ابن‌ رشد، فیلسوف‌ اسلامی‌زمینه‌ساز رنسانس‌ / دكتر داوری‌ اردكانی‌

1395/11/6 ۱۱:۲۵

ابن‌ رشد، فیلسوف‌ اسلامی‌زمینه‌ساز رنسانس‌ / دكتر داوری‌ اردكانی‌

در تاریخ‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ مسائلی‌ هست‌ كه‌ كمتر مطرح‌ شده‌ و یا هرگز مطرح‌ نشده‌ است‌. ما نمی‌دانیم‌ چرا مسائلی‌ مثل‌ شرایط‌ امكان‌ ارتباط‌ فرهنگها و زبان‌ و تاریخ‌ كه‌ در آثار فارابی‌ مطرح‌ شده‌ است‌ در نظر اخلاف‌ او مورد اعتنا قرار نگرفته‌ و فراموش‌ شده‌ است‌.

ابن‌ رشد، آموزگار مدرنیزاسیون‌ مغرب‌ اسلامی

در تاریخ‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ مسائلی‌ هست‌ كه‌ كمتر مطرح‌ شده‌ و یا هرگز مطرح‌ نشده‌ است‌. ما نمی‌دانیم‌ چرا مسائلی‌ مثل‌ شرایط‌ امكان‌ ارتباط‌ فرهنگها و زبان‌ و تاریخ‌ كه‌ در آثار فارابی‌ مطرح‌ شده‌ است‌ در نظر اخلاف‌ او مورد اعتنا قرار نگرفته‌ و فراموش‌ شده‌ است‌. همچنین‌ نمی‌دانیم‌ و نمی‌پرسیم‌ كه‌ چرا مورخان‌ فلسفه‌، ابن‌ رشد را پایان‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ می‌دانند. تا زمانی‌ كه‌ كربن‌ به‌ سهروردی‌ و ملاصدرا توجه‌ نكرده‌ بود گمان‌ می‌شد كه‌ اروپاییان‌ از دوام‌ و استمرار فلسفه‌ در ایران‌ و از وجود امثال‌ خواجه‌ نصیرالدین‌ طوسی‌ و میرداماد استرآبادی‌ و ملاصدرای‌ شیرازی‌ خبر نداشته‌اند. اینكه‌ شرق‌شناسان‌ از فلسفه‌ بعد از ابن‌ سینا بی‌خبر بوده‌اند معقول‌ و موجه‌ نمی‌نماید و مگر كنت‌ دوگوبینو به‌ فلسفه‌ی‌ ایران‌ زمان‌ خود اشاره‌ نكرده‌ است‌؟ پس‌ نادیده‌ گرفتن‌ فلسفه‌ بعد از ابن‌ سینا باید وجه‌ دیگری‌ داشته‌ باشد، به‌ خصوص‌ كه‌ پس‌ از انتشار آثار كربن‌ و مخصوصاً كتاب‌ چهار جلدی‌ «در باب‌ اسلام‌ ایرانی‌» باز هم‌ كسانی‌ در كشور كربن‌ این‌ گفته‌ را تكرار می‌كنند كه‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ با ابن‌ رشد پایان‌ یافته‌ است‌. این‌ را دیگر ناشی‌ از بی‌خبری‌ و بی‌اطلاعی‌ نمی‌توان‌ دانست‌.

پرسشهای‌ دیگری‌ هم‌ هست‌ كه‌ مطرح‌ نشده‌ است‌. چرا ابن‌ رشد كه‌ خاتم‌ فلاسفه‌ی‌ اسلامی‌ معرفی‌ شده‌ است‌ در شرق‌ عالم‌ اسلام‌ و در ایران‌ شناخته‌ نشده‌ است‌؟ چرا محققان‌ فلسفه‌ و فلاسفه‌ی‌ جهان‌ اسلام‌ كه‌ پس‌ از ابن‌ رشد آمدند به‌ آثار او توجه‌ نكردند و این‌ آثار در تاریخ‌ تفكر اسلامی‌ منشأ هیچ‌ اثری‌ نشد؟ نظر من‌ این‌ است‌ كه‌ ابن‌ رشد، رویی‌ به‌ اروپا داشت‌ و می‌توانست‌ حلقه‌ی‌ واسط‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ و فلسفه‌ی‌ اروپایی‌ باشد و شاید وحدت‌ تاریخ‌ فلسفه‌ نیز اقتضا می‌كرد كه‌ اگر فلسفه‌ قدری‌ به‌ سمت‌ علم‌ كلام‌ رفته‌ است‌ به‌ مسیر اصلی‌ خود باز گردد. ابن‌ رشد فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ را از تمایل‌ كلامی‌ به‌ فلسفه‌ی‌ محض‌ باز آورد و به‌ قرون‌ وسطاییان‌ نیز تذكر داد كه‌ از مسیر كلام‌ به‌ فلسفه‌ باز گردند و این‌ دعوت‌ یكی‌ از موجبات‌ بحرانی‌ بود كه‌ به‌ رنسانس‌ ختم‌ شد. شاید نظر كسانی‌ كه‌ ابن‌ رشد را آخرین‌ فیلسوف‌ عالم‌ اسلام‌ می‌دانند به‌ این‌ طریق‌ قابل‌ توجیه‌ باشد كه‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ پس‌ از ابن‌ رشد تركیبی‌ از فلسفه‌ و كلام‌ و عرفان‌ است‌. این‌ برداشت‌ گرچه‌ نادرست‌ نیست‌ اما نمی‌توان‌ آن‌ را به‌ مورخان‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ نسبت‌ داد. علاوه‌ بر این‌، در تاریخ‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌، كلام‌ و عرفان‌ و فلسفه‌ با هم‌ ممزوج‌ نشده‌اند بلكه‌ عرفان‌ و كلام‌ در فلسفه‌ منحل‌ شده‌ و صورت‌ فلسفی‌ پیدا كرده‌اند.

من‌ همواره‌ متعجب‌ بوده‌ام‌ كه‌ چرا مورخان‌، فلسفه‌ی‌ ابن‌ رشد را پایان‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ دانسته‌اند، اما وقتی‌ یكی‌ از مقالات‌ ایزوتسو ، محقق‌ صاحب‌نظر ژاپنی‌، را می‌خواندم‌ مسئله‌ تا حدی‌ برایم حل شد. به‌ نظر ایزوتسو تاریخ‌ فلسفه‌، تاریخ‌ فلسفه‌ی‌ اروپایی‌ است‌ و فلسفه‌ هر جا باشد جزئی‌ از فلسفه‌ی‌ اروپاست‌ و اقوال‌ و نظرهایی‌ كه‌ نسبتی‌ با فلسفه‌ی‌ اروپایی‌ پیدا نكنند به‌ حساب‌ نمی‌آیند. فارابی‌ و ابن‌ سینا و غزالی‌ و مخصوصاً ابن‌ رشد در اروپا تأثیر كرده‌اند و به‌ این‌ جهت‌ در تاریخ‌ فلسفه‌ مقامی‌ دارند، اما میرداماد و ملاصدرا كه‌ در تفكر اروپایی‌ تأثیر نكرده‌اند در حاشیه‌ی‌ تاریخ‌ فلسفه‌ قرار داده‌ می‌شوند و عجب‌ آنكه‌ در كشورهای‌ غربی‌ و اسلامی‌ - غیر از ایران‌ - هم‌ پس‌ از ابن‌ رشد فلسفه‌ بی‌رونق‌ و تقریباً متروك‌ شده‌ است‌. در ایران‌ هم‌ كه‌ تفكر و تحقیق‌ فلسفی‌ ادامه‌ پیدا كرد به‌ فلسفه‌ و فلاسفه‌ی‌ مغرب‌ اسلام‌ اعتنا نشد و در آثار فلاسفه‌ی‌ اسلامی‌ ایرانی‌ هیچ‌ اثر و نشانی‌ از آرای‌ ابن‌ رشد نیست‌ و حتی‌ در هیچ‌ جا نامی‌ از او برده‌ نشده‌ است‌. آیا این‌ یك‌ گسست‌ یا گسیختگی‌ در تاریخ‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ است‌ یا ابن‌ رشد مقام‌ حاشیه‌ای‌ در این‌ تاریخ‌ داشته‌ است‌؟

به‌ نظر من‌ قضیه‌ی‌ بی‌اعتنایی‌ به‌ ابن‌ رشد در شرق‌ عالم‌ اسلام‌ از بی‌توجهی‌ شرق‌شناسان‌ و مورخان‌ فلسفه‌ به‌ سهروردی‌ و ملاصدرا دشوارتر و پیچیده‌تر است‌ زیرا متفكرانی‌ كه‌ به‌ یك‌ عالم‌ تعلق‌ دارند و مسائلشان‌ مشترك‌ است‌ نمی‌توانند به‌ آثار یكدیگر بی‌اعتنا بمانند. ابن‌ خلدون‌ از آثار معاصران‌ شرقی‌ خود - چنان‌ كه‌ در «مقدمه‌» می‌خوانیم‌ - با خبر بوده‌ است‌ ولی‌ فخر رازی‌ و خواجه‌ نصیرالدین‌ طوسی‌ و قطب‌الدین‌ رازی‌ و ملاصدرای‌ شیرازی‌ نامی‌ از ابن‌ رشد نبرده‌ و هیچ‌ قولی‌ از او نقل‌ نكرده‌اند. مگر نه‌ این‌ است‌ كه‌ او مطالب‌ «مقاصدالفلاسفه‌» غزالی‌ را نقض‌ كرده‌ و از فلاسفه‌ی‌ متقدم‌ عالم‌ اسلام‌، هر چند كه‌ در روش‌ تلقی‌ فلسفه‌ و در بسیاری‌ مسائل‌ با آنان‌ اختلاف‌ داشته‌، دفاع‌ كرده‌ است‌؟ پس‌ چگونه‌ است‌ كه‌ آثار او را نخواندند و در آرائش‌ چون‌ و چرا نكردند؟

فلسفه‌ ابن‌ رشد در گفتار (دیسكور) غالب‌ فیلسوفان‌ ایران‌ نمی‌گنجیده‌ و به‌ این‌ جهت‌ نوشته‌های‌ او را عمیق‌ و بدیع‌ تلقی‌ نكرده‌اند. بعضی‌ نویسندگان‌ مغرب‌ عالم‌ اسلام‌ نیز صریحاً او را مقلد ارسطو دانسته‌اند. ابن‌ سبعین‌ در كتاب‌ «بدءالمعارف‌» نوشته‌ شده‌ است‌:

این‌ مرد، ابن‌ رشد، اغوای‌ ارسطو شد و خود را وقف‌ تجلیل‌ او كرد. نه‌ فقط‌ در اندریافتها بلكه‌ در شیوه‌های‌ پایه‌ای‌ اندیشه‌ از او تقلید كرد. اگر به‌ او می‌گفتند ارسطو گفته‌ در یك‌ زمان‌ هم‌ ایستاده‌ و هم‌ نشسته‌ او هم‌ همین‌ را می‌گفت‌ و بدان‌ باور داشت‌. اكثر آثارش‌ از تعلیمات‌ ارسطو گرفته‌ شده‌اند، چه‌ شرحهایش‌ بر او یا شیوه‌ی‌ پیروی‌ او از نحوه‌ی‌ اندیشه‌ی‌ ارسطو. خود به‌ تنهایی‌ دامنه‌ی‌ اندیشه‌ای‌ محدود، دركی‌ ضعیف‌ و تصوراتی‌ احمقانه‌ داشت‌ و فاقد اشراف‌ و دل‌ آگاهی‌ بود. اما مردی‌ نیك‌ بود - بصیر، منصف‌ و آگاه‌ از كاستیهای‌ خود. نمی‌توانیم‌ از كار شخص‌ او سخن‌ گوییم‌ زیرا صرفاً مقلد ارسطو بود(1).

این‌ رأی‌ كه‌ ابن‌ رشد صرفاً مقلد ارسطو بود اختصاص‌ به‌ ابن‌ سبعین‌ ندارد. توماس‌ آكوئینی‌ و حتی‌ دانته‌ هم‌ ابن‌ رشد را «شارح‌» می‌دانسته‌اند و چون‌ توجه‌ كنیم‌ كه‌ ابن‌ رشد خود از روی‌ تواضع‌ مقامی‌ بیش‌ از شارح‌ برای‌ خود قائل‌ نبوده‌ است‌ به‌ دشواری‌ می‌توان‌ گفت‌ كه‌ توماس‌ آكوئینی‌ و دانته‌ به‌ قصد تحقیر و تخفیف‌، او را شارح‌ خوانده‌ باشند. در اینجا من‌ از نقل‌ قول‌ ابن‌ سبعین‌ مقصود دیگری‌ دارم‌. اگر ابن‌ سبعین‌، فارابی‌ را «بزرگ‌ فیلسوفان‌» نخوانده‌ بود این‌ حكم‌ او را نقل‌ نمی‌كردم‌. آیا حقیقتا ابن رشد در جنب‌ فارابی‌ مقامی‌ ندارد؟ برای‌ پاسخ‌ دادن‌ به‌ این‌ پرسش‌ چند راه‌ وجود دارد. یكی‌ اینكه‌ در مطاوی‌ اقوال‌ و آرای‌ ابن‌ رشد تأمل‌ و تحقیق‌ كنیم‌ و در قیاس‌ آرای‌ او با فیلسوفان‌ دیگر درباره‌ی‌ مقام‌ او در عالم‌ فلسفه‌ حكم‌ كنیم‌ (این‌ كاری‌ دشوار است‌ و هر كس‌ بخواهد به‌ این‌ روش‌ عمل‌ كند، اگر فیلسوف‌ را به‌ خود نزدیك‌ نداند و اصول‌ و قواعد فلسفه‌ی‌ او را نپسندد قهراً قدر او را اندك‌ و ناچیز تشخیص‌ می‌دهد و اگر با او موافق‌ باشد بزرگش‌ می‌دارد چنان‌ كه‌ به‌ جرئت‌ می‌توان‌ حكم‌ آمیخته‌ به‌ تحقیر ابن‌سبعین‌ را به‌ اختلاف‌ نظر او با ابن‌ رشد بازگرداند و...). راه‌ دیگر این‌ است‌ كه‌ ببینیم‌ در تاریخ‌ فلسفه‌ چه‌ شأن‌ و مقامی‌ برای‌ ابن‌ رشد قائل‌ شده‌اند. وقتی‌ به‌ این‌ اعتبار و از این‌ حیث‌ به‌ ابن‌ رشد نظر می‌كنیم‌ به‌ امور عجیب‌ برمی‌خوریم‌.

 

می‌دانیم‌ كه‌ ابن‌ رشد در برابر هجوم‌ و حمله‌ای‌ كه‌ به‌ فلسفه‌ شد از فلسفه‌ و فیلسوفان‌ دفاع‌ كرد و اگر هیچ‌ اثری‌ غیر از « تهافه‌التهافه‌ » كه‌ در ردّ « تهافه‌الفلاسفه‌ » غزالی‌ نوشت‌ پدید نیاورده‌ بود، فیلسوفان‌ می‌بایست‌ لااقل‌ از جهت‌ حق‌شناسی‌، قدر اثر ابن‌ رشد را بدانند و به‌ پاس‌ دفاعی‌ كه‌ از فلسفه‌ كرده‌ بود نام‌ و یاد او را بزرگ‌ بدارند. اما در تاریخ‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ هیچ‌ نامی‌ از او نیست‌ و هیچ‌ فیلسوف‌ و محققی‌ از محققان‌ و فیلسوفان‌ شرق‌ عالم‌ اسلام‌ هیچ‌ چیز از او نقل‌ نكرده‌ و به‌ آثار او در هیچ‌ كتابی‌ استناد نشده‌ و حتی‌ نام‌ او جز در یكی‌ از تذكره‌ها كه‌ به‌ صورت‌ « ابن‌ رشید » آمده‌، در آثار نویسندگان‌ شرق‌ اسلام‌ نیامده‌ است‌. این‌ غفلت‌ را چگونه‌ باید توجیه‌ كرد؟ چرا فلسفه‌ از شرق‌ به‌ غرب‌ می‌رفته‌، اما فلسفه‌ی‌ مغربی‌ به‌ شرق‌ عالم‌ اسلام‌ نمی‌آمده‌ است‌؟ در « تاریخ‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ »(2) كه‌ زیر نظر میان‌ محمد شریف‌ گردآوری‌ شده‌ است‌ می‌خوانیم‌:

ابن‌ رشد در دنیای‌ لاتینی‌ شهرت‌ بیشتری‌ كسب‌ كرد تا در دنیای‌ مسلمان‌ زیرا كه‌ در كشورهای‌ مسلمان‌ نسخه‌های‌ بسیار معدودی‌ از كتابهای‌ او تهیه‌ و توزیع‌ شد. به‌ علاوه‌، آن‌ بی‌عنایتی‌ كه‌ در اواخر عمر با آن‌ مواجه‌ شد در فراموش‌ شدنش‌ مؤثر بود. دلیل‌ مهم‌ دیگر این‌ امر انهدام‌ كتابهای‌ او در اسپانیا به‌ فرمان‌ خیمنث‌ (ximenez) بود. در تعقیب‌ این‌ فرمان‌ هشتاد هزار نسخه‌ی‌ دستنویس‌ به‌ زبان‌ عربی‌ در میدانهای‌ غرناطه‌ سوزانده‌ شد. در حوالی‌ سال‌ (1900-1600) اسكالینجر هنگامی‌ كه‌ در اسپانیا در جستجوی‌ نسخه‌های‌ خطی‌ جدید بود حتی‌ یك‌ نسخه‌ از آثار ابن‌ رشد را پیدا نكرد.

نویسنده‌ی‌ گفتار بالا ظاهراً كار تاریخ‌ را بسیار سهل‌ دانسته‌ است‌. به‌ نظر او چون‌ كتابهای‌ ابن‌ رشد در دسترس‌ نبود اندیشه‌ی‌ او تأثیر نكرد و بعد هم‌ كه‌ آثارش‌ را ممنوع‌ كردند و سوزاندند تأثیرش‌ محدودتر شد. از این‌ نویسنده‌ می‌توان‌ پرسید چرا تعداد آثار او كم‌ بود. مگر نه‌ آن‌ است‌ كه‌ آثار ابن‌ رشد را به‌ عبری‌ و لاتینی‌ ترجمه‌ كرده‌اند؟ آیا در مدتی‌ كه‌ این‌ آثار را ترجمه‌ می‌كردند، اهل‌ فلسفه‌ی‌ شرق‌ عالم‌ اسلام‌ نمی‌توانستند نسخه‌هایی‌ از آثار او را به‌ دست‌ آورند؟ ظاهراً مردم‌ هر چه‌ را می‌جویند می‌یابند و فلاسفه‌ی‌ مشرق‌ اسلامی‌ طالب‌ فلسفه‌ی‌ ابن‌رشد نبوده‌اند. در مقابل‌، اروپا از ابن‌رشد استقبال‌ كرد و توجه‌ كنیم‌ كه‌ روی‌ او همواره‌ به‌ سوی‌ غرب‌ بود و ارسطوی‌ واقعی‌ را می‌جست‌. فلسفه‌ای‌ كه‌ از شرق‌ عالم‌ اسلام‌ به‌ شمال‌ آفریقا و آندلس‌ رفت‌ صورتی‌ پیدا كرد كه‌ نمی‌توانست‌ در مسیر فلسفه‌ی‌ ایران‌ و شرق‌ جهان‌ اسلام‌ قرار گیرد، ولی‌ این‌ صورت‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ در اروپا منشأ تحول‌ فكری‌ شد و در فراهم‌ آوردن‌ زمینه‌ی‌ رنسانس‌ مؤثر افتاد.

 اگر ابن‌رشد مانند معاصر بزرگ‌ خود محی‌الدین‌ عربی‌ كه‌ شرق‌ اسلام‌ تعلق‌ روحی‌ و فكری‌ داشت‌ نه‌ فقط‌ آثارش‌ را تهیه‌ می‌کردند بلكه‌ شخص‌ او نیز به‌ شرق‌ رو می‌كرد و مثل‌ ابن‌عربی‌ كه‌ در سراسر حوزه‌های‌ عرفانی‌ اسلام‌ به‌ نام‌ «شیخ‌ اكبر» خوانده‌ شد شیخ‌ فلاسفه‌ی‌ اسلام‌ می‌شد، ولی‌ تقدیر چیز دیگری‌ بود.

ابن‌رشد درخط‌ سیر فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ كه‌ در آن‌ فلسفه‌ی‌ مشائی‌ و اشراقی‌ و كلام‌ و عرفان‌ با هم‌ جمع‌ می‌شد نیفتاد. برعكس‌، او در اندیشه‌ی‌ بازگرداندن‌ فلسفه‌ (فلسفه‌ی‌ ارسطو) به‌ جایگاه‌ اصلی‌ خود بود روش‌ فارابی‌ و ابن‌سینا را كه‌ به‌ نظر او فلسفه‌ی‌ ارسطو را نه‌ فقط‌ با آرای‌ افلوطین‌ بلكه‌ با اقوال‌ كلامی‌ آمیخته‌ بودند نمی‌پسندید. او با ابن‌سینا و فارابی‌ موافق‌ بود كه‌ فلسفه‌ و دین‌ در مقابل‌ هم‌ قرار ندارند اما قواعد دینی‌ را با مطالب‌ فلسفه‌ متفاوت‌ می‌دانست‌ و دخالت‌ فقیه‌ در كار فیلسوف‌ و بحث‌ فلسفی‌ در مطالب‌ دینی‌ را مایه‌ی‌ گمراهی‌ تلقی‌ می‌كرد. او وقتی‌ دین‌ و فلسفه‌ را از هم‌ جدا می‌كرد نمی‌گفت‌ كه‌ دین‌ عقلی‌ نیست‌ یا فلسفه‌ و دین‌ مناسبتی‌ با یكدیگر ندارند بلكه‌ می‌گفت‌ آنجا كه‌ پای‌ عقل‌ نمی‌رسد و راهش‌ با مدد وحی‌ پیموده‌ می‌شود مقام‌ فلسفه‌ نیست‌ بلكه‌ مسائلی‌ از نوع‌ مسائل‌ تجربی‌ است‌. شریعت‌ هم‌ در حوزه‌ی‌ عقل‌ عملی‌ است‌ و در حوزه‌ی‌ عمل‌ و عقل‌ عملی‌ برهان‌ به‌ كار نمی‌آید بلكه‌ معتقدان‌ با قیاسهای‌ خطابی‌ اقناع‌ می‌شوند. به‌ نظر می‌رسد كه‌ ابن‌رشد اگر نه‌ در سازش‌ دادن‌ دین‌ و فلسفه‌، در انكار منافات‌ و تضاد میان‌ آن‌ دو از دیگر فلاسفه‌ موفق‌تر بوده‌ است‌. بعضی‌ از قرون‌ وسطائیان‌ هم‌ به‌ همین‌ جهت‌ به‌ فلسفه‌ی‌ او توجه‌ كردند، هر چند كه‌ پیروان‌ صاحب‌نظر و سخت‌ كوش‌ او در قرون‌ وسطی‌ به‌ كفر و بدبینی‌ منسوب‌ شدند - كه‌ البته‌ این‌ یك‌ امر اتفاقی‌ نبوده‌ است‌ - فلسفه‌ی‌ ابن‌رشد استعداد آن‌ را داشت‌ كه‌ تفسیری‌ ناموافق‌ با آیین‌ كلیسا نظیر سیژر دوبرابان‌ بیابد.

در سالهای‌ اخیر بعضی‌ از صاحب‌نظران‌ شمال‌ آفریقا ابن‌ رشد را فیلسوف‌ ره‌آموز خود در راه‌ مدرنیته‌ و عقلانیت‌ قرار داده‌اند. پیداست‌ كه‌ اینها دیگر نمی‌خواهند ارسطوی‌ واقعی‌ را از طریق‌ شرحهای‌ ابن‌رشد بشناسند بلكه‌ به‌ او رجوع‌ می‌كنند كه‌ ببینند چگونه‌ می‌توان‌ دین‌ و تجدد را با هم‌ جمع‌ كرد. و مگر نه‌ اینكه‌ ابن‌رشد جایگاه‌ دین‌ و فلسفه‌ را در تفكر خود به‌ نحوی‌ معین‌ كرده‌ بود كه‌ هیچ‌ یك‌ زیانی‌ به‌ دیگری‌ نرساند و هر یك‌ شأن‌ و جایگاه‌ خود را داشته‌ باشد؟ اكنون‌ اخلاف‌ ابن‌رشد از او استمداد می‌كنند تا موانع‌ تجدد را كه‌ بعضاً به‌ دین‌ و سنت‌ منسوب‌ می‌شود برطرف‌ سازند. گویی‌ فلسفه‌ی‌ ابن‌رشد را زمینه‌ و سنت‌ مناسب‌ برای‌ رشد تجدد می‌دانند.

 

شتابزدگی‌ نمی‌كنیم‌ كه‌ بگوییم‌ ابن‌رشد ربطی‌ به‌ تجدد و تجددمآبی‌ مردم‌ شمال‌ آفریقا و دیگر كشورهای‌ اسلامی‌ ندارد. فلسفه‌ی‌ ابن‌ رشدی‌ را بی‌تأمل‌ و بدون‌ چون‌ و چرا ره‌آموز و راهگشای‌ منازل‌ دشوار تجدد و تجددمآبی‌ هم‌ نمی‌دانیم‌، اما در اینكه‌ ابن‌ رشد مورد توجه‌ راهگشایان‌ رنسانس‌ بوده‌ است‌ نمی‌توانیم‌ تردید كنیم‌ و از كنار این‌ معنی‌ نباید به‌ سادگی‌ بگذریم‌ كه‌ ابن‌ رشد در سیر اصلی‌ تاریخ‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ نادیده‌ انگاشته‌ شد یا به‌ او اعتنای‌ درخور نكردند. خود فیلسوف‌ هم‌ رو به‌ سوی‌ غرب‌ داشت‌.

سرّ اینكه‌ كسانی‌ حتی‌ در زمان‌ كنونی‌ كه‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ پس‌ از ابن‌ سینا كم‌ و بیش‌ به‌ اروپا و جهان‌ معرفی‌ شده‌ است‌ ابن‌ رشد را خاتم‌ فلاسفه‌ی‌ اسلامی‌ می‌دانند این است‌ كه‌ فكر می‌كنند تاریخ‌ ظاهری‌ فلسفه‌ از هر مسیری‌ بگذرد باید به‌ جریان‌ اصلی‌ آن‌ كه‌ غربی‌ است‌ بپیوندد. شاید فارابی‌ و ابن‌ سینا بنایی‌ را گذاشته‌ بودند كه‌ فلسفه‌ می‌توانست‌ از مسیر غربی‌ آن‌ منحرف‌ شود، اما امثال‌ غزالی‌ - البته‌ به‌ قصد دفاع‌ از فلسفه‌ - در آن‌ راه‌ موانع‌ ایجاد كردند و ابن‌ رشد با واسازی‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ و تفكیك‌ آرای‌ ارسطویی‌ از عقاید كلامی‌ و شبه‌ كلامی‌ زمینه‌ای‌ فراهم‌ آورد تا آنان‌ كه‌ می‌خواستند از قرون‌ وسطای‌ مسیحی‌ خارج‌ شوند لااقل‌ دستشان‌ به‌ فلسفه‌ی‌ ارسطو بند باشد. و مگر نه‌ این‌ است‌ كه‌ رنسانس‌ بازگشت‌ به‌ یونان‌ بود و چرا بازگشت‌ به‌ ارسطوی‌ واقعی‌ را از جمله‌ی‌ مقدمات‌ رنسانس‌ ندانیم‌؟ چیزهای‌ دیگری‌ هم‌ هست‌ كه‌ علاقه‌ی‌ متجددمآبان‌ آفریقای‌ شمالی‌ به‌ ابن‌ رشد را موجه‌ می‌سازد:

 

1- ابن‌ رشد ار حقوق‌ بشر و به‌ خصوص‌ ار حقوق‌ زنان‌ سخن‌ می‌گفت‌ و معتقد بود كه‌ در تاریخ‌ به‌ زنان‌ ظلم‌ شده‌ است‌ و ظالمان‌ مانع‌ شده‌اند كه‌ زنان‌ به‌ مقام‌ در خور انسانی‌ در علم‌ و فهم‌ و عمل‌ برسند.

2- ابن‌ رشد متواضع‌ و نقاد بود و در كار و نظر خود نیز احتمال‌ خطا می‌داد.

3- ابن‌ رشد به‌ تاریخ‌ و گذشته‌ بی‌تعصب‌ نگاه‌ می‌كرد.

اینها همه‌ صفاتی‌ است‌ كه‌ با تاریخی‌ كه‌ به‌ تجدد پیوست‌ مناسبت‌ دارد.

اینكه‌ مردم‌ هر عصری‌ یكی‌ از دانایان‌ گذشته‌ را آموزگار خود بدانند نشانه‌ی‌ توجه‌ به‌ معرفت‌ است‌، اما تعلیمات‌ هر معلمی‌ در هر عصری‌ راهگشا نیست‌ مگر آنكه‌ بدانند و بگویند كه‌ از آموزگار خود چه‌ می‌دانند و چه‌ می‌خواهند بیاموزند. ممكن‌ است‌ فكر كنیم‌ كه‌ آیا مناسبت‌تر نبود كه‌ متجددان‌ شمال‌ آفریقا ابن‌ خلدون‌ را مثال‌ دانایی‌ خود قرار دهند. مسلماً ابن‌ خلدون‌ در قیاس‌ با ابن‌ رشد به‌ پژوهندگان‌ و نویسندگان‌ و صاحب‌نظران‌ دوره‌ی‌ تجدد نزدیك‌تر است‌، اما ابن‌ رشد معلم‌ ابن‌ خلدون‌ بوده‌ است‌ و كاری‌ كه‌ او در تفكیك‌ دین‌ و فلسفه‌ و اثبات‌ قدرت‌ عقل‌ نظری‌ و دعوت‌ به‌ نظر كردن‌ عقلی‌ در امور كرد حتی‌ شاید دستورالعمل‌ ابن‌ خلدون‌ هم‌ قرار گرفته‌ باشد.

در شرق‌ عالم‌ اسلام‌ فلسفه‌ سیر دیگری‌ داشت‌ و در پایان‌ با كلام‌ و عرفان‌ - كه‌ هر دو ملتزم‌ به‌ وحی‌ بودند - یگانه‌ شد. فیلسوفی‌ كه‌ در این‌ مسیر راه‌ پیموده‌ است‌ هر چند مقام‌ بزرگی‌ در تفكر یافته‌ باشد مقتدای‌ تجدد نمی‌تواند باشد، ولی‌ از میان‌ عالمان‌ و صاحب‌نظران‌ بزرگ‌ دوره‌ی‌ اسلامی‌ در ایران‌ چهره‌های‌ پُرفروغی‌ مثل‌ محمدزكریای‌ رازی‌ و ابوریحان‌ بیرونی‌ نیز بوده‌اند كه‌ اندیشه‌هایشان‌ به‌ اندیشه‌های‌ صاحب‌نظران‌ دوران‌ رنسانس‌ بسیار نزدیك‌ است‌. پس‌ چرا روشنفكران‌ معاصر ما یكی‌ از اینان‌ را اسوه‌ و راهنمای‌ تفكر خود قرار نداده‌اند؟ آثار بزرگان‌ سلف‌ به‌ مسائلی‌ نظیر عقلانیت‌ كه‌ در عصر بحران‌ تجدد اهمیت‌ اساسی‌ یافته‌ است‌ توجهی‌ نداشته‌ یا توجه‌ آنان‌ به‌ نحوی‌ نبوده‌ است‌ كه‌ از آن‌ برای‌ عصر ما بتوان‌ درسهای‌ صریح‌ آموخت‌ و مگر ابوریحان‌، كه‌ هر چند به‌ طور اجمال‌، به‌ مسئله‌ی‌ عقل‌ و دین‌ نپرداخت‌ و رازی‌ كه‌ عقل‌ را راهنمای‌ نظر و عمل‌ ندانست‌؟ ولی‌ مگر مسئله‌ی‌ ما با انتخاب‌ معلمی‌ از میان‌ گذشتگان‌ حل‌ می‌شود؟ این‌ انتخاب‌ ستودنی‌ است‌ و تذكر نسبت‌ به‌ گذشته‌ شرط‌ گشایش‌ راه‌ آینده‌ است‌ و حتی‌ اگر این‌ راه‌ به‌ صرف‌ رجوع‌ به‌ تفكر یكی‌ از فلاسفه‌ی‌ گذشته‌ گشوده‌ و پیموده‌ نشود، همین‌ كه‌ روشنفكران‌ و صاحب‌نظران‌ جهان‌ اسلام‌ به‌ فلسفه‌ی‌ گذشته‌ی‌ خود وقع‌ می‌نهند حكایت‌ از راه‌جویی‌ آنان‌ می‌كند. این‌ راه‌ را فیلسوفان‌ و متفكران‌ گذشته‌ نمی‌توانند به‌ ما نشان‌ دهند، ولی‌ اگر بتوانیم‌ با آنان‌ هم‌سخن‌ شویم‌، زمان‌ و تاریخ‌ آنها و فرق‌ زمان‌ تجدد با زمان‌ و تاریخ‌ اسلاف‌ را قدری‌ درك‌ می‌كنیم‌ و این‌ درك‌ شاید مقدمه‌ی‌ آزادی‌ باشد. ما به‌ فلسفه‌ و تفكر نیاز داریم‌ و راه‌ تفكر از هم‌زبانی‌ با متفكران‌ گذشته‌ می‌گذرد. (3)

 

پانوشتها

1- دومینیك‌ اوروی‌، ابن‌ رشد، ترجمه‌ی‌ فریدون‌ فاطمی‌، نشر مركز، 1375، ص‌ 141.

2- جلد سوم‌، صفحه‌ی‌ 53 ترجمه‌ی‌ فارسی‌.

3- دكتر داوری‌ اردكانی‌، فلسفه‌ تطبیقی‌ ، تهران‌، ساقی‌، 1383، صص‌ 115-107.

منبع: کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: