1395/7/19 ۰۸:۲۲
غروب تاسوعا فرا رسید. یاران سیدالشهدا(ع)، نماز مغرب و عشا را به مولایشان اقتدا کردند. مدتی بعد، تاریکی همه جا را فرا گرفت. امام(ع) یاران را به خیمهاش فرا خواند. طولی نکشید که خیمه از جمع اصحاب سیدالشهدا(ع) پُر شد. هیچ کس سخن نمیگفت، اما رخسارشان نشان میداد که در قلبشان چه غوغایی برپاست. امامحسین(ع) وارد مجلس شد. همه برخاستند. امام(ع) همه را به نشستن دعوت کرد و بالای مجلس، جایی که همه بتوانند او را ببینند، نشست. احوالپرسی و تعارفات معمول که تمام شد، سکوتی سنگین فضای خیمه را فرا گرفت. همه منتظر بودند تا مقتدایشان سخن بگوید
غروب تاسوعا فرا رسید. یاران سیدالشهدا(ع)، نماز مغرب و عشا را به مولایشان اقتدا کردند. مدتی بعد، تاریکی همه جا را فرا گرفت. امام(ع) یاران را به خیمهاش فرا خواند. طولی نکشید که خیمه از جمع اصحاب سیدالشهدا(ع) پُر شد. هیچ کس سخن نمیگفت، اما رخسارشان نشان میداد که در قلبشان چه غوغایی برپاست. امامحسین(ع) وارد مجلس شد. همه برخاستند. امام(ع) همه را به نشستن دعوت کرد و بالای مجلس، جایی که همه بتوانند او را ببینند، نشست. احوالپرسی و تعارفات معمول که تمام شد، سکوتی سنگین فضای خیمه را فرا گرفت. همه منتظر بودند تا مقتدایشان سخن بگوید.
خداوند زندگی بعد از شما را زشت گرداند
امامحسین(ع) نگاهی به اصحابش انداخت و فرمود: خدای را ستایش میکنم؛ خدایی که برتر و بلند مرتبه است؛ همو که در سختی و راحتی، سپاسگزار نعمتهای بیشمار اویم ... بدانید که من، یارانی برتر و بهتر از یاران خویش و اهلبیتی نیکوکارتر و باتقواتر از اهلبیت خود، نمیشناسم. خداوند به شما جزای خیر دهد. آگاه باشید که به گمان من، فردا نبردی سخت با دشمنانمان خواهیم داشت. یاران من! شما آزادید که بروید.
از جانب من عهدی بر گردن شما نیست. تاریکی شب را مرکبی کنید برای خروج از این دشت پر بلا. هر یک از شما، دست فردی از اهلبیت مرا بگیرد و با خود به آبادیها و شهرهای دیگر ببرد. بروید که این قوم، جز در پی من نیستند و اگر بر من دست یابند، دیگران را رها خواهند کرد. سکوتی بُهتآلود فضای خیمه را فرا گرفت. هیچکس گمان نمیکرد که امام(ع) چنین سخن بگوید و از آنها چنین موضوعی را درخواست کند.
عباس بن علی(ع) از جا برخاست و گفت: چرا باید چنین کاری انجام دهیم؟ برای آنکه چند صباحی پس از شما زنده بمانیم؟ خدا آن روز را نیاورد که زندگی بعد از مولایمان، ارزشی ندارد. آنگاه ادامه داد: اگر شما را تنها بگذاریم و برویم، در پیشگاه خداوند چه عذر و بهانهای خواهیم داشت؟ آیندگان درباره ما چه قضاوتی خواهند کرد؟ آیا بگوییم که بزرگ خاندان، آقا، امام، مقتدا و فرزند پیامبرمان را تنها گذاشتیم و در یاری او، تیری پرتاب نکردیم، نیزهای به دست نگرفتیم و در رکابش شمشیر نزدیم؟ نه! به خدا سوگند هرگز از شما جدا نمیشویم و با جان خود از وجودتان محافظت خواهیم کرد، تا آنکه پیش رویت، جان به جان آفرین تسلیم کنیم. آری مولای من! ما به هر آنجا که شما میروید، رهسپاریم. خداوند زندگی بعد از شما را زشت گرداند. همهمهای در میان جمع بلند شد. همه از سخنان شورانگیز پسر برومند امیرالمؤمنین(ع) به وجد آمدهبودند و او را تحسین میکردند.
در انتظار عزت و کرامت جاودانه
در آن میان، مسلم بن عوسجه برخاست و برای سخن گفتن اجازه گرفت. امام حسین(ع) به او اجازه داد. پسر عوسجه، با صدایی که از شدت هیجان میلرزید، گفت: اماما! چگونه تنهایت بگذاریم و از تو جدا شویم، حال آنکه دشمن تو را محاصره کردهاست؟ نه! خدا هرگز برای من آن روز را نیاورد که سبط پیغمبرم را تنها بگذارم و جان خود را نجات بدهم.
قسم به آنکه دانه راشکافت و انسان را هستی بخشید، در راه حمایت از تو، چنان جانبازی کنم که نیزهام در سینه دشمنانت خُرد شود. یا اباعبدا...! تا زمانی که شمشیر در دست دارم، دشمنانت را میزنم و وقتی سلاحم را از دست دادم، با سنگ و ریگ بیابان به جنگ دشمنان تو خواهم رفت تا در راه تو کشته شوم و شربت شهادت را بنوشم. این را گفت و اشکش سرازیر شد. تکبیر حاضران در حمایت از سخنان مسلم بن عوسجه بلند شد. سعید بن عبدا... حنفی برخاست و پس از تأیید سخنان مسلم، رو به امام(ع) کرد و گفت: ای پسر رسولخدا(ص)! هرگز تو را تنها نمیگذاریم تا خداوند شاهد باشد که چگونه بر وصیت رسولش درباره اهلبیت(ع) پایبند بودهایم. به خدا قسم، اگر بدانم در راه تو هفتاد بار کشته میشوم، باز دست از تو برنخواهم داشت. جانم فدایت! چگونه در راه تو کشته شدن را دوست نداشته باشیم که پس از آن، به کرامت و عزت جاودانه خواهیم رسید. همه حاضران در خیمه تکبیر گفتند.
معامله با خدا
اما در میان یاران امام(ع)، محمد بن بشیر حضرمی ساکت بود. چند روز قبل، به او گفته بودند که پسرش، در سرحدات سرزمینهای اسلامی، اسیر کفار شده است. سیدالشهدا(ع) رو به او کرد و فرمود: خداوند تو را رحمت کند. برو و برای نجات پسرت کاری بکن. من بیعت از تو برداشتم. ابن بشیر سرش را بلند کرد و به حاضران خیمه که حالا ساکت شدهبودند و به او مینگریستند، نگاه کرد. آنگاه قطره اشکی را که بر گونهاش چکیدهبود، پاک کرد و به سیدالشهدا(ع) گفت: درندگان بیابان مرا بدرند، اگر تو را رها کنم! من اسارت فرزند و شهادت خودم را رحمتی از جانب خدا میدانم و از او طلب خیر و پاداش می کنم.
زمزمههای عاشقانه
امام حسین(ع) از خیمه بیرون آمد. یاران او نیز از خیمه خارج شدند. تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. تعدادی از اصحاب به پاسداری از خیمهها مشغول شدند. لحظاتی بعد، نجواهای عاشقانه بندگان برگزیده خدا با معبودشان آغاز شد. سید بن طاووس در «لهوف» مینویسد:«وَ بَاتَ الْحُسَیْنُ وَ أَصْحَابُهُ تِلْکَ اللَّیْلَةَ وَ لَهُمْ دَوِیٌّ کَدَوِیِّ النَّحْلِ مَا بَیْنَ رَاکِعٍ وَ سَاجِدٍ وَ قَائِمٍ وَ قَاعِدٍ؛ حسین(ع) و یارانش، آن شب را به نماز و مناجات گذراندند. زمزمه مناجات آنها از دور، همچون زمزمه زنبوران عسل به گوش میرسید. یکی در رکوع بود، دیگری در سجود. آن یکی ایستاده پروردگارش را میخواند و دوستش نشسته.» امام حسین(ع) لحظاتی به خیمه فرزند بیمارش، امام سجاد(ع) رفت. زینب کبری(س) مشغول پرستاری از برادرزاده بزرگوارش بود. سیدالشهدا(ع) اشعاری را زمزمه میکرد که نشان میداد برای شهادت و ایثار جان در راه پروردگار آماده است. حضرت زینب(س) با شنیدن این اشعار از زبان برادر، منقلب شد و به سختی گریست و در همان حال، فرمود: ای وای بر من! کاش مرگ مرا در بر میگرفت و این روز را نمیدیدم. یک روز مادرم فاطمه(س) را از دست دادم، روزی دیگر پدرم علی مرتضی(ع) را؛ مدتی بعد، برادرم حسن(ع) نیز مرا ترک کرد و اکنون، تنها تو برایم ماندهای. امام حسین(ع) خواهر را دلداری داد و فرمود: زینبم! خویشتندار باش و شکیبا.
زینب(س) بیتابانه پرسید: برادرم! فدایت شوم! آیا آماده شهادت شدهای که چنین سخن میگویی؟ سیدالشهدا(ع) با مهربانی به صورت خواهر بزرگوارش نگریست. نگاه به چشمان برادر کافی بود تا زینب کبری(س) از آنچه باید، با خبر شود؛ گریه امانش را برید و صدایش بلند شد.
امام(ع) دست بر شانه خواهرش گذاشت و او را آرام کرد، آنگاه فرمود: خواهرم! تقوای الهی پیشه کن و با وعدهای که خداوند به صابران داده است، خشنود باش. بدان که اهل زمین، جملگی میمیرند و اهل آسمان نیز، بقایی نخواهند داشت. همه چیز جز پروردگار یکتا، نابود شدنی است.
اوست که یگانه و واحد است و شریکی ندارد. جدم رسولخدا(ص)، مادرم فاطمه زهرا(س)، پدرم علی بن ابیطالب(ع) و برادرم حسن(ع) که بهتر از من بودند، همگی به دیدار معبود شتافتند. ما نیز در پی آنها روانیم. آنگاه اشک از چهره خواهر پاک کرد و فرمود: خواهرم! تو را سوگند میدهم که پس از من صبر پیشه کن، گریبان چاک نکن، صورتت را از غم نخراش و در ماتم من، آه و واویلا نکن. صبح نزدیک بود؛ صبح روز دهم محرم سال 61 هـ.ق؛ صبح عاشورا.
منابع:
مقتل ابیمخنف؛ به کوشش استاد محمدهادی یوسفی غروی
لهوف؛ سید بن طاووس؛ ترجمه مهدی لطفی
منبع: روزنامه خراسان
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید