذ روزنامه مراقبت‌های ویژه می‌طلبد: «برای نگهداری درست اینها تلاش می‌كنیم. به هر حال خانه سرد و گرم می‌شود و همین تغییر دما  به كتاب و روزنامه آسیب می‌زند. البته كار مطبوعاتی احمد انتشار مجله‌های متعدد در طول حدود 40 سال بود كه همه آن مجله‌ها را از دهه 40 به بعد نگه داشته‌ام. از سال 42 و 43 هرچه از او در مطبوعات می‌دیدم، نگه داشته‌ام. قبل از دهه 40 را هم در حد امكان تهیه كرده‌ایم؛ مجلات دهه 20 و 30 اغلب نایاب است و در دسترس نیست. نمی‌دانم چطور این همه را نگه داشته‌ام چون ما بارها خانه عوض كردیم و جابه‌جایی‌ زیاد داشتیم.»با هم ورق می‌زنیم این آلبوم‌ها را كه پر شمار هم هستند و بر می‌خوریم به چه بسیار نام‌های آشنا؛ تصویرنگاری «قصه دخترای ننه دریا» كار مرتضی ممیز و... تا نام‌های دیگری مانند نصرت رحمانی، هوشنگ حسامی و دیگران و آیدا از ممیز یاد می‌كند و ضیاءالدین جاوید.
حالا كمی فضای‌مان عوض می‌شود و سركی می‌كشیم به زوایای پنهان‌تری از بامداد. فضای سبز خانه خیلی وسوسه‌انگیز است برای راه رفتن و گم شدن در سبزی‌ها، خیره شدن به ماه و درختان اما شاعر ما خیلی در این خانه راه نمی‌رفت‌، او غرق كار بود: «روحش آن همه بی‌عدالتی و تبعیض را تاب نمی‌آورد. شاعر ما سال‌ها مریض بود و همیشه در فكر جبران زمان‌های از دست رفته! گاهی در حیاط قدم می‌زد و شب‌ها به وزش نسیم كه در این همه برگ می‌پیچید گوش می‌سپرد. اما وقتی غرق كار بود، حتی با او حرف نمی‌زدم. از همان اول زندگی مشترك‌مان متوجه نكته‌ای شدم، گاهی او بود ولی نبود. به من نگاه می‌كرد ولی حرف‌هایم را نمی‌شنید. متوجه این حالت خاص او شدم و این حالت را «غایب از خود شدن» ‌نامیدم. به همین دلیل حتی زمانی كه در خانه‌های كوچك زندگی می‌كردیم، مراقب بودم كه سر و صدا نكنم. باید مراقب می‌بودم كه تمركزش به هم نریزد. برای مثال پاره‌ای از مطالب كتاب كوچه به هم پیوسته بود و باید شش دانگ حواسش به آن می‌بود. در این موارد باید موقع‌شناس می‌بودید و تشخیص می‌دادید چه زمانی باید وارد اتاق شوید و لب به سخن باز كنید. اینها را رعایت می‌كردم. وقتی شعری می‌نوشت كه برای هر دومان تاثیرگذار بود، دو تایی جشن می‌گرفتیم.»اما اوضاع همیشه هم به این منوال نبود. گاهی پیش می‌آمد كه «آیدا» خانه نباشد، برای خریدی، رفع نیازی و... بیرون می‌رفت و نبود تا تلفن‌ها و زنگ در را پاسخ دهد و درست در یكی از همین لحظات حساس كه بامداد در كار سرودن شعر «در آستانه» بود كسی در می‌زند و تمركزش از بین می‌رود، شعر فرار است، لحظه‌ای می‌آید و رخ می‌نماید و همان لحظه باید شكارش كرد اما همین تماس بی‌موقع، سبب شد شعر از ذهن شاعر برود.

بامدادی كه طرفدار تیم بارسلونا بود
سرك می‌كشیم به جنبه دیگری از شخصیت بامداد و شگفت‌زده می‌شویم از كشش او به بازی فوتبال: «فوتبال خوب را دوست می‌داشت و انیمیشن را هم. عاشق انیمیشن‌های خوب بود كه آن زمان از تلویزیون می‌دیدیم. آمیزه‌ای از ظرافت و سرعت و تجلی ناممكن‌ها در ذروه امكان.»اما جالب‌تر اینكه آیدا خودش هم دوستدار فوتبال است و هنوز هم فوتبال می‌بیند از زین‌الدین زیدان می‌گوید و شوماخر: «از اول طرفدار بارسلونا بودیم چون بازیكن‌هایش خیلی پرجوش و پرشور بودند! فوتبالش دیدنی بود، برزیل و آرژانتین هم. پله را دوست داشتیم و مارادونا را با شیطنت‌هایش! و بازی‌های خوب تیم‌های ایران را.»او هنوز هم تماشاگر فوتبال است و بازیكن مورد علاقه‌اش «كریستیانو رونالدو» است: «او نیروهایش غیرمعمول است. فوتبال، پدیده قشنگی است ولی متاسفانه این روزها در فوتبال هم سرمایه حرف اول را می‌زند و فوتبال هم به موضوعی سودآور تبدیل شده و باز به دور از عدالت! اما آن روزها فوتبال ورزش، رعایت حقوق دیگری و همدلی و همبستگی بود! هیچ خشونت عمدی در آن نبود، ارزش‌های انسانی رعایت می‌شد ولی این روزها صحنه‌های خشونت‌آمیز زیادی در آن می‌بینیم

 

شاملویی كه به وقتش خیلی هم خوب آشپزی می‌كرد
همه دوستداران شاملو از شیفتگی او به موسیقی خبر دارند. او و آیدا در خانه، جاده و... موسیقی گوش می‌كردند. شاملو با موسیقی شارژ می‌شد و البته با خواندن شعرهای مولوی، حافظ و بعضی از شعرهای عطار. فیلم هم زیاد می‌دیدند و پیش از انقلاب زیاد به سینما می‌رفتند اما روزی شد كه سینما را به خانه آوردند، شهرت بود و دردسر، نمی‌توانستند راحت به سینما بروند و فیلم ببینند یا مثل هر كس دیگری به تئاتر و رستوران بروند و در آرامش بنشینند. شناخته می‌شد و...
آیدا از مهمانی و شلوغی لذت نمی‌برد. دوست داشت خانه بماند پیش همسرش، اما آنها هم مهمانی‌های خود را داشتند: «حالا كه فكر می‌كنم می‌بینم همیشه این طور بوده‌ام. بیشتر دوست داشتم دو سه نفری با هم باشیم و چیزی بخوانیم. مهمانی‌های ما برای بحث و خواندن كتاب و شعر بود و گوش دادن به موسیقی. فكر می‌كنم وقت آدمی ارزشمند است و نباید بیهوده هدر رود. خیلی خوب است وقتی با هم هستیم از یكدیگر یاد بگیریم. آنقدر خواندنی هست كه هنوز نخوانده‌ایم و آثار زیبایی كه هنوز گوش نداده‌ایم. من و احمد، هر یك خلوت خود را داشتیم. با اینكه با هم بودیم و با هم كار می‌كردیم. اینها برایم ارزشمند بود تا اینكه بخواهم بیرون بروم و بیهوده وقت‌گذرانی كنم.»و از شاملوی دیگری هم می‌گوید؛ شاملویی كه به وقتش خیلی هم خوب آشپزی می‌كرده و آبگوشتش شاهكار بوده است: «اوایل ازدواج‌مان آبگوشتی درست می‌كرد كه من هرگز نمی‌توانستم مثل آن را درست كنم، آبگوشتی كه از شب‌ بار می‌گذاشت و تا صبح آرام می‌پخت و جا می‌افتاد. نیمرو درست می‌كرد مثل كیك! سالاد هم خوب درست می‌كرد. این كارها را دوست داشت. او خیلی بی‌رو دربایستی بود و من این ویژگی‌اش را دوست داشتم

 

شب، ماشین سواری در جاده شمیران و مهتاب و موسیقی

صحبت‌مان گل انداخته است، آیدا خوش‌صحبت است و خوش‌انرژی و ما مشتاق شنیدن كه او برای ما از بامداد می‌گوید؛ بامدادی كه در خانه‌اش بودیم و می‌توانستیم كتاب‌ها، صفحه‌های موسیقی، عكس‌ها و مجسمه‌هایش را ببینیم. با راهنمایی بانوی میزبان به اتاقی دیگر می‌رویم. شگفت‌زده می‌شویم از این همه عكس و دست‌ساخته و مجله و مجله... قفسه‌های كتابخانه پر از مجلات شاملوست؛ از خوشه و كتاب هفته و كتاب جمعه و... چیزهای دیگری هم هست مثل مقدمه‌ای كه شاملو بر افسانه نیما نوشته كه در یك جلد قدیمی است و كپی آن را دارند. تاریخش می‌رسد به اردیبهشت 1329. صفحه‌های گرامافون هم جزو شگفتی‌های این اتاق است، صفحه‌هایی كه با احترامی ویژه نگهداری می‌شود. بیشتر این صفحه‌ها را سیاوش پسر شاملو برده است و بخش كوچكی از آن در آرشیو خانه بامداد باقی مانده. هد پاك‌كن هم هست و آیدا تعریف می‌كند كه با چه تشریفاتی و طی چه مراسمی صفحه‌های گرامافون را پاك می‌كرده‌اند. تمیز كردن صفحه‌ها، كاری حرفه‌ای بوده و آنها آن را به خوبی رعایت می‌كرده‌اند. صفحه‌ را با تشریفات باز كرده‌ و بعد آن را تمیز كرده و سپس گوش داده‌اند. شاملو عاشق موسیقی بود، این را همه دوستدارانش می‌دانند و آیدا برای‌مان تعریف می‌كند از موسیقی‌هایی كه گوش می‌كردند، از موسیقی ملل تا موسیقی‌های سیاه‌پوستان و سرخ‌پوستان امریكای لاتین تا موسیقی‌های هیجانی دوره چگوارا و گیتار فلامنكو كولی‌ها و البته موسیقی‌ كلاسیك و دوباره ما را می‌برد به گذشته و از شب‌های بلندی می‌گوید كه تا دم‌دم‌های صبح در جاده شمیران سوار بر اتومبیل و در خلوت شب آرام می‌راند و غرق در زیبایی مهتاب و ماه، چشم‌شان را می‌سپردند به زیبایی و شكوه چنارهای بلند و گوش‌شان را مهمان می‌كردند به ضیافت موسیقی دل‌انگیز. زوج مورد نظر ما از رانندگی آرام در شب لذت می‌بردند و از سكوت و خلوت آن سرشار می‌شدند و شاعر ما شبانه‌های بسیار دارد و شاعر ما كه از زیبایی شب می‌گوید، «اگر كه بیهوده زیباست شب برای چه زیباست شب/ برای كه زیباست شب...» و آیدا برای‌مان از شاعری می‌گوید كه گفته بود اگر دیگر بار به دنیا می‌آمدم، نجوم و اخترشناسی و فیزیك می‌خواندم. او شیفته دنیای پررمز و راز و عظمت كهكشان‌ها بود با همه اسرارش. شیفته فیلم‌های علمی مربوط به فضا و كهكشان‌ها بود. آیدا به ما توصیه می‌كند كه مستند «Home» را ببینیم. توجه كنیم این سیاره شگفت‌انگیز، زمین ما است و آن وقت ما، ساكنین آن، با رفتارهای‌مان چه لطمه‌های جبران‌ناپذیر به محیط زیست شكننده خود می‌زنیم! انگار روی این سیاره، تنها ما انسان‌های خودخواه هستیم و دیگر هیچ! «این فیلم را بارها و بارها دیده‌ام و هر بار با دیدن آن گریسته‌ام. فكر كرده‌ام چه نعمت‌هایی روی این زمین و در این زندگی داریم كه قدرش را نمی‌دانیم. وقتی چیزی را از دست می‌دهیم تازه به ارزش آن پی می‌بریم و این فاجعه ادامه دارد! روی زمین ما وجود هر آنچه هست ارزشمند است و بر ما است كه بیش از این‌ به آنها آسیب نرسانیم

 

همه بزرگان در این خانه جمع هستند

از نواهای موسیقی با همه دلپذیری‌شان، از كهكشان‌ها با همه راز و رمزش می‌رسیم به همین دیوار روبه‌رو؛ دیواری پر از عكس كه در قابی بزرگ كنار هم نشسته‌اند. این عكس‌ها را یكی از دوستداران شاملو تهیه كرده و در تابلوی بزرگ جا داده، برای خودش گردهمایی مفصلی است، چشم می‌چرخانیم و چهره‌های آشنا را پیدا می‌كنیم؛ همه آن چهره‌هایی كه یا آنها را به واسطه شاملو شناخته‌ایم یا شاملو بخشی از آثار آنان را ترجمه كرده است مثل فدریكو گارسیا لوركا، آنتوان دوسنت آگزوپری، گابریل گارسیا ماركز، كافكا، مارگوت بیكل، چخوف و... نمی‌دانم چند عكس است اما زیاد است، یك تابلوی بزرگ از چهره‌ها. آیدا به شوخی می‌گوید: «خلاصه همه بزرگان در خانه ما جمع هستند!» و با احترام از دوستداران شاملو می‌گوید: «بعضی عاشقانه شاملو را دوست دارند و خیلی محبت دارند. وقتی محبت آنها را می‌بینم فكر می‌كنم من كه همسرش هستم اگر هم كاری كرده باشم، وظیفهمن است
دوستداران شاملو هدایای دیگری هم به این خانه بخشیده‌اند، سردیس‌ فلزی بیرون خانه، سر سرو سبز رنگ، سردیسی سفید از شاملو و تعدادی خوشنویسی از شعرها او... ساخته‌ای هم هست بر اساس شعر «در آستانه» شاملو كه آیدا بسیار دوستش می‌دارد، انسانی از جنس فلز كه قلبش ماه است. اما یك چیز شگفت‌انگیز دیگر هم بدجوری جلب نظر می‌كند؛ جایزه شعر فروغ فرخزاد كه شاملو یكی از برگزیدگان آن در سال 1351 بوده است. آلبوم‌ها را هم ورق می‌زنیم كه هیچ هم كم نیستند، آلبوم‌هایی كه در جعبه‌های مخصوص نگهداری می‌شوند تا چیزی از طراوت‌شان كم نشود و یك عكس خیلی حیرت‌انگیز را می‌بینیم، بامداد كوچك در یونیفرم مدرسه!می‌شود ساعت‌ها در این اتاق نشست و خیره شد به تصاویر و تصور كرد نواهای موسیقی را. می‌شود گذشته‌ای را در ذهن زنده كرد كه شاملو همه آن دیكشنری‌ها را ورق می‌زده تا ترجمه كند نمایشنامه‌های لوركا را و شعرهای مارگوت بیكل یا لنگستون هیوز را. در چارچوب در اتاق ایستاده‌ایم و كنار در یك شیفتگی دیگر چشم‌مان را می‌دزدد، دستخطی از شعر زیبای بامداد «چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری...»
و آیدا از بامدادی می‌گوید كه زیبایی را دوست می‌داشت و به هر چیز زیبایی عشق می‌ورزید، پر از شور بود و عشق به زندگی و انسان و آفرینش.
و ما را می‌برد به مهمانی دیگری یك مهمانی پر از شاهزاده كوچولو مجموعه‌ای از شاهزاده كوچولوهای مختلف از مجسمه تا بج و فنجان و تقویم و دفترچه یادداشت و... آیدا عاشق شاهزاده كوچولوست و همه كسانی كه دوستش دارند هر جلوه‌ای یا وسیله‌ای از این شخصیت را كه دیده باشند به او هدیه كرده‌اند. از شاهزاده یا شهریار كوچولو می‌گوید و اینكه به چه دلیل پس از شاملو شاهزاده به شازده تبدیل شد: «50 سال است شاهزاده كوچولو الگوی زندگی من است. او در همه‌چیز كنجكاو است. متاسفانه در بسیاری از داستان‌ها موارد خشونت‌آمیزی وجود دارد ولی شاهزاده كوچولو همه لطف است و از آشنایی و مهر و دوستی می‌گوید بدون پیش‌داوری. در دوستی چیز عمیقی هست، در دوستی، خوب و بد را هم می‌پذیریم و نگران هم‌ایم! به همین خاطر، تنها به شخص خاصی می‌توان گفت دوست

 

اینجا خانه موزه است نه موزه!
از كتاب‌های شاملو می‌پرسیم و آیدا می‌گوید پیش از عید حرف «ح» كتاب كوچه منتشر شد كه عیدی مردم بود و در نمایشگاه كتاب هم مجموعه اشعار شاملو در قطع تقریبا پالتویی منتشر شد با كاغذ و حروف مناسب حیف كه ایرادهایی داشت: «كتاب باید جذاب باشد ولی مهم‌تر از آن این است كه اشتباه نداشته باشد و به گفته شاملو خیلی گران نباشد. البته این روزها كتاب‌های زیادی در اینترنت وجود دارد برای كسانی كه كمتر قدرت خرید كتاب دارند و خیلی راحت مطالب مورد نیازشان را در اختیار آنها می‌گذارد اما لمس كتاب، حس دیگری دارد» و آیدا دوست دارد كتاب را دست بگیرد و آن را لمس كند و بوی كاغذش را حس كند و این كنجكاوی وجود دارد كه كار آماده‌سازی خانه‌موزه چه زمانی به پایان می‌رسد؟ پیش‌بینی آیدا این است كه شاید دو سالی كار داشته باشد: «راه‌اندازی موزه دو سه مرحله دارد‌. فاز یك را كه مستندنگاری است گروه خانم آزاده جزنی انجام داد كه یك سال و نیم زمان برد.» آنچه آیدا از این خانه موزه در ذهن دارد این است كه خانه شاملو مثل خودش فعال و زنده باشد. دلش می‌خواهد میزهایی بچیند و صندلی‌هایی كه بازدیدكنندگان بتوانند گوشه‌ای آرام بنشینند و كتاب و مجله مورد نظرشان را بخوانند و چای و قهوه‌ای هم مزه‌مزه كنند. آیدا می‌گوید: «اینجا خانه موزه است نه موزه!» او یك خانه گرم و زنده می‌خواهد نه یك موزه سرد و مصنوعی و نمایشی: «ما كتاب‌ها و مجلات زیادی داریم كه تاریخ ما است و امیدوارم روزی علاقه‌مندان و دانشجویان كه می‌خواهند در مورد شاملو تحقیق كنند، بتوانند از این آرشیو و كتابخانه استفاده كنند. چای بنوشند و كتاب‌شان را بخوانند یا تحقیق‌شان را انجام دهند. دوست دارم اینجا پررفت‌وآمد و فعال باشد.»آیدا می‌گوید: «هنوز مانده تا این خانه‌موزه تكمیل بشود، بخشی از وسایل پیش سیاوش بود و با درگذشت او وضع ما بلاتكلیف مانده است. آیدا دوست دارد به لطف خانواده سیاوش تعدادی از آن وسایل به خانه موزه برگردد.»عجیب است كه در كنار این زن، گذر زمان را احساس نمی‌كنیم. آمده بودیم تا ساعتی در خانه بامداد بمانیم و حالا چند ساعتی است كه اینجا هستیم و همچنان مشتاق. آیدا همان اندازه كه بانوی كاملی است، میزبانی است گرم و دوست‌داشتنی كه البته دوست ندارد جلو دوربین ما بنشیند و عكس بگیرد و ترجیح می‌دهد تمام تصاویر ما از موزه و وسایل و عكس‌های شاملو باشد. با تمام علاقه‌ای كه برای عكاسی از او داریم، به احترام بانوی میزبان، از این خواسته مطبوعاتی می‌گذریم.
«در ساعت پنج عصر» می‌گذریم از همه زیبایی‌ها و دیدنی‌های این خانه و حالا دیگر اطمینان داریم در آن عصر سرشار بهاری، احمد شاملو كنار ما بود و حضورش سبز.

 

منبع: اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: