1395/5/20 ۱۰:۱۹
علوم انسانی معارفی است که موضوع تحقیق آنها فعالیتهای مختلف بشری است، یعنی فعالیتهایی که متضمن روابط افراد بشر با یکدیگر و روابط این اشیاء، آثار، نهادها و مناسبات ناشی از آنهاست. تنوع و گستردگی علومیکه از آن به عنوان علوم انسانی یاد میشود به گونهای است که کمتر محقق و صاحب نظری توانسته است درباره تمام علوم نظریه جامع و روشنی عرضه کند و حدود آن را از معرفت تجربی به طور دقیق تمیز دهد.در اروپا، پس از رنسانس روش علوم طبیعی دستخوش تحول عمیق شد؛ تجربه گرایی و اثبات گرایی شاخصه اصلی علوم طبیعی شد و کشفیات پی در پی و موفقیتهای بزرگ علوم طبیعی این تلقی را بهوجود آورد که تجربه و عینیت، تنها ابزار قابل قبول در هر نوع فعالیت علمیاست.
چکیده: علوم انسانی معارفی است که موضوع تحقیق آنها فعالیتهای مختلف بشری است، یعنی فعالیتهایی که متضمن روابط افراد بشر با یکدیگر و روابط این اشیاء، آثار، نهادها و مناسبات ناشی از آنهاست. تنوع و گستردگی علومیکه از آن به عنوان علوم انسانی یاد میشود به گونهای است که کمتر محقق و صاحب نظری توانسته است درباره تمام علوم نظریه جامع و روشنی عرضه کند و حدود آن را از معرفت تجربی به طور دقیق تمیز دهد.در اروپا، پس از رنسانس روش علوم طبیعی دستخوش تحول عمیق شد؛ تجربه گرایی و اثبات گرایی شاخصه اصلی علوم طبیعی شد و کشفیات پی در پی و موفقیتهای بزرگ علوم طبیعی این تلقی را بهوجود آورد که تجربه و عینیت، تنها ابزار قابل قبول در هر نوع فعالیت علمیاست. علوم انسانی و اجتماعی نیز برای کسب اعتبار ناچار به پذیرش تام تجربه و عینیت شد. غافل از اینکه موضوع در علوم انسانی با موضوع در علوم طبیعی تفاوت جوهری دارد. رشد پوزیتیویسم و امپریسم که کشفیات علوم طبیعی آن را تقویت میکرد بر همه شاخههای علوم انسانی سایه افکند و توجه به دادههای حسیاندکاندک تحلیلهای ذهنی را کم رنگ کرد. فلسفه تجربه گرای بیکن، لاک، هیوم و دیگران عموماً با مثالهای علوم طبیعی تبیین شده است و با مثالهای علوم تجربی نتایجی در علوم انسانی گرفته شده است. روش علوم تجربی به علوم انسانی نیز تعمیم داده شده است تا جایی که امروزه در علوم انسانی نیاز به رنسانس دیگری پیدا شده است؛ زیرا امروزه در بسیاری از شاخههای علوم انسانی مانند جامعه شناسی به دنیای درونی انسانها و روابط پیچیده آن با فرهنگ و تاریخ توجهی نمیشود؛ به این معنا که هیچ معیار کمیبرای سنجش درستی و نادرستی آن وجود ندارد.
روش شناسی اثباتی، مدعی لزوم بهکارگیری روشهای علوم طبیعی در علوم انسانی است. اما مشکلی که امروزه بیش از پیش دامنگیر علوم انسانی شده است، تمیز ندادن میان ماهیت علوم انسانی و علوم طبیعی است که آثار آن در روششناسی علوم انسانی هویداست و این سؤال مطرح میشود: اکنون که علوم انسانی اعتبار و استقلال مورد نظر خود را بهدست آورده است آیا باز هم لازم است که ماهیت انسانی این علوم را با علوم طبیعی یکسان پنداریم و شیوه تحقیق علوم طبیعی را به کار بریم. این مقاله بر اساس روش اسنادی کتابخانه ای با هدف شناخت ماهیت و روش علوم انسانی تدوین گشته است.
در این مقاله به سؤالات زیر میپردازیم:
ماهیت علوم انسانی چیست و به چه موضوعاتی میپردازد؟
روش شناسی علوم انسانی چه تحولاتی داشته است؟
مزایا و معایب بهکارگیری روشهای علوم تجربی در علوم انسانی چیست؟
مقدمه
فلاسفه و دانشمندان برای آگاهی از حقایق و واقعیتهای جهان هستی و کشف حقیقت پدیدهها به منابع مختلفی متوسل میشوند. عدهای عقل را با استدلال و برهان عدهای تجربه را با حواس و عدهای قلب و دل را با تزکیه آن و عدهای وحی را از طریق کتب آسمانی و عدهای هم همه اینها را منبع شناخت میدانند(مطهری،1368 :50 ). تا قبل از رنسانس عقل گرایی سنتی عمدتاً بر پایه روش ارسطویی به عنوان مبنای شناخت تلقی میشد ولی پس از رنسانس نهضت جدیدی علیه عقل گرایی سنتی آغاز شد که تجربه و آزمایش و مشاهده را به عنوان مبنای کار پذیرفت در تفکر عقل گرایان روش قیاسی مبنای کار است. بدین معنی که با استدلال و روش منطقی و تحلیل عقلانی فرد میتواند حقایق را کشف نماید، اما در تفکر تجربی روش استقرایی مبنای کار است؛ بدین معنی که با مشاهده و آزمایش و شناخت ماهیت پدیدهها میتوان با شناخت جزئیها و ارتباط آنها با یکدیگر به کلی پی برد و قوانین و نظامات کلی را نتیجه گیری کرد. هر کدام از این دیدگاهها اجزایی داشته و دارد ولی نکتهای که باید توجه داشت این است که میزان درستی هر یک از آنها بستگی به درجه اعتبار و درستی ابزار شناخت این دیدگاهها دارد، یعنی اینکه عقل به عنوان ابزار شناخت دیدگاه عقل گرا حس به عنوان ابزار شناخت دیدگاه تجربه گرا تا چهاندازه قادر به کشف حقیقت اشیاء و پدیدههاست و تا چهاندازه خطا و اشتباه در آن را ه ندارد. (حافظ نیا، 1368 :5ـ10)
هویت معرفت علمیکه متمایز از دیگر معرفتها است با روششناسی علمیکه زیربنای فلسفی معرفت را در دو قسمت بسیار مهم هستی شناسی و معرفتشناسی تعریف میکند تعیین میگردد. روش شناسی مجموعه گفتارهای منطقی است که در ارتباط بین ذهنی اجتماعات اندیشمندان پذیرش میشود و هدایتگر نظری تحقیقات به شمار میآید. روششناسی به عنوان الگوی منطقی در تحقیقات، ضمن ترسیم مسیر حرکت اندیشمند سعی در هدایت چگونگی عبور در مسیر و بهکارگیری روشهای مناسب در طول تحقیق دارد. طی سالهای گذشته معرفت علوم انسانی تحت رویکردهای مختلف روش شناسی سعی در تحلیل و ارزیابی نظری و علمیاز پدیدهها بر اساس نظریههای مختلف داشته است و در این جهت علوم انسانی سادگی دیرین خویش را از دست داده است. مشکلی که امروزه بیش از پیش دامنگیر تحقیقات علوم انسانی شده است، تمیز ندادن میان ماهیت علوم انسانی و علوم طبیعی است که آثار آن در روششناسی علوم انسانی هویداست.
نصر اختلاف بین علم سنتی و جدید را اختلاف مبنایی میداند و معتقد است که دانش سنتی بر پایه ی اعتقاد به متافیزیک؛ اسطوره و دین مبتنی بود. اما دانش مدرن بر پایه ی قیاس و تجربه استوار است. به باور نصر این روش قیاس و تجربه به زدودن معرفت باطنی همت گمارده و آدمیرا از کنه معرفت متعالی خویش دور کرده است. نصر دانش سنتی را رهیافتی برای وصول به حق و باری تعالی میدآن است. در حالی که علم مدرن به طبیعت به عنوان شیء قابل تجزیه و تحلیل مینگرد نه حق متعالی( نصر؛1383 :46 ).
درباره رابطه میان علوم طبیعی و علوم اجتماعی؛ در فلسفه علم دو نظر متفاوت وجود دارد: یکی یگانه گرایی و دیگری دو گانه گرایی. دو گانه گرایی میان علوم طبیعی و اجتماعی به وجود انقطاع ریشهای باور دارد؛ بر خلاف یگانه انگاری که یگانگی علوم طبیعی و اجتماعی را یا مانند کانت از لحاظ موضوع و یا مانند پوپر از لحاظ روش اعلام میدارد. هایک (1952) کسانی را که سعی دارند، روشهای علوم طبیعی را در علوم اجتماعی بهکار برند، علم گرا مینامند. حال آنکه پوپر (1975) این گروه را طبیعت گرایی ستیز میخواند. گروه اول که پوپر نیز در زمره آنان است، بیشتر تجربه گرایان گوناگونی هستند که معتقدند معیارهای اعتبار یابی واحد و یکسانی وجود دارد که در همه حوزههای علوم اعمال میشود؛ یعنی رویارویی نتایج مستقیم و غیر مستقیم آنها با تجربه گروه دوم، اساساً تشکیل شده است از الف ـ پیشینی باوران و فرهنگ باورآنکه به امکان درک مستقیم پدیدههای اجتماعی باور دارند ب ـ مداخله جویآنکه بر کاربرد الگوهای اقتصادی و اجتماعی در تصمیم گیریها تأکید میورزند. (فرجی دانا،1380: 3)
در این مقاله پس از تعریف علوم انسانی به بررسی دیدگاههای شناختی و روش شناسیهای غالب و مطرح درعلوم انسانی از جمله روش شناسی اثبات گرایی، روش شناسی تفسیری، روش شناسی انتقادی خواهیم پرداخت.
تعریف علوم انسانی
در قدیم علوم انسانی نسبتاً با علوم غیر طبیعی مترادف بود که تحت عنوان حکمت عملی طبقه بندی شده بود. با وجود اینکه در معارف اسلامیبا علومیچون علم النفس، اخلاق و تدبیر منزل برخورد میکنیم که میتوان آنها را به عنوان علوم انسانی قلمداد کرد ولی اصطلاح علوم انسانی همانند اصطلاح علوم طبیعی بحث برانگیز است. نویسندگان گوناگون ترجیح دادهاند این علوم را با علوم اخلاقی یا علوم مربوط به فرهنگ، علوم مربوط به روح (نفس ناطقه)، علوم مربوط به انسان و یا علوم دستوری یا هنجاری همسان بنامند. (فروند، 1375).
علوم انسانی علمیاست که در آن از نهادها و امور اجتماعی بحث میشود. به هر حال در علوم انسانی، انسان را از این حیث که موجودی مشخص و ممتاز از دیگر موجودات است و حالات و آثار مخصوص به خود دارد بررسی میکندو در علوم انسانی نه تنها در باره جهان، بلکه درباره انسان بحث میشود و نه تنها حیات مادی انسان و بدن او موضوع علم قرار میگیرد، بلکه علمینیز هست که در آن ذهن و حیات درونی و حالات روانی انسان مورد مطالعه قرار میگیرد (مجتبوی، 100:1373ـ63 ).
علوم انسانی معارفی است که موضوع تحقیق آنها فعالیتهای مختلف بشری است، یعنی فعالیتهایی که متضمن روابط افراد بشر با یکدیگر و روابط این اشیاء و آثار و نهادها و مناسبات ناشی از آنهاست. اصطلاح علوم انسانی به طور معمول به دانشهایی اطلاق میشود که موضوع تحقیق آنها فعالیت انسانی است، یعنی کوششهایی که در بر دارنده رفتار فردی انسان، روابط افراد بشر با یکدیگراست. علوم انسانی علومیهستند که به انسان مربوط میشوند و مجموعه روابط انسان با محیط و فعالیتهای وی را از جنبههای مختلف فرهنگی، دینی، روحی و روانی، سیاسی اقتصادی اجتماعی مطالعه میکنند.
برخی معتقدند علوم انسانی چند اصطلاح دارد: یکی از اصطلاحات علوم انسانی در واقع علوم انسانی به معنای علومیدر برابر علوم طبیعی، تجربی و زیستی و ریاضی و امثال اینها است. به این معنا، علوم انسانی یک گستره فراوانی دارد و شامل فلسفه، ادبیات و مثل اینها از علوم عقلی هم میشود. دیگر در برابر علوم عقلی نیست؛ دربرابر علوم تجربی به معنای همان علوم طبیعی است. هرچند علومانسانی هم به یک معنا خودش جزء علوم تجربی است. این یک اصطلاح است که شامل فلسفه و ادبیات و مانند اینها میشود. علوم انسانی در واقع علومیاست که به رفتارهای آدمیمیپردازد و قوانین و قواعد حاکم بر رفتارهای فردی، خانوادگی و اجتماعی انسان را بررسی میکند. به این معنا، فلسفه، ادبیات و مانند اینها به یک معنا خارج میشود و شامل مجموعهای از علوم میشود؛ مثل روانشناسی، جامعهشناسی، اقتصاد، مدیریت و مانند اینها. البته در این مجموعه نیز بعضی از اینها باز آن روشهای غیرتجربی را دارند؛ مثل حقوق و در پارهای از موارد، در بعضی از شاخهها و گرایشهای علوم سیاسی یا مثلاً تعلیم و تربیت. گاهی ما علوم انسانی میگوییم و منظورمان دقیقاً مجموعهای از دانشهایی است که به رفتارهای فردی و اجتماعی انسان میپردازد و قاعدتاً روش آن هم تجربی است. (اعرافی، 1382)
در اینجا تعریفی از هر یک از حیطههای شناختی و معرفتی علوم عرضه میشود:
الف. حیطه شناختی علوم طبیعی و مادی این حیطه شامل معلومات و معارفی میشود که به هر نحو درباره طبیعت و موضوعات طبیعی که دارای خواص مادی و قابل حس است حاصل میآید و شامل علوم پایه؛ علوم پزشکی و علوم مهندسی میشود.
ب. حیطه شناختی علوم الهی یا الهیات، این حیطه شامل معلوماتی میشود که خارج از عالم ماده و محسوسات قرار دارد و میتوان از آن به شناخت دینی نیز تعبیر نمود. برای مثال خداشناسی و فقه و حقوق در این حیطه قرار دارد
ج. حیطه شناختی علوم انسانی، این حیطه شامل معلوماتی است که به خصلتها، ویژگیها، فعالیتها و رفتارهای نوع انسان مربوط میشود و آگاهی و معلومات مربوط به هر یک از موارد مزبور میتواند موضوع یکی از رشتههای مختلف علوم انسانی باشد. علوم انسانی را در یک طبقه بندی کلی میتوان به دو گروه تقسیم کرد: گروه اول شامل معلوماتی است که منشأ تشکیل آنها را عقل و فکر و احساس انسان تشکیل میدهد. این معلومات عبارتاند از: فلسفه، منطق، ریاضیات، ادبیات، موسیقی، هنرهای غیر تجسمیو نظایر اینها. گروه دوم شامل معلوماتی است که منشأ آنها را رفتار انسان تشکیل میدهد. این گروه عبارتاند از: روانشناسی، جامعه شناسی، اقتصاد، مدیریت، جغرافیای انسانی، علوم سیاسی، زبانشناسی، حقوق، تعلیم و تربیت، مردم شناسی، تاریخ، باستانشناسی، علوم دفاعی و مانند اینها (Wartofsky,1968:371).
بنابراین، علوم انسانی علومیاست که به مطالعه خصلتها، ویژگیها، فعالیتها و رفتارهای انسان میپردازد. و معارفی است که موضوع تحقیق آنها فعالیتهای مختلف بشری است، یعنی فعالیتهایی که متضمن روابط افراد بشر با یکدیگر و روابط این اشیاء و آثار و نهادها و مناسبات ناشی از آنهاست.
دیدگاههای شناختی
از جمله دیدگاههای شناختی که دانشمندان و فلاسفه آن را روشهای شناخت و آگاهی نسبت به اشیاء تلقی میکنند، دیدگاه تجربه گرایی و پوزیتیویسم است که در مقابل عقلگرایی سنتی و ارسطویی شکل گرفت و سابقه آن به دوره رنسانس علمیقرن 14 تا 16 باز میگردد. بانی این طرز تفکر فرانسیس بیکن است که بعدها افرادی چون توماس هابز، جان لاک، جرج برکلی، دیوید هیوم، جان استوارت میل، ارنست باخ، برتراند راسل آن را دنبال کردند. از آنجا که بعداً انتقاداتی به این مکتب فلسفی وارد گردید افرادی نظیر راسل، ماخ،
ویتگنشتاین حلقه وین را تشکیل دادند. این دیدگاه با به کار گرفتن منطق نوین جهت تحلیل منطقی تغییر مسیر داد. سپس با برقراری ارتباط با انجمن فلسفه تجربی برلن و نظایر آن و نیز ارتباط با مکتب پراگماتیسم آمریکا جیمز دیویی با نام تجربه گرایی نوین گسترش یافت و تجربه گرایی نوین نیز نقد شد. (رفیع پور، 1374 :35ـ73 ). این مکتب فلسفی وسیله شناخت را حواس انسان میداند و به تجربه و آزمایش و مشاهده اصالت میدهد و روش استقرایی را برای دستیابی به کل ها و به عبارتی به قوانین کلی و علی میپسندد و دیدگاه پوزیتیویستی و تجربی در حوزه علوم طبیعی دستاوردهای علمیزیادی نائل آمده
و پشتوانه محکمیبرای اثبات حقانیت دیدگاه خود پیدا نمود. از این رو در ادعا نسبت به قلمرو کارایی شناختی این دیدگاه زیاده روی نمود.
دیدگاه عقل گرا براساس روش استدلال قیاسی استوار است واعتقاد دارد که حواس انسان هیچگاه کلیت و ضرورت اصول و مفاهیم را در نمییابد و لذا منشأ دیگری به نام عقل دارد. سابقه این دیدگاه به دوره یونانیها بهویژه به ارسطو بازمیگردد. که در آن رابطه منطقی بین کبری و صغری و نتیجه برقرار میگردد کبری فرض مسلمیتلقی میشد که بر حقایق ماوراء الطبیعه یا قضایای بدیهی و کلی یا عقاید جزمیشناخته شده استوار بود.
دیدگاه استباطی، استنباط یا تفهم را به عنوان روش خاص علوم اجتماعی میپذیرد. از اواخر سده نوزدهم میلادی یا طبقه بندی و تفکیک علوم، روش استنباطی در برابر روشهای توضیحی علوم طبیعی شکل گرفت. بر اساس این دیدگاه فهمیدن زندگی یا استنباط تنها یااندیشه امکان پذیر نیست، بلکه باید از استنباط و کلیه نیروهای اساسی برای درک استفاده نمود؛ زیرا موضوع مورد مطالعه علوم اجتماعی بر عکس موضوع علوم طبیعی ملموس نیست. از مدعیان این روش میتوان از ماکس وبر و ویلهلم دیلتای نام برد. دیدگاه ساختاری نیز شامل دو رویکرد به شرح زیر است: نظریه لاکاتوش درباره برنامههای پژوهشی و نظریه توماس کوهن درباره پارادایم و انقلابهای علمی (چالمرز، 1378: 98)
گرچه در دیدگاههای این دو تفاوتهایی وجود دارد، هر دو در مشاهده، نظریه را مقدم میدارند و از استقرا گرایی انتقاد میکنند. بنابراین، سه دیدگاه و مکتب فکری مهم، دیدگاه پوزیتیوستی، دیدگاه هرمنوتیک و انتقادی است که به نفضیل دربارة آنها بحث قرار میشود.
روششناسی اثباتی (پوزیتیویسم)
قبل از شروع بحث روش شناسی اثباتی لازم است ذکر شود که روش شناسی مجموعه طرق، شیوهها و روشهایی است که در زمینههای مختلف دانش ها و علوم جهت شناخت ویژگیهای قوانین حاکم بر پدیده ها بهکار برده میشود. روش شناسی فن درستاندیشیدن و شیوه تحقیق و اسلوب علمیبررسی امور و پدیده هاست.( گلابی؛1369 :113).
روش شناسی اثباتی، مدعی لزوم بهکارگیری روشهای علوم طبیعی در علوم انسانی است. اثبات گرایی که دارای شاخههای متفاوتی از جمله تجربه گرایی منطقی، طبیعت گرایی و رفتارگرایی است،تاریخچهای طولانی در فلسفه علم و در میان محققان دارد. اثبات گرایی در علوم انسانی به تفکر فلسفی ابتدای قرن نوزده باز میگردد که بهدست آگوست کنت پایه گذاری گردید واندیشمندان دیگری نظیر امیل دورکیم، آن را بسط و گسترش دادند. در این رویکرد با بهکارگیری نگرش و روشهای علوم طبیعی اقدام به طراحی و انجام تحقیقات علوم انسانی براساس روشهای کمیکرد. اثبات گرایان معتقدند صرفاً یک منطق وجود دارد و آن منطق علوم طبیعی است. بر این اساس، تفاوت علوم طبیعی از جمله علوم انسانی، به جوانی علوم انسانی و موضوعات مربوط به آن برمیگردد. علوم انسانی اثباتی به منزله مجموعه سازمان یافته ای از روشهایی است که در پی ترکیب منطق قیاس با مشاهدات تجربی دقیقی از رفتار فردی برای کشف و تائید قوانین احتمالی با هدف پیش بینی الگوهای عمومیرفتار انسان است. این روش بیشتر به متغیرهای بیرونی و ابزاری تکیه دارد و به انسان به عنوان یک سازواره مکانیکی نگاه میکند که رفتار او تابع نیروهای اجتماعی و انگیزههای بیرونی است. اثبات گرایی سعی در عرضه الگوی مکانیکی از انسان دارد. دورکهایم در تأیید این الگو معتقد است که پدیدههای اجتماعی به مثابه اشیاء مطالعه میشوند، چون واقعا اشیاء هستند. وقایع و رویدادهای اجتماعی براساس قوانین علی که در آنها علل و معلول توضیح داده میشود، مطالعه میشوند. بر این اساس، رفتار اجتماعی انسانها تحت تأثیر نیروهای اجتماعی که خارج از اشخاص قرار دارند، تعیین میگردند. در تحلیل رفتار اجتماعی انسانها، اختیار و اراده آزاد جایگاهی ندارد؛ چون آنچه بر این اساس مرضه میگردد، هویتی غیر علمیدارد. ((neuman,1991
در اثبات گرایی آنچه محوریت دارد، استفاده از روشهای علم مبتنی بر مشاهده است. معرفت علمیکه به صورت قیاس و با استفاده از روشهای علمیحاصل میشود سعی درتبیین علمیپدیده ها بر اساس قوانین جهانی دارد. در الگوی اثباتی، مکتب تجربه گرایی بر آن است که دادههای حسی تنها ریشههای دانش ما هستند. پس مفاهیم متافیزیکی را باید از جمیع نظریههای علمیزدود، زیرا اینها جایی در تجارب حسی ندارند. در نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم، اسلوبهای مختلفی از تجربه گرایی رایج شد، وجه اشتراک تمامیاین مکاتب، توجه صرف به تجارب حسی و نفی متافیزیک بود ازدید آنها دانش تجربی تنها وسیله رسیدن به حقیقت است و حقیقت معادل است با آنچه از طریق این دانش بهدست میآید. (گلشنی،1377 :86ـ83). مکاتب تجربی افراطی ای چون پوزیتیویسم شناخت علمیانسان را به شناخت حسی و تجربی محدود نموده و دخالت هرگونه شناخت فلسفی و فرا تجربی را در فرایند علم انکار میکنند. بنابر نظریه پوزیتیویسم جای بحث و پژوهش علمیو یقین آور پیرامون مسائل ماوراء الطبیعت باقی نمیماند و همه مسایل فلسفی پوچ و بی ارزش تلقی میگردد. (مصباح، 1364 :189). و با ورود ایدههای تجربه گرایانه وابسته به علم جدید، بعضی از علمای مسلمان مدعی شدند که حتی الهیات هم باید از روشهای علوم تجربی تبعیت کند و تنها راه شناخت خداوند مطالعه طبیعت از طریق روش علمیاست. استدلال قرآن بر پدیدههای طبیعی به عنوان دلیلی بر کفایت علم تجربی تلقی میشود. بعضی حتی حکمت قرآنی را با فلسفه پوزیتیویسم تطبیق دادند. (عبدالفتاح طبار، 1982 :270).
بدین ترتیب فرهنگ مسلط در غرب که علوم انسانی را به شکل پوزیتیویستی میبیند واقعیات ارزش شناسه وحی را کنار میگذارد. این پارادایم محدود باعث شده که انسان وارد مبحث دوگانگی تعارض آفرین تصوف و پوزیتیویسم شود که در این روند جایگاه خود انسانی در ازاء ارزشهای مذهبی و اخلاقی گسترش و توسعه مییابد. این موضوع به نوبه خود گسترش لیبرالیسم فردی و آشوب اجتماعی متعاقب آن منجر شد. در واقع اغلب رویکردهایی که در علوم تجربی یافت میشود، از طریق موارد خاصی صلاحیت مییابند تا اینکه به وسیله جنبههای عام مشخص گردند، اما جنبه عام و جهان شمول جنبهای است که با وحی قرآنی بیان میشود. (طاها الالوانی، 1374 :47ـ37 ). همچنین آینده گرایان به طور نسبی رهنموداندکی برای مطالعه آینده بهتر مییابند؛ چرا که علوم، از جمله علوم انسانی، به طور قابل توجهی مسئله ارزش را نادیده میگیرند. این نکته ثابت شده که علوم انسانی در آغاز، جنبه اخلاقی را در بر میگرفت. کنت، توکویل، دورکیم، مارکس و حتی وبر نیز چنین جنبهای را در نوشتههای خود جای میدادند. این جنبه اخلاقی تا دوره اخیر نیز باقی بود، اما از حدود آغاز جنگ جهانی اول به بعد بهدست کسانی که طرفدار دخالت ندادن اخلاقیات در مطالعه جامعهای مبتنی بر الگوهای علوم طبیعی بودند ارزشها به نحو روزافزونی از علوم انسانی کنار زده شد. (وندل بل، 1374 :25ـ16 ).
ناقدان اثبات گرایی
عدهای از علماء فلسفه علوم معتقدند که دو نوع مختلف علم (طبیعی و انسانی) با یکدیگر تناسب و همخوانی ندارند، از این رو، نمیتوانند بهصورت یکپارچه درآیند. البته این گفته، دلیل بر رد اهمیت مطالعه در بهره گیری از نظامهای طبیعی و نقش طبیعت در نظامهای اجتماعی نیست، بلکه موضوع کاملاً بر عکس است. هدف این است که نمیتوان دو نوع مختلف علم را بهصورت یکپارچه درآورد. جهان طبیعی میتواند در نظامهای بسته عمل کند، اما جهان علوم اجتماعی در نظامهای باز عملی میکند. از این رو به گفته اندره سایر، برای جهان علوم اجتماعی و فلسفه، روشهای اثباتی نامربوط است. (شکویی، 1375: 193 ـ190، 52). ماکس پلانک فیزیکدان معروف، به تفاوت ذاتی علوم طبیعی با علوم انسانی پی برده بود و از اینکه دانشمندان علوم انسانی در به کارگیری روش تجربه گرایی و دنباله روی از شیوه علوم طبیعی اصرار داشتهاند، اظهار شگفتی کرده است. او اعتقاد دارد که به کار بردن قوانین آماری علیت و روشهای عینی محض در علوم فیزیک، شیمینجوم و معدن شناسی کاملاً منطقی است، زیرا موضوع این علوم اشیای بی جان تحت قوانین عام است. ماکس پلانک تطبیق قوانین آماری علیت و روشهای عینی محض را بر علوم انسانی امکان ناپذیر میداند (مارکوزه،1362: 130ـ131). هایک از جدیترین مخالفان تعمیم دادن شیوههای علوم طبیعی به علوم اجتماعی است؛ چرا که موضوع علوم اجتماعی و دادههایش ذهنی هستند؛ یعنی نه بر اساس مادیات، بلکه بر اساس نحوه تفکر انسانها نسبت به مادیات تعریف میشوند. (فونهایک؛ 1379: 17ـ23). همچنین اوپنهایمر تبیین پدیدههای انسانی به کمک شیوههای علوم طبیعی را ناکافی میداند. (ریکور، 1368 :271ـ270).
شهید مطهری نیز قبول داشت که تجربه و آزمایش ابزاری ضروری برای شناخت طبیعت است، اما قبول نداشت که فهم طبیعت صرفاً به حواس وابسته است. از نظر ایشان فعالیت عقلانی روی یافتههای علم لازم است تا بتوان تعبیری خداباورانه از جهان عرضه کرد. علم تجربی میتواند ما را با آثار خداوند آشنا سازد، اما استنتاج وجود خدا از آثارش مستلزم فعالیتی عقلانی است (مطهری، 1374 ج4: 209ـ217)
ناقدان اثبات گرائی طرفداران مکتب نوکانتی در آلمان بودهاند؛ از مهمتریناندیشمندان این جریان فکری ویندلباند، ریکوت، زیمل و دیلتای بودند که معتقد بودند:
الف ـ بین جهان پدیدارها و عالم انسانی، شکافی پر نشدنی وجود دارد و لازم است میان علوم طبیعی و انسانی و تاریخی و اجتماعی فرق گذاشت.
ب ـ بر خلاف تصور اثبات گرایان، امکان ندارد کسی در علوم فرهنگی بتواند از علوم طبیعی تبعیت کند و در صدد کشف قوانین کلی برآید (گلشنی، 1377: 82 ـ77 ).
پوزیتیویسم از جنبههای مختلفی نقد و ارزیابی شده است. از جمله اینکه، بدون مجموعهای از مفاهیم و معارف فلسفی و متافیزیکی هیچگونه شناخت متقن تجربی ممکن نیست. خود پوزیتیویستها نیز در عمل از انبوه عظیمیاز پیش فرضهای فلسفی و متافیزیکی استفاده کردهاند و میکنند. مثلاً پوچ انگاری مفاهیم متافیزیکی و اعتبار شناختهای تجربی که از اولیترین ادعاهای آنان به شمار میروند، بدون ورود به حوزه متافیزیکی و تخطی از اصول پوزیتیویستی امکان پذیر نیست. بنابراین، تلاش برای بنیانگذاری یک علم تجربی محض کار بیهودهای است و علوم تجربی از انبان غنی و گسترده فرهنگی جامعه خود تغذیه میکنند؛ هر چند ریشههای فرهنگی و اجتماعی آن پنهان نگه داشته میشوند(توسلی؛ 1369: 51).
از طرفی نیز عدهای از صاحب نظرآنکه علوم انسانی را با گرایش اثباتی تجربی مطالعه میکنند، آراء واندیشهها را بی توجه به زمینههای سیاسی، اجتماعی و تطور تاریخی آنها بررسی کردهاند. میتوان گفت طرح دیدگاه اثباتی زمینه ساز جهت گیریهای عمدهای در تاریخاندیشه و تفکر بوده است. اولاً؛ اثبات گرایی عامل تسلط تجربه گرایان بر جریان اصلی علوم انسانی و اجتماعی بوده است. ثانیاً؛ با تسلط تجربه گرایان از اهمیت تاریخیاندیشه بشری و نقش آراء و عقاید متفکران گذشته براندیشههای معاصر کاسته شده است و به همین دلیل بررسی میزان اثرگذاری بزرگان فکری و نظری نظم علوم بر جایگاه فعلی آن اجتناب ناپذیر شده است. ثالثا؛ً محققان و دانشمندان امکان مطالعه آثار گذشتگان و بیان ضعف و قوتهای آنها را کمتر دارند. در نتیجه از بازسازی و توسعه تفکرات گذشته غفلت شده است. رابعاً؛ تسلط دیدگاه تجربی از طرح میزان اثرگذاری فرهنگها و ملتهایی که در گذشته نقش عمدهای دراندیشه سازی بشریت داشتهاند ولی از ابزار مطرح شده در علوم تجربی بهره نگرفتهاند خودداری شده است. خامساً؛ تسلط تجربهگرایان بر علوم انسانی موجب محدودیت حوزه دانش بشری بر چارچوب مطالعات تجربی و آزمایشگاهی شده است. بالاخره این تسلط زمینه ساز انحصاری شدن علم یاغرب محوری شده است. تسلط تفکر اثباتی بر علوم انسانی موجب یکسونگری و سطحینگری شده و نقش فرهنگهای دیگر در شکل دهی بینشهای انسانی نادیده گرفته شده است فرهنگ واندیشه غربی نیز اصالت یافتهاند. بنابراین، میتوان نتیجه گرفت که غرب زدگی بیش از آنکه یک پدیده سیاسی و یا فرهنگی باشد، پدیدهای علمیتلقی شده که در جهت نفی دیگر فرهنگها و اصالت دادن به فرهنگ غرب عمل نموده است (آزاد ارمکی؛20:1376).
بسیاری از علماء به محدودیت علوم تجربی در نشان دادن تمام ابعاد طبیعت پی بردهاند، بعضی گفتهاند که ریاضیات و فیزیک تنها راه دستیابی به دانش طبیعت نیست. هنرمند، فیلسوف، متکلم، شاعر و... همگی بصیرتهایی در بارة طبیعت به ما میدهند. بعضی هم گفتهاند که ساز وکار، تکلیف علوم زیستی و روانشناختی و اخلاق را تعیین نمیکند. انسان بیش از جمع اجزاء مادی آن است. در چند دهه اخیر بعضی از متفکران غربی به این نتیجه رسیدهاند که اولا؛ً اکتفا به علوم تجربی انسان را یک بعدی به بار آورده و از دستیابی انسان به یک تصویر جامع از طبیعت محروم ساخته است و ثانیاً؛ علوم تجربی خود فاقد جهتگیری علمیاست، برای اینکه از علم در جهت سعادت افراد و جوامع انسانی، استفاده مطلوب شود. باید از بیرون به آن جهت داد. علوم تجربی تمام ابعاد طبیعت را به ما نشان نمیدهد. با تور علم تجربی تنها چیزهای خاصی را میتوان صید کرد. اشیاء ظریفتر از دسترس علوم تجربی بیروناند و در واقع جهان تک بعدی نیست و بیش از یک راه برای نظر کردن وجود ندارد. چند مطلب باید در بارة نقش دادههای حسی در دانش انسانی در نظر گرفت : الف ـ دانش ما در بارة جهان خارجی صرفاً از دادههای حسی بهدست نمیآید. ب ـ دانش انسان محدود است. ج ـ ما باید به واقعیات فوق طبیعی (غیر محسوس) اعتقاد داشته باشیم. (گلشنی، 1377 : 82 ـ77). اصلاً جواب بعضى از سؤالات را نمىتوان از علم گرفت. مسئله زیبایى، مسئله اخلاق. بُعد دیگر مسئله معرفتشناسى است که متوجه شدند شما با ذهن خالى با طبیعت روبهرو نمىشوید. علم مبناى متافیزیکى دارد و متافیزیک مىتواند انواع مختلفى داشته باشد و تفاوت متافیزیک دینى با غیردینى آن است که در دیدگاه حسگرا و پوزیتیویسم جهان فقط سطح است، اما متافیزیک دینى مىگوید جهان یک زیربنایى هم دارد. تصویر سادهانگارانه قرن نوزدهمى که علم فقط محصول تجربه است، در سال1930 یا1932 بهدست انیشتین در سخنرانى خیلى مهمى در مورد روشهای فیزیک نظرى در دانشگاه آکسفورد رد شد. اینکه در علم، ثابتاتى وجود دارد، اگر بدان معناست که علم توان اثبات معارف ثابتى را دارد، این با توجه به ابزار معرفتى و روش کسب معرفت علم، یعنى تکیه بر تجربه و آزمون، درست به نظر نمىآید. علم خودش توان اثبات هیچ ثابتى را ندارد، زیرا استقرا و تجربه مفید ظن است. (گلشنی، 1379).
البته استفاده از دیدگاه اصالت تجربه، کیفیت آمادگی جوامع انسانی را در شناخت آینده شان کمک میکند. علم تجربی به عنوان یک ایدئولوژی در جوامع جدید و پیشرفته مطرح است و به منزله وسیله و ابزاری پر قدرت در امر رفاه اجتماعی در نظامهای مختلف سیاسی به خدمت گرفته میشود. عدهای از محققین عقیده دارند که روش تجربی علم تجربی در داخل جوامع انسانی از طریق گروههای متنفذ و پرتوان جامعه، در جهت افزایش سودیابی ونفع طلبی گروههای ویژه بهکار گرفته میشود؛ زیرا روش تجربی این امکان را فراهم میکند که قدرتهای پرنفوذ جامعه هر چه بیشتر بر جامعه خود مسلط گردند و کنترل جامعه را در دست گیرند. از این رو در جوامع سوداگر تخریب محیطی بیشتر صورت میگیرد. (شکویی، 1382) و همچنین برخیاندیشمندان نیز معتقدند که تأکید بیش ازاندازه بر روشهای کمیباعث تثبیت وضع موجود جامعه میشود و جامعه را از حرکت و تحول در جهت ساخت محیط زندگی باز میدارد، زیرا روشهای کمیتنها بر قوانین پراکنده پدیدهها تأکید میکند، بدون اینکه در عمل نارسائیها و کم و کاستیها را ریشه یابی کند. همچنین بیشتر الگوهای ریاضی که امروزه ازآن در منابع استفاده میشود، ویژه جهان سرمایه داری پیشرفته تدوین شده است و نمیتواند در کشورهای جهان سوم به کار آید.(شکویی، 1373: 114). در مجموع جدایی علم از فلسفه و تقلیل علوم اجتماعی به تحقیقات اجتماعی آماری باعث میشود تا متفکران اجتماعی هم از تفکر عمیق نسبت به ماهیت موضوع مورد مطالعه باز بماند و هم از تأملات نظری نسبت به ارتباط پیچیده موضوع مورد بررسی با سطوح دیگر لایههای اجتماعی و با سایر موضوعاتی که الزاماً در حیطه توانائی و چارچوب روش شناسی محقق نیستند، محروم شود. حاصل نوعی سطحی نگری و ساده کردن بیش از حد پدیدههای اجتماعی و تقلیل آنها به پدیدههای طبیعی و غفلت از لایههای تو در تو و پنهانی آنهاست. اگر در غرب در کنار این گرایش و جریان غالب، شاهد رگههایی از فلسفهاندیشی و توجه به لایههای عمیق بر ارتباطات پیچیده بین موضوعی و بین رشتهای هستیم، در جهان سوم با رشد پر شتاب و گرته برداری از علم گرائی تجربی و نادیده انگاشتن ابعاد نظری، ارزشی و ایدئولوژیک آن مواجهیم. به گونهای که همواره شاهد سیل عظیمیاز کارهای پراکنده آماری در زمینههای مختلف بدون اطلاع از چرایی متغیرها و روابط بین آنها هستیم. کارهائی که به دلیل بی توجهی یا کم توجهی به مبانی نظری، اثر کاربردی شان نیز بسیار مخدوش است(افروغ، 1377 : 5).
روش شناسی اثباتی در غرب پس از رنسانس متناسب با مقتضیات اجتماعی اقتصادی و سیاسی آن کشورها بوده و درخدمت ساختار نظام اجتماعی غرب گسترش یافته است. در جهان سوم با رشد پر شتاب و گرته برداری از علم گرائی تجربی و نادیده انگاشتن ابعاد نظری، ارزشی و ایدئولوژیک آن مواجهیم. با تسلط تجربه گرایان از اهمیت تاریخیاندیشه بشری و نقش آراء و عقاید متفکران گذشته براندیشههای معاصر کاسته شده است. روش تجربی در داخل جوامع انسانی از طریق گروههای متنفذ و پرتوان جامعه، در جهت افزایش سودیابی ونفع طلبی گروههای ویژه بهکار گرفته میشود؛ زیرا روش تجربی این امکان را فراهم میکند که قدرتهای پرنفوذ جامعه هر چه بیشتر بر جامعه خود مسلط گردند و کنترل جامعه را در دست گیرند. درروش اثباتی در تحلیل رفتار اجتماعی انسانها اختیار و ارداه آزاد جایگاهی ندارد.
روش شناسی تفسیری (هرمنوتیک)
هرمنوتیک به معنای تفسیر متون مذهبی و ادبی به ادبیات و زبان یونانی بر میگردد و از این نظر دارای سابقه طولانی است. هرمنوتیک از اوایل قرن نوزدهم از حالت مطالعه و جمع آوری قواعد تخصصی تفسیر در خدمت متکلمان خارج شده و به منزله مکتبی فلسفی و نطریه ای عمومیبرای علوم انسانی و اجتماعی مطرح شده. امروزه هرمنوتیک روش تفسیر و تاویل متن برای کشف حقیقت محسوب میشود و به بسیاری از حوزههای علوم انسانی مانند فلسفه جامعه شناسی، تاریخ، کلام، الهیات، روانشناسی، حقوق، زبانشناسی و ادبیات راه یافته است در روش شناسی هرمنوتیک یا تفسیر متن یعنی معنی و مفهوم نهفته در آن کشف و راز و رمز آن بازگشایی میشود. در تفسیر متن مفسر باید از نظر روانی و شخصی خود را به جای مؤلف قرار دهد. از میان طرفداران برجسته دیدگاه هرمونوتیک میتوان از شلایر ماخر، مارتینهایدگر، پل ریکور و ریچارد پالمر نام برد. (کازیموذته، 80:26ـ27).
هرمنوتیک در غرب با شلایر ماخر در قرن هیجدهم آغاز شده و با دیلتای آلمانی در قرن نوزدهم و سپس باهایدگر در قرن بیستم ادامه پیدا کرد. شلایرماخر هرمنوتیک را از عرصه متون دینی به متون ادبی آورد و باب کرد. دیلتای هرمنوتیک را درمقابل فلسفه کانت مطرح میکند و میگوید فلسفه کانت، فلسفه زندگی نیست و صرفاً یک امر عقلی و ذهنی است. دیلتای، هرمنوتیک بهعنوان روش و بحث فهم را در برابر تبیین مطرح میکند و میگوید شما در علوم دقیقه تبیین میکنید، ولی باید در علوم اجتماعی فهم کنید. تاریخ مثل روابط ظاهری اشیا، در علوم دقیقه تبیین شدنی نیست و طوری باید تاریخ و جامعه را فهمید که فهم تبدیل به روش و قابل اجرا شود.هایدگر میگوید هرمنوتیک، بینش و روش است و همواره «تفسیری» از حقیقت وجود دارد. دیلتای همین روش را در برابر علوم تجربی قرار میدهد و میگوید علومانسانی از مقوله فهم است، شما نمیتوانید با روششناسی علوم تجربی، علومانسانی را بفهمید، نقدی جدی به روش کانت وارد میکند.هایدگر پس از پیدایش نسبیگرایی در غرب که گفته شد انسان در زمان و مکان زاده شده و همهچیز نسبی است، هرمنوتیک را بهعنوان بینش مطرح میکند. ماکسوبر و بهدنبال آن مکتب فرانکفورت با کمک دیلتای و روش او سعی کردند نشان دهند که میان «فهم» در علومانسانی و «تبیین» در علوم دقیقه تفاوت بنیادین وجود دارد. پدیدههای انسانی در زمانها و مکانهای مختلف به شکلهایی گوناگون امکان دارد رخ بدهد. از یک واقعه تاریخی نمیتوان یک تحلیل جدا از ظرف زمانی و مکانی داد و همچنین از دیدگاههای مختلف میتوان به آن نگاه کرد.
دیلتای، هرمنوتیک را به لحاظ روششناسانه مطرح کرد و گفت که در علوم انسانی باید به فهم رسید نه به تبیین. تبیین به این معناست که بتوانی قاعده جهانشمولی برای یک پدیده بهگونهای وضع کنی که تمام حالات مختلف آن را توضیح دهد. در علوم انسانی اصلاً امکان وضع چنین قاعدهای وجود ندارد.( رحمانی، 1385)
بدین ترتیب دیلتای با انتشار کتابی به نام مدخل علوم فرهنگی، به مقابله با پوزیتیویسم یا علوم اثباتی برخاست. او معتقد بود که فرق میان علوم فرهنگی و علوم طبیعی در سه چیز است: رشته تحقیق، نوع تجربه و نگرش محقق از این منظر معرفت علوم طبیعی منشأ خارجی دارد، اما در علوم فرهنگی از گونه ای سلوک درونی و تجربه باطنی و درک زنده سرچشمه میگیرد. فایده این نحوه نگرش آن است که به ما میآموزد معنای تاریخ ثابت نیست و شرح رخدادهای تاریخی پیوسته به اختلاف موقعیت زمانی و محیط فرهنگی هر مورخ بستگی دارد. (هیوز؛1369 :173) دیلتای از این نیز فراتر رفت و تفاوتهای میان علوم طبیعی و علوم فرهنگی را به شکلی ظریف تر در سه نوع گزاره زیر خلاصه کرد: قسم اول با واقعیت سرو کار دارد و این موضوع تاریخ است. قسم دوم برمیگردد به آنچه از واقعیت انتزاع میشود؛ یعنی علوم اجتماعی و سرانجام قضایایی که بر ارزش داوریها یا قواعد دلالت دارند یعنی عنصر عملی علوم فرهنگی.
ویلهلم دیلتای مبلغ روش تفسیری معتقد بود که شناخت جهان انسانی از طریق یک فراگرد درونی و به تجربه و فهم معانی امکان پذیر است و نه از طریق یک دانش بیرونی. با وجود این او میگوید نیاز برای تفاهم متقابل منتهی به تجربهاندیشههای مشترک در ماورای فرد، و احتمالاً منظومههای فرهنگی میشود. او با تأکید بر خاستگاه درونی و ذهنی این منظومه سامان یافته مدعی بود که روش هرمنوتیک شیوه مناسب فهم و تفسیر سرشت درونی و ساخت ذهنی فرهنگ برای کشف معنای آن است. از این منظر دریافت معنا برای تحلیلگر تنها زمانی میسر است که او ساختهای درونی فرهنگ را بررسی کند و متوسل به شیوه مکانیکی برای توجیه عملکرد نیروهای بیرونی نشود. برای این منظور به جای مشاهده باید دنبال تفهم بود در این تعبیر درک پدیدههای اجتماعی مستلزم مطالعه فرهنگ جامعه است این نگرش فرهنگ را به عنوان یک عنصر خودگردان و مستقل تلقی میکند. دیلتای درصدد بود یک اساس علمیبرای علوم فرهنگی تدوین کند تا بر مبنای آن بتواند موضوعات و پدیدههای مربوط به علوم انسانی را مانند علوم طبیعی عینیت و اعتبار بخشد( کاظمی، 1380 : 26) دیلتای امتیاز علوم انسانی را در آن میداند که در این علوم، شناسا با شناخته کاملاً بیگانه نیست و بهتر میتواند شناخته را درک کند؛ زیرا این دو از جهاتی با یکدیگر شباهت دارند. به همبن دلیل دیلتای روش علوم انسانی را روش هرمنوتیک میداند. (ریکور،1368 :271ـ270). تفسیرگرایان معتقدند که علم به معنای اثباتی قادر به توضیح اساس و بنیان زندگی اجتماعی انسانها نیست آنچه اهمیت دارد درک زندگی روزانه مردم عادی است که بر اساس شعور عامیانه سیستم معانی وجود دارد که کنش متقابل اجتماعی مردم را هدایت مینماید روش شناسی تفسیری یک رویکرد استقرایی است که به دنبال کشف بیان سمبلیک یا توصیف موارد خاص است. در این رویکرد تحقیقات اجتماعی ارزش ابزاری مستقیم ندارند (گلشنی،1377 :86ـ83 ).
دیلتای، هرمنوتیک را به لحاظ روششناسانه مطرح کرد و گفت که در علوم انسانی باید به فهم رسید نه به تبیین. ماکسوبر و بهدنبال آن مکتب فرانکفورت با کمک دیلتای و روش او سعی کردند نشان دهند که میان «فهم» در علوم انسانی و «تبیین» در علوم دقیقه تفاوت بنیادین وجود دارد. تفسیرگرایان معتقدند که علم به معنای اثباتی قادر به توضیح اساس و بنیان زندگی اجتماعی انسانها نیست. آنچه اهمیت دارد درک زندگی روزانه مردم عادی است علومانسانی از مقوله فهم است، شما نمیتوانید با روششناسی علوم تجربی، علومانسانی را بفهمید. رویکرد هرمنوتیکى بر ابعاد فرهنگى و زبانشناسى رفتار انسان تأکید دارد و معتقد است بازیگران سیاسى و اجتماعى به دلیل برخوردارى از توان معنادار ساختن اعمال و کردارهاى خود با موضوعات و سوژههاى تحقیقات علمى ـ طبیعى تفاوت دارند و لذا بین علوم فرهنگى و طبیعى تمایز قایل شدند. با این حال این روش به دلیل نداشتن جنبه انتقادى و تأکید صرف بر تفهم، دریافتن و عرضه مواردى ازاندیشه و ارتباطات تحریف شده یا کژدیسه در عرصه فرهنگ، ناکام است.
روش شناسی انتقادی (مکتب فرانکفورت)
مکتب فرانکفورت برآمده از ناکامیهای مارکسیسم، اثبات گرایی و علم گرایی را نقدکرده و معتقد است که این گرایشها تنها برای حفظ سلطه بر جامعه نوین است. از جمله نام آوران این مکتب آدورنو و هورکهایمر هستند. از نگاه این دواندیشمند صنعت فرهنگ به عنوان فرهنگی است که از درون توده ها به صورت خودجوش پدیدار میشود که در اوضاع فعلی به آن هنر عامیپسند میگویند. (شکویی،1382 :261). روش شناسی انتقادی به عنوان اساس رویکردهایی مانند ماتریالیسم دیالکتیک، تحلیل طبقاتی، ساخت گرایی، علوم اجتماعی رئالیستی و تحلیل فمینیستی سعی در ترکیب قوانین عام و تفریدی دارد. این روش به عقاید کارل مارکس، زیگموند فروید واندیشمندان دیگر مربوط میشود. رویکرهای انتقادی معتقدند که علوم اجتماعی یک فرایند انتقادی را در تحقیقات دنبال مینمایند. (ایمان، 1378: 222ـ212 ).
مکتب فرانکفورت از لحاظ معرفت شناسی، رویکرد دیالکتیک انتقادی دارد و برای تحلیل مسائل اجتماعی یک کلیت یا چارچوب اجتماعی را مدنظر قرار داده است. همین مسئله هم یکی از تفاوت های پوزیتیویستها را با معتقدان به دیالکتیک تشکیل می دهد، چرا که در تجربه گرایی یا پوزیتیویسم اصل بر تجریه است، اما دیالکتیک معتقد است که بدون داشتن یک نگرش کلی انسان قادر به درک پدیده های اجتماعی نخواهد بود و جامعه یک کلیت اجتماعی است که درون آن کشمکش وجود دارد.
برای فهم هر پدیده اجتماعی لازم است که دو عنصر همزمان و ناهمزمان شناسایی شود. عنصر همزمان ساختارهای موجود است، اما عنصر ناهمزمان ریشههای تاریخی ظهور و شکل گیری یک پدیده را بیان می کند. با این توضیح باید گفت که نگرش دیالکتیک هم پدیده را بررسی می کند و هم ریشههای تاریخی آن را از همین رو هم هست که معتقدان به دیالکتیک رویکرد پوزیتیویستی را به دلیل فقدان چنین شناختی رد میکنند، چون به تعبیر آنان، پوزیتیویست ها تنها به برشی از یک مقطع و تحلیل آن میپردازند. تفاوت دیگری که معتقدان دیالکتیک با پوزیتیویست ها دارند همسان فرض شدن مطالعه جامعه با طبیعت دراندیشه های پوزیتیویستی است که در آن تفاوت علوم انسانی با علوم طبیعی در وجه است و نه در نوع. به بیان دیگر با الهام از علوم طبیعی اگر قوانین جامعه شناخته شوند. رفتار پدیدههای انسانی نیز قابل پیش بینی خواهند بود و این دقیقاً مخالف نظریه معتقدان به دیالکتیک است که میپندارند علمی که به دنبال قوانین اجتماعی است رفتارهای انسانی را نادیده میگیرد و به دنبال شیء وارگی انسان است. در حالیکه مکتب فرانکفورت اساساً معتقد است در علوم انسانی و اجتماعی اراده و اختیار انسان نقش مهمی دارد و آنچه بیشتر تأکید میگردد، اعتباریات یا قراردادهای اجتماعی است.تفاوت بعدی در این نگرش پوزیتیویستها به مفهوم دانش و ارزش متکی است که اعتقاد دارند دانش از ارزش جدا است و این امر هم منجر به بحث پیوند نظریه و عمل خواهد شد. با این تلقی که دانش به مطالعه علوم می پردازد و ارزش یک سری از بایدها و نبایدها را بیان می کند، متفکران مکتب فرانکفورت اعتقاد دارند که دانش از ارزش جدا نیست، بلکه دانش تجربی از یک ارزش و تعلق نشئت گرفته است و آن هم تعلق به سلطه و مهار میباشد. به بیان آنها از وقتی انسان توانست بر طبیعت سلطه پیدا کند، علوم تجربی مطرح شد و به انسان قدرت این کار را هم داد. بر این اساس فرانکفورتی ها اعتقاد دارند که علم یا نظریه باید در پیوند با علائق طبقات سرکوب شده جامعه باشد و همچنین نظریه تنها نقش توصیف گر وضعیت موجود را برعهده ندارد، بلکه به تغییر وضعیت نیز می پردازد.
روش شناسی انتقادی شعور عامیانه را نوعی آگاهی کاذب میپندارد که در تحت آن مردم بر ضد منافع واقعی خودشآنکه در واقعیت عینی تعریف شده است عمل مینمایند. در دیدگاه انتقادی معرفتی که بتواند با استفاده از نظریه از سطح ظاهر به عمق رجوع نماید معرفتی علمیاست.در این دیدگاه رویکرد از تفسیری به علت انفعال ذهنی و نسبی بودن و اثبات گرایی به علت در نظر نگرفتن تحولات توجیه وضع موجود و عدم در نظرگیری نقش انسان در تغییر وضعیت موجود برای رسیدن به وضع مطلوب انتقاد میشود. (گلشنی،1377 :86ـ83 ). بنابراین، مکتب انتقادی روی دو محور انتقاد حرکت میکند، از مکتب پوزیتویستی انتقاد میکند و تجدید نظر در افکار مارکس را با توجه به اوضاع زمان لازم میداند. بعضی از بزرگان این مکتب، هم مارکسیسم و هم سرمایه داری را نقدمیکنند. مکتب تجربهگرا به ویژه در علوم اجتماعی با ایدئولوژی محافظه کارانه همراهی دارد. زیرا ساخت و کارکرد جامعه را با همان شکل مشخص بررسی میکند. تحقیق تفسیری نیز تا حدودی محافظه کارانه است و هیچگونه ضرورتی برای تهیه یک برنامه جهت تغییرات اجتماعی عرضه نمیدهد. دانش انتقادی اساساً رادیکالیستی عمل میکند. از این رو مخالف تسلط علم تجربه گرا در جوامع سرمایه داری است (شکویی،1375 :123ـ125). نقد مکتب انتقادی به پوزیتیویسم دارای سه وجه عمده است: اول اینکه پوزیتیویسم رویکرد نامناسب و گمراهکنندهای است که به دریافت یا درک درستی از حیات اجتماعی نائل نمیشود. دوم اینکه پوزیتیویسم با پرداختن یا توجه صرف به آنچه وجود دارد، نظم اجتماعی موجود را تأیید میکند، در نتیجه مانع هر گونه تغییر اساسی میشود و در نهایت به بیتفاوتی سیاسی میانجامد سوم اینکه پوزیتیویسم عامل بسیار مهمیدر تأیید و حمایت یا ایجاد شکل جدیدی از «سلطه» یعنی «سلطه فنسالارانه» است و با آن رابطهای نزدیک دارد (تام باتومور: 75). نظریههای انتقادی از نقد نظام سرمایهداری و سازوکار آن آغاز میکنند و به ارزیابی ارزش اضافی و شیء وارگی و کالا شدن همه وجوه و جنبههای زندگی مدرن میپردازند. این نظریهها درک دیگری از اوضاع موجود در جامعه ایجاد میکنند و به چگونگی تعامل میان این اوضاع و قوانین حاکم بر آنها و همچنین عوامل بقا و پایداری اوضاع توجه دارند. هدف نهایی نظریههای انتقادی این است که جامعه امروزی را به جامعه عقلانی، انسانی و اصلاحپذیر تبدیل کند. بدین ترتیب نظریههای انتقادی رویکردی اصلاحگرایانه دارند و در پی شناخت و حذف علل و عواملی هستند که موجب بروز و ایجاد ساختار اجتماعی شدهاند که انسانها در آن اسیر بازیگران قدرت و ثروت میشوند. به طور کلی میتوان ویژگیهای نظریههای انتقادی را به این شرح بیان کرد:
1. متفکران این حوزه معتقدند برای رسیدن به درک درست از زندگی واقعی مردم باید آن را در زمینه اجتماعی بررسی کرد.
2. آنچه مطالعات انتقادی را از انواع مطالعات دیگر متفاوت میسازد، این است که اصحاب این مکتب، برای درک و فهم شیوههایی که از طریق آن گروههای مختلف اجتماعی تحت ستم واقع میشوند، اعمال و نهادهای اجتماعی را تجزیه و تحلیل میکنند.
3. رویکردهای انتقادی، اوضاع اجتماعی را برای کشف ساختهای پنهان اجتماعی بررسی میکنند، طبیعی است این رویکرد از ساختارگرایی بهره میبرد. این رویکرد میآموزد که دانش، خود قدرت است. این امر به این معنی است که فهم شیوههایی که اشخاص مورد ستم واقع میشوند، به آنها کمک میکند تا برای تغییر وضعیت اقدام کنند.
4. علوم انتقادی ـ اجتماعی، با ایجاد آگاهی برای ترکیب نظریه و عمل تلاش میکنند. از این جهت نظریههای انتقادی هنجاری هستند، زیرا موجب تغییر اوضاعی میشوند که بر زندگی ما تأثیر دارند. (خجسته:1375،11 ).
یورگن هابر ماس از مکتب فرانکفورت و یکی از معروفترین نظریه پردازان معاصر، علوم را به سه دسته تقسیم میکند:علوم تجربی تحلیلی، علوم تاریخی و هرمنوتیک، علوم انتقادی. نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت این تفکر اساسی را توصیه میکند که علوم اجتماعی نباید به صورت ابزاری در دست ایدئولوژی ها و گروههای با نفوذ جامعه در آید. نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت درتلاش است تا روشهای انتقادی نظام مند را به شیوه هرمنوتیک بیفزاید. از این نظر با مهندسی اجتماعی تکنوکراتیک مخالفت میورزد. هابر ماس میگوید مسائل محیطی بیشتر ریشه در مسائل اخلاقی دارد و دوگانگی فراگیر نظریههای غربی که به جدایی جهان اجتماعی و جهان طبیعی امکان میدهد. عامل اصلی در پیدایش مسائل محیطی بوده است (شکویی،1382 :261).
هابرماس میان سه نوع علاقه بشر با انواع علوم ارتباط برقرار میکند. از نظر او علاقه تکنیکی یا علاقه به مهار کردن موجب پیدایش علوم تجربیاند. علاقه به فهمیدن موجب پیدایش علوم تفسیری یا شناخت تاریخی ـ تأویلی (هرمنوتیک) است. علاقه به رهایی موجب پیدایش شناخت نقادانه و دیالکتیکی است. در نوع اول صدق و کذب نظریه بستگی به مطابقت یا مغایرت آن با عالم خارج دارد و نقد متوجه نظریه است. در نوع دوم صدق و کذب معنی ندارد و مستند آن اجماع است و عقلانیت هنگامیاست که ارزش از خرد ورزی جدا شدنی باشد. این همان چیزی است که فرانکفورتیها به آن عقلانیت ابزاری میگویند و بر آنند که چرا باید عقلانیت به گونهای تعریف شود که بسیاری از شریفترین امور انسانی بیرون از دایره عقل و عقلانیت قرار گیرند. هابرماس علم تجربی را ابزارگرا میداند و معتقد است «در پی ابزار بودن ربطی به فهم واقعیت ندارد و فقط شما را به تصرف در واقعیت و مهار کردن توانا میکند، اما فهم واقعیت لزوماً تصرف در واقعیت را به شما نمیدهد». از دیدگاه هابرماس جامعه انسانی را باید فهمید و با علم ابزارگرا یعنی علم پوزیتیویستی و تجربی طبیعی نمیتوان به شناخت و فهم جامعه نایل شد. (آزادنگر، 1385) مهمترین مفاهیم مکتب فرانکفورت در بنیان گذارى نظریه انتقادى، «سلطهگرى» ،«خرد ابزارى» و «فرهنگ تک ساحتى» است. رویکرد هرمنوتیکى بر ابعاد فرهنگى و زبانشناسى رفتار انسان تأکید دارد و معتقد است بازیگران سیاسى و اجتماعى به دلیل برخوردارى از توان معنادار ساختن اعمال و کردارهاى خود با موضوعات و سوژههاى تحقیقات علمى ـ طبیعى تفاوت دارند و لذا بین علوم فرهنگى و طبیعى تمایز قایل شدند. با این حال این روش به دلیل نداشتن جنبه انتقادى و تأکید صرف بر تفهم، دریافتن و عرضه مواردى ازاندیشه و ارتباطات تحریف شده یا کژدیسه در عرصه فرهنگ، ناکام است. رویکرد انتقادى بر آزاد ساختن انسانها از موانع و تضییقات اجتماعى غیر ضرورى و الگوهاى تحریف شده و کژدیسه فرهنگ و ارتباطات، تأکید مىنماید. هدف آن نیز تحقق بخشیدن به حقیقت و آزادى است؛ امّا نه حقیقت و نه آزادى امرى یک بار براى همیشه نیست، بلکه هر دو امرى تاریخى، تدریجى و دایمى هستند. هابرماس رویکرد سوم را (با همین استدلالى که بر آن صورت گرفته) برتر از دو رویکرد اوّل مىداند. با این حال هر سه رویکرد را براى حصول سه نوع شناخت لازم مىداند. سه سنت پیش گفته بر سه نوع علایق شناخت استوار است: پوزیتیویسم ناشى از علاقه پیشین فنى به افزایش نظارت به رفتار اجتماعى است و محصولش علوم فیزیکى مادى است و نتیجه آن غلبه بر طبیعت است؛ هرمنوتیک بر علاقه پیشین عملى به حفظ اجماع یا وفاق اجتماعى متکى است و روش انتقادى بر علاقه پیشین رهایى بخش استوار شده است. هابرماس در کتاب شناخت و علایق انسانى، مبانى معرفتشناختى خود را به تفصیل توضیح داده است و در آثار بعدى نیز با به کارگیرى مفاهیمى فنىتر، آنها را ترمیم مىکند. بدین گونه است که هابرماس اصل کثرت گرایى را مىپذیرد، اما همزمان از بهترین شناخت (شناخت انتقادى) جهت رهیدن از سلطه یک گونه از دانش، سخن مىگوید. تفکر پوزیتیویستى انحصارگرا براى او مورد قبول نیست، امّا سه شاخه متفاوت علمى ناشى از سه نوع علایق پیشین و رسیدن به سه نوع شناخت با سه هدف متفاوت را مىپذیرد:
علوم: 1. علوم طبیعى تجربى 2. تاریخى ـ اجتماعىِ هرمنوتیکى 3. انسانى ـ اجتماعىِ انتقادى.
علایق: 1. فنى ـ ابزارى 2. عملى یا تفسیرى 3. رهایىبخش. شناختها: 1. ابزارى؛ 2. هرمنوتیکى. 3. رهایى بخش.
اهداف: 1. کنترل طبیعت، محیط، جوامع و افراد 2. درک و فهم انسان، جامعه و جهان با ویژگى هم ذهنى یا بین الاذهانى بودن تعامل انسانى 3. افزایش خودآگاهى تودهها. زمینه لازم براى رهایى نوع بشر از طریق خوداندیشى، خود تنویرى و خود ایضاحى در بستر یک مفا همه و ارتباط غیر آمرانه و غیر اقتدارگرایانه فراهم شده روانکاوى ناقدان، ممکن مىگردد. خود ایضاحى، در بستر حوزه عمومى دموکراتیک از طریق نقد ایدئولوژىها حاصل مىشود. (شفیعی،1385).
بنابراین، در نیمه دوم قرن نوزدهم، دو نظر مهم درباره روش تحقیق علمى وجود داشت: نظر استوارت میل که معتقد به روش استقرائى و نظر ویلیام هیول که قائل به روش فرضى استنتاجى بود. در قرن بیستم این دو رأى با اصلاحاتى به دو مکتب مبدل شد. مکتب پوزیتیویسم منطقى و مکتب عقلگرایى انتقادى. هر کدام از این مکاتب روش تحقیق خاصى براى علوم تجربى پیشنهاد مىکردند. دو مکتب دیگر در نیمه دوم قرن بیستم سربرآوردند که قائل به تفکیک کامل روششناسى علوم اجتماعى و علوم طبیعى بودند: مکتب تفهمى و مکتب فرانکفورت. نقطه اشتراک این دو مکتب همان نکته یاد شده ولى نقطه افتراقشان این بود که در مکتب تفهمى، ماهیت و هویت رفتارهاى انسانى تابع تلقى و نگاه فاعلان آن رفتارها با توجه به اعتبارات اجتماعى است، ولى به نظر مکتب فرانکفورت، مهم، تغییر جامعه و لذا داشتن هدف و روشهای متناسب با آن است. این مکتب که به نئومارکسیست هم معروف است، قائل به اختلاط کامل دانش و ارزش بوده (همانند مارکس) و روش تحقیق در علوم اجتماعى را تابع هدف عالم مىداند. (دیرباز، بیتا)
مکتب فرانکفورت از لحاظ معرفت شناسی، رویکرد دیالکتیک انتقادی دارد. در دیدگاه انتقادی معرفتی که بتواند با استفاده از نظریه از سطح ظاهر به عمق رجوع نماید، معرفتی علمیاست و متفکران این مکتب اعتقاد دارند که دانش از ارزش جدا نیست و همچنین در علوم انسانی و اجتماعی اراده و اختیار انسان نقش مهمی دارد. مکتب انتقادی روی دو محور انتقاد حرکت میکند. از مکتب پوزیتویستی انتقاد میکند، تجدید نظر در افکار مارکس را با توجه به اوضاع زمان لازم میداند. بعضی از بزرگان این مکتب هم از مارکسیسم و هم از سرمایه داری انتقاد میکنند. نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت این تفکر اساسی را توصیه میکند که علوم اجتماعی نباید به صورت ابزاری در دست ایدئولوژی ها و گروههای با نفوذ جامعه در آید. نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت درتلاش است تا روشهای انتقادی نظام مند را به شیوه هرمنوتیک بیفزاید از این نظر با مهندسی اجتماعی تکنوکراتیک مخالفت میورزد. هابر ماس میگوید مسائل محیطی بیشتر ریشه در مسائل اخلاقی دارد و دوگانگی فراگیر نظریههای غربی که به جدایی جهان اجتماعی و جهان طبیعی امکان میدهد عامل اصلی در پیدایش مسائل محیطی بوده است. هابر ماس از مکتب فرانکفورت، علم تجربی را ابزارگرا میداند و معتقد است در پی ابزار بودن ربطی به فهم واقعیت ندارد و فقط شما را به تصرف در واقعیت و مهار کردن توانا میکند. از دیدگاه ایشان جامعه انسانی را باید فهمید و با علم ابزارگرا یعنی علم پوزیتیویستی و تجربی طبیعی نمیتوان به شناخت و فهم جامعه نایل شد. مهمترین مفاهیم مکتب فرانکفورت در بنیان گذارى نظریه انتقادى، «سلطهگرى»، «خرد ابزارى» و «فرهنگ تک ساحتى» است رویکرد هرمنوتیکى بر ابعاد فرهنگى و زبانشناسى رفتار انسان تأکید دارد و معتقد است بازیگران سیاسى و اجتماعى به دلیل برخوردارى از توان معنادار ساختن اعمال و کردارهاى خود با موضوعات و سوژههاى تحقیقات علمى ـ طبیعى تفاوت دارند و لذا بین علوم فرهنگى و طبیعى تمایز قایل شدند. با این حال این روش به دلیل نداشتن جنبه انتقادى و تأکید صرف بر تفهم، دریافتن و عرضه مواردى ازاندیشه و ارتباطات تحریف شده یا کژدیسه در عرصه فرهنگ، ناکام است. هابرماس اصل کثرت گرایى را مىپذیرد، اما همزمان از بهترین شناخت (شناخت انتقادى) جهت رهیدن از سلطه یک گونه از دانش، سخن مىگوید. تفکر پوزیتویستى انحصارگرا براى او مورد قبول نیست، امّا سه شاخه متفاوت علمى ناشى از سه نوع علایق پیشین و رسیدن به سه نوع شناخت با سه هدف متفاوت را مىپذیرد.
نتیجهگیری
دانش ما در بارة جهان خارجی صرفاً از دادههای حسی بهدست نمیآیددانش انسان محدود است. ما باید به واقعیات فوق طبیعی ( غیر محسوس ) اعتقاد داشته باشیم. روش شناسی اثباتی در غرب پس از رنسانس متناسب با مقتضیات اجتماعی اقتصادی و سیاسی آن کشورها بوده و درخدمت ساختار نظام اجتماعی غرب گسترش یافته است. در جهان سوم با رشد پر شتاب و گرته برداری از علم گرائی تجربی و نادیده انگاشتن ابعاد نظری، ارزشی و ایدئولوژیک آن مواجهیم. با تسلط تجربه گرایان از اهمیت تاریخیاندیشه بشری و نقش آراء و عقاید متفکران گذشته براندیشههای معاصر کاسته شده است روش تجربی در داخل جوامع انسانی از طریق گروههای متنفذ و پرتوان جامعه؛ در جهت افزایش سودیابی ونفع طلبی گروههای ویژه بهکار گرفته میشود زیرا روش تجربی این امکان را فراهم میکند که قدرتهای پرنفوذ جامعه هر چه بیشتر بر جامعه خود مسلط گردند و کنترل جامعه را در دست گیرند. درروش اثباتی در تحلیل رفتار اجتماعی انسانها اختیار و اراده آزاد جایگاهی ندارد. ماکسوبر و بهدنبال آن مکتب فرانکفورت با کمک دیلتای و روش او سعی کردند نشان دهند که میان «فهم» در علوم انسانی و «تبیین» در علوم دقیقه تفاوت بنیادین وجود دارد. تفسیرگرایان معتقدند که علم به معنای اثباتی قادر به توضیح اساس و بنیان زندگی اجتماعی انسانها نیست. آنچه اهمیت دارد درک زندگی روزانه مردم عادی است. شما نمیتوانید با روششناسی علوم تجربی، علومانسانی را بفهمید. رویکرد هرمنوتیکى بر ابعاد فرهنگى و زبانشناسى رفتار انسان تأکید دارد و معتقد است بازیگران سیاسى و اجتماعى به دلیل برخوردارى از توان معنادار ساختن اعمال و کردارهاى خود با موضوعات و سوژههاى تحقیقات علمى ـ طبیعى تفاوت دارند و لذا بین علوم فرهنگى و طبیعى تمایز قایل شدند. با این حال این روش به دلیل نداشتن جنبه انتقادى و تأکید صرف بر تفهم، دریافتن و عرضه مواردى ازاندیشه و ارتباطات تحریف شده یا کژدیسه در عرصه فرهنگ، ناکام است. در دیدگاه انتقادی از رویکرد تفسیری به علت انفعال ذهنی و نسبی بودن و اثبات گرایی به علت در نظر نگرفتن تحولات توجیه وضع موجود و عدم در نظر گیری نقش انسان در تغییر اوضاع موجود برای رسیدن به وضع مطلوب انتقاد میشود. مکتب تجربه گرا به ویژه در علوم اجتماعی با ایدئولوژی محافظه کارانه همراهی دارد. زیرا ساخت و کارکرد جامعه را با همان شکل مشخص بررسی میکند. تحقیق تفسیری نیز تا حدودی محافظه کارانه است و هیچگونه ضرورتی برای تهیه یک برنامه جهت تغییرات اجتماعی عرضه نمیکند. دانش انتقادی اساساً رادیکالیستی عمل میکند. از این رو مخالف تسلط علم تجربه گرا در جوامع سرمایه داری است. پوزیتیویسم با پرداختن یا توجه صرف به آنچه وجود دارد، نظم اجتماعی موجود را تأیید میکند، در نتیجه مانع هر گونه تغییر اساسی میشود و در نهایت به بیتفاوتی سیاسی میانجامد.و سوم اینکه پوزیتیویسم عامل بسیار مهمیدر تأیید و حمایت یا ایجاد شکل جدیدی از «سلطه» یعنی «سلطه فنسالارانه» است و با آن رابطهای نزدیک دارد. هابرماس اصل کثرت گرایى را مىپذیرد، اما همزمان از بهترین شناخت (شناخت انتقادى) جهت رهیدن از سلطه یک گونه از دانش، سخن مىگوید. تفکر پوزیتویستى انحصارگرا براى او مورد قبول نیست، امّا سه شاخه متفاوت علمى ناشى از سه نوع علایق پیشین و رسیدن به سه نوع شناخت با سه هدف متفاوت را مىپذیرد.
اسلام، سه سطح از «شناخت» یعنی معرفت حسّی، معرفت عقلی، معرفت شهودی را به رسمیت میشناسد و معرفت وحیانی را با مضامینی از سنخ هر سه حوزه معرفت (حسّی، عقلی، شهودی) و حوزههای فراتر از آن، منبع مستقلّ معرفت میداند. بخشی از حقائق عالم، از نوع محسوسات، معقولات، مشاهدات و... کمابیش در دسترس افراد بشر است که در صورت تعلیم و تربیت، این ادراکات، افزایش مییابند، همچنین انضمام این ادراکات به یکدیگر، ادراکات مرکب و پیچیدهتری پدید میآورد و در هر حال، افزایش هیچیک از علوم تجربی، عقلی و تجربیات باطنی، اگر با روش صحیح، صورت گیرد، تعارضی با وحی ندارد و در عین حال، برخی گزارههای معرفتی و ضرورتهای عملی متعالیتر وجود دارند که جز از طریق «وحــی»، قابل کسب نیستند. ادراک حسی، ابتدائیترین نوع درک بوده و در حوزه خود، معتبر است و فقدان هر حسّ به فقدان بخشی از آگاهیها میانجامد، زیرا محسوسات را بدون وساطت حسّ، عقل به تنهائی نمیتواند درک کند. اما بدون عقل نیز، ادراک حسی، بی فایده و بیسرانجام خواهد بود. نه از خطای حواسّ، بیاعتباری درک حسّی را میتوان نتیجه گرفت و نه بدون کمک عقل، اعتبار ادراک حسّی، قابل اثبات خواهد بود. بنابراین، باید نه چون آمپریستها و به ویژه پوزیتیویستها، شناخت حسی را مطلق کرد و نه چون دکارت، منکر اعتبار شناخت حسّی شد. شناخت حسی، معتبر است، اما اگر منکر شناخت حضوری و بدیهیات شدیم، هیچ تجربه و احساسی، منشأ علم نمیشود و کل علوم تجربی، غیرقابل توجیه شده و منطقا فرومیپاشند و هیچ قانون علمینخواهیم داشت. بهعلاوه خطاپذیری حس، امر تجربه شدهای است و علوم غیرتجربی هم اعتبار خود را از شناخت حسی نمیگیرند. تجربه و استقراء در حوزه محسوسات، مفیدند اما مستغنی از عقل نیستند، خطاپذیرند، محدود به زمان و مکان خاصّاند، جزییاند، ظاهربیناند، متأثر از اوضاع بدنی و نفسانی انساناند و در عین حال، با رعایت همه زمینهها و در حوزه خود و حدود خود، محترمند. ادراک عقلی، منشأ اساسیترین معرفتهای بشری است. بدون عقل، دین نیز نه قابل اثبات و نه قابل درک است. عقل، یک ارزش بنیادین است و حتی امور تعبّدی اسلام، مبنای عقلی دارند. (رحیم پورازغندی، 23:1385).
منابع
آزاد ارمکی تقی.1376.اندیشه اجتماعی متفکران مسلمان از فارابی تا بن خلدون. تهران: سروش.
آزاد نگر، نصرت. 1385. هابرماس مکتب انتقاد و گفتوگو در:www.mashal.htm
افروغ، عماد. 1377. فضا و نابرابری اجتماعی. تهران: دانشگاه تربیت مدرس.
اعرافی، علی رضا. 1385. دین و علوم انسانی؛ کانون گفتمان دینی در www.hozah.com
ایمان، محمد تقی. 1378. «تنگناهای روش شناختی در تدوین برنامههای توسعه اقتصادی و اجتماعی ایران.» اطلاعات سیاسی اقتصادی. سال چهاردهم، شماره سوم (148ـ147).
ایمان، محمد تقی. ارزیابی نظری روایی معرفت علمیعلوم انسانی در ایران. مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد، (121ـ120).
استیوارت، هیوز. 1369. آگاهی و جامعه. ترجمه عزت الله فولادوند. تهران: سازمان انتشارات انقلاب اسلامی.
ریکور پل. 1368. «رسالت هرمنوتیک». ترجمه مراد فرهادپور و یوسف اباذری. فصلنامه فرهنگ. کتاب چهارم و پنجم بهار و پاییز.
باتامور،تام.1375. مکتب فرانکفورت. ترجمه حسینعلی نوذری. تهران: نشر نی.
توسلی، غلامعباس. 1369. نظریههای جامعه شناسی. تهران: سازمان سمت.
رفیعپور، فرامرز. 1374. کندوکاوها و پنداشتهها. مقدمهای بر روش شناخت جامعه و تحقیقات اجتماعی.تهران: شرکت سهامیانتشار.
فروند، ژولین. 1385. نظریههای مربوط به علوم انسانی،ترجمه علیمحمد کاردان، تهران،مرکز نشر دانشگاهی، چاپ سوم.
چالمرز، آلن اف. 1378. چیستی علم. ترجمه سعید زیبا کلام. تهران: سازمان سمت.
حافظنیا، محمدرضا. 1383. مقدمه ای بر روش تحقیق در علوم انسانی. تهران: سازمان سمت.
خجسته، حسن.1375. «ارتباطات و نظریههای انتقادی». فصلنامه پژوهش. سال 11. www.bashgah.net/modules.php?name=News&sid=11586&file=articlehttp://
رحمانی،تقی.1385. «گسست از دیالکتیک تا هرمنوتیک». چشمانداز ایران. شماره 40. آبان و آذر.
رحیم، پورازغندی.1385. «اسلام مدرنیته» سخنرانی در دانشگاه تورنتو. نشریه کتاب نقد شماره 23. WWW.BASHGAH.HTM
شکویی، حسین.1375.اندیشههای نو در فلسفه جغرافیا. چاپ هامون، انتشارات گیتا شناسی.
شکویی، حسین.1373. دیدگاههای نو در جغرافیای شهری.ج1. تهران: سازمان سمت.
شکویی، حسین.1382.اندیشههای نو در فلسفه جغرافیا فلسفههای محیطی و مکتبهای جغرافیایی. ج2. تهران: انتشارات گیتاشناسی.
شفیعی، محمود.1385. نظریه انتقادی دراندیشه هابرماس. ایران اکونومیست. 4 آبان.www.iraneconomist.htm
طاها، الالوانی.1374. «اسلامیسازی معرفت دیروز و امروز». ترجمه مسعود پدرام، رهیافت، شماره 11.
عبدالفتاح طباره.1980. روح الدین اسلامی. بیروت. دارالعلم للملایین.
دیرباز عسگر. بیتا.عینیت علمیو نگرش دینی. مجله حوزه و دانشگاه. شماره 16ـ17.
فرجیدانا، احمد.1380. مطالعات میان رشتهای تعامل میان علم اقتصاد و علوم طبیعی و اجتماعی. سخن سمت شماره 6 صفحه 3.
فونهایک، جانگری.1379..فلسفهی سیاسی. ترجمه خشایار دیهیمی.چ1. تهران: انتشارات طرحنو.
کازیموذته.1380. «هرمنوتیک». گزارش گفتوگو. شماره 12 مهرماه.
گلشنی، مهدی.1377. از علم سکولار تا علم دینی تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
گلشنی، مهدی.1382. «برخورد عمیق و فیلسوفانه استاد مطهری با علم جدیدی». نامه علم و دین. 17ـ20 پاییز 81 تابستان82.
گلشنی، مهدی.1379.«گفتوگوی علم و دین»؛ انتخاب 19/79/8/21؛ بازتاب شماره 8.www._balagh_net
گلابی، سیاوش. 1369. توسعه منابع انسانی در ایران جامعه شناسی توسعه ایران. تهران: نشر فردوس.
مطهری، مرتضی. 1374. مجموعه آثار، ج13 تهران. انتشارات صدرا.
مطهری، مرتضی. 1368. فلسفه شناخت. جلد4. تهران: انتشارت صدرا.
مجتبوی، سید جلال الدین. 1363. فلسفه در ایران. مجموعه مقالات فلسفی در ایران. تهران: انتشارات حکمت.
مصباح، محمد تقی. 1364. آموزش فلسفه، سازمان تبلیغات اسلامی. ج1. تهران.
نصر، سیدحسین. 1383. دلباخته معنویت؛ ترجمه منوچهر دین پرست. تهران: اندیشههای دینی معاصر.ص46.
وندل، بل. 1374. بازاندیشی در ارزشها، عینیت و آینده. ترجمه علی بهار. رهیافت. شماره11.
مارکوزه، هربرت. 1362. انسان تک ساختی. ترجمه محسن مویدی. تهران: امیرکبیر.
Wartofsky.marx W 1991. Conceptua Fundation of Scienitific Thought: Isted.New york. Macmillan
Neuman,W.L.1991. Social Research Methods ,London, Allyn & Bacon.l
منابع (نشریه): کنگره علوم انسانی 1387
منبع: پرتال جامع علوم انسانی
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید