قانون کارفکری/ محمدرضا تاجیک

1393/1/31 ۰۹:۴۸

قانون کارفکری/ محمدرضا تاجیک

خیلی وقت‌ها اولین کسی بودم که وارد دانشگاه و اتاق کامپیوتر می‌شدم و خواندن و نوشتن رساله دکترای خود را آغاز می‌کردم. در این خیلی‌وقت‌ها، خیلی وقت‌ها ارنستو را می‌دیدم که به‌عنوان ورزش صبحگاهی راهروی مربع‌شکل دانشکده را با قدم‌های کوتاه اما با سرعت طی می‌کرد. آرام بود و متفکر. انگلیسی را با لهجه‌ای آرژانتینی صحبت می‌کرد. باید دقت می‌کردی تا بفهمی چی می‌خواهد بگوید. وقتی وارد اتاقش می‌شدی با مهربانی و حوصله تحویلت می‌گرفت و برای شنیدن حرف‌هایت وقت می‌گذاشت. عکسی از همسرش- شنتال موف- روی میزش بود و دورتادور اطاقش پر از کتاب بود.



خیلی وقت‌ها اولین کسی بودم که وارد دانشگاه و اتاق کامپیوتر می‌شدم و خواندن و نوشتن رساله دکترای خود را آغاز می‌کردم. در این خیلی‌وقت‌ها، خیلی وقت‌ها ارنستو را می‌دیدم که به‌عنوان ورزش صبحگاهی راهروی مربع‌شکل دانشکده را با قدم‌های کوتاه اما با سرعت طی می‌کرد. آرام بود و متفکر. انگلیسی را با لهجه‌ای آرژانتینی صحبت می‌کرد. باید دقت می‌کردی تا بفهمی چی می‌خواهد بگوید. وقتی وارد اتاقش می‌شدی با مهربانی و حوصله تحویلت می‌گرفت و برای شنیدن حرف‌هایت وقت می‌گذاشت. عکسی از همسرش- شنتال موف- روی میزش بود و دورتادور اطاقش پر از کتاب بود. یادم هست اولین تحقیق کلاسی را که تحویلش دادم با دقت مطالعه کرد و زیرش نوشت کار سختی انجام داده‌ای اما نقد نظریه‌هایی که مورد بحث قرار داده‌ای کجاست؟ تو دلم گفتم، جناب از ما توقع دارد نظریه‌های فوکو و دریدا و لیوتار و بودریار و جیمسون و ژیژک و... را هم بفهمیم و هم نقد کنیم. در تحقیق کلاسی بعدی سعی کردم این نقیصه را مرتفع کنم. از این‌رو، ضمن بسط نظریه‌ها، نقدهای دیگران بر این نظریه‌ها را نیز لحاظ کردم. زیرش نوشت بهتر شده است اما نقد تو بر این نقدها کجاست؟ پیشش رفتم تا توجیهی بیاورم و مجابش کنم. هنوز کلامم منعقد نشده گفت: ببین، من با این نظریه‌ها بیش از تو آشنایم، بنابراین خواندن آنان برای من نکته و جذابیتی ندارد. برای من آن یک جمله یا یک پاراگرافی که تو از منظر انتقادی خود نوشته‌ای جذابیت دارد و من فقط به آن نمره می‌دهم. یاد گرفتم در هر سطحی که هستم، اندیشه اندیشه‌ورزان را در هر سطحی که هستند، با فاصله انتقادی مطالعه کنم و به جای «استادگرام رادیوگرام» بودن، مقداری فسفر بسوزانم و حرفی برای شنیدن و تامل و تعمق بزنم. او به من فکرکردن را آموخت. او به من نقدکردن را آموخت. او لذت سوژه‌بودگی را به من آموخت. به پاس آنچه از او آموختم، اجازه بدهید تصویری از او به‌مثابه اندیشه‌اش ارایه کنم.
بی‌تردید، ارنستو لاکلائو یکی از برجسته‌ترین و خلاق‌ترین و تاثیرگذارترین اندیشه‌ورزان پسامارکسیست عصر ما بود. پسامارکسیسم لاکلائو بیش از آنکه در چارچوب اصول «رادیکالیسم سنتی» قابل تعریف و تحلیل باشد، در پرتو تحولات سیاسی و فلسفی دو دهه اخیر قابل‌فهم است. تجدیدنظرکردن در شرایط جدید سوسیالیسم، پسامارکسیست‌هایی همچون لاکلائو را لاجرم می‌کند تا اولا، پذیرای دگرگونی‌های جهانی که در آن زندگی می‌کنند- با همه ابعاد بی‌بدیلش- باشند و برای سازگارکردن آنها با طرح‏های کهنه و قدیمی تلاش نکنند. ثانیا، عبور از شرایط و زمان حال به گذشته را مشی و هدف خود قرار داده و به کنکاش و وارسی و بررسی شالوده‌شکنانه وقایع گذشته، همچون مبارزات، کشمکش‏ها و ستیزش‌ها، به‌عنوان شجره‏نامه وضعیت کنونی بپردازند.
 لاکلائو تلاش می‌کند همچون بازیگری موثر در تاریخ معاصر، ایفای نقشی فعال و آگاهانه و نه انفعالی و کورکورانه را در دستورکار اندیشگی خود قرار دهد و هدف خود را انتزاعی روشن (به‌طور نسبی) از کشمکش‏هایی که در آن سهیم است و فهم تغییراتی که پیش چشمانش رخ می‌دهند- به‌ویژه، درک این واقعیت تاریخی که پروژه سوسیالیستی امروزه با چهره‌ای متفاوت بروز و ظهور یافته- با واقعیت تاریخی چند دهه پیش تفاوت زیادی دارد و تنها زمانی می‌توان تعهد و رسالت خود را به‌عنوان یک متفکر و سوسیالیست، به انجام رساند که از همه تغییرات آگاه بود و در کوشش برای رسیدن به همه نتایج در سطح تئوری پافشاری کرد، تعریف کند. به‌تصریح او، تنها راهنمای سوسیالیست‌ها برای انجام این وظیفه، ‌باید «دقت بسیار و عمیقی» باشد که لئوناردو به‌عنوان قانون کار فکری از آن یاد می‌کند: دقتی که هیچ فضایی برای شعبده‏بازانی که صرفا به‌دنبال حمایت از یک توجیه متروکند، باقی نخواهد گذاشت.
بر اساس آموزه‌های وی، زمینه و بستر ایجاد روابط جدید سلطه و ابراز خصومت، مقاومت و مخالفت با آن از زمان جنگ‌جهانی دوم زمینه‌ای به‌شدت در حال تغییر با پیچیدگی فزاینده‌ای بوده است که شامل دگرگونی‌های مهم اقتصادی، فرهنگی و سیاسی می‌شود. به‌لحاظ دگرگونی‌های اقتصادی، فرآیند اشاعه روابط تولید سرمایه‌داری در حوزه‌های بیشتر و بیشتری از زندگی اجتماعی در جریان بوده است. فرآیند کالایی‌شدن و منطق انباشت سرمایه‌داری اکنون دیگر هیچ حد و مرزی نمی‌شناسد و در عمل همه حیطه‌های زندگی فردی و جمعی را در برگرفته است. با این حال، به موازات اشاعه روزافزون روابط سرمایه‌داری و توسعه انواع جدید لذت و انقیاد، شکل‌های جدید و متعددی از مبارزه و مقاومت نیز ایجاد شده است. به همین سیاق، رشد و نمو سیاسی دولت رفاه مداخله‌گرای کینزی آثار و نتایج پیچیده و ناهمگونی به‌دنبال داشته است، از جمله فراهم‌آوردن شرایط لازم برای نظام نوین انباشت سرمایه‌داری؛ پروراندن نوع جدیدی از حق یعنی «حقوق اجتماعی»؛ برپاداشتن شکل‌های جدید سلطه و انقیاد و همراه با آن شکل‌های تازه‌ای از تخاصم و مبارزه... . «با توجه به منش بوروکراتیک مداخله دولت، ... ایجاد «فضاهای عمومی» نه به‌صورت دموکراتیزه‌کردن واقعی، بلکه از طریق تحمیل شکل‌های جدید سلطه و انقیاد انجام می‌پذیرد. در همین‌جاست که باید در پی بستر مساعدی باشیم که مبارزه‌های متعددی علیه شکل‌های بوروکراتیک قدرت دولتی در آن می‌رویند.» و سرانجام، مساله دگرگونی‌های فرهنگی نیز مطرح است، به‌ویژه رشد سریع رسانه‌های ارتباط جمعی که موجب رشدونمو صورت‌ها و کنش‌های فرهنگی جدیدی شده است. همانند تغییرات اقتصادی و سیاسی، پیامدهای دگرگونی‌های فرهنگی نیز پیچیده و مبهم‌اند. از یک‌طرف، به‌نظر می‌رسد این دگرگونی‌ها موجب «توده‌ای‌شدن»، «هم‌شکل‌شدن» و رام و خنثی‌شدن شده باشند، اما از طرف دیگر، نشانه‌های دموکراتیزه‌شدن شکل‌های فرهنگ مصرف نیز دیده می‌شوند که برای مثال، در پیدایش مبارزه‌های جدیدی که نقش مهمی در طرد شکل‌های قدیمی انقیاد ایفا کرده‌اند، مشهود است.
با این بیان، لاکلائو می‌خواهد به ما بگوید در فضای سیاسی و فرهنگی موجود، گشتاوری‌های ساختاری سرمایه‌داری، منجر به افول طبقه کلاسیک کارگر شده است، روابط تولید سرمایه‌داری در حوزه زندگی اجتماعی نفوذ عمیقی کرده و آن‌را دستخوش جابه‌جایی و دگرگونی کرده است، دستگاه بوروکراتیک دولت رفاه، منجر به تولید اشکال جدید اعتراضات اجتماعی شده است، ظهور بسیج توده‌ها در کشورهای جهان سوم، الگوهای کلاسیک مبارزه طبقاتی را به چالش طلبیده است، ظهور بازیگران اجتماعی جدید، همچون زنان، اقلیت‌های قومی و جنسی، طرفداران صلح، مخالفان انرژی هسته‌ای، موجب تکثیر حاملان و عاملان تغییرات تاریخی شده است، بروز اشکال جدید رفتار سیاسی، به‌گونه‌ای عمیق و گسترده بر قوانین حرکت آنچه به‌طور سنتی «زیرساخت» نامیده می‌شود، تاثیر گذارده است. در این وضعیت، دیگر نمی‌توان به‌هیچ «حقیقت ثابت» و هیچ «قانون تحول تاریخی اطمینان‌بخش» دل خوش داشت و بالمآل، در این وضعیت، چپ هیچ گزینه‌ای جز اینکه خود را تسلیم کثرت‌گرایی و منطق و منش جنبش‌های جدید اجتماعی کند، ندارد. به بیان دیگر، چپ برای تضمین مانایی خود نیازمند پویایی عمیق نظری (تئوریک) است و این نیز حاصل نمی‌شود مگر از رهگذر نوعی واسازی رادیکال «انگاره سیاسی» سنتی حاکم بر جریان چپ. این فرآیند، به‌نوبه خود، متضمن پیرایش چهره قدسی مارکسیسم و سوسیالیسم و حذف و طرد اصول مقدسی همچون: «طبقه‌گرایی»، «اقتصاد‌گرایی»، «دولت‌گرایی»، «جزمیت‌گرایی»، «انقلاب‌گرایی»، «تاریخ‌گرایی»، «جهانشمول‌گرایی»، «جوهر‌گرایی» و... است.
مواضع درون/برون‌مارکسیستی لاکلائو، آشکارتر خود را در فاصله‌گیری توامان آنان از چپ سنتی و مدرن و راست سنتی و مدرن -و تلاش آنان برای گشودن عرصه‌ای جدید برای سیاست، از یک‌سو و عبور همزمان آنان از ایده «عبور از مارکسیسم» رادیکالیست‌های پساساخت‌گرا- پسامدرن و اتخاذ رویکرد سیاسی مستقل و متمایز، از سوی دیگر- نشان می‌دهد. به‌‌اقتضای چنین مواضعی، لاکلائو، در همان آغازین مباحث کتاب خود، به‌صراحت اعلام می‌کند نظریه مارکسیستی نظریه‌پردازانی همچون کائوتسکی به‌غایت خام و ساده‌انگارانه است، آن‌هم درست به همان معنای ابتدایی و حقیقی کلمه که بر مبنای آن کائوتسکی به‌نحوی کاملا آشکار نظریه‌ای درباره فرآیند ساده‌سازی روبه افزایش ساختار اجتماعی و آنتاگونیسم‌های نهفته در بطن آن، ارایه می‌کند. به‌تصریح او، جامعه کاپیتالیستی به‌سوی نوعی تمرکز فزاینده دارایی و ثروت پیش می‌رود که در دستان معدودی از بنگاه‌ها قرار دارد و نوعی پرولتاریزه‌شدن سریع گوناگون‌ترین اقشار اجتماعی و مقولات شغلی و حرفه‌ای نیز با فقر رو به گسترش طبقه کارگر ترکیب می‌شود. این فقر و قوانین ضروری تحول سرمایه‌داری که در خاستگاه سرمایه‌داری نهفته است، موانعی بر سر راه نوعی خودآیین‌شدن واقعی عرصه‌ها و کارکردهای موجود در متن طبقه کارگرند: مبارزه اقتصادی، صرفا می‌تواند به موقعیت‌های اندک و بی‌ثبات دست یابد و این امر، به‌‌نوعی انقیاد موجود و بالفعل اتحادیه کارگری تحت سازمان حزبی می‌انجامد؛ سازمانی که خود به‌تنهایی می‌تواند موضع پرولتاریا را از طریق تسخیر قدرت سیاسی به‌میزانی چشمگیر دستکاری کند. سویه‌ها یا مقوم‌های ساختاری جامعه کاپیتالیستی، همچنین فاقد هرگونه شکل خودآیینی نسبی‌اند. از این‌رو، ساده‌انگاری موجود در پارادایم کائوتسکی، پیش از هر چیز، نشان از نوعی ساده‌سازی نظام تفاوت‌ها و تمایزهای ساختاری که برسازنده جامعه کاپیتالیستی‌اند، دارد. نظریه کائوتسکی، نه صرفا به‌این‌دلیل که تفاوت‌ها و تمایزهای ساختاری را تقلیل می‌دهد، بلکه به این علت که از طریق انتساب یک معنای واحد به هر یک از این تفاوت‌ها، آنها را به‌مثابه یک «کلیت» تثبیت می‌کند، ساده‌انگارانه است.
در نهایت، سادگی یا ساده‌انگاری در یک ساحت سوم نیز حضور دارد، یعنی آن ساحتی که به نقش خود نظریه ارجاع می‌دهد. اگر این متن کائوتسکی‌ای اولیه با متون دیگری مقایسه شود که در زمره نوعی سنت متقدم یا متاخر مارکسیستی جای دارند، آنگاه درمی‌یابیم که این متن خصلتی حیرت‌انگیزتر در دل خود جای داده است: این متن، خود را نه به‌منزله نوعی مداخله برای عیان‌کردن معنای بنیادین تاریخ، بلکه به‌منزله سیستماتیزه‌کردن و تعمیم نوعی تجربه شفاف و واضح که در برابر انظار همگان قرار دارد، عرضه می‌کند. از آنجایی که هیچ نوع هیروگلیف اجتماعی وجود ندارد تا رمزگشایی‌اش کنیم، ما با نوعی تناظر کامل میان نظریه و عمل جنبش کارگران مواجهیم. در رابطه با ساختن وحدت طبقاتی، آدام پرزورسکی ویژگی غریب متن کائوتسکی را خاطرنشان کرده است: در حالی‌که مارکس از زمان نوشتن کتاب فقر فلسفه، وحدت میان الحاق اقتصادی و سازماندهی سیاسی طبقه کارگر را به‌منزله فرآیندی ناتمام ارایه کرد، این همان فاصله و شکافی بود که تمایز میان «طبقه درخود» و «طبقه برای خود» می‌کوشید تا آن را پر و مسدود کند. کائوتسکی، چنان استدلال می‌کند که گویی طبقه کارگر از پیش فرماسیون وحدت خویش را تکمیل کرده است. «علی‌الظاهر کائوتسکی بر این باور بوده است که در سال ۱۸۹۰، فرماسیون پرولتاریا به‌شکل یک طبقه، نوعی عمل انجام شده بود؛ پرولتاریا از قبل به‌منزله یک طبقه شکل یافته بود و در آینده نیز به همین شکل باقی خواهد ماند. پرولتاریای سازمان‌یافته هیچ‌چیزی را برای انجام‌دادن باقی نگذاشته بود، مگر پیگیری ماموریت تاریخی‌اش و حزب نیز فقط می‌تواند در تحقق آن مشارکت کند.» به همین‌ نحو، وقتی کائوتسکی به پرولتاریزه‌شدن و فقر روبه گسترش، به بحران‌های ناگزیر سرمایه‌داری، یا به‌وقوع ضروری سوسیالیسم ارجاع می‌دهد، به‌نظر می‌رسد که او از گرایشات بالقوه‌ای که توسط تحلیل نظری عیان می‌شوند، سخن نمی‌گوید، بلکه سخن او درباره واقعیات به‌نحو تجربی مشاهده‌پذیر در دو مورد اول [پرولتاریزه‌شدن و فقر و بحران‌های سرمایه‌داری] و نوعی گذار کوتاه‌مدت در مورد سوم [وقوع سوسیالیسم] است. به‌رغم این واقعیت که «ضرورت»، مقوله‌ای غالب و مسلط در گفتار او محسوب می‌شود، اما کارکرد این مقوله نه ضمانت نوعی معناورای تجربه، بلکه سیستماتیزه‌کردن خود تجربه است.
افزون بر این، لاکلائو تنها راه نیل به دموکراسی رادیکال (اتوپیای پسامارکسیستی) را استقبال از تعدد و تنوع استراتژی‌های رهایی می‌داند. از این منظر، اگرچه سوسیالیسم کماکان عنصر ضروری دموکراسی رادیکال است، ولی تنها یک عنصر در میان انبوهی از عناصر دیگر است. در واقع، در مقابل بازسازی یک جامعه سلسله‌مراتبی، آلترناتیو چپ باید تعیین جایگاه خود در عرصه انقلاب دموکراتیک و گسترش زنجیره‌های همگونی میان کانون‌های مختلف مقاومت و مبارزه علیه ظلم و سرکوب باشد. بنابراین وظیفه چپ نمی‌تواند کنارگذاشتن ایدئولوژی لیبرال‌دموکراسی باشد، بلکه برعکس، تعمیق و گسترش آن در جهت یک دموکراسی رادیکال و متکثر است.
همچنین به‌اقتضای چنین مواضع تئوریکی، لاکلائو اگرچه همچون پساساخت‌گراها، دلمشغول زیر سوال‌بردن اسطوره منشأهایی که بر فلسفه تاریخ مارکسیسم حاکم‌اند، است و از این طریق نیز درصدد تضعیف منطق سرمایه به‌عنوان اساس تاریخ و در نتیجه، به حاشیه راندن ایده عقلانیت بنیادین اقتصادی و اصل ارتباط درونی میان ساختار اقتصادی و یک طبقه جهانی است، اما در همان حال تصریح می‌کند که از بین‌بردن اسطوره منشأها، به‌معنی رد مارکسیسم نیست، چون این‌کار یعنی فرض سنت مارکسیستی به‌عنوان یک واحد به‌هم پیوسته که نادرست است. هدف آن است که مارکسیسم و مقولات اساسی آن را از منظر مشکلات و موقعیت کنونی خودمان مورد بازبینی قرار دهیم. اگر نوع ادعاها و مقولاتی که از این طریق به آنها می‌رسیم، با آن‌چیزی که مارکسیسم نامیده می‌شود متناسب نباشد، به این علت است که این ادعاها از مارکسیسم فراتر می‌روند و اگرچه ریشه در سنت مارکسیستی دارند، ولی باید آنها را تحت عنوان پسامارکسیسم توسعه داد.
لاکلائو برای سامان‌دادن این نظام اندیشگی چندچهره، در نخستین گام، به تعریف و ترسیم یک «جغرافیای مشترک گفتمانی» در میانه جریان‌های نظری و فلسفی متعدد و متنوع همچون: «واسازی» دریدا، «تبارشناسی» و «دیرینه‌شناسی» فوکو، «روانکاوی» لاکان، «پدیدار‌شناسی» هوسرل و هایدگر، «پراگماتیسم» رورتی، زبان‌شناسی و نشانه‌شناسی مدرن (سوسور، بارت و...)، رهیافت «فراتحلیلی» ویتگنشتاین و «هژمونی» گرامشی، می‌پردازد. آنچه این گرایشات گوناگون فکری-معرفتی را به‌صورت یک پیکره همگون و سازواره جلوه‌گر می‌سازد، کنش تدوین یا مفصل‌بندی (نامی که به هر کنشی که رابطه‌ای را میان عناصر گوناگون ایجاد کند، به‌گونه‌ای که هویت آنان در اثر این کنش تغییر کند، داده شده است) آنان پیرامون آموزه‌ای کاملا ربطی است. این آموزه ربطی نیز به‌نوبه خود، ریشه در رویکردهای گفتمانی نوین دارد.
ارمغان این نظام اندیشگی پیچیده در عرصه سیاست و اجتماع، آموزه‌های نوینی هستند که در بستر آنان «میکروفیزیک قدرت» جای «ماکروفیزیک قدرت»؛ «میکروپلتیک» جای «ماکروپلتیک»؛ «زیست‌قدرت» و «قدرت ابژه/ سوژه‌ساز» جای «قدرت حاکم» می‌نشینند. رقابت سیاسی، به‌عنوان تلاش نیروهای رقیب سیاسی برای تثبیت نسبی دال‌های مذکور، در قالب پیکره‌هایی خاص معنا می‌یابد. هژمونی، به‌عنوان تثبیت نسبی رابطه بین دال و مدلول و نظریه‌ای در باب تصمیماتی که در عرصه‌ای غیر‌قابل تصمیم‌گیری اتخاذ می‌شوند، تعریف می‌شود. قدرت، نشانه و ردپای حدوث در درون ساختار تعریف می‌شود. جامعه، به‌مثابه پدیده‌ای محسوس، و واحدی که فرآیندهای جزیی خاص خود را بنا می‌نهد، غیر‌ممکن دانسته می‌شود. عرصه سیاست، عرصه بازی تکثرها، تمایزها و ساحتی غیرعقلانی و پیش‌بینی‌ناپذیر تصویر می‌شود. تصورات (اخلاقی، سیاسی و معرفت‌شناختی)، بدون زمینه فرض شده و بنابراین آنان را حاصل ساختارهای قدرت دانسته که به‌طور ناخودآگاه سیاسی هستند. تمرکز بر رخداد می‌شود؛ این سخن، به این ‌معناست که قدرت، صرف‌نظر از جایگاه آن در «واقعیت» و ارتباط با جبر «مادی» در معرض چنگ‌یازیدن، جابه‌جایی و نیز تکرار است.
شرق

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: