1393/1/23 ۱۰:۰۸
اشاره: يكي از كتابهاي خواندني و پرمطلبي كه سال گذشته به همت انتشارات ققنوس در دسترس عموم كتابخوانان و بهويژه دينپژوهان قرار گرفت، «سيري در اديان جهان» بود كه در بخش معرفي كتاب امروز به تفصيل دربارهاش نوشتهايم. آنچه در پي ميآيد، گزيدهاي از بخش سيزدهم آن است كه به موضوع «دين در دنياي امروز» اختصاص دارد. ناگفته پيداست كه چاپ هيچ مطلبي به منزلة درستي و پذيرفته بودنش نيست، بلكه دست كم در مورد مقاله زير، بيانگر اهميت طرز فكر و نگرشي است كه در بخشي از جهان امروز وجود دارد. اشاره: يكي از كتابهاي خواندني و پرمطلبي كه سال گذشته به همت انتشارات ققنوس در دسترس عموم كتابخوانان و بهويژه دينپژوهان قرار گرفت، «سيري در اديان جهان» بود كه در بخش معرفي كتاب امروز به تفصيل دربارهاش نوشتهايم. آنچه در پي ميآيد، گزيدهاي از بخش سيزدهم آن است كه به موضوع «دين در دنياي امروز» اختصاص دارد. ناگفته پيداست كه چاپ هيچ مطلبي به منزلة درستي و پذيرفته بودنش نيست، بلكه دست كم در مورد مقاله زير، بيانگر اهميت طرز فكر و نگرشي است كه در بخشي از جهان امروز وجود دارد. اشاره: يكي از كتابهاي خواندني و پرمطلبي كه سال گذشته به همت انتشارات ققنوس در دسترس عموم كتابخوانان و بهويژه دينپژوهان قرار گرفت، «سيري در اديان جهان» بود كه در بخش معرفي كتاب امروز به تفصيل دربارهاش نوشتهايم. آنچه در پي ميآيد، گزيدهاي از بخش سيزدهم آن است كه به موضوع «دين در دنياي امروز» اختصاص دارد. ناگفته پيداست كه چاپ هيچ مطلبي به منزلة درستي و پذيرفته بودنش نيست، بلكه دست كم در مورد مقاله زير، بيانگر اهميت طرز فكر و نگرشي است كه در بخشي از جهان امروز وجود دارد.
نگاهي به مقوله دين در جهان صنعتي
اشاره: يكي از كتابهاي خواندني و پرمطلبي كه سال گذشته به همت انتشارات ققنوس در دسترس عموم كتابخوانان و بهويژه دينپژوهان قرار گرفت، «سيري در اديان جهان» بود كه در بخش معرفي كتاب امروز به تفصيل دربارهاش نوشتهايم. آنچه در پي ميآيد، گزيدهاي از بخش سيزدهم آن است كه به موضوع «دين در دنياي امروز» اختصاص دارد. ناگفته پيداست كه چاپ هيچ مطلبي به منزلة درستي و پذيرفته بودنش نيست، بلكه دست كم در مورد مقاله زير، بيانگر اهميت طرز فكر و نگرشي است كه در بخشي از جهان امروز وجود دارد.
مقدمه
در سرتاسر دوران مدرن، حدس و گمانهايي درباره زوال باورهاي ديني و شايعاتي درباره مرگ خدا(!) وجود داشته است. گفته شده است كه مدرنيته يا تجدد ضرورتاً به سكولارسازي ميانجامد. پيشرفت علوم به ويژه، جاي چنداني براي باورهاي ديني سنتي باقي نميگذارد. با اين همه، اگرچه حقيقت دارد كه بخشي از مردم از جريانهاي اصلي كليسا دوري گزيدهاند و اين دوري همچنان ادامه دارد، دين هنوز در جهان امروز زنده و سرحال است. در واقع در بيرون از جهان غرب، دين رو به سلامت و سرزندگي بيشتر ميرود و ادياني مانند اسلام و مسيحيت دوران جديدي از شكوفايي را تجربه ميكنند. در جهان غرب با اينكه بسياري از مردم از نهادها، مقامات و سلسله مراتب دينيِ سنتي سرخورده شدهاند و حتي باورهاي ديني را به تمام و كمال ترك كردهاند، گروههاي فزايندهاي به شيوهها و مكانهاي جديد براي ارضاي نيازهاي معنوي خود روي ميآورند.
گروهي بدون آنكه احساس كنند نيازمند تعلق داشتن به نهادي هستند، باور ديني دارند. گروهي ديگر به اديان نو و معنويتهاي گوناگون موجود كه روز به روز بر تعدادشان افزوده ميشود، روي ميآورند. بخش ديگري، به ويژه از دهه 1960 به بعد، به سنن شرق مانند دين هندو و دين بودا روي آوردهاند. بارزترين گروه مؤمنان در دنياي امروز كساني هستند كه متأثر از فرهنگهاي پسامدرن، مصرفگرا، و به لحاظ ديني متكثر، از ميان طيفي از سنن، باورها و فلسفه دست به «گزينش و آميزش» ميزنند.
*
بخش زيادي از حال و هواي انديشه سكولار امروز ريشه در شك و ترديد نسبت به عقل، استدلال و حقيقت عيني دارد. ايمانوئل كانت (1724 ـ 1804) از نظر تاريخي نخستين فيلسوفي بود كه پا را از صرف به كارگيري عقل فراتر نهاد. او پرسشهاي پيچيدهاي را در باب دامنه و حدود خود عقل مطرح كرد. حاصل كارش تأكيد بر نقش اراده بشر، و نه عقل او، در حوزههايي بود كه به حقيقت غايي و ارزش مربوط ميشوند.
حدود عقل
به دنبال كار كانت، در قرن نوزدهم متفكراني، نقش عقل را به شيوههايي متفاوت سنجيدند. واژه «اگزيستانسياليسم» بر «اگزيستانس» [يا «وجود بشري»]متناهي به مثابه «اينجا و اكنون» انضمامي تأكيد ميورزد. در اين سياق، «اگزيستانس» در مقابل «نيستي» يا «عدم اگزيستانس» نيست، بلكه در برابر «ذات» قرار ميگيرد. چنين مينمايد كه «ذات» دالّ بر ماهيت دروني چيزها در سطحي عميق است؛ ولي ذوات از چنگال قدرت عقل انساني ميگريزند. در مقابل «اگزيستانسِ» داراي گوشت و خون به اراده انساني و در واقع به كل وضعيت انسان معطوف است و (برخلاف ذات) معلول عقلِ صرف نيست.
گئورك ويلهلم فريدريش هگل (1770 ـ 1831) تأكيد كرد كه گرچه هرگونه تعقلي محققاً در وضعيتهاي تاريخي متناهي زندگي جاي دارد، باز هم ميتوان از «مطلق»، كه علت اين اعمال متناهي عقل است، سخن گفت. به اين طريق او كوشيد عقل را به مقام سابقش بازگرداند.
نخستين متفكر اگزيستانسياليست، سورن كييركگور (1831 ـ 1855)، فلسفه هگل را بيش از حد فراگير و خوشبينانه دانست و آن را فاقد دغدغه كافي نسبت به اگزيستانس يا وجود بشري با تمام حدود متناهي آن ديد و به اين دلايل اين فلسفه را رد كرد. اگزيستانسياليسم اشكال مختلفي دارد؛ ولي همه آنها در سوءظني عميق، و اغلب نوعي بدبيني، نسبت به ظرفيتهاي عقل بشري اشتراك دارند. ما ناتوان از آنيم كه با صِرف تئوري يا استدلال به سرچشمههاي حقيقت غايي دست يابيم؛ زيرا نمي توانيم از محدودههاي ديدگاه خود پا فراتر نهيم. من از آن رو آنچه را ميبينم، ميبينم كه پيشتر در جايي ايستادهام كه ايستادهام. به رغم اختلافها، تمام كساني كه به اگزيستانسياليست معروفند، در باورهاي زير اشتراك دارند:
ـ تقدم اراده انساني بر عقل انساني؛
ـ تقدم نفع عملي بر نظرورزي؛
ـ تقدم امر شخصي بر امر انتزاعي؛
ـ تقدم وجود فردي بر ذات كلي؛
ـ تقدم درگيري بيواسطه بر عينيت منفصل.
مسيحي يا سكولار، كدام يك؟
جالبترين وجه اين مشخصهها آن است كه هم ميتوانند محل تأكيدي مسيحي قرار گيرند (با كييركگور)، هم ميتوانند محمل سكولاريسم و الحاد(با فريدريش نيچه، 1844 ـ ). در اين طيف، كييركگور فردگرايي پروتستان بود؛ و نيچه ملحدي ستيزهجو؛ كارل ياسپرس (1883 ـ 1969) ارزشي در دين ميديد، ولي انحصارگرايي مسيحيت سنتي را قبول نداشت؛ مارتين هايدگر (1889 ـ 1976) جايي براي خدا باقي نميگذاشت؛ گابريل مارسل(1889 ـ 1973) در مقام فردي كاتوليك مينوشت؛ و ژان پل سارتر (1905 ـ 1980) و آلبر كامو (1913 ـ 1960) باورهاي مسيحي و ديني را به باد انتقاد ميگرفتند.
استفاده متفاوت ايشان از يك منظر فلسفي واحد را ميتوان به آساني تبيين كرد. در خلأ ناشي از غيبت عقل و تئوري، كييركگور ايمان، تصميم، خطرورزي و اطاعت را جايگزين كرد؛ و براي پر كردن همين خلأ يا «ورطه»، نيچه نفع شخصي، تمايلات و جامه مبدل بازي قدرت ـ دعاوي موهوم صدق ـ را جاي داد. كييركگور عقل را عذري دروغين دانست كه مردم را از ايمان اصيل و اطاعت از خداوند دور ميسازد. نيچه عقل را عذري دروغين ميدانست كه به مردم امكان ميدهد منافع شخصي خود را حقايق عيني جا بزنند. اگزيستانسياليسم مسيحي از منظر كييركگور بر اين نكات تأكيد كرد:
ـ وجود خداوند با استدلال قابل اثبات نيست، وجود او را بايد با ايمان پذيرفت.
ـ ايمان مسيحي پذيرش حقايق اعتقادي نيست، بلكه تعهد و فرمانبرداري است.
ـ خداوند بسيار فراتر از عقل انساني است: حقيقتِ راجع به خداوند در بردارنده تناقض است.
اگزيستانسياليسم ملحدانه از منظر نيچه بر اين نكات تأكيد ميكند:
ـ نوع بشر مفهوم خداوند را پيش ميكشد تا آمال و منافع خود را مشروع و قابل دستيابي جلوه دهد.
ـ بنابراين «خداوند» برساختهاي ابزاري يا رمزي مفيد است در تأييد هياهويي فريبكارانه: خداوند محصول نوعي تصميم است(!)
ـ تمام ادعاهاي مربوط به حقيقت غايي يا عيني، خواب و خيالي بيش نيست؛ دين نظامي است از ارزش و منافع كه صورتك نظامي از حقيقت را به چهره زده است(!)
مضامين اگزيستانسياليستي و متفكران اين مكتب
نيچه را نخستين «پسامدرنيست» خواندهاند؛ چون ايدههاي او را ميتوان در پس بسياري از فرضيات ايدئولوژيهاي سكولار اواخر قرن بيستم ديد. با اين همه، براي تكميل طرحمان دربارة اگزيستانسياليسم بايد ابتدا نظري به ياسپرس، هايدگر، مارسل، سارتر و كامو بيفكنيم.
كارل ياسپرس علاوه بر فلسفه، دستي در روانكاوي نيز داشت. او تأكيد دارد كه آنچه اغلب «حقيقت عيني» قلمداد ميشود، فقط نشان دهندة عقايد مرسوم روزگار است. چگونه كسي ميتواند دريابد كه اصل واقعيت چيست؟ ياسپرس متذكر ميشود كه در وضعيتهاي بحراني كه بيماران به نهايت منابع و ظرفيتهاي خود ميرسند، تمام ارزشهاي مصنوعي يا ساختگي دست دوم اغلب فرو ميريزند و صرفاً آنچه براي بيمار اصيل و راستين است، باقي ميماند. از سويي، اين نگرش ميتواند در احياي واقعيت براي فرد جنبة درماني داشته باشد و از ديگر سو، آنچه تصور ميشود حقيقت اصيل است، همچنان از فردي به فرد ديگر متفاوت است.
مارتين هايدگر مدعي است كه حتي پرسشهاي ظاهراً «عام» فلسفه نيز صرفاً به نحوي انضمامي، از موضع و منظر جايي كه متفكر در آن ايستاده است، پاسخ پيدا ميكنند. او تنها ميتواند در چارچوب افقهاي از پيش موجود خودش فلسفهورزي كند. انديشمند هرگز نميتواند خود را به تمام و كمال از محدوديتها و مسائلي كه مولود اين تناهي ريشهاي است، رها سازد. هايدگر باور دارد كه فلسفة سنتي در عنايت كافي به اين تناهي و نيز به محدوديتهاي ناشي از افقهاي فرد، ناكام مانده است. او همچون نيچه و پسامدرنيستهاي بعدي به اين تشخيص ميرسد كه فلسفه (از جمله الهيات) به هر مفهوم سنتي آن «پايان» گرفته است و در نوشتههاي متأخرش در جستجوي نوعي تولد دوبارة تفكر «نيوشا» از طريق گونهاي احياي ژرفبينانه است كه براي دستيابي به آن ميتوان بيوقفه در انتظار به سر برد.
گابريل مارسل تلاش ميكند تا چشماندازهاي اگزيستانسياليستي را براي مقاصدي مثبتتر در چارچوبي مسيحي يا انسانگرايانه بازآفريني كند. عقلانيت و علوم اغلب اشخاص بشر را «موارد» يا «كميتها»يي در تئوريهاي علمي به شمار ميآورند؛ ولي با تكيه بر نگرشي بيشتر مشاركتي و كمتر عقلگرايانه شايد بتوان شأن و منزلت شخص بودن را به انسانها بازگرداند كه از هرچه بگذريم، صرفاً «دادهها»يي براي دانشمندان (شامل دانشمندان علوم پزشكي يا اجتماعي) نيستند، بلكه فاعلان يا سوژههايي فعالند.
سارتر و كامو در مخالفت با هرگونه تصور حقيقت كلي يا عيني و موهوم دانستن آن، از نيچه پيروي ميكنند. در حالي كه نيچه دين و فلسفه را متهمان اصلي در لاپوشاني نفع شخصي يا گروهي در قالب حقيقت عام ميداند، سارتر و كامو قيد و بندهاي اسارتآور چيزي را هم كه به نظر ميرسد در صرف عرف جامعه حقيقت محسوب ميشود، به باد حمله ميگيرند. فرد را نبايد به اين تصور انداخت كه مفهوم جامعه از «خداوند»، «حقيقت» يا «امر درست» الزام يا اعتباري ضروري براي افراد آزادانديش دارد. تمام سنن و رسوم را بايد با سوءظن نگاه كرد.
مرگ و تولد دوباره پسامدرنيسم
اين رويكرد در سالهاي پس از جنگ جهاني دوم، به ويژه در پاريس، به اوج خود رسيد؛ اما در پايان دهة 1950 شاهد واكنشي عليه خلط بين ذهنيت1 (فرد انسان سوژه است نه اُبژه) و ذهنيانگاري2 (همه چيز وابسته و منسوب است به اميال و ديدگاههاي فرد) هستيم. اگر اگزيستانسياليسم در دهة 1950 به پايان عمر خود رسيده بود، بسياري از ادعاهاي آن به شكلي دگرگون در جنبشي كه حدود سال 1967 نخست با رهبري رولان بارت (1915ـ1980) و ژاك دريدا (1930ـ 2004) آغاز شد، احيا گرديد.
«مدرنيته» اغلب با دعاوي كلي و عقلاني حقيقت، به ويژه آنهايي كه از سوي رياضيدانان و اهل علم مطرح ميشوند، همراه است. در مقابل، «پسامدرنيسم» بيان كنندة سلب اعتماد از هرگونه حقيقت كلي است. در پسامدرنيسم تمام دعاوي حقيقت برساختههايي محسوب ميشوند كه صرفاً در خدمت منافع گروههاي خاصي هستند. تفاوت عمده بين پسامدرنيسم و اگزيستانسياليسم در اين نهفته است كه پسامدرنيسم تنها متناهي بودن و جايزالخطا بودن ريشهاي فرد را تصديق نميكند؛ كل جامعه نميتواند پا را از ارزشها و حقايق مفروضي كه برساخته است، فراتر بگذارد. هريك از گروههاي قدرت آن چيزي را براي جامعه «طبيعي و عادي» ميخواند كه در جهت پيشبرد منافع خودش باشد.
جاي گرفتن در وضعيت و تلاشي
به پيروي از تأكيد هايدگر بر آن چيزي كه «تناهي تاريخي ريشهاي» ميخواند، شارحان چشمانداز پسامدرن بر «جاي گرفتگي» هر فرد در درون افقهاي فرهنگي و تاريخي از پيش داده شدهاي كه در آن تولد يافتهاند، تأكيد ميورزند. جايگاه ما در تاريخ و جامعه نه تنها چگونگي انديشيدنمان را مشروط و معين ميكند، بلكه در عمل ديدگاه ما را نيز درباب اينكه چه چيز حقيقي يا مفيد محسوب ميشود، قوام ميبخشد. رسيدن به يك نظرگاه سرتاسربين براي همگان ممكن نيست. ما با تجزيه و تلاشي ريشهاي فهم انساني، حقيقت و ارزشها روبروييم؛ بنابر اين فيلسوف پسامدرن فرانسوي، ژان فرانسوا ليوتار (1924ـ 1998) پسامدرنيته را سوءظني نسبت به تمام «روايتهاي بزرگ»، يعني تمام شرحهاي كل نگر يا كلي حيات و تاريخ بشري تعريف كرد.
ديويد ليون تلاش ورزيد كه بين پسامدرنيسم و پسامدرنيته تمايز قائل شود. به زعم او، پسامدرنيسم پيش از همه دال بر رد نظري و فلسفي عقلگرايي و جهاننگري علمي مدرنيسم است. پسامدرنيته، برعكس، حاكي از پديدههاي اجتماعي است كه در آن «حقيقت» عمدتاً در زنجيرهاي از جهانهاي واقعيت مجازي جذب ميشود؛ جهانهايي كه برساختة مصرف، فنّاوري اطلاعات و آن چيزي است كه طبقات يا گروههاي مختلف در جامعه بر مبناي هنجارهاي خود به ساخت آن همت ميگمارند. بسياري اين پديده را برساختهانگاري اجتماعي3 ميخوانند. چنين تمايزي شايد مفيد واقع شود، اما به نظر ميرسد كه اكنون براي عقب بردن زمان قدري دير شده است؛ چون بسياري هر دو اصطلاحِ [پسامدرنيسم و پسامدرنيته] را بيهيچ تمايزي به كار ميبرند.
تقابلهاي بيشتر در پسامدرنيسم
اختلاف چشمگيري بين ديدگاههاي فلسفي پسامدرن خوشبينانهتر در آمريكا و فلسفة پسامدرن نقادانه، بدگمان و بدبينانهتر در قارة اروپا روي نشان ميدهد. نخستين بر عملگرايي4 تكيه دارد؛ به اين معنا كه معيار حقيقي بودن، موفقيت است. دومين اغلب به ساختگشايي5 مربوط است. مشهورترين فيلسوف عملگراي پسامدرن در آمريكا ريچارد رورتي (متولد 1931) است. ميشل فوكو (1926 ـ 1984) و ژاك دريدا دو تن از مشهورترين فلاسفة پسامدرن اروپا هستند.
رورتي نگرشهاي سنتي در باب حقيقت را رد ميكند. چيزي تحت عنوان «فهم درست واقعيت» وجود ندارد. تمام دعاوي حقيقت به كلي در نسبت با ارزشها و تصورات اجتماعات «محليِ» مورد نظر نسبي هستند. اين ادعاها در نسبت با اعمال اين زير گروهها يا گروههاي همتايان و هرآنچه به زعم ايشان «موفقيت» محسوب ميشود، نسبياند.
رورتي ترجيح ميدهد كه از اصطلاح «نژاد محور»6 استفاده كند تا آن چيزي را برساند كه جماعتهاي خاص سياسي يا اجتماعي ويژه يا «محلي» به ظن خود آن را مفيد و بنابراين در عمل مبتني بر حقيقت ميپندارند، گرچه خود او اذعان دارد كه اين اصطلاح نسبي انگارانه است.
ميتوان منشأ اين گونه ديدگاه اروپايي قارهاي را در آراي نيچه جستجو كرد. پديدة «جامة مبدل» مفهوم كليدي است . نيچه ميگفت كه بسياري از دعاوي ايمان يا اعتقاد مسيحي در واقع تلاشهاي مبدلي هستند براي قدرت يافتن بر ديگران. دردهة 1960 رولان بارت خاطرنشان كرد كه حتي سليقة فرد در لباس پوشيدن يا انتخاب مبلمان منزل ميتواند بيشتر بيان كنندة آمال اجتماعي يا خودانگارة7 شخص باشد تا نشاندهندة دلمشغوليهاي او در مورد راحتي و آسايش. فوكو تأكيد داشت « دانش» اغلب «قدرت» را بازتاب ميدهد. بوروكراسيها و «رژيم»ها مدعياند كه در شناخت سره از ناسره تخصص دارند؛ ولي بيدرنگ قدرت سركوبگرانهاي را به نمايندگي از كساني كه در پس اين لفاف زمام امور را به دست دارند، ايجاد و نهان ميكنند.در بيمارستانها و زندانها «چهرة لبخند بر لب» كسي را شاهديم كه «روپوش سفيد بر تن» و رگ حيات ما را در دست دارد.
دريدا از همين مطلب با همان شدت و كيفيت ريشهاي استفاده ميكند تا در خود شأن فلسفه، متافيزيك و انگارههاي سنتي حقيقت و زبان ترديد بيفكند. او به پيروي از نيچه، فرويد و هايدگر، دعاوي حقيقت ايشان را در قالب « اساطير» طبقهبندي ميكند. آنها ادعاي اعتبار جهانشمول دارند؛ ولي فقط قدرت روشنفكران حاكم را پيش ميبرند كه از اين دعاوي به عنوان ابزاري براي پيشبرد ارزشها، رفاه يا قدرت خود استفاده ميكنند. اين «اسطورهها» مواد و موضوعات مناسبي هستند براي «ساختگشايي». اين كار جامة مبدل را از تن آنها در ميآورد.
تأثيرات ساختگشايانه يا سازنده
برخي بر اين عقيدهاند كه بعد تخريبي پسامدرنيسم نويسندگان اروپايي بيش از چشماندازهاي پسامدرن در آمريكاست. با اين همه، تأييد اين عقيده جاي ترديد دارد. حملة نيچه بر توهم و مبدلپوشي در دين با وجود شكگرايي بدبينانهاش همچنين ميتواند هشداري باشد كه ما را از اختلاف بين دين غيراصيل كه نيروي محركة آن منافع خودخواهانه و قدرت طلبانه است، و ايمان ديني اصيل به مثابة پاسخي به انكشاف و وحي نازل شده از فراسوي خويشتن ما آگاه سازد. خردهگيريهاي فوكو در باب منافع قدرتطلبانه در نهادها ميتواند موجب آگاهي ما در خصوص اقتدارگرايي خودخواهانه مخصوصاً در كليساها شود.
پسامدرنيتة آمريكايي شايد موجب رهايي ما از استبداد عينيانگاري علمي مفروض شود، اما درعين حال ميتواند حقيقت را گروگان نيروهاي بازار مصرفگرايي و معيارهاي تغييرپذير «پيشرفت» سازد. پسامدرنيتهاي از اين گونه شايد صرفاً همان را تأييد كند كه جوامع انتخاب ميكنند و حاكي از فقدان تعهد اخلاقي است. دلار و تانك، در بدترين حالت، يگانه جانشينان«غايت» گمشده ميشوند، «حقيقت» خارج ميشود و صحنه را به «برندگان» ميسپارد!
بنابراين، ناممكن است بستة مرتب و مشخصي از باورهاي پسامدرن به دست دهيم. پسامدرنيته به تعبير دقيقتر نوعي رويكرد، چشمانداز يا حال و هواست. ديويد هاروي مفسري سرشناس در اين زمينه، تمايز كلي و سردستي بين مدرن و پسامدرن را تأييد ميكند، در جايي كه مدرنيته بازتاب دهندة هدف، طرح، سلسله مراتب، تعين، شكل و سروري است، پسامدرنيته بازي، تصادف، بي سروري، عدم تعين، آشفتگي و فرسودگي يا سكوت را انعكاس ميدهد. اين تقسيمبندي، در بيان خلاصهاي از «حال و هواي» آنها چندان بيراه نيست.
در اديان، اين تقابل به مثابة تقابل بين اقتدار و مساواتطلبي، عقل و زبانآوري، حقيقت و قدرت، فرد و زيرگروه يا گروه همتايان، مشخصتر و عريانتر ميشود. با اين همه اديان اغلب هم مدرنيتة سكولار و هم پسامدرنيتة سكولار را از برخي زوايا به چالش ميطلبند. براي نمونه، اديان بيشتر از مدرنيته يا پسامدرنيته، سنن را محترم و ارزشمند ميشمرند و اغلب (ولي نه همواره)آنها را سرچشمههاي خرد جمعي ميدانند كه طي تاريخ و در گذر نسلها حاصل شده است؛ اما پسامدرنيته بر تجزيه و تلاشي و تفاوتها تكيه دارد نه تواليها و پيوستگيها (به ويژه نزد فوكو) و تأكيد بسياري برساخته انگاري اجتماعي ميكند در مقابل بسياري از اديان به ويژه يهوديت، مسيحيت و اسلام اغلب بر «دادگي»8 بسياري از باورها، ارزشها و مناسك تأكيد دارند و گاه آنهار ا احكام خداوند ميدانند.
تأثير بر كل جامعه
چنين مينمايد كه پسامدرنيته در مقام نظر، تسامح نويافتهاي را ترويج ميكند؛ چون به زعم آن هيچ گروهي حق ندارد ارزشهاي مورد نظر خود را بر گروه ديگري تحميل كند. با اين حال، شايد اين امر سرابي بيش نباشد. به نظر ميرسد گروههاي نژادي مختلف زن و مرد، و منافع طبقاتي و شغلي مختلف همه و همه معيارهاي متفاوتي براي سنجش حقيقت دارند و اما اين چنين چيزي به محو هر گونه گفتگو در وراي مرزهاي اجتماع يا گروه خواهد انجاميد. بحث و استدلال عقلاني به سطح زبانآوري اغوا كننده تنزل خواهد كرد. مردم بيهوده جهاننگري يا بينشي جهاني ميجويند.
اگر چنين تصور شود كه دعاوي حقيقت تنها نمودار بازي فريبكارانة قدرت از جانب گروههايي است كه نفع خود را ميجويند، اين تصور (به شكلي قالب درك) موجب بروز سوءظن، كشاكش و خشونت خواهد شد. هر مشكلي كه پيش بيايد،ريشة آن را در منافع قدرتطلبانه گروهي خاص ميجويند. اين ايدئولوژيِ سكولار به كاملترين معناي آن است. پسامدرنيسم سرانجام نقاب از چهره برميدارد و نشان ميدهد كه نه تنها آزادي در مورد ادعايش را به ارمغان نميآورد، بلكه موجب بروز نزاع و ناامني و فراخواني بوده است به اينكه گناه تمام گرفتاريها و مصائب را به گردن منافع قدرتطلبانة گروههاي رقيب بيندازيم.
پينوشتها:
1.subjectivity
2. subjectivism
3. constructionalism
4. pragmatism
5. deconstruction
6.ethnocentric
7. self-image
8. givenness
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید