1395/5/23 ۱۱:۲۴
زندگی روزمره در سالهای اخیر برای پژوهشگران علوم اجتماعی اهمیت ویژهای یافته است، به خصوص كه با افول اقبال به كلان روایتهای سیاسی و اجتماعی، اصل زندگی و كیفیت و نحوه آن برای مردمان به تنها آرمان قابل اعتنا بدل شده است و همه مدام در این فكر و خیالند كه چه بخورند و چه بپوشند و چطور سلامت جسم و روانشان را حفظ كنند و چگونه مناسبات بهتری با یكدیگر داشته باشند و... چیزی كه بهطور كلی میتوان همسو با عباس كاظمی آن را ایدئولوژی مصرف خواند.
خاطرات دهه ٦٠ در حال كدر شدناست
زندگی روزمره در سالهای اخیر برای پژوهشگران علوم اجتماعی اهمیت ویژهای یافته است، به خصوص كه با افول اقبال به كلان روایتهای سیاسی و اجتماعی، اصل زندگی و كیفیت و نحوه آن برای مردمان به تنها آرمان قابل اعتنا بدل شده است و همه مدام در این فكر و خیالند كه چه بخورند و چه بپوشند و چطور سلامت جسم و روانشان را حفظ كنند و چگونه مناسبات بهتری با یكدیگر داشته باشند و... چیزی كه بهطور كلی میتوان همسو با عباس كاظمی آن را ایدئولوژی مصرف خواند. در چنین شرایطی مطالعه زندگی روزمره ضرورتی انكار ناپذیر است، گو اینكه چنین رویكرد مطالعاتی به جامعه، واقعیتهای نادیده گرفته شده اما روشنگری را برای پژوهشگران آشكار و جنبههایی مغفول از حیات آدمیان را برجسته میكند كه تاكنون كمتر مورد توجه قرار گرفتهاند. عباس كاظمی، عضو هیات علمی پژوهشكده مطالعات فرهنگی اجتماعی وزارت علوم از معدود پژوهشگران علوم اجتماعی در ایران است كه این ضرورت را به خوبی دریافته و در سالهای اخیر توجه ویژه و گستردهای به مقوله زندگی روزمره معطوف داشته است. او كه پیش از این در كتاب ارزشمند «پرسهزنی و زندگی روزمره ایرانی» رویكرد خود را به این مقوله روشن كرده بود، حالا هم با انتشار كتاب «امر روزمره در جامعه پساانقلابی» گام مهم و موثر دیگری در این زمینه برداشته است. او در این كتاب ضمن معرفی حوزههای تازهای در مطالعات زندگی روزمره مثل مطالعه ناانسانها و چیزها، بحثهای خواندنی و مهمی درباره تحول امر روزمره در جامعه ایران بعد از انقلاب مطرح كرده است. به همین مناسبت با او به گفتوگو نشستیم كه از نظر میگذرد: ***
بحث را اگر مایل باشید با اشاره به بحث ادبیات زندگی روزمره در ایران آغاز كنیم. شما در گفتارهای پیشین از ادوار سه گانه بحث درباره زندگی روزمره در ایران صحبت كردهاید. دوره نخست كه بیشتر با جامعهشناسی و علوم اجتماعی خرد شناخته میشود؛ دوره دوم كه بیشتر با جامعهشناسی انتقادی لوفور شناخته میشود و رویكرد سوم كه بحث از كردار زندگی روزمره است. اگر ممكن است در این باره بیشتر توضیح دهید و بفرمایید كه ادبیات زندگی روزمره در ایران چطور وارد شد و شما خودتان كجای این مراحل قرار میگیرید؟ دستهبندیای كه شما به آن اشاره كردید و من پیش از این بر اساس فهم خودم از مطالعات زندگی روزمره در ادبیات خارجی و واكنشهایی كه در ایران داشته، صورتبندی كردهام، هدف این بوده كه نشان دهم كسانی كه از زندگی روزمره بحث میكنند، این موضوع را از زوایایی مختلف میبینند و متوجه نیستند كه زندگی روزمره یك مفهوم برای سنتهای مختلف است آنها گوناگونیهای این سنتها را عمدتا نادیده میگیرند. مثلا متوجه شدم استاد ابوالحسن تنهایی در جایی از نظریههای زندگی روزمره صحبت كرده و عمدتا جامعهشناسی خرد و بهطور خاص بلومری را ملاك قرار داده است یا كسانی در حلقه رخداد نو مثل آقای فرهادپور و دیگران وقتی از زندگی روزمره صحبت میكنند، عمدتا به نظریه انتقادی (critical theory) توجه دارند، یعنی متفكرانی چون لوفور و هلر و... را مد نظر دارند، همچنین ما در ایران در حوزه مطالعات فرهنگی وقتی از زندگی روزمره بحث میكنیم، اما عمدتا متوجه تئوریهای پساساختارگرایانه از میشل فوكو به بعد هستیم. بنابراین متوجه شدم كه در ایران در زمینه زندگی روزمره از سنتهای متفاوتی بر آمدهایم، اما وقتی با یكدیگر بحث میكنیم، متوجه این تفاوتها نیستیم. به خصوص این تفاوتها زمانی برای من مهم شد كه موضوع زندگی روزمره در ایران به هنر وادبیات سرایت كرد. در هنر، نقاشی و فیلم مباحث زندگی روزمره وارد شد، بدون اینكه به تفاوتهای موجود در سنتهای مختلف عنایت شود. مثلا برخی به كار گافمن یعنی بازنمود خود در زندگی روزمره رجوع میكردند، برخی به پدیدارشناسی میپرداختند، برخی به نظریه انتقادی ارجاع میدادند و در نتیجه شاهد هرج و مرجی در ادبیات روزمره بوده و هستیم. به همین دلیل برای پیشگیری از این آشفتگی، به تفاوت این سنتها اشاره كردم. بر همین اساس سه رویكرد را متمایز كردم. رویكرد اول پروژه فهم است یعنی كسانی كه به سنت پدیدارشناسی، سنتهای خردی چون كنش متقابل نمادین میپردازند، آنها بیشتر دنبال این هستند كه بفهمند در زندگی روزمره چه خبر است. مثلا كار آقای نعمتالله فاضلی را بیشتر در سنت خرد قرار میدهم؛ سنتی كه میكوشد توصیفی فربه از رویدادهای جزئی زندگی روزمره ارایه كند. سنت فهم زندگی روزمره، ادبیات بسیار نیرومندی دارد و از این حیث قابل مناقشه است كه كسانی كه با رویكرد نظریه انتقادی به زندگی روزمره پرداختند، این انتقاد را مطرح كردند كه سنتهای زندگی روزمرهای كه مبنای فهم ما هستند، خودشان میتوانند مخدوش باشند و به قدرت آغشته باشند. یعنی معناهایی كه ما در زندگی روزمره با آنها كار میكنیم و از طریق آنها با یكدیگر تعامل بر قرار میكنیم و زندگی روزمره مان را شكل میدهیم، میتوانند ایدئولوژیك باشند وقتی شما بر توصیف صرف تاكید میكنید، متوجه این معانی ایدئولوژیك نمیشوید و آن را به عنوان معانی طبیعی فرض میگیرید و بعد با آن كار میكنید. بنابراین نظریه انتقادی این هشدار را به ما میدهد كه باید با نگاه انتقادی به زندگی روزمره، به معانی، به زیست جهان و عناصری از زندگی روزمره كه فهم ما را شكل میدهند، برخورد كنیم. بنابراین پروژه نقد زندگی روزمره كه با سنت انتقادی شروع میشود، پدید میآید كه خود هابرماس یكی از سردمداران پروژه نگاه انتقادی است كه میگوید چطور باید زندگی روزمره را نقد كنیم، البته این متفكران در ادبیات غربی و با مفاهیم خودشان به این بحث میپردازند، مثلا از این بحث میكنند كه چطور ارزشهای سرمایهداری عرصه فراغت و فرهنگ را تصاحب و دستكاری میكند و ما در عرصه فرهنگ معناسازی میكنیم در حالی كه نمیدانیم این معناسازیها از طریق دستگاههای ایدئولوژیك سرمایهداری صورت میگیرد. بنابراین باید زندگی روزمره را نقد كرد. اما در جامعه ایران البته دستگاههای ایدئولوژیك معناهای دیگری دارند و از طریق دیگری میتوان بحث كرد. زیرا دستگاههای ایدئولوژیك معانیای را برای ما میسازند كه ما آنها را خوب و بد و ارزش میدانیم و با آنها كار میكنیم.
یعنی شما رویكرد انتقادی را ضروری و لازم میدانید؟ بله، به نظر من این پروژه لازم است و این از ادبیات توصیفی فاصله میگرفت. اما پروژه مقاومت در زندگی روزمره كه در مطالعات فرهنگی تعریف میشود، فضای دیگری را باز میكند. در این پروژه گفته میشود كه درست است كه همه عرصههای زندگی روزمره میتواند به قدرت آغشته شده باشد و ناخالصی داشته باشد و قدرت همه جا حضور داشته باشد، اما این طور هم نیست كه مقاومتی شكل نگیرد، یعنی ما به عنوان كنشگران زندگی روزمره نتوانیم فعالانه و خلاقانه نقش بازی كنیم.
موضع خودتان در میان این سه رویكرد كدام است؟ من در بحث زندگی روزمره معتقدم كه باید جایی ایستاد كه بشود از مولفههای سودمند هر سه عنصر استفاده كرد. یعنی فكر میكنم هم پروژه فهم لازم است و هم رویكرد انتقادی لازم است و ما باید به نقش قدرت در شكل دهی زندگی روزمره توجه كنیم، ضمن آن باید متوجه باشیم كه آدمی میتواند در زندگی روزمره كاری كند كه با ابزارهای قدرت بازی كند و فضا و زندگی و معانی خودش را بیافریند و معناهای خاص و محدود خودش را شكل بدهد. همچنین زندگی روزمره را باید مكانی برای مبارزه دید، مكانی برای درگیریها بر سر شكل دادن معناها. بنابراین جایگاه مبارزه در زندگی روزمره مهم است و این درك من از زندگی روزمره است بر مبنای این درك، هر سه پروژه باید در مطالعه زندگی روزمره و در تعامل هم دیده شود، اگر بخواهم شكل دیگری به سوال شما جواب دهم این است كه در مطالعات فرهنگی نمیتوان بدون فهم و نقد در باب امكان مقاومت سخن گفت، یعنی نقطه آغاز ما باید از طریق تعامل و ارتباط معمولی با مردم در زندگی روزمره آغاز شود.
اگر بنا بر تعامل باشد، آن وقت چه تفاوتی هست میان مردم عادی و جامعهشناسان؟ فرق یك محقق انتقادی در زندگی روزمره، با آدمهای عادی در این است كه هر دو دسته در زندگی روزمره هستند، منتها متخصص علوم اجتماعی میكوشد ضمن اینكه درگیر زندگی روزمره است، از یك خوانش انتقادی برخوردار باشد و عناصری را بازیابی، بازآفرینی و برجسته كند تا نگاه مردم را نسبت به چیزهایی تغییر بدهد و از این طریق بصیرتی انتقادی ایجاد كند. منظورم از مردم هر تعداد از افراد و اقشاری است كه ممكن است تحتتاثیر قرار بگیرند. این دیگر به میدان نفوذی بستگی دارد كه پژوهشگر برخوردار است.
اگر این تعامل و تاثیرگذاری رخ ندهد چه اتفاقی میافتد؟ اگر علوم اجتماعی نخواهد و نتواند خودش را با زندگی روزمره مرتبط كند تا در آن تاثیر بگذارد، به یك دانش صرفا آكادمیك، تخصصی و دانشگاهی تبدیل میشود كه از دانشكدهها و دانشگاهها بیرون نمیآید و همانطور كه در كتاب نیز اشاره شده، شاهد پیرزن ژنده پوشی میشویم كه با گذر سی سال از انقلاب، هنوز انقلاب برای او تمام نشده بود و او همچنان كنار دانشگاه تهران نشسته بود، در حالی كه دانشگاه در این سالها این همه متخصص راجع به بیكاری و اشتغال و اقتصاد و... تربیت كرد، اما هیچ كدام از آنها زندگی آن پیرزن را تغییر ندادند. من این پیرزن را به عنوان نمادی گرفتهام تا نشان دهم كه چقدر دانشگاههای ما از زندگی روزمره منفصل شدهاند و نسبت به آنچه پیرامون شان میگذرد بیتوجه هستند.
از بحث شما میتوانم این نتیجهگیری را بكنم كه علوم اجتماعی به معنای عام و مطالعات زندگی روزمره بهطور خاص نمیتواند و نباید نسبت به آنچه در جامعه رخ میدهد، صرفا رویكرد توصیفی و تحلیلی داشته باشد و باید یك رویكرد هنجاری و انتقادی نیز داشته باشد. درست است؟ بله، من فكر میكنم علوم اجتماعی باید رویكرد هنجاری «هم» داشته باشد، یعنی فكر نمیكنم كه علوم اجتماعی منحصرا هنجاری است، بلكه توصیفی (descriptive) و تحلیلی نیز هست، اما اگر نگاه هنجاری نداشته باشد فایدهای نخواهد داشت.
شما گفتید باید برای بازنمایی زندگی روزمره عناصری برجسته شود. سوال این است كه چه عناصری برجسته میشود؟ یعنی یك متخصص علوم اجتماعی چه ملاك و معیاری برای برگزیدن این عناصر دارد و وقتی میخواهد مثلا زندگی روزمره ایرانیان را بازنمایی كند، چه چیزی را انتخاب میكند؟ مثلا در بخش دوم كتاب وقتی قرار است از زندگی روزمره در جامعه انقلابی دهه ٦٠ بحث شود، پدیدههایی چون صف و پیكان و نقاشیهای دیواری و لباس جین و ویدیو انتخاب میشود. این پدیدهها چه ویژگیای داشتند كه میتوانستند زندگی روزمره در دهه ١٣٦٠ را بازنمایی كنند؟ اینكه در مطالعه زندگی روزمره باید به چه عناصری بپردازیم، به رویكرد محقق بستگی دارد و یك امر كاملا كیفی است. در واقع هدف است كه تعیین میكند كه مثلا برای نقد دانشگاه و زندگی روزمره در ایران باید چه عناصری را برگیریم. اما بهطوركلی، باید سراغ عناصری رفت كه بیشینه بازنمایی ممكن را داشته باشند یعنی تعداد زیادی از عناصر هستند كه میشد راجع به آنها حرف زد اما برخی بیشتر از برخی دیگر میتوانند موضوع را نمایندگی كنند. این جزو تكنیكهای نظریه انتقادی است. اما اگر بخواهم دقیقتر توضیح دهم، لازم است اضافه كنم كه درست است كه به عنوان محقق باید عناصری را برگزینم كه بیشینه بازنمایی ممكن از دوره مورد بحث را داشته باشد، اما خیلی وقتها محقق انتقادی چون درگیر داستان است، چنین نیست كه همه عناصر را آگاهانه انتخاب كند، بلكه تجربه زیسته تحقیقیاش به او میگوید كه باید چه چیزی را انتخاب كند و خیلی وقتها آن تجربه زیسته خودش وسط میآید و خودش را به محقق نشان میدهد و عریان میكند. در مورد این كتاب نیز تجربه زیسته شخصی خودم كه در دهه شصت رخ داده بود، خیلی مهم بود. تجربهای كه دورهای از دهه ٦٠ از صف ایستادن داشتم یا برای مدتی كوتاه تجربهای كه از فروشندگی كالاهای سهمیهای و كوپنی در سوپرماركت پدرم داشتم یا فشار و مشقتی كه از نشستن در صندلی جلوی پیكان با مسافری دیگر تجربه كردم، همه اینها در نوشتن قصهای كه كتاب روایت میكند تاثیرگذار بوده است.
به نكته مهمی اشاره كردید. یكی از ویژگیهای مطالب شما این است كه معمولا از یك تجربه شخصی آغاز میشود و بسط مییابد، یعنی گویی آن تجربه زیسته مفهومی میشود، بسط پیدا میكند و تئوریك میشود و در نهایت یك كلیتی را برمیسازد. اما این وابستگی به تجربه زیسته آیا باعث نمیشود كه جنبه بیطرفانه كار خدشهدار شود؟ مثلا تجربه زیسته یك طبقه متوسط در مواجهه با صف با تجربه زیسته فردی از طبقه دیگر متفاوت است. اساسا ادعای بیطرفی حداقل در علوم اجتماعی كذب است وقتی ما از دانش هنجاری صحبت میكنیم از پیش میپذیریم كه بیطرفی صرفا حقهای به ظاهر علمی است. با این حال ادعای كتاب این نیست كه قرار است همهچیز را به درستی بازنمایی كند! بلكه هدف كتاب بازنمایی عناصری است كه شیوه دیگری از روایت را در برابر دیگر روایتهای موجود خلق كند. من سعی كردم از این تجربه شخصی استفاده كنم و با انتزاعی كردن آن تا اندازهای به آن عمومیت ببخشم یعنی اینكه به تجربههای جمعی و تبادلپذیر نزدیكش گردانم. محقق و نویسنده مانند هر فرد دیگری كه در اجتماع زندگی میكند از شعور متعارف و بینالاذهانی كه در جامعه وجود دارد، بهره میگیرد و به هیچوجه تجربه شخصیاش صرفا تجربه منفرد وی نیست، آدمهای متعددی به اشكال تقریبا نزدیكی تجربههایی شبیه به او داشتهاند به همین دلیل مفاهیمی كه از آن سخن میگوییم برای دیگران قابل فهم میشود. برای من در این كتاب كافی است كه تجربه منعكس شده بهرهای از تجربه جمعی داشته باشد و نه اینكه لزوما همه گروهها و طبقات را بازنمایی كرده باشد. چرا كه، وقتی از پیكان یا ویدیو صحبت میكنیم، هدف ساختن بهانهای است برای پرش به كلیت جامعه در آن دوران. این یك كار صرفا تفسیری نیست كه به توصیف یك تجربه جمعی بپردازد. اگر هدف صرفا توصیف باشد، این حرف درست است كه باید توصیف جامع باشد، به نحوی كه بخش قابلتوجهی از جامعه را پوشش بدهد، اما اگر بخواهم كاری انتقادی انجام دهم، میتوانم بخشی از تجربه جمعی را بیرون بكشم و برجسته كنم. حتی ممكن است این تجربه جمعی، تجربه جمعی غالب نباشد و تجربه جمعی مسلطتر هم موجود باشد. اما من چون میخواهم از یك دورهای خوانش انتقادی داشته باشم، آن را برجسته میكنم و به آن صدا میبخشم تا بتوانم حرفم را بزنم. این منطق نظریه انتقادی است كه در آن ضرورتا از تعمیم یا عمومیت بخشی مانند روشهای كمی سخنی نیست، بلكه من حرفهایی میزنم كه الزاما متوسط یا میانگین جامعه را بازنمایی نمیكند. اتفاقا اگر قرار باشد به حرفهای متوسط جامعه توجه شود، ممكن است دیده شود كه این متوسط حرفهای خوشایندی درباره آن دوره بزند و شاید نگاه غالب نوستالژیك باشد. در حالی كه من میخواهم به این فهم عمومی یك بعد انتقادی بدهم و بگویم چطور این تجربههای زیسته اگر در دیالكتیك با تجربههای زمان امروز در تعامل قرار بگیرد، به ما میتواند كمك كند. من اگرچه گذشته توصیف میكنم، اما نوعی بینش انتقادی در متن توصیف هم خلق میشود، بینشی كه به شكل هنجارمند در باب وضعیت جامعه داوری میكند.
اتفاقا یكی از نكات جالب توجه بحثهای شما این است كه گویی یك وضعیت مطلوبی پس ذهن شما هست كه فاصلهگیری از آن موجب انتقاد شما میشود. اما پیش از ورود به این مباحث نظرم را راجع به كتاب شما بگویم. كتاب شما را میتوان با استفاده از تمثیل فیل در تاریكی، ترسیم فهم كلی زندگی روزمره در یك دهه از خلال توصیف انتقادی عناصری جزیی خواند. اما آیا فكر نمیكنید كه بهتر بود وقتی از تكتك این عناصر بحث میشود، یك نتیجهگیری كلیتری نیز ارایه میشد؟ این كتاب خیلی تحت تاثیر والتر بنیامین است، بدون اینكه از بنیامین چندان حرفی زده باشد و در سنت ایرانی تحت تاثیر سنت انتقادی پارهنویسیهای اباذری است. البته ممكن است برخی انتقاد كنند كه او حضور ندارد، اما به نظر من چنین نیست. حتی در كتاب قبلی یعنی پرسهزنی و زندگی روزمره ایرانیان نیز این درك وجود داشت. این حضور البته بسیار باریكبینانه است. من در این آثار ایده منظومهگری را از بنیامین گرفتهام. یعنی برای توصیف كلیت پارههای بسیار ناهمساز را برگزیدم، مثالی بزنم وقتی شما بخواهید ساختمانی بسازید، عناصری چون در و پنجره و آجر و... را انتخاب میكنید و اینها با یكدیگر عناصری همساز را شكل میدهند كه ساختمان را شكل میدهند. اما وقتی از همنشینی عناصر ناهمساز حرف زده میشود، منظور تكنیكی است كه در مونتاژ به كار گرفته میشود. یعنی عناصری كه به نظر بیربط با یكدیگر هستند، كنار هم قرار میگیرند. اینها دیگر آن كلیت آشنا و مالوف را نمیسازند كه ما از پیش انتظار داریم بلكه منظومهای را میسازند كه ناجور كنار هم وصله پینه شدهاند. در كنار همنشینی عناصر همساز نوعی یگانگی ایجاد میشود كه این یگانگی كلیتی یكدست و یكنواخت را برمیسازد اما كلیتی كه عناصر ناهمساز میسازند، نایكنواخت و ناهمگن است و شكافها و تضادها را نشان میدهد و به مخاطب شوك وارد میكند و به او میگوید كه جای خالی كجاست كه خودش آن را پر كند. مجموع اینها خوانش انتقادی را به ما میدهد. بنابراین تكنیك منظومهنگری (constelation) مجموعا میتواند مثل ستارگان پراكنده در آسمان كلیتی را بر بسازد، اما این عناصر به تنهایی با یكدیگر نمیتوانند ارتباط پیدا كنند و وحدت داشته باشند. در مجموع نیز یك وحدت كاذب و دروغین ندارند و همیشه وضعیت را در یك اتصال موقت نگه میدارند. (در عین حال كه به هم متصل هستند نقاط منفصل را هم نشان میدهند) كراوات و پیكان و صف و ویدیو عناصری ناهمساز هستند، اما مجموعا تصویری از یك دوره تاریخی به ما نشان میدهند. اگر بخواهید زندگی روزمره دورهای را بازنمایی كنید، چون نمیتوانید كل آن را بازنمایی كنید، مجبورید عناصری را انتخاب كنید كه از جاهای مختلف انتخاب شدهاند و كلیت آنها یك دوره را میسازد. بنابراین، فكر نمیكنم كه نتیجهگیری لازم باشد، از یكسو نتیجهگیری یعنی فهمی كه مخاطب با درگیر كردن تجربیات و خاطراتش میسازد و از سویی دیگر، همه كتاب خودش نتیجهگیری است و بدون مقدمه به نتایج پرداخته است!
برای بازنمایی دهه شصت این عناصر چگونه انتخاب شدند؟ با این نگرش منظومهنگری، عناصری انتخاب شدند كه تاریخ مصرفشان گذشته است و دیگر آنها بدان شكل كه سابقا بودهاند، وجود ندارند. الان دیگر نه پیكان آن نقش اساسی را ایفا میكند، نه ویدیو. دیگر امروز نه آن صفهای دهه شصت هست، نه آن تصاویر دیواری و نه حتی تجربه جینپوشی دهه شصت. نبودن آن عناصر صرفا به دلیل گرد و غبار تاریخیشان نیست بلكه میتواند به دلیل حضور و غیاب و حذف و اضافه فرهنگ مسلط هم باشد. بنابراین اگر بخواهم دههشصت را بازنمایی كنم، بیشتر چیزهایی را انتخاب میكنم كه از یكسو بیشتر قدرت بازنمایی را برای تجربه جمعی داشته باشند و از دیگرسو تاریخ مصرفشان در فرهنگ رسمی گذشته باشد. به تعبیری از تكنیك زباله جمعكن والتر بنیامین میشود بهره گرفت، من نخستینبار این درك خاص از تاریخنگاری را در آثار والتر بنیامین دیدم. این تاریخنگاری با سایر تاریخنگاریهایی كه میشناسیم بسیار متفاوت است. بنیامین معتقد است تاریخنگار فرهنگی، تاریخنگار انتقادی نیز هست و میخواهد نقد فرهنگی بكند. بنابراین نباید عناصری را انتخاب كند كه الان ضرورتا در ویترینها هستند و تلویزیون آنها را نمایش میدهد. بلكه باید عناصری را انتخاب كند كه غالبا در سطل زباله ریخته شدهاند. مفهوم سطل زباله گاهی اوقات این سوءتفاهم را بین خوانندگان ایجاد كرده است كه به شكل طبیعی منقرض شدهاند یا كاركرد ندارند، منظور اصلا این نیست خیلی از اینها عامدانه به زبالهدان فرستاده شدهاند، خیلی از آنها هنوز نفس میكشند و زنده زنده به گور فرستاده شدهاند، درست به همین دلیل منتقد فرهنگی آنها را احیا و بازیافت میكند (recycle) و از آنها میخواهد كه دوباره به خاطره ما، به زندگی ما و به جهان معنایی ما بپیوندند. آیا بازگشت این عناصر موجب فهم جدیدی از زندگی روزمره كنونی ما در پرتو گذشته و آینده ممكن میشود؟ پاسخ مثبت است، این همان كاری است كه كتاب امیدوار است انجام دهد.
بازیافت منتقد فرهنگی به چه معناست؟ یعنی بار دیگر به خوانش این عناصر میپردازد، گرد و خاك آنها را میزداید و خوانشهای رسمی را از آنها دور میكند و میكوشد به آنها صدا بدهد. برای صدا دادن ممكن است بگویید باید رفت و دید مردم به آن چه میگویند. اما ممكن هم هست بگویید كه من با زاویه دید انتقادی خاص خودم میخواهم صدای خاصی از آن بشنوم تا پرده از تناقضهای یك دوره یا موقعیت یا لحظه خاص بردارم. یعنی مثلا ببینم در آن دوره مردم چطور با ویدیو رفتار میكردند. اگر دقت كنید، میبینید هر دو وجه مثبت و منفی حضور دارد. یعنی صرفا آن نگاه انتقادی مكتب فرانكفورتی به ویدیو نیست، بلكه در آن میشود عناصری هم یافت كه مردم با آن دلخوش هستند و با آن فضای زیسته خودشان را میسازند و تجربه میكنند و میكوشند بر سر ساختن فضای زندگی روزمره مبارزه كنند. من كوشیدم تا اندازهای این وجه را نیز نشان بدهم، اگرچه نمیتوان با دقت گفت كدام جنبه پررنگتر بوده و كدام جنبه كمرنگتر بوده است. اما به هر حال مثلا در مواجهه با ویدیو میتوان دید كه هم جنبه خلاقانه رفتار مردم هست و هم جنبه سلطهگرایانه. بنابراین ما این زبالهها را وقتی به زندگی بر میگردانیم بیش از آنكه به نفس زباله توجه كنیم به قدرت خوانشپذیری كه به میانجی آن فرهنگ روزمره پیدا میكند، عنایت خواهیم داشت. آنچه بیش از همه باید مورد توجه خواننده باشد این است كه هر موضوعی كه در كتاب بحث میشود خودش به تنهایی و منفك از سایر موضوعات نباید مورد توجه قرار گیرد.
چرا دهه ٦٠ را مطرح كردید؟ وقتی دهه ٦٠ را مطرح میكنم، چندین نسل با آن درگیر میشوند. نسلی كه تجربه پیش از انقلاب را داشتند و وقتی دهه ٦٠ شده بود، دوره بزرگسالی و میانسالی شان را طی میكردند. نسلی هم بودند كه در دهه ٦٠ جوان بودند و شرایط و تنگناهای دهه ٦٠ را از بعد جوانی تجربه كردند. نسلی هم كودك و نوجوان بودند و چیزهایی از این دهه را به خاطر دارند. همچنین نسلهایی كه اساسا از دهه ٦٠ هیچ چیزی به یاد ندارند و در عصر سازندگی یا اصلاحات به دنیا آمدند. برخی حتی از دوم خرداد هم تجربهای ندارند و دركی از اصلاحطلبی ندارند. طبیعی است كه برای اینها دهه ٦٠ بیشتر بعد تاریخی دارد بنابراین وقتی دهه ٦٠ را برای بازسازی تاریخی انتخاب میكنیم، بسیاری از این نسلهایی كه گفتم خاطراتشان درحال كدر شدن است و شاید واژگون شدن، كتاب ضمن اینكه آن خاطرات را با توجه به سطح تجربیاتشان به یادشان میآورد در واقع چندین نسل را به هم گره میزند، بدون اینكه بخواهیم بگوییم این روایت غالب است یا این روایت درست است، زیرا روایت طوری انجام شده كه هر كدام از این نسلها میتوانند با بخشهایی از آن همدل باشند و با برخی دیگر همدل نباشند. كسانی كه در زمان جنگ بودند، ممكن است با بخشی از این روایت همدل نباشند. نسل جدید هم ممكن است بهتآلود با این كتاب مواجه شود و بپرسد یعنی چه ویدیو داشتن مشكل بود و صف ایستادن چه تفاوتی با صف ایستادن در زمانه ما دارد؟ چون ما الان هم صف میایستیم! یعنی تفاوت صف ایستادن برای سینما یا در فروشگاههای زنجیرهای را با صف دهه ٦٠ برای كالاهای كوپنی در نمییابد. بنابراین هدف گره زدن نسلهای مختلف در یك دیالكتیك زمانی است. روایت این داستان هم میكوشد گذشته دهه ٦٠ را با اكنون در ارتباط قرار دهد. من به شكل جدیدی به دهه ٦٠ باز میگردم، نه آن شكلی كه تلویزیون بر میگردد یا كتابهای عامه پسند یا كافهها و ساندویچیهایی كه از آن دهه حرف میزنند. یعنی هدفم نگاه نوستالژیك نیست. نگاه نوستالژیك خودش ایدئولوژیك است. بنابراین هدف من ایجاد یك منظومه از عناصر بسیار نامرتبط به هم بوده است كه مجموعا بتوانند یك دوره تاریخی خاص را روایت كنند و آن را به زمان حال بیاورم تا نسل جدید بتوانند از نو آن را بخوانند.
شما به نكته مهمی اشاره كردید. آیا میتوانیم این كار را نوعی تاریخنگاری خواند؟ یعنی نوشتن تاریخ از منظری تازه با مواد و مفاهیم تازه. بله، میتوان این كار را نوعی تاریخنگاری معاصر خواند، با این تفاوت كه تاریخ نگاران ممكن است به این كار انتقاد كنند كه این كتاب به ما فكت تاریخی نمیدهد و واجد ارزش تاریخی نیست. به این معنا كار من تاریخنگاری نیست، اما حوزهای كه من در آن گام نهادم میدانی میان رشتهای است و تاریخنگاری معاصر را در این كتاب باید در چنین میدانی درك كرد یعنی جایی میان باستانشناسی، علوم سیاسی، انسانشناسی و نظریه انتقادی. تاریخنگاری در این سنت به گذشته نزدیك به جای گذشته دور اهمیت بیشتری میدهد، از سوی دیگر گذشتهها در این سنت نگذشته است بلكه آن را در بستر كنونی كه در آن زیست میكنیم حاضر میسازد. این تاریخنگاری تماما دیالكتیكی و انتقادی است و همانطور كه شما گفتید مواد تاریخیاش را از زندگی روزمره و چیزهای دمدستی میگیرد و سعی میكند به شیوه خودش آن را بازسازی كند. البته این كار صرفا جمعآوری داده نیست. یك وقت هست كسی نقالی میكند و داده جمعآوری میكند، اما این كار تحلیلی است، ضمن آنكه شما در این كار وارد حوزه كاری مورخ شدهاید، یعنی یك روایت ازدهه ٦٠ و بعد از آن ارایه كردهاید. بله، البته به شرط اینكه در سنتی ریكوری به تاریخ نگاه كنیم، یعنی مثل او بین تاریخنویسی و داستاننویسی پیوند برقرار كنیم. او میگوید تاریخنویسی نوعی داستان نویسی یا قصهنویسی هم هست. من هم اعتقاد دارم كسانی كه تاریخنویسی كردهاند، قصهنویسی كردهاند. تاریخ درواقع همان روایت است! و وقتی من در حال روایت هستم اساسا از دغدغه فكت خارج شدم. به این معنا میتوان این كار را نوعی از تاریخنویسی معاصر خواند. من امیدوارم با مطالعه این اثر، دانشجویان تاریخ، باستان شناسان و هم اهالی مطالعات فرهنگی توجه بیشتری به تاریخ نزدیك با رویكرد انتقادی داشته باشند.
فراتر از دهه شصت در بخش سوم كتاب شما درباره وضعیت اكنون نوشتهاید. یعنی درباره وضعیتی كه بعد از دهه شصت شروع شد و تا زمان ما نیز ادامه دارد. اما شاید نگاه دقیقتر نشان دهد كه از آغاز این دوره در سال ١٣٧٠ تا امروز یعنی سال ١٣٩٥ باز میتوان تحولاتی را برجسته كرد. از این حیث آیا میتوان این كار را تاریخ اكنون خواند؟ در بازنمایی تاریخ اكنون به چه نتایجی رسیدید؟ آیا فكر میكنید در این بازنمایی در كار شما جنبه انتقادی بر جنبه توصیفی غلبه دارد؟ اگر خاطرتان باشد من مبدا را در این كتاب انقلاب ٥٧ گرفتهام. برای من انقلاب رخداد خیلی مهمی است. یعنی یك انقلابی با آرمانها و ارزشها و وعدههایی بزرگ رخ داد، بخش عمدهای از جمعیت دگرگون شدند، چهره شهرها و روستاهای ما عوض شد، سوداها، رویاها و آرزوهای ما متحول شد. من با چنین مبدایی شروع كردم و همیشه سعی كردم در تمامی نوشتههای این كتاب نگاهی به این آغاز داشته باشم حتی زمانی كه به تاریخ اكنون میپردازم بازی با گذشته نزدیك جای خود را حفظ كرده است. نخستین فصل از بخش سوم، در باب جامعه مصرفی است. یعنی كوشیدهام نشان دهم كه چگونه «مصرف ایدئولوژی» جای خود را به آرامی به «ایدئولوژی مصرف» داده است. بعد نشان دادهام كه مثلا در این دوره پساانقلابی چطور خانه متحول میشود. در جامعه پساانقلابی در خانه پدیدههایی چون اینترنت و ماهواره وارد میشود. به همین خاطر سوالی كه پدید میآید این است كه اساسا چرا خانه به لحاظ ایدئولوژیك برای ما مهم است؟ همچنان خانه یكی از سنگرهای اصلی جامعه ایدئولوژیك است كه قوانین و مقررات سختی برای حفظ و صیانت از آن تدوین میشود. در این فصل نشان دادهام كه خانه به میدان مبارزه بدل شده است. برگر تعبیر جالبی دارد. او میگوید تا پیش از دوران مدرن زیست، جهان فضایی بسیار آرام بود و ثبات داشت، اما در دوره مدرن زیست جهان متلاطم و ناآرام شده است. خانه هم یكی از عناصر مهم زیست جهان است. منتها در جامعه غربی به خانه چندان توجه نمیشود و بیشتر به شهر توجه میشود و زندگی روزمره در شهر جریان دارد و خانه چندان مورد مطالعه نیست؛ ضمن آنكه در جامعه غربی خانه چنان كه در ایران اهمیت دارد، مهم تلقی نمیشود. البته این اختصاص به جامعه اروپایی دارد و در امریكا قصه متفاوت است. در ایران سنتها بسیار در امور خانه مداخله میكنند و هم تحقیقات اجتماعی نشان میدهد كه خانه هنوز جایگاه بسیار مهمی دارد. اما معنای این حرف آن نیست كه خانه متلاطم نشده است. من كوشیدم نشان دهم كه چطور خانه به عنوان یك حوزه (field) جدید برای مطالعات فرهنگی، به جای پرآشوبی بدل میشود و تحولات از این جا رقم میخورد. بنابراین رویكرد من خوانش انتقادی وضع موجود هم هست و صرفا توصیف نیست. همچنین درباره مساله شادی چنین است. در این جا نیز نشان دادهام كه شادی پدیدهای در زندگی روزمره است و دستگاههاكوشیدهاند آن را كه امری طبیعی و روزمره و اجتماعی است، به امری ساختگی و مصنوع و ارزشی بدل كنند. ارزشی به این معنا كه شادی باید كمال و فرهیختگی داشته باشد و نباید همین طور و بدون مقصد باشد،بنابراین ما همچنان در این بخش كتاب خوانش انتقادی داریم. همچنین به نقد كنكور و آموزش و پرورش پرداختهام. البته نقد كنكور از دهه ٧٠ با نقد كوبنده آقای اباذری شروع شد كه بسیار هم مورد توجه قرار گرفت. اما زمانی كه آقای اباذری به نقد كنكور پرداخت، صرفا آموزش و پرورش درگیر كنكور شده بود، اما امروز در دهه نود دانشگاهها كنكوری شدهاند و شرایط بسیار تغییر كرده است. یعنی بلایی سر آموزش و پرورش آمد، حالا بر سر دانشگاهها آمد. نه فقط دانشگاهها كه كل جامعه تابع این مساله كنكور شده است. همچنین نسبتی بین كنكور و ایدئولوژی برقرار شده است، یعنی چگونه ایدئولوژی سعی كرده برای توسعه خودش از كنكور استفاده كند اما درنهایت چگونه خود كنكور ایدئولوژی را به بازی گرفته و آن را تبدیل به تست و داده كرده است. در واقع آنچه در تمام فصول این كتاب دیده میشود، دیالكتیكی دیدن است، یعنی دیدن تناقض و دیدن همزمان دو چیز متضاد. این دیالكتیك به معنایی است كه زیمل میگوید، نه ماركس. یعنی دو چیز ضدی كه گویا برای بودن به یكدیگر نیاز دارند. در عین حال كه هستند، به شكل متقابلی كنار هم میایستند و این باعث میشود كه فضای جامعه پساانقلابی خاص خودش باشد كه گاهی منجر به این میشود كه فضای فراخی برای زندگی روزمره ایجاد میشود و گاهی نیز به ایدئولوژی میدان میدهد كه خود را به شكل نیرومندتری اعمال كند. این بازی همچنان هست و این مبارزه وجود دارد و این تقابل هم در بحث خانه، هم در بحث كنكور و هم در سایر پدیدههای زندگی روزمره حضور دارد.
در بحث آغازین به این نكته اشاره كردید كه كسانی كه در جامعه زندگی میكنند، كنشگرانی صرفا منفعل نیستند. اما سوال این است كه این راههایی كه ساخته میشود، چقدر در راستای چیزی است كه در علوم اجتماعی به آن رهایی گفته میشود و چه میزان در راستای درونی كردن آن فرهنگ غالب است. مثلا در جامعه مصرفی میبینم كه در كنار ایدئولوژی حاكم، ایدئولوژی مصرفگرای سرمایهداری نیز بر زندگی مردم غالب است. ممكن است جامعه در برابر ایدئولوژی حاكم رویكرد انتقادی داشته باشد، اما در مقابله با ایدئولوژی سرمایهدارانه بیشتر شاهد درونی كردن ارزشهاست. به نظر شما چرا جامعه در برابر نظام ارزشی سرمایهدارانه تا این اندازه منفعلانه و پذیرا رفتار كرده است و كنشگریشان جنبه مقاومتی و انتقادی ندارد؟ به نكته مهمی اشاره كردید. در ایران اتفاقی كه افتاده است این است كه نقد فرهنگ رسمی سیاسی موجب غفلت از مخاطرات سرمایهداری جهانی شده است، آنسوی قضیه برای مطالعات پسااستعماری درست است كه در كشورهایی چون امریكا انجام میشود، آنها نیز با توجه افراطی به نقد فرهنگ اروپامداری و غربگرایی، از نقش استعماركننده دولتهای ملی كه در برابر غرب میایستند غفلت كردهاند. بنابراین، این طور نیست كه وقتی میگوییم زندگی روزمره عرصه خلاقیت است، راههایی كه مردم پیدا میكنند ضرورتا به رهایی بخشی منجر بشود. البته این رهایی بخشی میتواند نسبی و موقتی و شكننده باشد، یا میتواند خودش را در دام یك ایدئولوژی جدید بیندازد. به نظر من این یك فرآیند مستمر و بیپایان زندگی روزمره است. به همین خاطر هم نیازمند تحقیق در زندگی روزمره هستیم تا این تحولات را رصد كنیم و آن را نقد بكنیم. در واقع تعامل پیچیدهای وجود دارد مردم خیلی وقتها جلوتر از متخصصان مطالعات فرهنگی و جامعهشناسان عمل میكنند، اما معنای این سخن آن نیست كه دیگر نیاز به منتقد فرهنگی ندارند. بنابراین همان قدر كه ما متخصصان علوم اجتماعی به مردم نیازمند هستیم و آنها ما را دچار شگفتی میكنند، مردم نیز به منتقدان مطالعات فرهنگی و صاحبنظران نظریه انتقادی نیاز دارند برای اینكه با ایشان در تعامل باشند. حتی دولت نیز به منتقد نیاز دارد برای اینكه به او نشان دهد كه چه مسیری اشتباه است. یعنی نوعی رویكرد تعاملی نیاز است. بنابراین بهطور خلاصه، هر مسیری كه جامعه باز میكند، همزمان كه میتواند پنجرهای برای رهایی بخشی باشد میتواند مسیر خطر و اسارات بیشتر نیز باشد. این ویژگی زندگی روزمره است كه با مبارزه و هوشیاری بیپایان خود را نشان میدهد.
در پایان بحث اگرچه غریب است، اما بهتر است به بخش نخست كتاب بپردازیم. دلیل این تعویق نیز آن است كه بحث بخش اول یعنی زندگی اجتماعی اشیا و ناانسانها تا حدود زیادی در جامعه ما غریب است. به هر حال بحث زندگی اجتماعی اشیا ممكن است به نظر بسیاری فانتزی و غیرضروری بیاید. از نظر شما اهمیت اشیا در چیست و چرا باید به آنها توجه كنیم؟ بحث اشیا را باید از منظر منظومه نگری دید. یعنی این بحث با كلیت كتاب مرتبط است و آگاهانه انتخاب شده است. مرتبط است زیرا من در بخش دوم از اشیایی مثل پیكان و ویدیو صحبت میكنم و میگویم این اشیا زیستی دارند و مردم در تعامل با آنها فضایی را در دهه شصت ایجاد كردهاند. اما نامرتبط است زیرا حیطه بسیار جدیدی است و بیش از آنچه در این كتاب آمده این حیطه حرف برای گفتن دارد و افقی را برای مطالعات بعدی و كتابهایی كه نوشته میشود، میگشاید. در عین حال به علاقهمندان به مطالعات زندگی روزمره نشان میدهد كه میتوانند حیطه فعالیت زندگی روزمره را از مطالعه صرف انسانها فراتر روند و به تاریخ اشیا نیز بپردازند. مثل این كامپیوتر كه از بیست سال پیش در این اتاق آمده و رابطهای كه با من پیدا كرده و تغییری كه در زندگی من پدید آورده خودش موضوع مطالعه است و این نوعی از تاریخنگاری میتواند محسوب شود. باز از یك فضای بینارشتهای صحبت میكنیم: زندگی شهری، تاریخنگاری، جامعهشناسی، باستانشناسی، انسانشناسی و... همه اینها درگیر این داستان میشوند. ممكن است بگویید دانشی كه زندگی روزمره ما را بهطور دقیق ثبت كند، وجود ندارد. من این انتقاد را قبول دارم و آن را وارد میدانم و معتقدم باید این كار صورت بگیرد. اما درعین حال معتقدم باید تاریخنویسی راجع به اشیا را نیز شروع كنیم. زیرا وقتی از اشیا حرف میزنیم، از انسانها نیز حرف میزنیم.
این مباحث به خصوص وقتی به موضوعاتی مثل شهر میپردازد، چه تفاوتی با مباحث شهرسازی و مدیریت شهری دارد؟ شما چندی پیش به بحثی درباره حقوق پلها پرداختید كه ما آن را در اعتماد منعكس كردیم. این مباحث با فضای شهری و مطالعات شهری نیز گره میخورد. من در آن سخنرانی از یافتههای مطالعات اشیا استفاده كردم برای آنكه از حقوق پل دفاع كنم، زیرا این پل یا بولوار بخشی از هویت شهری است كه وقتی آن را خراب میكنید، بسیاری چیزها را از شهر خارج میكنید. مثلا ما امروز به موزه نگارستان رفتیم كه بخش زیادی از آن امروز تخریب شده و به پاركینگ و بخشی به ساختمان وزارت ارشاد بدل شده است. متاسفانه این اقدام به دلیل نگاه «انساندارانهای» است كه ما به اشیا و چیزها داریم. این ساختمان و فضا بخشی از زندگی شهری ما بوده است. اشیا به معنای كلی و فراتر از ساختمانها كه امروز تا حدودی به مثابه اشیای فرهنگی پذیرفته شدهاند، بخشی از هویت فرهنگی انسانها هستند. ایده مركزی بحث من در واقع این است كه اشیایی كه وارد فضای شهری میشوند و با زندگی شهری چفت و بست پیدا میكنند را با نگاه مهندسی به سادگی نمیشود و نباید حذف كرد. این نگاه در سیاست شهری بسیار تاثیرگذار است. متاسفانه ما حتی میان انسانها هم تمایز قایل میشویم، بین زنان و مردان، بین كودكان و بزرگسالان و مهمتر از همه بین بیطبقهها و سایر طبقات اجتماعی! مثلا وقتی راجع به یك منطقه ١٢ تهران سیاستگذاری میشود، متاسفانه اصلا كارتنخوابها و معتادانی كه در خیابان هستند، انسان به حساب نمیآیند، بلكه آنها را به عنوان عناصری در نظر میآورند كه باید پاك شوند تا مزاحم دیگران نشوند! ما حتی انسانها را بهشدت مرزبندی میكنیم، چه برسد به اشیایی كه انسان با آنها زندگی میكند. اگر این نگاه انتقادی را راجع به اشیا و چیزها داشته باشیم، باعث میشود طبقهبندی كه بین انسانها داریم، محترمانهتر باشد. بگذریم كه وقتی از غیرانسانها صحبت میكنیم، در بسیار موارد از جنس چوب و آهن نیستند، در زمینه طبیعت راجع به پرندگان، درختان، گیاهان، موجودات زیرزمینی و... راحتتر میتوانیم حرف بزنیم وقتی سیاست شهری به سمتی میرود كه پرندگان مجبور به ترك شهر میشوند، ناراحتكننده است. این چه سیاست شهری است كه جا را برای سكونت پرندگان و سایر حیوانات آماده نمیكند؟ بنابراین وقتی به مطالعه اشیا و غیرانسانها بپردازیم، سیاست شهری بسیار متحول میشود و وارد مبحث جدید شهریای میشویم. یعنی هر عنصری در زندگی روزمره شهری ما وجود دارد را میتوانیم بگوییم تحتتاثیر آن است و ما نباید آن را نادیده بگیریم.
وقتی با كسانی كه به علوم اجتماعی میپردازند، این انتقادات را مطرح میكنیم، میگویند مساله بنیادیتر از این حرفهاست و باید نگاه اساسیتر شما تغییر كند و باید نظریهتان درست شود اما جهت بحث شما و جهتگیری بحث زندگی روزمره بهطور كلی از سوی مقابل این دیدگاه است. ببینید من در پاسخ به این سوال میتوانم به بحث نگاه سیستمی و ساختاری اشاره كنم. نگاه سیستمی میگوید كه مشكل جامعه سیستمی یا ساختاری است، یعنی باید ساختارها عوض شود، قانون تغییر كند، سازمانها با هم هماهنگ شوند تا اتفاقی بیفتد و نمیشود به این سادگی راجع به شهر حرف زد. من منكر این سطح از دید نیستم، اما زمانی به این نگاه منتقد هستم كه این نگاه ساختاری به این معنا تلقی میشود كه ما هیچ كاری نكنیم و هیچ حرفی نزنیم و هیچ تغییری ندهیم و منتظر باشیم تا از بالا اتفاقی بیفتد وقتی این معنا از نگاه سیستمی مراد میشود، با آن مخالفت میكنم. من قبول دارم كه ما با تئوری جلو نمیرویم. اما معتقد نیستم كه راجع به شهرسازی مثلا باید تئوری لوفور را اخذ كنم و با این تئوری جلو بروم. من مخالف این مسیر هستم. در یكی از یادداشتهای اخیرم راجع به نظریهزدگی به همین موضوع اشاره كردهام. ما اساسا بد این موضوع را متوجه شدهایم و لااقل تا آنجا كه به علوم اجتماعی مربوط میشود، فكر میكنیم باید با این تئوریهای كلان رویدادهای جامعه خودمان توضیح دهیم و مسائلمان را حل كنیم. در حالی كه من معتقدم زمانی یك جامعهشناس و انسانشناس میتواند مسائل را حل كند كه اولا در درگیری با زندگی روزمره باشد و ثانیا تئوریها را هم بشناسد. در چنین وضعیتی او میتواند ایدههایی خلق كند كه میتواند این ایدهها را به آزمون و خطا بگذارد و كار را جلو ببرد. خیلی چیزها الان روشن است و ما نیاز به تئوری پیچیدهای نداریم. اینكه سیاست شهری شهرداری تهران راجع به كارتنخوابها باید چگونه باشد، خیلی روشن است و نیازی به تئوری پیچیدهای نیست وقتی میبینیم نوعی حاشیهسازی و اجحاف نسبت به انسانها صورت میگیرد، دیگر نیازی به نظریه عجیب و غریب نیست. من فكر میكنم یك روش تحلیل پدیدههای فرهنگی راهی است كه من انتخاب كردهام و نمیخواهم بگویم همه باید از این روش استفاده كنند. این روش چون با مسائل روزمره درگیر است، راحتتر میتوانم با دولتمردان و قدرتمندان یا كسانی كه دست اندركار هستند، صحبت كنم.
آیا میتوانیم مطالعات زندگی روزمره را عینكی در نظر بگیریم كه با آن میتوانیم پدیدههایی را كه هر روز با آنها سر و كار داریم را با آن ببینیم؟ یعنی مطالعات زندگی روزمره ابزار خوبی در اختیار ما میگذارد تا اشیا را برخلاف نگاه هر روزه ببینیم. دقیقا چنین است. یكی از ویژگیهای این كتاب این است كه به یك معنا كتاب دانشگاهی نیست. حتی فصل تئوری آن را برای دانشگاه ننوشتم. در این كتاب شما مطالبی راجع به موقعیتهای عینی میبینید، در عین حال مفاهیم نظری در آن هست و مفهومسازیهای جدید یا مفهومسازیهای از پیش موجود در آن رخ میدهد، من این روش را عامدانه به كار گرفتم تا نه فقط متخصصان علوم اجتماعی و دانشجویان جوانتر را دعوت كنم تا مسائل را به این شیوه ببینند، بلكه آدمهای دیگری هم كه كاری به علوم انسانی ندارند هم بتوانند با آن شیوه نگاه كنند. دلیل اینكه اصرار دارم به این شیوه نگاه كنیم به خاطر قدرت انتقادی این نگاه است. این رویكرد به ما میگوید اولا به پدیدههای پیرامونت نگاه كن، هر چند بیارزش باشند. فردی كه با كاری زبالههای خشك را جمع میكند، خودش موضوع تامل است. مثلا ما میبینیم كه دو، سه سال پیش این افراد بسیار كم بودند و حالا خیلی زیاد شدهاند. با این نگاه فكر میكنید به اینكه جایگاه این افراد در نظام تولید كجاست. یك چیزی تولید شده و من مصرف كردهام و آن را به دور میاندازم. این وسط این افراد این اشیای زباله و دور انداخته شده را جمع میكنند تا بازیافت كنند. این افراد عموما از حاشیههای شهر میآیند و با نگاه تمناآمیز زبالهها را از ما وقتی كه در حال دورانداختنشان هستیم میگیرند. در نتیجه این نگاه باعث میشود كه ما بتوانیم به چیزهای مختلف فكر كنیم. این خیلی متفاوت است با زمانی كه از كنار این آدم رد شویم و سعی كنیم از او فاصله بگیریم، چون بو میدهد و لباسش كثیف است. در این نگاه این آدم محصول یك فضای ناعادلانه در نظام تولید است كه میتوان راجع به او فكر كرد، حتی اگر نتوانیم به او كمك كنیم. بنابراین این نگاه به مقوله زندگی روزمره نگاه ما شهروندان را تغییر میدهد و ما را فرهیختهتر و نخبهتر میكند. علوم اجتماعی به این معنا باید زاویه دید مردم را تغییر دهد و هدف این كتاب نیز ساختن همین عینك است، عینكی كه در نوسان امر ذهنی - نظری و امر عینی - انضمامی (concrete) قرار میگیرد و امیدوارم این نگاه روزی در جامعه ما فراگیر شود.
منبع: اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید