گفت‌وگو با شیوا ارسطویی، دیوارهای کاهی

1395/5/18 ۰۹:۵۳

گفت‌وگو با شیوا ارسطویی، دیوارهای کاهی

شیوا ارسطویی یکی از مهم ترین نویسندگان دهه هفتاد است که برخی آثارش در دولت پیشین با مشکل مواجه بودند. به همین دلیل عده ای گمان می کردند که ارسطویی کمتر از گذشته می نویسد اما چاپ رمان های «خوف» و «من و سیمین و مصطفا» به فاصله یک سال از هم باعث شد نام او را دوباره در ویترین کتابفروشی ها ببینیم. آثار ارسطویی تاکنون برنده جوایز مختلفی بوده که از جمله آن ها می توان به جایزه گلشیری و یلدا اشاره کرد. همچنین کتاب های «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «آفتاب مهر»، «من دختر نیستم» و رمان های «بی بی شهرزاد» و «افیون» از جمله آثار داستانی اش هستند.


یاسر نوروزی: شیوا ارسطویی یکی از مهم ترین نویسندگان دهه هفتاد است که برخی آثارش در دولت پیشین با مشکل مواجه بودند. به همین دلیل عده ای گمان می کردند که ارسطویی کمتر از گذشته می نویسد اما چاپ رمان های «خوف» و «من و سیمین و مصطفا» به فاصله یک سال از هم باعث شد نام او را دوباره در ویترین کتابفروشی ها ببینیم. آثار ارسطویی تاکنون برنده جوایز مختلفی بوده که از جمله آن ها می توان به جایزه گلشیری و یلدا اشاره کرد. همچنین کتاب های «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «آفتاب مهر»، «من دختر نیستم» و رمان های «بی بی شهرزاد» و «افیون» از جمله آثار داستانی اش هستند. ارسطویی سابقه بازیگری در چند فیلم کوتاه سینمایی را هم دارد. او در دوره جنگ مدتی را به عنوان امدادگر به جبهه رفت. به همین جهت بعدها در چند فیلم دفاع مقدس نیز به عنوان مشاور حضور داشت. در این گفت و گو درباره رمان «من و سیمین و مصطفا» با او صحبت کرده ایم؛ رمانی که به نظر می رسید درباره پایان آرمان خواهی باشد اما نظر نویسنده این نیست....

***


  شروع رمان خیلی خوب بود خانم ارسطویی. جماعتی كه درحال بحث‌وجدل و گفت‌و‌گو هستند و توجهی به كودكی كه در آن اتاق مانده ندارند و دستگیر می‌شوند و مابقی قضایا....
انگیزه نوشتن این رمان، تصویری بود از یك نوزاد كه در یكی از اتاق‌های خالی یك ساختمان حزبی جا مانده بود. این تصویر سال‌ها در ذهنم به‌عنوان یك ایده باقی ماند.‌ سال ٨٧، دوستی، یك دفترچه چهل‌برگ داد به دستم و گفت: «شاید به درد بخوره.» دفترچه خاطرات دختری جوان بود كه در بهزیستی زندگی می‌كرد. یك دختر ٩٠كیلویی كه مدام از بهزیستی فرارمی‌كرد و دوباره با پای خودش برمی‌گشت به همان‌جا. متولد ١٣٦٠ بود. شنیدم عاقبت در اتاقی در یكی از مناطق جنوب تهران در اثر پیشرفت بیماری قانقاریا در پای راستش درگذشت. دفترچه نازك خاطراتش، همیشه روی میزم بود. ولی تنها چیزی كه همیشه از آن دفترچه توجهم را جلب می‌كرد، تاریخ تولدش بود كه آن را با حروف درشت نوشته بود زیر اسمش در صفحه اول. قصه‌نویس كه باشی چه كار می‌كنی؟ تصویر نوزاد جا مانده در آن ساختمان حزبی را در همان تاریخی كه این دختر مرده به دنیا آمده، می‌گذاری كنار هم و قصه خودت را می‌نویسی. شاید چون خیال می‌كنی دختری كه در اتاقی در یكی از مناطق جنوب تهران در اثر پیشرفت بیماری قانقاریا، در پای راستش درگذشت، می‌توانست فرزند هر كدام از آن آدم‌هایی باشد كه آن بچه را در آن اتاق در‌ سال ١٣٦٠ جا گذاشت و رفت كه رفت.
 

و درواقع شروع كردید به بازسازی خودتان از طریق این كودك...
شروع كردم به نوشتن خرده‌روایت‌هایی از دورانی كه بلبشوی آن در خاطرم بود، ولی شناخت درستی از آن نداشتم. از دوره‌ای كه هنوز هویت مشخص تاریخی پیدا نكرده بودم و آدمی در سن‌و‌سال من در آن دوره سرنخ مشخصی از وقایع پیدا نكرده بود. آن یكی دو سالی كه بچه‌ها به دنیا می‌آمدند، ولی تاریخ نطقه نمی‌بست. رابطه‌ها در آن دوره كوتاه ولی خاص، شكل نمی‌گرفتند. رابطه‌ها مدام بی‌شكل می‌شدند. مثل این بود كه تاریخ داشت با بی‌معناكردن رابطه‌ها به خودش معنا می‌داد. در حاشیه یك اتفاق بزرگ، آدم‌هایی هم بودند كه از كنار هم رد می‌شدند و ردپایی از روابط تاریخ مصرف‌دار، بی‌هدف و بی‌جهت به جای می‌گذاشتند. آدم‌هایی كه با هیچ چسبی نمی‌توانستند خودشان را بچسبانند به آن اتفاق بزرگ.
 

در واقع شروع رمان شما، یك‌جور انتقامی بود كه از دوره نوجوانی خودتان گرفتید...
به كار بردن كلمه «انتقام»، نوعی از انواع زیاده‌روی‌هایی است كه ژورنالیزم ما به آن خو كرده است. مثل به كار بردن تعبیر «ادای دین به بچه‌های دهه شصت» كه آن هم می‌تواند نوعی از انواع كلی‌گویی‌های ژورنالیستی باشد كه این‌جا و آن‌جا به چشم می‌خورد.
 

  بله. این رمان، ادای دین نیست. اصلا راوی شما این گروه‌های اپوزیسیون را مقصر بدبختی آن كودك و درواقع خودش می‌داند.
به كار بردن تعبیر «گروه‌های اپوزیسیون» هم برای آدم‌های این رمان خاص، زیاده‌روی به نظر می‌رسد. آدم‌هایی كه به ایدئولوژی نیم‌بند خودشان بیشتر پایبند هستند تا به آینده‌ها بچه‌هایی كه تولید می‌كنند. از زاویه دید راوی این رمان می‌بینیم كه افكار متوسط رستم و رفقاش، ریشه در جایی كه زندگی می‌كنند، ندارد. مگر آن زمانی‌كه درباره سیگاركشیدن یا سیگارنكشیدن یك خانم محترم به راوی گوشزد می‌كند. آن‌جا صدای رستم، هویت طبقه‌ای را پیدا می‌كند كه به آن تعلق دارد. صدای رستم در رمان، صدای بلندتری است، چون از ته‌وتوی فرهنگی می‌آید كه آن را می‌شناسد. ولی بچه‌هایی كه در آن دوران كوتاه به دنیا آمدند، محصول تضادها و تناقض‌هایی بودند كه دیالكتیك میان آنها، سنتر معناداری نداشت. در این میانه، آن دوره یك ویژگی داشت كه نباید آن را دست‌كم گرفت و آن به‌راه‌افتادن فرهنگ گفت‌وگو بود. شاید در هیچ دوره‌ای از تاریخ، آدم‌ها به آن اندازه با هم گفت‌وگو نكرده باشند. به همین دلیل موقع نوشتن فكر می‌كردم نفس معناداربودن یا بی‌معنابودن آن گفت‌وگوها، آن‌قدر حایز اهمیت نبود كه نفس به‌وجودآمدن پدیده گفتمان اهمیت داشت. مضمون‌ها در گفت‌وگوها در آن مقطع خاص، آن‌قدر تكرار می‌شدند كه مفاهیم خودشان را از دست می‌دادند. ولی چیزی كه اهمیت داشت این بود كه آدم‌ها شروع كرده بودند به خطر اندیشیدن كه دستاورد كمی نبود، هرچند كاریكاتورگونه بود. تلاش كردم فرآیند شكل‌گیری این گفت‌وگوها را روایت و هندسه بی‌شكل آن را به نفع قصه خودم مصادره كنم. برای همین بسیاری از گفت‌وگوها را بدون راوی باقی گذاشتم.
 

من در این گفت‌وگوها بیشتر سرگردانی این آدم‌ها را دیدم، یعنی مباحثه خاصی بین‌شان نبود. اصلا گفت‌وگوهای مهمی نبود. شما یك‌سری دیالوگ را پشت‌سر هم آورده بودید و درواقع این فرم روایت شما، نوعی سرگردانی این شخصیت‌ها را به ذهن القا می‌كرد. اصلا عمدا طوری روایت كرده‌اید كه اطلاعاتی كه اینها در دیالوگ‌ها ارایه می‌دهند، چندان در روند داستان دخیل نباشد.
آنچه متن تلاش كرده آن را مهم جلوه بدهد این است كه یك نوزاد، وسط این گفت‌وگوها گم شده. در آن اتاق‌ها و خانه تیمی از قیمتی‌ترین اندیشه‌های بشری حرف می‌زنند تا پیش‌پاافتاده‌ترین صحبت‌ها. ولی از نوزادی كه دارد گم می‌شود، سخنی به میان نمی‌آید. راوی رمان، شیوا و به شكلی فرصت‌طلبانه تلاش می‌كند جهت گفت‌وگوها را بكشاند به سمت دغدغه‌های شخصی خودش. شیوا این فرصت‌طلبی را از زمانه‌ای كه در آن درحال بالغ‌شدن است، آموخته. برای همین شركت در آن گفت‌وگوها را بهترین فرصت برای گریز زدن از افكار جمعی به دغدغه‌های شخصی می‌یابد.
 

كه به ‌نظرگاهی به شكل هجو به‌نظر می‌رسد، گاهی به شكل طنز و گاهی هم تراژیك.
شاید چون آدم‌های این قصه، پشت مدرنیته‌ای سنگر گرفته بودند كه دیوارهایش كاغذی بود.
 

  اینها از جریان‌های چپ معروف آن زمان، منشعب نشده بودند؟
خیر. روزنامه‌ای راه‌اندازی كرده بودند كه آن را با غیرقابل‌فهم‌ترین تئوری‌های غربی پر می‌كردند. اما یك ویژگی قابل‌توجه داشتند كه آنها را از گروه‌های دوروبرشان متمایز می‌كرد و آن توجه خاصی بود كه به هنر، ادبیات و موسیقی نشان می‌دادند، گرچه از نوع غربی‌اش. راوی كه علاقه‌ای به سیاست ندارد و همه جا دنبال قصه می‌گردد، می‌خواهد از این فرصت، كمال استفاده را ببرد. خیال می‌كند دارد تجربه خوبی را از سر می‌گذراند.
 

در رمان‌تان كه این‌طور نیست. اگر تجربه خوبی بوده، چرا این رمان آن‌قدر تلخ است؟
این تلخ و شیرین دیگر چه‌جور صفتی است كه مد شده می‌بندند به دم آثار هنری! اثری كه بد خلق شده باشد، اثر بدی است و اثری كه خوب خلق شده باشد، اثر خوبی است. به همین سادگی. موضوع یك رمان می‌تواند شیرین باشد اما بد نوشته شده باشد یا برعكس. راستش من یكی به باقلوا حساسیت دارم اما دانه‌های عصاره شیرین مالت را كه شیرینی سالمی دارد، وسط دانه‌های تلخ قهوه در فنجان شیرقهوه دوست دارم.
 

راستش شما این دارودسته را یك مشت آدم پرت روایت كرده‌اید؛ كسانی كه فارغ از جامعه و برخی مسائل انسانی، می‌خواهند بشریت را تغییر دهند؛ آن هم داخل چند تا اتاق! من اتفاقا این وجه رمان‌تان را دوست دارم. درواقع این گروه آن‌طور كه در رمان شما تصویر شده‌اند، گروهی هستند كه ادعای اندیشه‌های ترقی‌خواهانه دارند اما رفتارشان خلاف گفته‌هایشان است.
شاید من به اندازه شما آن‌قدر اغراق‌آمیز به مسائل نگاه نكرده باشم. شاید هم حق با شما باشد، نمی‌دانم. چیزی كه در ذهن داشتم یك قصه بریده‌بریده بود كه یك بخش مبهم داشت. آدم می‌نویسد كه بفهمد. گمان نمی‌كنم آدم برای این بنویسد كه چیزی را فهمیده است. دنبال روایت دوره‌ای گنگ‌مانده از تجربه‌های شخصی‌ام بودم. آدم تجربه‌های شخصی‌اش را می‌نویسد برای این‌كه شخصی باقی نماند. داری این كشف و شهودات را با تعدادی هر چند اندك از مخاطب‌ها در میان می‌گذاری تا حلقه‌ای گمشده را پیدا كنی یا به گم‌شدن آن حلقه گمشده، پی ببری. برای همین وقتی به دنبالش هستی و شروع می‌كنی به نوشتن، دچار نوعی خاص از شعف می‌شوی. آن دفترچه چهل‌برگی كه روی میزم مانده بود، محتویات داخلش را به من پیشنهاد نمی‌كرد. مدام به من می‌گفت بروم بگردم دنبال یك حلقه گمشده. موسیقی «ساری گلین» از ساخته‌های حسین علیزاده را می‌گذاشتم توی گوشم و نمی‌خواستم آن موسیقی تمام بشود. دختری كه دامن‌كشان می‌گریخت از آن تصنیف، پریسای قصه من شده بود. گمان نمی‌كنم در لحظه‌های خلق این رمان ذره‌ای به ادعاهای اندیشه‌های ترقی‌خواهانه‌ای كه شما می‌گویید رفتارشان خلاف گفته‌هایشان است، اندیشیده باشم.
 

  اما من باز سر حرفم هستم. آن خوش‌باشی كه موقع نوشتن رمان داشته‌اید، اصلا منتقل نشده، یعنی رمان‌تان به شدت فضای یأس‌آلود و سردی دارد.
شاید «خوش‌باشی» به آن حس روان و طبیعی‌ اطلاق بشود كه مخصوص لحظه‌های خلاقیت است. «فضای یأس‌آلود و سرد» هم تعبیری است سوبژكتیو كه چنانچه به ابژه خود تبدیل نشود، در مفهومیت خود، گنگ می‌ماند. آنچه مؤلف و مخاطب را همزمان سر شوق می‌آورد این است كه شاهد تبدیل شدن سوژه‌ها به ابژه‌هایشان باشد. نه از شكر می‌شود زهر هلاهل درست كرد و نه برعكس.
 

 خانم ارسطویی. اجازه بدهید مصداقی صحبت كنم تا حرفم كاملا جا بیفتد. غیب‌شدن سیمین، مرگ او، بمباران خانه‌ كنار دكتر آذین كه از آن فقط یك ویرانه باقی می‌ماند، بچه‌ای كه این وسط گم شده و كسانی كه باید سراغش را بگیرند و ببینند كجاست، سودای تغییر جهان در سر دارند و پایان قصه كه رستم و احمد نشسته‌اند و دور میز دارند راوی را محاكمه می‌كنند كه مصطفی كجاست. درواقع رمان با دستگیری شروع می‌شود و با بازجویی تمام می‌شود. از دل این اتفاقاتی كه گفتم چه چیز خوشایندی قرار است بیرون بیاید؟ همه اینها تراژیك است؟
گمان نمی‌كنم این نوع قضاوت‌ها كمكی به بررسی رمان بكند.
 

مشكلی نیست. برویم سر ارتباطات بین آدم‌ها. چرا ارتباطات این آدم‌ها با هم آن‌قدر سردرگم و پریشان است؟
شاید رابطه‌هایی هستند كه قرار است بی‌اهمیت بودن‌شان، اهمیت پیدا كند، در یك دوره گذار. دوره‌ای كه آمد و از روی این آدم‌ها عبور كرد. درواقع برای راوی هم، در این رمان، مجال آگاهی نسبت به آنها پیدا نشد. راوی، گیج و ویج، وسط یك عده آدم مدعی می‌آید و می‌رود كه تصادفا این عده از دوستان، آشناها و خویشاوندان او هستند.
 

البته به جای عوض كردن دنیا، جهان این دختر را ویران می‌كنند. درواقع دنیا را به این شكل عوض می‌كنند! برای همین گفتم كه خلاف اعتقادات‌شان عمل می‌كنند.
شاید این هم نوعی رویكرد نسبت به این متن باشد. تو به‌عنوان یكی از خواننده‌های این رمان، به این نتیجه رسیده‌ای.
 

بله و رمان شما از معدود رمان‌هایی است كه علیه جریان چپ و در نقد آنها نوشته شده.
نه آن‌قدر تندوتیز كه تو می‌گویی. شاید نوعی نگاه انداختن باشد به یك گروه خاص در یك دوره كوتاه خاص. آدم‌هایی مثل ما، نسبت به این نوع جریان‌ها، آن‌قدر آگاهی نداریم كه درباره له یا علیه آنها ادعایی كنیم. شاید مثل یك توریست بین آنها سرك می‌كشیدیم و می‌شنیدیم و می‌دیدیم. این متن، درصدد تعریف‌كردن یك قصه است، نه نقد هیچ جریان چپ یا راستی.
 

می‌فهمم. به‌هرحال نویسنده بودید و فعال سیاسی نبوده‌اید.
نویسنده كه هنوز نبودم. حالا هم خدا می‌داند كه نویسنده شده باشم یا نه، ولی فعال سیاسی، قطعا نبوده‌ام و نیستم.
 

  نكته بعدی درباره كتاب شما این است كه به نظرم ناتمام مانده. بگذارید این‌طور توضیح بدهم كه من قبول دارم رمان‌تان را باید در همان نقطه تمام می‌كردید اما فصل‌های كتاب‌تان، فصل‌های فشرده‌ای است و جای گسترده شدن دارد. چرا احساس می‌كنم رمان‌تان فشرده شده؟ رمان‌تان به شدت قابلیت بسط و حتی در بعضی فصل‌ها، انفجار دارد. چرا صفحاتش بیشتر نیست؟
دارم به این فكر می‌كنم كه اگر بیشتر بود هم ممكن بود عكسش را بگویید.
 

  من این مسأله را به‌عنوان ایراد كار شما مطرح نكردم. راستش وقتی می‌خواندم دوست داشتم از دوره‌های مختلفی كه روایت می‌كنید، بیشتر بدانم.
تمایل متن این بود كه روی یك دوره خیلی كوتاه تمركز كند. روی آدم‌هایی كه نام و نشانی از آنها باقی نماند. بیشتر درصدد پركردن حفره‌ای بودم كه در روایت‌هایم خالی مانده بود. قصه‌های تكه‌تكه از دورانی تكه‌تكه. متن تمایل داشت شبیه به حبابی باشد كه باد می‌كند ولی زود می‌تركد و نابود می‌شود.
 

  در هر حال علاقه داشتم راجع به شخصیت‌های داستان‌تان بیشتر بدانم. دوست داشتم بدانم سرنوشت هر كدام چه شد؟ مثلا خود شیوا.
می‌شود گفت دوره كوتاهی از تجربه‌های شیوا ولی نمی‌شود گفت سرنوشت خود شیوا. ما نمی‌دانیم شیوا بعد از اقامت در آن اتاق سرد طبقه آن هتل چه بر سرش آمد، ولی می‌دانیم كه از آن بالا دید كه دنیا ادامه دارد. پس زندگی شیوا هم به نوعی ادامه پیدا كرده است.
 

  من از خواندن پایان رمان‌تان به این نتیجه رسیدم، نه این‌كه شما گفته باشید شیوا نیست و نابود شد! درواقع شما فرم رمان‌تان را طوری تعیین كردید و به پایان رساندید كه این سپیدخوانی شكل بگیرد و من به این نتیجه برسم كه شیوا و نسل شیوا از بین رفتند.
احساس می‌كنم عاشق حكم صادركردن هستی. پس حكمت را صادر كن. چه كار به كار سطرهای خالی قصه من داری؟ در غیر این صورت سطرهای خالی را بخوان و نگذار سپید بمانند. به‌عنوان یك خواننده حرفه‌ای وقتی اثری را به این شكل تندوتیز قضاوت می‌كنی و درباره آن حكم صادر می‌كنی، اثر را از دست می‌دهی.
 

من می‌گویم این متن‌های سپید و نانوشته‌هایی كه شما درباره زندگی‌ این آدم‌ها روایت نكردید، به شدت قابلیت روایت داشتند. این البته نظر و علاقه من نسبت به زندگی اینهاست و دوست داشتم بیشتر بدانم.
كاراكتر آدم‌های این متن از سرنوشت آنها مهم‌تر است. لزوما وقتی نویسنده شخصیت‌پردازی می‌كند، سرنوشت‌سازی نمی‌كند. شخصیت‌ها را نشان می‌دهد و آنها را به حال خود رها می‌كند تا زندگی‌شان بعد از تمام شدن رمان هم در ذهن خواننده ادامه پیدا كند. فرق خواننده‌ای كه رمان را مصرف می‌كند با خواننده‌ای كه آن را مطالعه می‌كند در این است كه اولی با پایان رمان، در یك جایی از اندیشه‌اش می‌میرد و دومی بعد از پایان رمان، با یك جهان‌بینی جدید به زیستش در اندیشه ادامه می‌دهد. رمان نو درصدد این نیست كه جهانی نو بیافریند و در پایان آن را كهنه كند. رمان نو قرار است جهان‌بینی تازه‌ای بیافریند و آن را به ذهن خواننده اضافه كند.
 

قصه زندگی آدم‌ها خب ارتباط دارد با شخصیت‌شان، ندارد؟
شخصیت‌ها، همان قصه‌ها هستند.
 

ببخشید ولی اگر بخواهم این بحث را ادامه بدهم، احتمالا به یك دور باطل می‌افتیم.
همان دور باطلی كه رمان با بازآفرینی آن می‌خواهد معترضش باشد. آدم دوست دارد ببیند ساختار شخصیت‌هایی را كه باز كرده، چه قصه‌ای را در ذهن خواننده از آن شخصیت‌ها درست می‌كند. مثلا تو قصه‌ات را با نشان دادن سیمین به خواننده تعریف می‌كنی. می‌گویی این سیمین است. با مجموعه‌ای از نشانه‌ها سیمین را نشان می‌دهی. او را می‌سازی. اگر نشانه‌هایش درست ساخته شده باشد، می‌تواند فضای قصه خودش را با خودش حمل كند.
 

راستش قانع نشدم. ببینید؛ یك موقع نویسنده نمی‌خواهد قصه شخصیتش را با جزییات بگوید و...
یك موقع دیگر هم هست كه نویسنده می‌خواهد این كار را انجام بدهد. می‌خواهد یك اتود كامل از شخصیت سیمین بزند، چون قرار است شیوا شروع بشود. سیمین و شیوا با هم ١٠‌سال اختلاف سنی دارند، ولی هیچ‌كدام درك درستی از ترقی‌خوانی، فاصله طبقاتی و جنس گفت‌وگوهای آدم‌های دوروبرشان ندارند.
 

  راستش من به‌عنوان خواننده‌ای كه دوره شما را درك نكرده‌ام، خیلی دوست داشتم بیشتر بدانم. توقع من بیشتر بود. دوست داشتم همه چیز آن دوره را برایم بگویید، نه این‌كه فقط بارشی از صحنه‌ها ارایه كنید. من رمان شما را می‌خوانم تا تمام وجوه تاریخی، جامعه‌شناختی، روان‌شناختی و غیره را در رمان یك نویسنده متولد دهه‌چهل ببینم والا می‌رفتم تاریخ آن دوره را می‌خواندم! رمان شما را وقتی می‌خوانم و می‌بینم بستر رمان‌تان آن‌قدر گسترده‌ است، دوست دارم تمام پل و پستوی آن دوران را برایم روایت كنید تا بیشتر از نگاه شما، وضعیت آن دوره را درك كنم.
البته شاید بد نباشد كه بروی و تاریخ آن دوره را مطالعه كنی، ولی من آن‌جا با تو مشكل پیدا می‌كنم كه از رمان نو انتظاری را داری كه یك خواننده ناآگاه و منفعل از یك رمان كلاسیك و تاریخی دارد. نویسنده‌هایی از نوع ما، یك نسل ناتمام را نمایندگی می‌كنند. از دوره‌هایی می‌آیند كه همه ناتمام ماندند. محصول زیست ناتمام، قصه‌های ناتمام است.

  من این حرف‌تان را قبول دارم اما شما هم قبول كنید كه محتاط هستید، یعنی نوعی احتیاط در روایت جزییات در كارتان می‌بینیم.
آن چیزی كه ممكن است مؤلف این نوع متن را محتاط كند، آگاهی به فرم‌های پا در هواست. جای دیگر هم سال‌ها قبل گفته‌ام. آگاهی نسبت به فرم معنی‌اش این نیست كه متن‌های سربه‌هوا را كه زاییده ریست‌های سربه‌هوا هستند، سربه‌راه كنی. آگاهی نسبت به فرم معنی‌اش این است كه قادر باشی سر به هوایی متن‌ها را مدیریت كنی. یاد گرفته‌ام كه مضامین را در ذهنم با ساختارهایشان پیدا و آنها را محدود كنم به فرمی كه دارند. تو هم بیشتر كه بنویسی، یاد می‌گیری آن‌قدر به مضامین پیله نكنی، بلكه بگردی دنبال فرم‌هایی كه بتوانند مضامین گله‌گشاد را محدود كنند. اگر زیر پایت ترمز فرم نداشته باشی با گاز مضمون ویراژ می‌دهی و می‌افتی به حدیث نفس گفتن و خاطرات نوشتن. هیچ خواننده‌ای به هیچ نویسنده‌ای بدهكاری ندارد كه بنشیند جزییات خاطرات زندگی او را بخواند یا به حدیث نفس او تمام و كمال گوش بدهد. گرچه تو الان از من طلبكاری.
 

  شما بحثی را این وسط باز كردید كه خیلی دوست دارم من هم حرف‌هایم را به‌عنوان نویسنده و خواننده نسل خودم بزنم اما گفت‌وگو خیلی طولانی‌ می‌شود و از صحبت راجع به كتاب هم دور می‌شویم.
خیلی هم خوب است. من از آن استقبال می‌كنم. نسل ما كه حسابی «مَن‌مَن» كرد. ببینیم شما با «مَن‌مَن»هایتان به كجا می‌رسید.

منبع: شهروند

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: