سنگفرش‌های مرموز

1395/2/1 ۰۹:۳۹

 سنگفرش‌های مرموز

پراگ پایتخت اسرارآمیز جمهوری چک و ارزشمندترین شهر تاریخی این کشور است؛ شهر پل‌ها و برج‌های طلایی؛ شهر کافکا و کوندرا و هرابال؛ شهر فرهنگ و ادبیات. پراگ علاوه بر تاریخی آشفته و پرفراز و نشیب، با فرهنگ و بناهای قدیمی خود الهامات نویسندگانی چون‌ هاشک و کلیما را روح می‌بخشد.


شهر و شهروندی در ادبیات-پراگ

زهرا نوروزی:  پراگ پایتخت اسرارآمیز جمهوری چک و ارزشمندترین شهر تاریخی این کشور است؛ شهر پل‌ها و برج‌های طلایی؛ شهر کافکا و کوندرا و هرابال؛ شهر فرهنگ و ادبیات. پراگ علاوه بر تاریخی آشفته و پرفراز و نشیب، با فرهنگ و بناهای قدیمی خود الهامات نویسندگانی چون‌ هاشک و کلیما را روح می‌بخشد. خیابان‌های سنگفرش و ساختمان‌های قرون وسطایی، کلیساهای کهن و سالن‌های تئاتر قرن هجدهمی و رودخانه ولتارا با پل‌های زیبایش انسان را عاشق پیاده‌روی در این شهر می‌کند. بعد از آن باید سراغ پل چارلز، محفل موزیسین‌ها و نقاش‌ها، کلیسای تین و تالار اپرای نئوکلاسیک پراگ رفت که محل اجرای نخستین اپرای موتزارت بوده است. قلعه پراگ، بزرگترین قلعه تاریخی جهان نیز که مجموعه‌ای از تماشایی‌ترین کلیساها، باغ‌ها و کاخ‌های چک و اروپای مرکزی را در خود جای داده است، بستر مناسبی برای پرورش خیال و رویاپردازی هنرمندان است.

یاروسلاو ‌هاشک
یاروسلاو ‌هاشک، نویسنده و طنزپرداز چک، در ۳۰ آوریل ۱۸۸۳ در پراگ متولد شد. پدرش آموزگار دبیرستان بود. پس از مرگ پدرش در ١٣‌سالگی، تحصیلاتش به علت تنگدستی خانواده و همچنین شرکت در درگیری‌ها و تظاهرات خیابانی آن زمان پراگ دچار وقفه شد. سرزمین چک در آن هنگام تحت سلطه امپراتوری اتریش بود و دشمنی چک‌ها با آلمانی‌ها و اتریشی‌های مقیم پایتخت به درگیری مستقیم رسیده بود. همین مبارزه مضمون بسیاری از آثار ‌هاشک و معاصران او را تشکیل می‌دهد. در ١٤‌سالگی تمام موراوی را زیر پا گذاشت و در ١٧‌سالگی، سراسر گالیسی و اسلواکی را گشت. او مدتی بعد از نو به تحصیل پرداخت، آموزشگاه بازرگانی را به پایان برد و کارمند بانک شد، اما پس از چندی عذرش را خواستند، زیرا نمی‌توانست در برابر وسوسه گشت‌وگذارها و ولگردی‌هایش ایستادگی کند و چندین‌بار زمانی طولانی محل کار را ترک می‌کرد.
نخستین نوشته‌های ‌هاشک در سال‌های آغازین قرن بیستم در مطبوعات چک پدیدار شد و عمدتا خاطرات و نوشته‌های فکاهی درباره مسائل روز را شامل می‌شد. او در این زمان هیچ‌گونه وابستگی و نظمی را نمی‌پذیرفت. سر و وضعی نابسامان داشت و به چهره آشنای شب‌های پراگ مبدل شد. مشتری همیشگی میکده‌های دورافتاده و قهوه‌خانه‌های ته شهر بود و نامش غالبا در گزارش‌های پلیس به چشم می‌خورد. شیوه زندگی‌اش تنها هنگامی دگرگون شد که دل به یارمیلا مایرووا، دختر یکی از متمولان شهر بست. والدین دختر نامش را هم نمی‌خواستند بشنوند.‌ هاشک به خاطر ازدواج با دختر دست به هرکاری زد و به ناچار عضو هیأت نویسندگان مجله دنیای حیوانات شد. اما به‌زودی بیرونش کردند، زیرا خبر از جانوران شگرفی می‌داد که تنها زاده خیال پرتوان خود او بود. سرانجام با یارمیلا ازدواج کرد ولی پس از به دنیا آمدن فرزندشان ریشارد، زندگی زناشویی‌شان دچار آشفتگی شد و او از نو به شیوه زندگی پیشین بازگشت.
در‌ سال ١٩١٥‌ هاشک به‌عنوان داوطلب یک‌ساله وارد هنگ ٩١ پیاده چسکه بودیوویتزه شد. در آنجا نیز دوبار از خدمت فرار کرد تا این‌که سرانجام درجه‌اش را گرفتند و به سه‌سال زندان محکومش کردند. پیش از فرار، در هنگ ٩١ پیاده با کسانی آشنا شد که بعدها چهره‌های اصلی شوایک را از روی آنها آفرید. با شروع جنگ جهانی اول، ‌هاشک به ارتش اتریش فراخوانده شد، ولی خیلی زود خود را تسلیم نیروهای روس کرد و به واحد نظامی چکسلواکی که در روسیه تشکیل شده بود، پیوست. هنگام فعالیت در ارتش سرخ، از تابستان ١٩١٨ تا پایان ١٩٢٠، بیش از ٥٠٠ مقاله به زبان‌های چکی و روسی نوشت. در ۱۹۲۰ به میهنش بازگشت و به نوشتن شاهکار خود، رمان ماجراهای شوایک، سرباز زنده‌دل پرداخت و تا زمان مرگش به ‌سال ۱۹۲۳ مشغول همین کار بود. شهر پراگ در این اثر شالوده داستان را دربر می‌گیرد.
شوایک مردی است که قبلا سرباز بوده و به خاطر حماقت از سربازی معاف شده است و اکنون با شروع جنگ جهانی دوباره وارد جبهه می‌شود. هرکدام از فصل‌های کتاب در مورد یکی از شیرین‌کاری‌های شوایک و حماقت‌ها و بلاهت‌های او است: «پزشکای قانونی همشون ناکسن. چند وقت پیش همین‌طور قضاقورتکی یه اسکلت از تو زمینم پیدا شد. پزشکای قانونی نظر دادن که صاحب اسکلت، قربانی جنایتی شده که چهل‌سال پیش اتفاق افتاده. با وجودی که سن من سی‌وهشت ساله، حبسم کردن. هرچند همه مدارکِ لازمم داشتم، از گواهی تعمید گرفته تا رونوشت شناسنامه.» در خطی دیگر از اثر می‌خوانیم: «زن پالیوتس به جای جواب به گریه افتاد و هق‌هق‌کنان گفت: ١٠‌سال ... براش ... بریدن. یه هفته ... پیش. شوایک گفت: خب پس هفت روزشو کشیده.»
این اثر دارای طنزی مقاومت‌ناپذیر است. شوایک از روزهایی که در دارالمجانین گذرانده بود به نیکی یاد می‌کرد: «فکریم که چرا دیوونه‌ها از این‌که اونارو اون‌جا نیگر داشتن این‌قدر شاکی‌ان، اون‌جا آدم می‌تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مث شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره. اگه این کارارو بیرون، تو خیابون بکنه همه تعجب می‌کنن، اما اون‌تو اینا طبیعی‌ترین کارای دنیاس. اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اون‌جا آدم می‌تونه راجع به خودش بگه که خداس یا مریم مقدسه یا پاپ اعظمه یا پادشاه انگلستانه یا اعلیحضرت امپراتوره یا واتسلاو قدیسه؛ هرچند این آخری رو راه‌به‌راه طناب‌پیچ می‌کردن و لخت‌وعور می‌چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می‌کشید و می‌گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می‌کرد این بود که همه‌چی‌رو عوضی می‌دید و یه کار دیگه‌ام می‌کرد که بلانسبت، روم به دیوار، باهاش هم‌قافیه‌اس؛ اما خب، این کار اون‌جا هیچ قباحتی نداره. یه مشت شطرنج‌باز و سیاستمدار و ماهیگیر و پیشاهنگ و تمبرجمع‌کن و عکاسم باهامون بودن.»
الهامات شوایک، بی‌تردید در شهر پراگ شکل گرفته است: «یه پارکو در نظر بگیرین، مثلا پارک میدون کارل که رو هر درختش یه سرباز بی‌انضباط نشسته باشه. من هر وقت یاد این حرف می‌افتادم موهای تنم سیخ می‌شد.» در این اثر بیش از ٢٠٠ قصه و مثل کوچک نقل می‌شود که گرچه به‌طور غیرمستقیم معرف خود نویسنده است اما درواقع گزارشی است از زندگی مردم آن زمان: این‌که فریاد «پیش به سوی بلگراد » او، چنان واکنشی در خیابان‌های پراگ برانگیخت، نشان می‌دهد که مردم پراگ سرمشق‌های درخشانی از عشق به میهن و خانواده سلطنت ارایه می‌دهند.
‌هاشک به شکلی تنگاتنگ به محیط خلاق و سحرآمیز پراگ اوایل قرن که با وجود وابستگی‌های چندگانه، شهری بزرگ و پرجوش بود، بستگی داشت. ١٥ دقیقه بعد همراه مامور دیگری که کتابچه عریض و طویلی با عنوان آلمانی «دفتر بازداشتی‌ها» زیر بغل داشت، به نبش خیابان یچنا و میدان کارل رسیدند. سر خیابان اسپالنا، شوایک و مامور محافظش به گروهی برخوردند که دور یک اعلامیه بزرگ دیواری جمع شده بودند. مامور به شوایک توضیح داد: بیانیه اعلیحضرته راجع به اعلان جنگ. او از آلمانی‌های ساکن پراگ، روزنامه آلمانی‌زبان پراگ، پراگر تاگبلات، میدان ‌هاولیچک، نارودنی پولیتیکا و خیابان ودیچکا و قدم به قدم از مناظر و میدان‌های پراگ می‌گوید: «من سارایوو و سیاست و شاهزاده به رحمت خدا رفته حالیم نمی‌شه. از تو اینا هیچی غیر پانکراتس (نام زندانی در پراگ) درنمیاد.» بی‌شک می‌توان گفت این حضور شهر پراگ است که با روح ‌هاشک در هم آمیخته و شوایک را به اسطوره‌ای بی‌بدیل در سراسر جهان مبدل ساخته است.
میلان کوندرا
میلان کوندرا در سال ۱۹۲۹ در برنوی چکسلواکی متولد شد. در خانواده‌ای با طبقه اجتماعی متوسط و دارای سطح فرهنگی بالا رشد یافت. پدرش ریاست آکادمی موسیقی برنو را برعهده داشت و میلان شعرگویی را از ۱۴سالگی آغاز کرد. در ۱۷سالگی پس از شکست آلمان به حزب کمونیست پیوست. در سال ۱۹۴۸ تحصیلات خود را در رشته ادبیات و زیبایی‌شناسی در دانشگاه چارلز در شهر پراگ شروع کرد. در‌ سال ۱۹۵۰ برای نخستین‌بار از حزب اخراج شد و تا ۱۹۵۶ اجازه ورود مجدد به آن را پیدا نکرد. در ‌سال ۱۹۶۰ آموزش ادبیات در دانشکده سینما به عهده او گذاشته شد. نخستین نمایشنامه او با نام مالکان کلیدها که به دوران ترس و خشونت هنگام استیلای آلمان می‌پرداخت، یک‌سال بعد به چاپ رسید.
کوندرا در سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸، ١٠ داستان با عنوان عشق‌های خنده‌دار نوشت که در آنها به رابطه فرد با اجتماع توجه شده است. او در مجلس چهارم نویسندگان چکسلواکی در ۱۹۶۷ خواهان آزادی بیشتری برای نویسندگانی شد که فکر می‌کردند توسط تشکیلات خودکامه کمونیستی به اسارت گرفته شده‌اند. کوندرا به همراه بسیاری از هنرمندان و نویسندگان چکسلواکی به حمایت از جنبش اصلاح‌طلبانه حزب کمونیست چکسلواکی معروف به بهار پراگ در سال ۱۹۶۸ پرداخت. پس از اشغال کشور توسط ارتش شوروی در ماه آگوست نامش در لیست سیاه قرار گرفت، انتشار کتاب‌هایش ممنوع و یک‌سال بعد از دانشکده سینما هم اخراج شد. در ۱۹۹۰ کوندرا کتاب جاودانگی را به بازار داد. در مقایسه با سایر آثار کوندرا که بیشتر تفکرات سیاسی را مطرح می‌کنند، این کتاب از درون‌مایه فلسفی عمیق‌تری برخوردار است و مفاهیم جهانی‌تری را در خود می‌گنجاند. سه رمان بعدی او، آهستگی، هویت و جهالت باز هم نشان از دوره جدیدی در زندگی کاری‌اش داشت. بهترین رمان‌ او را می‌توان «سمفونی هستی» نامید و زیبایی و بی‌کرانگی هنر رمان را در او ستود.
در سال ۱۹۸۴ محبوب‌ترین کتابش، بار هستی را نوشت که به مشکلات یک زوج چک و دشواری زندگی در چکسلواکی می‌پردازد. داستان این کتاب در ‌سال ۱۹۶۸ در شهر پراگ می‌گذرد: «از خود پرسید طی این سی‌وشش ساعت طولانی که به دیدارشان مانده، ترزا در پراگ چه خواهد کرد. دلش می‌خواست سوار ماشینش شود و در خیابان‌های شهر دنبالش بگردد.» کتاب به شرحی از وضع زندگی هنرمندان و روشنفکران چکسلواکی پس از بهار پراگ، یعنی پس از حمله اتحاد شوروی به چکسلواکی می‌پردازد. شخصیت اصلی، توماس، جراح یکی از بیمارستان‌های پراگ است که انتقادات فراوانی به کمونیست‌های چک دارد و این موجب می‌شود شغلش را از دست بدهد.
محتوای اثر این است که تشخیص راه درست از راه غلط برای انسان غیرممکن است، به‌همین دلیل راه غلطی وجود ندارد و انسان مبرا از اشتباه است. بار هستی تفکر و کاوش درباره زندگی انسان و تنهایی او در جهانی است که درواقع دامی بیش نیست و بشر، مغرور و سرگردان در ریسمان‌های به هم تنیده آن تلاش می‌کند. نگارنده اهمیت و نقش شهر پراگ را در رمان‌های کوندرا بس عظیم می‌داند. در گذشته به مقوله مکان جنبه بیرونی می‌دادند اما امروزه مکان خود می‌تواند ذات معنا باشد و اصل ماجرا. کوندرا شخصیت‌های رمانش را از زیر ذره‌بین مکان، درواقع شهر پراگ می‌گذراند: «اکنون با جاروی بلند شیشه‌پاک‌کنی شهر پراگ را می‌پیمود و شگفت آن‌که احساس می‌کرد ١٠‌سال جوان‌تر شده است... طبل تام‌تام خبرپراکنی شهر پراگ به حد کمال صدا داشت.»
در‌ سال ۱۹۷۵ کوندرا به همراه همسرش ورا به دعوت دانشگاه رن به فرانسه رفت و در آنجا کتاب خنده و فراموشی را نوشت. در این کتاب او از اعتراضات متعددی که مردم چکسلواکی به اتحاد شوروی داشتند، می‌گوید. این رمان به بررسی طبیعت فراموشی در تاریخ، سیاست و به‌طورکلی زندگی می‌پردازد و عناصری از رئالیسم جادویی در خود دارد. این اثر به زندگی سخت در جوامع کمونیستی، روحیات مردم در این رژیم‌ها، خاطرات و فراموشی می‌پردازد. مسأله اینجاست که چگونه قدرت‌ها از عنصر فراموشی برای تسلط به توده مردم بهره می‌گیرند و تکه‌های خالی پازل خاطرات آنها را به نفع خود پر می‌کنند.
در این اثر کوندرا نیز شهر پراگ خودنمایی می‌کند. در فصلنامه‌های گمشده می‌خوانیم: «در فوریه ١٩٤٨ کلمنت گوتوالد، رهبر حزب کمونیست به ایوان قصری به سبک معماری باروک در پراگ قدم گذاشت تا برای صدها‌هزار نفر از همشهریانش که در میدان قدیم شهر گرد آمده بودند، سخنرانی کند.» در خطی دیگر از کتاب آمده است: «درست وسط پراگ در میدان ونسلاوس مردی ایستاده.» و در فصل فرشته‌ها می‌نویسد: «همچنان در خیابان‌های پراگ قدم می‌زدم و از دایره‌های چک‌های خندان و رقصان می‌گذشتم.» رد شهر پراگ در خط‌به‌خط کتاب به چشم می‌خورد: «وقتی از پنجره بزرگ اتاقم در طبقه چهارم نگاه می‌کردم می‌توانستم قلعه پراگ را بر فراز بام‌ها و حیاط پلیس را زیر پایم ببینم، تاریخ باشکوه شاهان چک در بالا، تاریخ باشکوه زندانیان در پایین.»
شهر پراگ در آخرین رمان کوندرا، جهالت نیز که در‌ سال ٢٠٠٠ به چاپ رسید، نقش پررنگی دارد: از آنجا که حالا قدم می‌زند، پراگ شال سبزی از محله‌های آرام است، با خیابان‌های کوچک پردرخت. این همان پراگی است که دوست دارد، نه آن پراگ عظیم مرکز شهر. این پراگ در آخر قرن پیش سر برآورد، پراگ بورژوازی کوچک چک، پراگ دوران کودکی‌اش. جایی که زمستان‌ها در کوچه‌هایش روی برف سرسره‌بازی می‌کردند و بالا و پایین می‌رفتند، پراگی که هنگام گرگ و میش، جنگل‌های پیرامونی مخفیانه در آن رخنه می‌کردند تا عطرشان را بپراکنند.
مضمون این داستان درباره مهاجرت، غربت و نوستالژی است. مارتینس لاخه در نشریه ال موندو می‌نویسد: از آنجا که ممکن است نام کتاب موجب اشتباه شود، نویسنده در یک بحث تفکربرانگیز و بسیار جالب توضیح می‌دهد که «ندانستن» معادل «دلتنگ شدن» است و برای همین پس‌زمینه ماجراهای دو شخصیت اصلی رمان، ایرنا و یوزف، «نوستالژی» است: درد جهل، آگاهی بر این‌که دور از آنها خبری هست که از آن بی‌خبرند. نکته‌ای که در پایان باید به آن اشاره کرد، سیر تحول و شناخت شخصیت‌های داستان اوست که از میان دیدارها، صحبت‌های پراکنده و روابط عاشقانه شکل گرفته و نمایان می‌شود.
ایوان کلیما
ایوان کلیما، نویسنده، مقاله‌نویس، نمایشنامه‌نویس و روزنامه‌نگار اهل جمهوری چک، در ۱۴ سپتامبر سال ۱۹۳۱ در پراگ متولد شد. او اکنون در کنار میلان کوندرا و واسلاو ‌هاول یکی از بزرگترین نویسندگان ادبیات چک به شمار می‌رود که عمده آثارش درباره تاریکی‌های دوره حکومت دیکتاتورها بر مردم است. پدر ایوان یک جوشکار بود و زمانی که کلیما تنها ١٠‌سال داشت، به یک اردوگاه کار اجباری در شمال پراگ فرستاده شد و کلیما و مادرش نیز به او ملحق شدند، چرا که آنها یهودی بودند. او از همین اردوگاه آغاز به نوشتن کرد. در مصاحبه‌ای می‌گوید: در ترزین اشتات که من سه‌سال و نیم آنجا بودم اتاق گاز نبود. با این حال صدها جسد دیدم. در آنجا مرگ یک تجربه روزانه بود. من به مرگ عادت کرده بودم و حتی دست کشیدن به یک جسد دیگر هیجانی برای من نداشت. کلیما پس از رهایی از اردوگاه روزنامه‌نگاری را نیز شروع کرد، به دانشگاه رفت و در رشته ادبیات و زبان چک تحصیل کرد. او پس از تحصیل در دانشگاه چارلز به‌عنوان سردبیر در مجله اخبار ادبی به کار مشغول شد. در ‌سال ۱۹۶۹ پراگ را به قصد آمریکا و برای تدریس در دانشگاه میشیگان ترک کرد. ٦ ماه بعد آثارش در چک ممنوع‌الچاپ شد و این ممنوعیت تا ‌سال ۱۹۸۹ ادامه یافت. آثار کلیما تنها خارج از کشور چک منتشر می‌شد. فلیپ راث پس از انقلاب از پراگ دیدن کرده بود. او در مورد ایوان کلیما می‌گوید: «طی سال‌های نخست دهه ٧٠، وقتی که هر بهار برای مسافرت به پراگ می‌رفتم، ایوان کلیما استاد اصلی و حقیقی من بود. او مرا به دور و بر شهر می‌برد و در کیوسک‌های گوشه خیابان، نویسندگانی را به من نشان می‌داد که سیگار می‌فروختند یا در ساختمان‌های عمومی کف اتاق‌ها را جارو می‌زدند، در محل‌های احداث ساختمان، آجر روی آجر می‌گذاشتند و در تاسیسات آبرسانی درحالی‌که چکمه و بالاپوش به تن داشتند، به سختی کار می‌کردند، درحالی‌که در یک جیب آچار و در جیب دیگر کتابی گذاشته بودند.»
زمانی که تانک‌های روسی در‌ سال ۱۹۶۸ به پراگ حمله کردند، کلیما در لندن بود و در راه میشیگان. هنگام بازگشت در ١٩٧٠، بسیاری از دوستانش به او هشدار دادند که به چک برنگردد اما او انتخابش را کرده بود. رژیم کمونیست برای همه‌ کسانی که به شکلی در «بهار پراگ» شرکت داشتند، محدودیت‌هایی ایجاد کرده بود. کلیما هم در لیست سیاه آنها بود و گواهینامه‌ رانندگی و گذرنامه‌اش را توقیف کرده بودند. تلفنش را قطع و تهدیدش کردند که اگر کتابی از او در خارج از چک منتشر شود به زندان خواهد رفت. کلیما اما زیر بار محدودیت‌ها نمی‌رفت. او انجمنی برای کتابخوانی تشکیل داد که هر هفته دور هم جمع می‌شدند و نوشته‌های تازه‌شان را برای یکدیگر می‌خواندند. میلان کوندرا و واتسلاو ‌هاول نیز از اعضای این انجمن بودند.  مدتی بعد فردی در آنها نفوذ کرد و ماموران امنیتی این جمع را شناسایی کردند و این جمع متفرق شد اما از پای ننشست. بار دیگر یک گروه زیرزمینی راه انداختند، اما باز کار به جایی نرسید و ماموران امنیتی ممانعت ایجاد کردند.
کلیما در این سال‌های سخت به همراه برخی دیگر از روشنفکران که ممنوع‌الکار بودند به مشاغل مختلفی روی آوردند از رانندگی آمبولانس تا رفتگری خیابان‌ها. او یکی از موفق‌ترین آثارش به نام «عشق و زباله» را زمانی نوشت که حرفه‌اش جاروکشی خیابان‌ها بود. پس از انقلاب مخملی یا انقلاب رنگی، کتاب‌های کلیما با نام «عشق و زباله» و «سحرگاه‌های دلپذیر من» با سرعت منتشر ‌شد و بیش از صدهزار نسخه از آنها به فروش رفت. انقلاب رنگی یا مخملی به نوعی انقلاب خشونت‌پرهیز اطلاق می‌شد که بدون خونریزی بود و این واژه برای نخستین‌بار توسط واتسلاو‌ هاول، رهبر مخالفان چکسلواکی در انقلاب ۱۹۸۹ بر سر زبان‌ها افتاد. پس از برافتادن کمونیست به کلیما منصب‌هایی نیز در دولت‌ هاول پیشنهاد شد اما او از همه‌ آنها سر باز زد.
کلیما در گفت‌وگو با ماهنامه مهرنامه می‌گوید: تنها چیزی که واقعا دوست دارم انجام بدهم، نوشتن است. بقیه چیزها مرا آشفته می‌کند. پس، کمونیسم برکنار شده بود که این بسیار مهم بود و من نزدیک ۶۰‌سال داشتم؛ دلیلی نداشتم که وارد سیاست بشوم. سیاست اتلاف وقت است. نمی‌توانم بگویم که از آنچه در سیاست اتفاق افتاده خوشحالم یا این‌که ناراحتم. آن را پذیرفته‌ام. رمان نه فرشته، نه قدیس، به توصیف زندگی آدم‌های پراگ پس از فروپاشی کمونیسم می‌پردازد. داستان این رمان مانند سایر آثار کلیما به دوران تحت ‌سلطه‌بودن کشور چکسلواکی توسط دولت شوروی سابق بازمی‌گردد و در ادامه به ماجراهای رخ‌داده در کشورهای اروپای شرقی بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی اشاره می‌کند. داستان درباره زندگی زنی دندانپزشک است که دختر نوجوانش گرفتار مواد مخدر شده و شوهرش نیز پس از ابتلا به سرطان او را ترک کرده است. در چنین حال و هوایی کلیما به شرح داستان زندگی این زن در چکسلواکی قبل و بعد از فروپاشی بلوک شرق می‌پردازد.
این سخنان بخشی از کتاب معروف روح پراگ است: در طول دو‌سال گذشته، بسیار سفر کرده‌ام. شهرهای بسیاری را دیده‌ام و کلیساها، موزه‌ها، باغ‌ها و قصرهای بسیار. این دیدارها ملغمه غریبی از احساسات و تأثرات در من برجای گذاشته است و علی‌الخصوص این احساس شک را که در کجا باید منتظر دیدن چه چیزی باشم. احساس شک، حاصل خاطرات بد نیست؛ حاصل این است که به‌ندرت وقت آن را پیدا می‌کنم که رابطه‌ای با این شهرها برقرار کنم. هر شهری مثل یک آدم است: اگر رابطه اصیلی با آن برقرار نکنیم، فقط نامی بر جای می‌ماند، یک شکل و صورت بیرونی که خیلی زود از حافظه و خاطره‌مان می‌رود و رنگ می‌بازد. برای برقرار کردن چنین رابطه‌ای، باید بتوانیم شهر را با دقت ببینیم و شخصیت خاص و استثنایی آن را دریابیم، آن «من» شهر، روح شهر، هویت آن و شرایط زندگی آن‌که در طول زمان و در عرض مکان آن پدید آمده است. پراگ شهری رازآلود و پرهیجان است که با حال و هوایش، با مخلوط غریب سه فرهنگش الهام‌بخش خلاقیت افراد بسیاری شده است. سه فرهنگی که چندین دهه یا حتی قرن‌ها در این شهر در کنار هم می‌زیسته‌اند.
استاد دانشگاه و دکتری رشته زبان و ادبیات فرانسه

منبع: شهروند

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: