1395/5/20 ۱۰:۳۵
بندرت فیلسوفی دیده شده است كه با چنان صمیمیت مجذوب كننده ای، ماجراهای خرد را به وضوح شرح دهد.” همگان او را بیشتر بعنوان مورخ می شناسند؛ اما نگاه های تیزبین می توانند آرای فلسفی اش را در لابلای آثار قطورش بیابند، هر چند یکی دو خط بیشتر نباشد. … فراموش نکنیم که اوست که در نامه ای شجاعانه و آمیخته با اندکی گستاخی به راسل می نویسد: ” بیا اندکی باهم فلسفه بازی کنیم.” با انکه او را از روشن ترین اذهان می شمارد. او فلسفه را دورنمای کل تعریف میکند و عقلی که خود را بر حیات می گستراند و آشفتگی را به وحدت برمی گرداند…. و تا پایان عمرش همچنان به این قاعده وفادار ماند که جز را باید در پرتو کل دید. شاید هرگاه که از باریک بینی های افراطی و جزنگریهای ملولانه متخصصان، خسته و درمانده میشویم، پیشنهادات او خالی از لطف نیست: …. تنها راه فرار از این هرج و مرج و آشفتگی برای اذهان پخته در این است که خود را از بند جز رها کرده و کل را در نظر آورند.
( نگاهی اجمالی به آرای ویل دورانت در باب زیبایی )
چرا او؟!
” بندرت فیلسوفی دیده شده است كه با چنان صمیمیت مجذوب كننده ای، ماجراهای خرد را به وضوح شرح دهد.” همگان او را بیشتر بعنوان مورخ می شناسند؛ اما نگاه های تیزبین می توانند آرای فلسفی اش را در لابلای آثار قطورش بیابند، هر چند یکی دو خط بیشتر نباشد. … فراموش نکنیم که اوست که در نامه ای شجاعانه و آمیخته با اندکی گستاخی به راسل می نویسد: ” بیا اندکی باهم فلسفه بازی کنیم.” با انکه او را از روشن ترین اذهان می شمارد. او فلسفه را دورنمای کل تعریف میکند و عقلی که خود را بر حیات می گستراند و آشفتگی را به وحدت برمی گرداند…. و تا پایان عمرش همچنان به این قاعده وفادار ماند که جز را باید در پرتو کل دید. شاید هرگاه که از باریک بینی های افراطی و جزنگریهای ملولانه متخصصان، خسته و درمانده میشویم، پیشنهادات او خالی از لطف نیست: …. تنها راه فرار از این هرج و مرج و آشفتگی برای اذهان پخته در این است که خود را از بند جز رها کرده و کل را در نظر آورند. آنچه ما بیش هر چیز از دست داده ایم، منظر کلی است…. امروز هیچکس جرأت ندارد که زندگی را در کمال و تمامی آن در نظر آورد. تجزیه و تحلیل بسرعت جلو می رود اما ترکیب، لنگان و وامانده است….. هر کسی سهم خود را می شناسد اما از معنی آن در تمام بازی بی خبر است….. و بلاخره توصیه میکند که “…. بیایید تا ترس از اشتباهات اجتناب ناپذیر را کنار بگذاریم و وضع آنرا در تمامیت آن در نظر آوریم و بکوشیم که اجزا و مشکلات آنرا در پرتو کل ببینیم…. هرچند در پایان هشدارانه یادآوری میکند که ” …. در تاریخ ، ساختن و پرداختن كل از اجزا، كار خطرناكی است؛ اما از طرف دیگر، واضح است كه تاریخ، بغیر از ساختن كلیات از اجزا باقیمانده، چیز دیگری نیست.” راسل هم موید این معنا بوده است.
فیلسوف زیبایی
بی گمان او فیلسوف زیبایی است؛ زیرا معتقد است که ” هر عملی که نیک انجام شود و هر زندگی که مرتب باشد و هر خانواده ای که نیک بار آید و هر ابزاری که خوب کار کند، شایسته آن است که گفته شود: زیباست…. و این هاله زیبایی ممکن است گسترش یافته و تمام جهان از لطف و زیبایی اولیه سرشار و لبریز گردد…. و حتی یک احساس زیبایی، ریشه دین و دوستی و هنر و ایده آلیسم اجتماعی را نیز آبیاری می کند.”… او وظیفه اصلی هنر را ایجاد زیبایی میداند و میگوید: اگر فلسفه را هنری ندانیم كه در میان سایر هنرها مأیوسانه میكوشد تا به عالم پریشان و پراضطراب تجارب زندگی صورتی بدهد، چه نام دیگر به آن میتوانیم داد؟…. و اگر حکمت موجب آن نشود که به زیبایی، عشق بورزیم و بکوشیم که زیبایی بهتر و والاتری از زیبایی طبیعت بیافرینیم به چه درد میخورد؟ …. فلسفه ای که از عشق و زیبایی نلرزد شایسته انسان نیست…. در جایی دیگر با لطفی به انواع عتاب آلوده چنین می نویسد: ” آنجا که زیبایی بخواهد در جای حقیقت بنشیند و در میدان حکمت، گوشه ای برای خود بجوید، حتی استخوان های خشک الهیات نیز به لرزه در می آید.”…. نثر او شعری است که می دود، حتی متن خشک فلسفی – تحلیلی او از فرط زیبایی با شعر پهلو میزند. ( همانند راسل ). اکنون ما بالاتر از او بنظر میرسیم زیرا ما را، بر دوش خود بلند کرده است.
علت اولیه زیبایی:
در نظر او انسان در زمان ها و مکان های مختلف از نوعی زیبایی برانگیخته می شد و عمر را در جستن آن بکار می برد: مثلا وحشیان، آنرا در لب کلفت و خالکوبی می دانند. یونانیان در جوانی و یا در تقارن و آرامش پیکرهای تراشیده. رومیان در نظم و شکوه و قدرت می جستند. رنسانس آنرا در رنگ یافته و عصر ما در موسیقی و رقص می جوید….. مساله مربوط به روانشناسی است ولی روانشناسان آنرا به گردن فلسفه انداخته اند …. اصرار علوم جدید به تجربه و آزمایشگاه و فرمول های ریاضی، درک این حقایق دلفریب را ناتوان ساخته است. و تا هنگامی که زیست شناسی کاملا به روانشناسی راه نیابد، موضوع زیباشناسی در جای شایسته خود نخواهد بود. آنجا که زیبایی بخواهد در جای حقیقت بنشیند و در میدان حکمت، گوشه ای برای خود بجوید حتی استخوان های خشک الهیات نیز به لرزه در می آید.
رابطه زیبایی با عشق
بیش از هر چیز زیبایی چیزی، بخاطر مطلوبیت آنست و آنچه موضوع نیازمندی اساسی است، امکان زیبا بودن را دارد ( مثلا غذا برای گرسنه ). پس زیبایی در ابتدایی ترین مراحلش جلوه حسی آن چیزی است که ارضا کننده امیال انسانی است. بعبارتی فرق این شی زیبا با شی مفید در اصل فقط در شدت و ضعف احتیاج است…. یکی از نشانه های این مدعا آنست که وقتی رفع احتیاج شد، زیبایی آن شی هم کاهش می یابد…. نیچه، زشت و زیبا را امری بیولوژیکی می داند: هر چیز زیانبخش، زشت است و هر چیز مفید، زیباست مثلا آسمان آبی زیباست اما ممکن بود در نتیجه عادت از آسمان سبز نیز لذت ببریم. … هر چیزی که محرک و مقوی بدن باشد از زیبایی بهره ای دارد. زشتی، مایه کاهش نشاط و سوهضم و ناراحتی اعصاب است….. در انسان پس از فراغ معده از رنج گرسنگی، حساسیت عشقی رو به فزونی نهاده و در شکل حس زیبایی به جریان می افتد. زیبایی مطلوب یونانیان، مرد جوان و زیبا و دلاور بود و لذا هنرشان نیز ستایش مرد کامل و انعکاس میدان ورزش بود.
اما در دنیای جدید، آمادگی ما در درک زیبایی، بسته به منحنی نیروی جنسی است و یا حداقل، عشق بهمان اندازه آفریننده زیبایی است که زیبایی آفریننده عشق است…. و دل انگیزی زن، بالاترین شکل زیبایی و سرچشمه تمام اشکال است زیرا عشق مرد به زن، قوی تر است و لذا زن بیش از حد محبوب شده است…. اما زن جویای زیبایی مرد نیست بلکه قدرت اوست… پس عشق، مادر زیبایی است نه فرزند آن…. در سرتاسر زندگی انسان، به اجماع همه، احساسات و عواطف از هر چیز جالب توجه تر است . در هر زبانی تقریبا از قلم هر نویسنده ای، دریایی از کتب و مقالات در این پیدا شده و چه حماسه ها و اشعار شورانگیزی که بوجود نیآمده است…. عشق و عاطفه، ریشه های هنر و فداکاری اجتماعی را نیز آبیاری میکند. زیبایی را تخیّل میکند، آنرا می جوید و حتی ممکن است که آنرا بیافریند. نیکی و خیر را تصور میکند، آنرا می جوید و با عزم و اراده برای تحقق آن می کوشد…. از این اصل طبیعی و سالم، عشقی که هم شعر و هم معنی است، سر می زند…. از این، رغبت به حیات، وفاداری برمی خیزد. و از این گرسنگی روانی، خوش ترین فداکاری های نفوس سرچشمه می گیرد…. و سرانجام از شهوترانی وحشیان غارنشین، تغزل شاعران پدیدار می گردد. این است پهنه فرمانروایی انسان….. آنجا که تمدن بیشتر است یک امر معنوی، بسط و افزایش می یابد. بعبارتی روحانیت عشق، در جوانی و در اوج یک تمدن بیشتر است؛ زیرا در اینجاست که عشق به حداعلای خود می رسد و قیدوبند جسم را به شعر و غزل می کشاند….. این گرسنگی حیوانی چنان صفا و لطف می پذیرد که اضطراب جسمانی به رقت روحی تبدیل شده و به درون نگری و تخیل سوق داده میشود…. و حقایق را به جامه تصورات می آراید بطوریکه عامل جسمانی بهیچ وجه محسوس نیست…. در اقوام متمدن هنر یکی از بهترین صور تعالی روحی عشق است که تا شکوه و درخشندگی بی مانندی بالا می رود و گاهی بر عمیق ترین دواعی نفسانی نیز غالب می گردد…. هر امر معنوی پایه مادی و طبیعی داشته و هر امر مادی یک گسترش و بسط معنوی دارد… و در پایان این بحث گویی متوجه تعجب خواننده شده و لذا چنین خاتمه میدهد: …. ” عشق از اینکه مبدا طبیعی و زیستی دارد نباید سرافکنده شود و اگر میل و رغبتی طبیعی به مرحله فداکاری و اخلاص نرسد بگذار تا نابود گردد.”…. راسل هم در لابلای آثارش تقریبا بدان معنی اشاره کرده است: “…غزل، تنها هدف و غایت عشق نیست و عشق رمانتیک می تواند آنجایی هم که به بیان هنری منتهی نمی شود، شکوفا گردد….. عشق رمانتیک منشا و مظهر عالی ترین لذاتی است که زندگی می تواند عرضه کند.”
فرعیات زیبایی:
هر غریزه ای علاوه بر موضوع و مطلوب اصلی، موضوع فرعی نیز دارد. به همین منوال حساسیت به زیبایی ممکن است گسترش یافته و تمام جهان از لطف و زیبایی اولیه سرشار و لبریز گردد….. ممکن است صدا، از دعوت جفت برخاسته باشد و آواز از صدا تراوش کرده و با عشق درآمیخته و رقص را زاده و بدینگونه از رقص و آواز، موسیقی برخاسته باشد. ( اگرچه دین و جنگ نیز از آن سواستفاده هایی کرده است )….. پس از این گسترش میدان های فرعی، عشق دیگر به تنهایی قادر به تفسیر نیست. لذا پای عناصر دیگری نیز به میان می آید: لذت از وزن و ایقاع ( هماهنگ سازی آهنگ )، خود عنصر مستقلی است. تنفس ( دم برآوردن و دم فرو بردن )، قبض و بسط قلب، و حتی تقارن طرفین بدن که ما را برای درک پستی و بلندی موزون اصوات مستعد می سازد و نه تنها عشق بلکه تمام روح نیز از آن لذت می برد. از صدای ساعت و گام های هموار، وزن و ایقاع می سازیم و از جنبش و رقص و شعر و ترجیع و آهنگ مخالف و اوج، لذت می بریم…. موسیقی با لحن و آوای خود به ما رقت بخشیده و به جهان آرامی بالا می برد که دور از خشونت این جهانی است و ممکن است در تسکین درد و اصلاح هضم و تحریک عشقی مفید افتد…. و حتی ممکن است با الحان خوشش، سربازان را به کام مرگ براند.
نسبت زیبایی با شکوه ( جمال و جلال ):
نسبت جلال و شکوه با زیبایی مانند نسبت نر به ماده است. لذت از شکوه، از قدرت اعجاب انگیز مرد برمی انگیزد ( نه از زیبایی و دل انگیزی زن ). ظاهرا زن بیش از مرد به شکوه و جلال حساس است و مرد برای درک زیبایی، آماده تر و در بکارگیریش مشتاق تر و در طلبش فعال تر و در آفریدنش پرشورتر است…. ممکن است یک احساس عشقی یا جنسی به اشیایی دیگر راه یابد و قدرت روزافزون جنسی ممکن است مازاد خود را به اعجاب از مناظر طبیعت بخشد و نیز ممکن است ریشه دین و دوستی و هنر و ایده آلیسم اجتماعی را نیز آب دهد.
رابطه زیبایی با هنر: ( هنر بمثابه صورت زیبایی )
توجه فرد به خودش ( از جمله زیبایی اش )، مانند آزادی، تجمل و زینتی است كه از مختصات تمدن به شمار میرود؛ در فجر تاریخ بود كه عدهای كافی، از ترس گرسنگی و توالد و تناسل و كشتار رستند و توانستند ارزش های عالی فراغت و بیكاری، یعنی فرهنگ و هنر، را برای جهان متمدن ابداع كنند…. ظهور هنر در میان اقوام معمولا پس از تراکم مازاد اقتصادی و ظهور طبقه توانگر و آسوده حال است و در انسان نیز پس از فراغ معده از رنج گرسنگی، حساسیت عشقی رو به فزونی نهاده و در شکل حس زیبایی به جریان می افتد…. هنر از آنجا آغاز میكند كه ما در اندیشه تزیین وجود نازنین خود برمیآییم؛ نیز ممكن است چیزی كه مورد نیاز واقع شود؛ در این صورت، مفهوم زیبایی آن اندازه قوی تر خواهد بود كه شدت و نیرومندی شهوت جنسی و قوه ابداع آن بیشتر باشد؛ پس از آن، هاله زیبایی رفته رفته بزرگ تر میشود و هرچیز را شامل میشود…. از جاذبه طبیعی، احساس پرستش بزرگی و جلال تولید میشود و رضایت خاطری از مشاهده قدرت فراهم میآید؛ این احساس، عالی ترین آیات هنر را خلق میكند…. خود طبیعت نیز با شكوه و زیبا میشود؛ ( نه از آن لحاظ است كه لطافت زن و نیرومندی مرد، را منعكس میسازد ) بلكه از آن جهت است كه ما احساسات و عشق خود را، نسبت به شخص خویش و دیگران، در آن وارد میكنیم و آن را با دورههای جوانی خود درهم میآمیزیم، و در انزوای آن پناهگاهی برای فرار از طوفان سهمناك زندگی پیدا میكنیم؛…. در گردش فصول طبیعت، كه انعكاسی از حیات بشری است و بخوبی سبزی و طراوت جوانی و پختگی و بلوغ حرارت بخش تابستان و میوههای لذیذ پاییز و انحطاط سرد زمستان زندگی انسان را نشان میدهد، طبیعت را، به صورتی ابهامآمیز همچون مادری احساس میكنیم كه به ما زندگی بخشیده و پس از مرگ ما را در سینه خود نگاه خواهد داشت.
زیبایی آفاقی:
زیبایی ( مانند عادات ) با اختلاف مکان های جغرافیایی، فرق می کند… و تنها یک جز آفاقی همه جا هست و آن اینکه تقریبا در هر جای جهان، زن و مردی پسندیده است که شکل ظاهریش مبشر پدر و مادری می باشد. ذوق سلیم در ابتدا، در زن، کمال عمل و وظیفه طبیعی را می پسندید و بعد در هر چیزی چنین حکم کرد: هر عملی که نیک انجام شود و هر زندگی که مرتب باشد و هر خانواده ای که نیک بار آید و هر ابزاری که خوب کار کند، شایسته آن است که گفته شود: ” زیباست “….. اگر حکمت موجب آن نشود که به زیبایی عشق بورزیم و بکوشیم که زیبایی بهتر و والاتری از زیبایی طبیعت بیافرینیم به چه درد میخورد؟ …. حکمت، وسیله است و زیبایی جسم و روح، هدف می باشد. هنر بی دانش، فقیر است؛ اما دانش بی هنر، وحشی صفت است. حتی فلسفه الهی نیز وسیله است…. و فلسفه ای که از عشق نلرزد شایسته انسان نیست. از مصر باستان چیزی جز اهرام نمانده و همه چیز یونانیان جز هنر و فلسفه اش، بر باد رفته است. زیبایی جاندار بالاتر از هر چیزی است اما عمر و روزگار آنرا پژمرده می سازد و تنها هنرمند است که می تواند این شکل گریزپا را بگیرد و در قالب هنر خود، دربند کشد و تا الی الابد در آن بماند.
منابع هنر:
وظیفه اصلی هنر، ایجاد و ابداع زیبایی است؛ هنر، فكر یا عواطف را به قالبی میریزد كه زیبا یا باشكوه جلوهگر میشود…. ممكن است فكر مورد نظر عبارت از ادراك معنایی از معانی حیات باشد، و عاطفهای كه انقباض یا انبساط یكی از تارهای كشیده شده زندگانی ما باشد…… صورت و قالب هنری ممكن است از آن جهت ما را خرسند سازد كه آهنگ آن با حركات تنفسی، با زدن نبض، یا با رفت و آمد مجلل و متناوب زمستان و تابستان، با تعاقب شب و روز، و جزر و مد سازش داشته و هماهنگ باشد؛ نیز ممكن است زیبایی قالب هنری از تقارنی باشد كه در آن موجود است و ( مانند قافیه شعری )، حالت انجماد و تجسد پیدا كرده است. همین كیفیت است كه قدرت را در مقابل چشم ما مجسم میسازد و تناسب آهنگ دار گیاهان و جانوران و زنان و مردان را آشكار میكند؛
همچنین ممكن است صورت هنری، از راه رنگ های خود، ما را فریفته خویش سازد، چه درخشندگی این الوان روح را برمیانگیزد و شدت و فعالیت حیات را میافزاید؛ …. قالب هنری ممكن است در نتیجه مطابقت كاملی كه با حقیقت واقع دارد ما را خرسند كند؛ این مخصوص هنرهای تقلیدی است كه هنرمند، هنگام تقلید از طبیعت یا واقعیت، توانسته است بخوبی، زیبایی زودگذر گیاهان با جانوران را حكایت كند، یا معنا و ادراك گذرایی را كه از یك حادثه فرار حاصل میشود تثبیت كند و بی حركت در برابر ما قرار دهد، تا سر فرصت، هر اندازه میخواهیم از تماشای آن لذت ببریم و به كنه آن برسیم….. از این منابع متعدد است كه كمالیات عالی زیبایی شناسانه زندگی، ( یعنی آواز و رقص، موسیقی و نمایش، شعر و نقاشی، مجسمهسازی و معماری، و ادبیات و فلسفه ) وجود پیدا كرده است…. و از میان انگیزههای ضد و نقیض بود كه بزرگترین پیروزی شكل بر ماده، در تمامی طول تاریخ هنر بشری حاصل آمد…. اگر فلسفه را هنری ندانیم كه در میان سایر هنرها مأیوسانه میكوشد تا به عالم پریشان و پراضطراب تجارب زندگی صورتی بدهد، چه نام دیگر به آن میتوانیم داد؟
عشق و مهر ممکن است از انسانها، گذشته و به اشیا و محیط گسترش یافته و سرانجام به شیفتگی خلاق هنر منتهی گردد…. و این ذهنهای خلاق، ارزنده ترین و واقعی ترین شکل جاودانگی هاست…. و بدینگونه است که استقرار نظم بجای بی نظمی، جوهر هنر و تمدن میشود… از نظر زیست شناسی، هنر از رقص و آواز حیوانات در جفت یابی ( و از کوشش انها برای ساختن شکوفندگی رنگ و شکلی که طبیعت فصل عشق را با آن مشخص کرده است ) بر می خیزد…. و هنر هنگامی زاده شد که مرغ آلاچیق، اولین آلاچیق را برای جفت محبوبش ساخت…. از نظر تاریخ، هنر در میان قبایل وحشی از نقش تزیینی و لباس پوشی و خالکوبی برخاست…. ظاهرا لباس در آغاز جنبه هنری داشت تا سودمندی عملی…. انسان اولیه پس از آرایش بدن به آراستن اشیا پرداخت.
مرد فطری، ( هنگامی كه به فكر زیبایی میافتد )، مقیاس را بیشتر شخص خودش قرار میدهد نه یك دیگران را؛ در واقع، هنر از خود او آغاز میكند….. در میان ملت های ساده ( مانند حیوانات ) مرد است كه خود را میآراید و بدن خود را برای زیبا شدن مجروح میكند. …. در بسیاری از ملت ها، وقتی كه هر روز صرف زیبایی جسم میشود بیش از وقتی است كه به مصرف هر كار دیگر میرسد. ظاهراً رنگ كردن بدن، نخستین شكل هنر است….. انسان های اولیه، در صدد برآمدند كاری كنند كه زینت بدنشان مدت بیشتری دوام كند؛ به این ترتیب بود كه خالكوبی و شكافتن پوست و لباس پیدا شد…. لباس، در ابتدا، برای زینت ایجاد شده و بیشتر برای آن بوده است كه یا از ارتباط جنسی جلوگیری كند یا آن را تشدید كند، ( نه برای آنكه دافع سرما باشد یا عورت را بپوشاند )….. به این معنی كه مقصود آن نیست كه لباس برهنگی را بپوشاند، بلكه چنان میخواهد كه لباس، لطف اندام را در نظر دیگران آشكارتر نمایش دهد؛…. هر دو جنس زن و مرد، پیش از آنكه به فكر پوشاندن خود بیفتند، دربند زینت خود بودهاند؛ بازرگانی اولیه كمتر به ضروریات میپرداخت، بلكه عمل عمده آن در خصوص ادوات زینت و اسباب بازی بود؛
نخستین علت پیدایش هنر، میلی است كه انسان به زیبا جلوه دادن خود دارد…. میل ایجاد زیبایی هنگامی است که از جهان شخصی تجاوز کرده و تمام دنیای خارجی را فرا میگیرد. روح بشر میخواهد احساسات ضمیر خود را با قالب های مجسم و مادی تعبیر كند؛ به همین جهت است كه رنگ و شكل را وسیله این تعبیر قرار میدهد…. هنر وقتی آغاز میكند كه انسان به فكر تزیین اشیا میافتد؛ شاید نخستین مرحلهای كه انسان این احساس خود را، در آن، متجلی کرده مرحله كوزهگری بوده است و توانستهاند صنعت كوزهگری را به مرحله هنر برسانند….. هنگامی كه كوزهگر بر روی ظرف های ساخته خود نقش های رنگینی نقش میكرد، در واقع هنر نقاشی را به وجود میآورد؛ زیرا نقاشی از متعلقات كوزهگری و مجسمه سازی محسوب میشد. … مجسمهسازی نیز، مانند نقاشی، از فن كوزهگری نتیجه شده است…. همینطور انسان اولیه احتیاج داشت كه كوخ خود را با علامتی ممتاز سازد، یا پایه توتم را مشخص كند و یا برای مشخص ساختن گور پدران، عمل مجسمهسازی به صورت هنری پیدا شد….. معماری از روزی پیدا شده كه مردی یا زنی به فكر آن افتاده است كه خانهای كه میسازد، ( علاوه بر اینكه برای زندگی مفید باشد )، از لحاظ ظاهر هم زیبا و دلپسند باشد. و شاید این فكر تزیین خانه، پیش از آنكه به خانههای مسكونی تعلق گرفته باشد، در مورد مقابر عملی شده باشد؛ در همان حین كه از میله تذكاری بالای گور، فن مجسمهسازی بیرون آمده، خود گور نیز به صورت معبد درآمده است؛ چه مردگان، در نزد ملل اولیه، مهم تر و قوی تر از زندگان به شمار میرفتهاند.
قطعی است كه انسان، پیش از آنكه به فكر مجسمهسازی و بنای مقبره بیفتد، از نغمات لذت میبرده و از بانگ و چهچهه حیوانات تقلید كرده و، به آواز و رقص پی برده است؛ …. در واقع هیچ هنری نیست كه بهتر از رقص، خصوصیت ها و اخلاق مردم اولیه را جلوهگر سازد…. جشن های بزرگ، با رقص دسته جمعی یا انفرادی آغاز میشود؛ همین طور جنگ های بزرگ، با گام ها و سرودهای جنگی شروع میگردد؛ و اجتماعات بزرگ دینی آمیختهای از آواز و نمایش و رقص است…. رقص برای انسان اولیه از امور جدی به شمار میرفته است؛ و هنگامی كه میرقصیدند، تنها قصدشان خوشگذرانی و لذت نبود، بلكه میخواستند به طبیعت و خدایان چیزهایی را تلقین كنند و به وسیله رقص، طبیعت را به خواب مغناطیسی درآورده، به زمین دستور دهند كه حاصل خوبی به بار آورد…. اسپنسر ریشه رقص را در تشریفاتی میداند كه هنگام بازگشت یك رئیس پیروز شده از میدان جنگ به موقع اجرا گذاشته میشده؛ ولی فروید آن را تعبیری طبیعی از شهوات جنسی میداند و میگوید كه رقص فنی است كه، به شكل دسته جمعی، حس عشق را برمیانگیزد. اگر به این دو، نظریه قبلی را، ( كه رقص از جشن ها و آداب و مناسك دینی تولید شده )، بیفزاییم گویا به بهترین توجیه در این باره رسیده باشیم.
میتوان گفت كه نواختن آلات موسیقی، و هنر نمایش نیز از رقص تولید شده است…. كما اینكه برای نیرومند ساختن احساسات وطنی یا جنسی به وسیله بانگ ها یا نغمات موزون، پیدا شدن چنین اسباب هایی ضروری مینموده است…. انسان اولیه تمام موهبت خود را به كار انداخته و آلات مختلف را با رنگ ها و نقش ها و كندهكاری ها زینت بخشیده است و ده ها نوع آلات موسیقی درست شده، كه امروز به صورت عالی ویولون و پیانو درآمده است. كمكم، در میان قبایل كسانی پیدا شدند كه كارشان رقصیدن و آواز خواندن بود، رفته رفته، مردم، به صورت مبهمی، مفهوم گام موسیقی را فهمیدند؛…. انسان وحشی، از تركیب موسیقی و آواز و رقص، هنر نمایش و اپرا را ابداع كرد…. و هزاران گونه نمایش صامت ( پانتومیم ) انجام میدادند تا بزرگترین حوادث قبیله یا كارهای حیات یك فرد را مجسم سازند. هنگامی كه نغمهپردازی از این گونه نمایش ها جدا میشد، رقص به تئاتر مبدل گردید، و به این ترتیب یكی از بزرگترین صورت های هنری در عالم پیدا شد.
رابطه هنر با دین:
در زیبایی شناسی مایه ای از شرک و کفر است که موجب بیزاری و دوری دینداران از آن میشد و چیزی غیرعقلانی در آن وجود دارد که نظر روشن روانان شکاک را جلب نمی کرد…. اگرچه دین، منبع زیبایی نیست اما مقامش در پیش بردن هنر، پس از عشق است. تا انجایی می توان گفت که بکار بردن ستون های خشن برای نشان کردن قبور، منشا سنگ تراشی بوده است. و انسان اولیه بتدریج مجسمه خدای خود یا اجدادش را در سنگ به یادگار گذاشت…. آغاز معماری از ساختن گور برای مردگان است. ( مانند اهرام )… ظاهرا آداب دینی و دسته های جشن و سرور، سرچشمه هنر درام است…. آغاز درام جدید ( که دنیوی ترین هنرهای امروز است ) در نماز و نمایش های دینی قرون وسطی بود. حجاری در تزیین کلیساها درخشندگی تازه ای یافت و نقاشی بر اثر الهام از مسیحیت به اوج رسید.
ولی هنر حتی در خدمت به دین نیز نشان داد که با عشق، سر و سری دارد. …. و می بایست موجی از بربریت از روی سرزمینی بگذرد تا، به دنبال آن، بار دیگری ندای زیبایی پرستی در آن سامان بلند شود…. عناصر غیر دینی، بدن های موزون و پیکرهای لطیف در مقدس ترین و دینی ترین نقاشی های رنسانس، خود را سرزده جا کردند…. پس از انکه رنسانس از رم به ونیز رفت، عنصر غیردینی غالب آمده و عشق بر مستوری پیروز شد. همه خلاقان زیبایی ( همانند هنر دینی که برای زنده ماندن از عشق کمک گرفت )، وزن و ایقاع را وارد میدان کردند اما ناگهان پایبند عشق شدند و آواز و شعر و رقص را آفریدند. تقلید در این دایره قدم گذاشته و در خلق پیکر تراشی و نقاشی شرکت جست ولی موضوع تقلید را عشق جنسی و مهر فرزندی تعیین کرد. بنحوی که اگر وزن و تقلید را با انگیزه عشق بیامیزی، نه دهم ادبیات را می توان در دست گرفت. ( حتی نغمه الهی دانته، سرانجام به عشق و تغزل می گراید ).
این جریان باطنی نیروی عشق، برانگیزنده شوق خلاق هنرمند است …. راسل هم کمابیش به این موضوع اعتراف دارد: “…. آنچه اشعار غنایی شکسپیر را بی همتا میسازد آنست که سرشار از همانگونه وجد و نشاطی است که بچه دوساله را به نیایش سبزه زار برانگیخته بود….. عشق، تجربه و عملی است که در آن همه وجود ما شاداب و تازه می شود به همانطوری که باران، علف و گیاه را بعد از خشکی طراوت می بخشد.”
1- نبوغ رمانتیک: این پیوند در برخی از هنرمندان به شکل آمیزش سریع علایق جنسی و هنر باهم در می آید ( مانند بایرن و روسو و شوپن و هوگو… ) که قدرت خیال بر عقل غالب است و حساس و عاطفی و دردکش هستند و شعر و نقاشی و موسیقی و فلسفه عشق، آفریده اینهاست. بهترین آثار در جوانی شان است.
2- نبوغ کلاسیک: غلبه عقل بر خیال و احساس ( سقراط و سزار و گالیله و باخ و هگل … ). غلبه تصمیم و شکیبایی بر الهام و هیجان. آثار برجسته بعد از سی سالگی و پیری است. از نیروی خود خیلی کم در راه شهوات شخصی بهره می برند ( برخلاف رمانتیک ها ) و همه را در راه هنر بکار می گیرند…. هماهنگی، وحدت، توازن، و تركیب: هنر منطق و هم منطق هنر است.
3- میکلانژ و بتهوون و ناپلئون، از آن روی برترند که هر دو نبوغ را بهم آمیخته و خود را تا حد انسان برتر بالا برده اند. نبوغ، زالوی انسان است ( نیچه ) یعنی خونش را مکیده و شعله آن، وجودش را می سوزاند. ( همانند عشق ). و اگر نبوغ و عشق هر دو بجان کسی بیفتد، گفتارش پر از هیجان و درخشندگی خواهد بود اما صدایش زود خاموش خواهد شد. سرچشمه هر نبوغ و زیبایی و هنری، آن نیروی خلاقی است که پیوسته نسل انسان را تجدید کرده و جاودانگی زندگی را تامین میسازد….. افراد طبقه متوسط نخست در پی فایده آنی هستند، به این امید كه در پیری فرصت برای پرداختن به زیبایی را داشته باشند؛ اشراف گرچه هنر را حمایت میكنند، اما هنر زندگی را به زندگی هنری ترجیح میدهند.
پایان:
شاید نتیجه گیری نهایی که ویل دورانت پس از نیم قرن می کند این بود که ” … معیاری عینی برای سنجش برتری هنری یا خوش سلیقگی وجود ندارد; ولی ما می توانیم كمترین محك ذهنی بزرگی را در دامنه نفوذ خود در زمان و مكان و كمترین مقیاس ذهنی شهرت را در قابلیت ماندگاری آن پیدا كنیم.”…. اما توصیفش هایش شنیدنی است: هنر به منزله زبانی است كه همه كس آن را می فهمد …. و محصول هنر از طریق چشم یا گوش یا لمس به روح دست مییابد و نه از طریق هوش و فهم. چون آن آثار را به صورت افكار و كلمات درآوریم، از زیبایی آنها كاسته میشود. هر یك از حواس عالمی از آن خود دارد، بنابراین هر هنر وسیله و واسطه خاص خود را داراست كه نمیتواند به الفاظ ترجمه شود. حتی هنرمند هم درباره هنر بیهوده مینویسد…. و چقدر در مقابل هر اثر هنری كلمات بیهوده اند! هر هنری اصالتا امتناع دارد از اینكه با واسطه عامل دیگری، غیر از خودش، ترجمه و تفسیر شود; به عبارت دیگر، هنر خاصیتی ذاتی و جدا نشدنی داد كه یا باید به تنهایی و ذاتا بیان حال كند و یا اصلا دم نزند. تاریخ فقط می تواند استادان هنر و شاهكارها را در خود ثبت كند، اما نمی تواند آنها را به مغز ما منتقل سازد. ساكت نشستن در برابر آثار هنری زیبا بهتر از خواندن یك زندگینامه است…. انسان عصر نوین چون شتاب زده و هراسان تر از آن است كه بتواند به كمالی آمیخته به آرامش و سكون راه جوید، مبهوت در برابر این آثار می ایستد….. از میان انگیزههای ضد و نقیض بود كه بزرگترین پیروزی شكل بر ماده، در تمامی طول تاریخ هنر بشری حاصل آمد…. و بما هشدار میدهد که تنوع در لذت، از افراط در آن بهتر است. و در پایان سپاسگذاری می کند از میلیونها انسانهای گمنامی که با آیین های هنریشان، خون تاریخ را جبران كرده اند.
منابع
تاریخ تمدن 11 جلدی، ویل دورانت
لذات فلسفه، همان.
تاریخ فلسفه، همان
رازهای خوشبختی، راسل
تاریخ فلسفه غرب 3 جلدی، راسل
پرونده زیبایی شناسی
1- مجله فلسفه نو
منبع: فلسفه نو
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید