از پاريزتا تاريخ! / سيد احمد سام

1393/1/18 ۱۱:۴۶

از پاريزتا تاريخ! / سيد احمد سام

«براي اينکه متوجه شويد که عوامل گستردگي فرهنگ در دنيا چه کساني و چه نيروهايي هستند، خدمتتان عرض مي‌کنم که مرحوم سيداحمد هدايت‌زاده پاريزي (معلم کلاس سوم و چهارم من) روزها، در ساعتهاي تفريح مدرسه مي‌آمد روي يک نيمکت، در برابر آفتاب، زيرهلالي ايوان مدرسه ـ که پدرم ساخته بود ـ مي‌نشست و صفحاتي از بينوايان ويکتور هوگو را براي پدرم مي‌خواند و پدرم هم چنانکه گويي يک کتاب مذهبي را تفسير مي‌کند، آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب بينوايان مي‌دانست و از اين و آن ـ خصوصاً از شيخ‌الملک ـ شنيده يا خوانده بود، به زبان مي‌آورد و من نيز که نورسيده بودم در اطراف آن‌ها مي‌پلکيدم و اغلب گوش مي‌کردم.

 

 

 

«براي اينکه متوجه شويد که عوامل گستردگي فرهنگ در دنيا چه کساني و چه نيروهايي هستند، خدمتتان عرض مي‌کنم که مرحوم سيداحمد هدايت‌زاده پاريزي (معلم کلاس سوم و چهارم من) روزها، در ساعتهاي تفريح مدرسه مي‌آمد روي يک نيمکت، در برابر آفتاب، زيرهلالي ايوان مدرسه ـ که پدرم ساخته بود ـ مي‌نشست و صفحاتي از بينوايان ويکتور هوگو را براي پدرم مي‌خواند و پدرم هم چنانکه گويي يک کتاب مذهبي را تفسير مي‌کند، آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب بينوايان مي‌دانست و از اين و آن ـ خصوصاً از شيخ‌الملک ـ شنيده يا خوانده بود، به زبان مي‌آورد و من نيز که نورسيده بودم در اطراف آن‌ها مي‌پلکيدم و اغلب گوش مي‌کردم. حقيقت آن است که سي چهل سال قبل که به پاريس رفتم، بسياري از نامهاي شهر پاريس و محلات آن (مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن) كاملاً برايم شناخته شده بود. به خاطر دارم که آن روزها که در سيته يونيورسيتر Cité Universitaire در آن شهرک دانشگاهي، (کوي دانشگاهي پاريس) منزل داشتم. (1349ش/ 1970م). يک روز متوجه شدم که نامه‌اي از پاريز از همين هدايت‌زاده برايم رسيده. او در آن نوشته بود: «نور چشم من، حالا که در پاريس هستي، خواهش دارم يک روز بروي سر قبر ويکتور هوگو، و از جانبِ من سيد اولاد پيغمبر، يک فاتحه بر مزار اين آدم بخواني.». تکليف مهمي بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا در اين مدت من به سراغ قبر مردي که اين همه در روحيه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پيدا کردم و رفتم و از پشت نرده‌ها، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب کردم که نه نيروي ناپلئون، و نه قدرت دوگل، و نه ميراژهاي دوهزار، هيچکدام آن توانايي را نداشته‌اند که مثل اين مشت استخوان ويکتور هوگو، از طريق بينوايان، فرهنگ فرانسه را به زواياي روستاهاي ممالک دنيا، از جمله ايران، خصوصا کرمان و بالاخص پاريز برسانند.». (باستاني پاريزي، از پاريز تا پاريس).

استاد باستاني‌پاريزي كه صبح روز سه شنبه پنجم فروردين ماه امسال بر اثر كهولت و بيماري كبد به ديار باقي شتافت خود مصداق بارز مثال و خاطره‌اي است كه در مورد نفوذ و تاثير قلم ويكتور هوگو و رمان معروف بينوايان نوشته است.

در آن روز دي ماه سرد زمستاني هنگامي كه خداوند به مرحوم حاج آخوند پاريزي فرزندي ذكور به نام محمدابراهيم عنايت فرمود، هيچكس تصورش را نمي‌كرد كه در آينده به قول سعدي عليه الرحمه صيت سخنش در بسيط زمين رود و ذكر جميلش در افواه عوام افتد. آن روستازاده‌ي دانشمند چنان قلم زد و تلاش كرد كه اكنون هيچ كتابخانه‌اي در اقصي نقاط عالم نيست كه كتابهاي خواندني‌اش در آن يافت نشود. از كتابخانه‌هاي لندن و پاريس و هلند و نيويورك و واشنگتن گرفته تا اسلام آباد و راولپندي و لاهور تا چين و ماچين و... خاوردور، بخش فارسي كتابخانه‌هاي بزرگ دنيا مزين به كتابهاي همان كودكي است كه 89 سال قبل در روستاي پاريز از توابع سيرجان در استان كرمان به دنيا آمد و چند روز قبل در تهران ديده از جهان فرو بست.

بسيار سال‌ها به سر خاك ما رود

كاين آب چشمه‌ايد و باد صبا رود...

باستاني پاريزي، متولد سوم دي ماه 1304 تحصيلات ابتدايي را در زادگاه خود و نيز نزد مرحوم پدرش به پايان برد و سپس وارد دانشسراي مقدماتي كرمان شد. در 21سالگي پس از اخذ ديپلم به تهران رفت و يك سال بعد، در سال 1326 تحصيلات دانشگاهي خود را در رشته تاريخ دانشگاه تهران آغاز كرد. در 1330 فارغ‌التحصيل شد و براي انجام تعهدي كه سپرده بود به كرمان باز گشت. در همان ايام با همسرش خانم حبيبه حائري ازدواج كرد و تا هفت سال بعد كه در 1337 در دوره‌ي دكتراي تاريخ دانشگاه تهران پذيرفته شد، در كرمان به تدريس پرداخت. باستاني دوره‌ي دكترا را با پايان‌نامه‌اي كه در باره‌ي ابن اثير نوشت به پايان برد و از سال 1338 همكاري خود را در دانشگاه تهران با مديريت مجله داخلي دانشكده ادبيات آغاز كرد و تا سال 1387 به مدت پنجاه سال استاد تمام وقت و ممتاز دانشگاه تهران بود.

بزرگترين هنر باستاني‌پاريزي اين بود كه تاريخ خشك عبوس و دشوار را از گوشه‌هاي مهجور و خاك خورده‌ي كتابخانه‌هاي قديمي بيرون آورد و آن را با نوشته‌هاي شيرين و روان خود به نحوي ساده و آسان كرد كه خواندنش ديگر در انحصار استادان ادب و تاريخ نبود و هر كسي با اندكي سواد مي‌توانست تاريخ كشورش را به راحتي بخواند و لذّت هم ببرد.

پس از درگذشت استاد باستاني‌پاريزي در پنجم فروردين امسال، با آن كه روزنامه‌هاي كشور به مناسبت تعطيلات نوروزي چاپ نمي‌شدند، دهها مقاله و مطلب به ياد او و در بزرگداشت وي در سايتها و رسانه‌هاي مختلف منتشر شد و نويسندگان متعددي به معرفي وي به عنوان يك تاريخدان و مورخ و اديب و شاعر و نويسنده‌ي برجسته پرداختند، اما آنچه در اين ميان تا اندازه‌اي مغفول مانده و از چشم نويسندگان افتاده است، اشاره به روزنامه‌نويسي و روزنامه‌نگاري باستاني پاريزي است. (حتي در سايت ويكي‌پديا ـ دانشنامه آزاد نيز هيچ اشاره‌اي به حرفه‌ي روزنامه نگاري ايشان نشده است.).

باستاني قبل از آن كه دلسپرده‌ي تاريخ شود، شيفته‌ي روزنامه نويسي بود و روزنامه نگاري در واقع عشق اول وي به حساب مي‌آمد. عشق اول و حرفه‌ي اول او كه از 14 سالگي در روستاي پاريز آغاز كرد و تا آخرين روز‌هاي عمرش در روزنامه اطلاعات به آن پرداخت. به قول مولانا:

پيشه‌ي اول كجا از دل رود

مهر اول كي ز دل بيرون شود

در سفر گر روم بيني يا ختن

از دل تو كي رود حب الوطن

اولين پيشه‌ي باستاني‌پاريزي، روزنامه‌نويسي بود و البته همواره به عشق وطن. وي اولين مقالات خود را در 14 سالگي در نشريه‌هاي «باستان» و «نداي پاريز» كه خود در روستاي محل سكونتش منتشر مي‌كرد نوشت. نشرياتي كه بيش از دو، سه نفر مشترك نداشتند ولي همين تعداد اندك خواننده براي او كافي بود تا راهي را كه آغاز كرده بود تا آخرين روز‌هاي عمرش ادامه دهد و بعد‌ها در روزنامه‌ها و نشريات ادبي مانند يغما و كلك و بخارا و به ويژه در روزنامه اطلاعات دهها هزار خواننده‌ي مشتاق داشته باشد. استاد باستاني‌پاريزي داستان همكاري و همراهي‌اش با روزنامه اطلاعات را به تفصيل شرح داده است كه در مجموعه‌ي خواندني «اطلاعات هشتاد سال» از وي به يادگار مانده است.

نكته‌ي ديگري كه كمتر به آن پرداخته شده است، طنزنويسي و طنزسرايي باستاني‌پاريزي است كه به اعتقاد نگارنده مي‌تواند موضوع يك يا حتي چند پايان نامه‌ي دوره دكتراي ادبيات معاصر باشد. باستاني پاريزي تقريباً در تمامي مقالات خود، طنز را به زيبا‌ترين وجه به كار گرفته و معمولاً به صورت غيرمستقيم بسياري از مطالب خود را در قالب طنز بيان كرده است.

استاد باستاني‌پاريزي در نوشتن مقالات خود معمولاً از «تداعي معاني» كمك مي‌گرفت و بي هيچ آدابي و ترتيبي و به دور از هرگونه تكلفي مي‌نوشت و همين كار، نوشته‌هايش را خواندني‌تر مي‌كرد. درست مانند روشي كه مولانا در مثنوي شريف به كار برده است. وقتي باستاني مطلب خود را آغاز مي‌كرد، خواننده هرگز نمي‌توانست حدس بزند سر از كجا‌ها درخواهد آورد. وي با بهره گرفتن از حافظه‌ي كم نظير خود و با استفاده از انباني از ضرب‌المثل‌هاي شيرين و حكايت‌هاي جذّاب تاريخي و تك‌بيت‌هاي درخشان و مناسب، باعث مي‌شد تا خواننده‌ي مطلب هرگز احساس خستگي نكند و مطلب او را با اشتياق كامل تا انتها بخواند و بهره ببرد. اين سبك او را در نگارش تاريخ، شايد بعضي استادان تاريخ احتمالاً نمي‌پسنديدند ولي اگر يكي از اهداف از نوشتن تاريخ، يافتن خواننده‌اي براي آن باشد، باستاني قطعا به اين يك هدف رسيده بود. بعضي از صاحب‌نظران او را در تاريخ‌نويسي بيشتر «سنتي» مي‌دانند تا مدرن و متجدد و حال آن كه دقت عميق‌تر در تحقيقات تاريخي وي نشان مي‌دهد كه ضمن رعايت «سنت» در تاريخ‌نويسي، نوآوري‌هاي فراوان نيز در آثار و تحقيقات وي به كار رفته است كه خود موضوع مقاله‌اي مستقل مي‌تواند باشد.

سخن از سنت به ميان آمد. بد نيست به خاطره‌اي از وي اشاره شود كه طنزي نهفته در آن نيز هست. باستاني‌پاريزي در طول قريب به نود سال عمر كه از خداوند متعال گرفت، هيچگاه از كراوات استفاده نكرد. چه در دوران قبل از انقلاب اسلامي كه كراوات تقريباً پوشش رايج عموم كارمندان و از جمله استادان دانشگاه بود و چه در سالهاي بعد از پيروزي انقلاب كه براي بعضي‌ها به پوشش ويژه‌ي مراسم عقد و عروسي بدل شده است، باستاني پاريزي يقه‌ي پيراهن معمولا سفيدش را سفت مي‌بست و هيچگاه از كراوات استفاده نمي‌كرد. در حدود سال 1363 اين خاطره را از زبان خودش شنيدم كه مي‌گفت: «همين استفاده نكردن از كراوات مرا از پاكسازيهاي اداري بعد از انقلاب نجات داد!». داستان از اين قرار بوده است كه از بعضي استادان برجسته‌ي دانشگاه دعوت مي‌كنند تا در تالار رودكي حضور يابند. گويا قرار بوده است شاه به آنان جايزه يا لوح تقدير بدهد. باستاني هم كه جزو مدعوين بوده است، بي‌خبر از موضوع، به آنجا مي‌رود. وقتي مي‌خواهد وارد سالن شود، به او مي‌گويند مراسم امشب كاملاً رسمي است و شما بايد كراوات بزنيد. مي‌گويد: «بسيار خوب. اجازه بدهيد بروم منزل كراواتم را بياورم.». به او مي‌گويند كه همين جا كراوات اضافي داريم اما باستاني با رندي و زيركي خاص خود مي‌گويد: «من بايد كروات خودم را بزنم!».

به اين ترتيب، باستاني‌پاريزي به خانه مي‌رود و ديگر هم به تالار رودكي آن زمان باز نمي‌گردد. استاد خودش تعريف مي‌كرد كه آن شب شاه آمده بوده و استادان حاضر در مجلس را به روي صحنه دعوت كرده بودند تا از دست وي جايزه يا لوح تقدير بگيرند و عكاسهاي حاضر در مجلس نيز از هر يك از استادان هنگام دست دادن با شاه، عكس گرفته بودند و عكسهاي هر استادي را در پرونده‌اش بايگاني كرده بودند. انقلاب كه مي‌شود و كار به دست دانشجويان انقلابي مي‌افتد، هر استادي كه در پرونده‌اش عكسي هنگام دست دادن با شاه داشت، مشمول پاكسازي مي‌شود و به عنوان تحكيم‌كننده‌ي پايه‌هاي رژيم سلطنتي از دانشگاه اخراج مي‌گردد، بجز آنهايي كه آن شب در مراسم حضور نداشتند و از جمله همين استاد باستاني‌پاريزي نازنين خودمان كه مي‌گفت نبستن كراوات باعث شد تا من شغلم را در سال 57 از دست ندهم! (استاد بعدا مشروح اين خاطره را در يكي از كتابهايش نوشت.) باستاني‌پاريزي نه تنها دست سلطان را نبوسيد، بلكه در تحقيقات و نوشته‌هاي تاريخي اش هم هرگز قهرمان‌پروري نكرد.

با اجازه‌ي شما بر گرديم به روش منحصر به فرد باستاني‌پاريزي در نوشته‌هايش كه گفتيم با استفاده از نوعي «تداعي معاني» و به شيوه‌ي مثنوي مولاناست. به عنوان مثال، يكي از خواندني‌ترين و جذّاب‌ترين مقالات او مطلبي است كه در دي ماه گذشته در روزنامه اطلاعات نوشت به نام «برف شيره سياست». اين مقاله‌ي خواندني به مناسبت شكسته شدن استخوان پاي خانم آنگلا مركل صدر اعظم آلمان در حين اسكي نوشته شده است. باستاني مطلب را اين‌گونه آغاز مي‌كند: « ديشب خبري بود در باره صدمه ديدن پاي خانم مركل صدر اعظم آلمان...». اما وي بلافاصله آلمان و خانم مركل و اسكي و پاي شكسته‌ي ايشان را رها مي‌كند، 65 سال به عقب برمي‌گردد، به سال 1327 مي‌رود و به كوي دانشگاه تهران كه در آن زمان در آن سكونت داشته است و به زمستان سردي اشاره مي‌كند كه گرفتارش بوده‌اند. لوله‌هاي آب از سرما مي‌تركند و آب به داخل خوابگاه دانشجويان راه مي‌يابد و... خلاصه وضعيتي كه باعث مي‌شود وي در 23 سالگي به پيروي از حضرت حافظ اين گونه بسرايد:

فاش مي‌گويم و از گفته خود دلشادم

ساکن ساده‌دل کوي اميرآبادم…

دوش مي‌گفت رفيقي که خدايا چه کنم

امشب ار لوله بترکد، ببرد بنيادم…

سرماي شديد و يخبندان آن روز طبع جوان 23 ساله را به نحوي گرم مي‌كند كه به قول خودش در جمعي از دانشجو و خطاب به «دانشجويه»‌ها، به طنز مي‌گويد:

بُتا برف آمد و سرماي دي ماه

جهان را ناگهاني در هم افسرد

بلورين ساق را نيکو نگه دار

که بس مرمر در اين سرما ترَک برد!

بعد از كوي دانشگاه در سال 1327 باستاني به كرمان مي‌رود و در اين مقاله نيز به عهدي كه از هشتاد سال پيش با خودش بسته بوده وفا مي‌كند كه هيچ مطلبي نگويد يا ننويسد مگر در آن نامي و يادي از كرمان نرود. از رابطه‌ي كرمانيها با آلمانيها در طول تاريخ مي‌گويد و نيز از «برف سرداري» كه صد و شصت سال پيش در سيرجان باريده بوده به قسمي كه شعر و ضرب‌المثلي به همين مناسبت از آن روزگار به يادگار مانده است. سپس از سيرجان 160 سال قبل خواننده را به اروپاي امروز مي‌برد و يادي از شوماخر قهرمان مسابقات اتوموبيل‌راني مي‌كند كه او هم بر اثر برف و اسكي دچار سانحه شده و در بيمارستان با مرگ دست و پنجه نرم مي‌كند و سپس مبحث مهم تأثيرات اقليمي و جغرافيايي بر تاريخ و جامعه را پيش مي‌كشد. خواننده دارد به قهرمان ياد شده مي‌انديشد كه ناگاه سر از كتاب تذكره دولتشاه سمرقندي و نوشته‌ي وي درباره‌ي سلطان‌محمد خوارزمشاه درمي‌آورد و اين كه تصميم داشت به بغداد لشكر كشي كند و تومار خليفه را درهم بپيچد اما همين برف و سرما نگذاشت و آن حمله صورت نگرفت. بعد از سلطان محمد خوارزمشاه باز نوبت به كرمان مي‌رسد و به سرمه و توتياي كرمان كه مادران دلسوز، روز‌هاي برفي در چشم كودكانشان مي‌كشيدند تا چشمشان آزار نبيند. آنگاه نوبت به بحثي زبانشناختي مي‌رسد و ريشه‌يابي كلمه‌ي «فرشته» و اين که: «آنگلا» به آلماني و «آنجلو» به ايتاليايي و «آنژل» به فرانسوي به معني فرشته است و «مرکل» ندانم چيست؛ آقاي ميرفندرسکي که مترجم آلماني اطلاعات است، مي‌گويد: «مرکل گويا به معناي نگهبان مرزها و بيشه‌هاست و در اين صورت آنگلا مرکل مي‌شود: فرشتة نگهبان مرز»، و الاسماء تنزل من‌السماء!».

و شماي خواننده هنوز از حيرت اين مبحث درنيامده‌ايد كه نوبت به لاله‌زار نو مي‌رسد، از لاله‌زار نو برمي‌گردد، به سراغ ناصرالدين شاه مي‌رود و قزاقهاي محمدعلي‌شاه و بعد ناگهان سري به صحراي كربلا مي‌زند و اين كه ترك‌هاي بازار تهران هر سال به مناسبت محرم و عاشورا خرج مي‌دادند و دانشجويان مجرد و بعضاً گرسنه‌ي دانشگاه تهران نيز از سفره‌ي پربركت امام حسين(ع) بهره‌مند مي‌شدند. آنگاه چون اندكي دغدغه‌ي چاپ شدن متن كامل مقاله‌اش را دارد، به ياد سرپرست مؤسسه اطلاعات مي‌افتد كه به قول خودش «نيمه‌كرماني، نيمه‌يزدي، ناييني است» و به خودش دلگرمي مي‌دهد كه مطلبش با وجود سعه‌ي صدري كه در اطلاعات وجود دارد، چاپ خواهد شد و به اين توصيه مي‌پردازد كه «يك روز دعاگو شو، يك عمر دعايي باش». سپس در روند جذّاب و خواندني مقاله، خواننده را از بازار تهران به كره شمالي مي‌برد و ماجراي شوهر عمه‌ي رهبر اين كشور و انداختنش جلو سگهاي گرسنه و... تازه اين مختصري از بخش اول مقاله است كه تا چند شماره‌ي ديگر در اطلاعات دي ماه 1392 چاپ شده است و من بيش از اين وقت و حوصله‌تان را نمي‌گيرم كه اگر وقتش را داشته باشيد، خواندن اصل مقاله بسيار شيرين‌تر از نوشته‌ي حقير است. منظور اين بود كه باستاني‌پاريزي با قلم سحار و بي‌تكلف خودش هيچ آدابي و ترتيبي نمي‌جست و هر چه دل تنگش مي‌خواست، مي‌گفت و البته زيبا و به جا هم مي‌گفت. و همين نويسنده و گوينده‌ي شيرين سخن كاري كرده است كارستان كه نگارنده نظير آن را از هيچ استاد ديگري سراغ ندارد. وي با آن همه نوشته‌ها و تحقيقات انبوه كه داشت، نشست و يك بار ديگر عمده‌ترين آنها را بررسي كرد و اين بار فقط به اشتباهات تاريخي خود كه در كتابهاي متعددش منتشر شده بود، پرداخت و خودش آنها را تصحيح كرد. نام كتاب را هم گذاشت: «خود مشت و مالي!» يعني كه خودش را مشت و مالي تاريخي داد و به ديگران آموخت تا نه تنها از نقد و انتقاد نبايد بهراسند، بلكه خود بايد در اين امر مهم پيشقدم باشند. از باستاني‌پاريزي بيش از شصت اثر به جا مانده كه تمامي آنها بيش از يك بار و بعضي حتي به چاپ بيستم رسيده است.

باستاني‌پاريزي طبعي لطيف و روان داشت و از وي اشعاري دلنشين به يادگار مانده است. يكي از معروفترين آنها غزلي است با مطلع «ياد آن شب كه صبا بر سر ما گل مي‌ريخت» كه زنده‌ياد بنان آن را در سوگ ابوالحسن صبا خوانده است. از ديگر سروده‌هاي او حسب حالي متواضعانه و فروتنانه است به شرح زير:

باز شب آمد و شد اول بيداريها

من و سوداي دل و فکر گرفتاريها

شب خيالات و همه روز، تکاپوي حيات

خسته شد جان و تنم زين همه تکراريها

در ميان دو عدم، اين دو قدم راه چه بود؟

که کشيديم درين مرحله بس خواريها

دلخوشي‌ها چو سرابم سوي خود بُرد، وليک

حيف از آن کوشش و طي کردن دشواريها

نوجواني به هوس رفت و از آن بر جا ماند

تنگي سينه و کم خوابي و بيماريها

سرگذشتي گُنه‌آلود و، حياتي مغشوش

خاطراتي سيه از ضبط خطاکاريها

کور سويي نزد آخر به حيات ابدي

شمع جانم، که فدا شد به وفاداريها

شمع جان باستاني‌‌پاريزي رو به خاموشي رفت اما يادگار‌هاي گرانبهاي او بسياري از گوشه‌هاي تاريك تاريخ را براي نسل‌هاي آينده روشن خواهد كرد و همواره خوانندگان مشتاق فراوان خواهد داشت.

هر كجا چشمه‌اي بود شيرين

مردم و مرغ و مور گرد آيند

اهالي قدرشناس كرمان و زادگاه باستاني پاريزي آماده بودند تا پيكر او را با تكريم فراوان در زميني به خاك بسپارند كه يك عمر از آن گفت و به عشق آن نوشت و سرود اما استاد خود دوست داشت پيكرش در كنار همسر محبوبش در بهشت زهراي تهران آرام گيرد و به اين ترتيب عشق كه همه بهانه از اوست، و شايد هم اندكي رندي حافظانه باعث شد تا استاد كه فاصله‌ي از پاريز تا تاريخ را پيموده است، خودش مانع ساختن بناي يادبودي بر مزار خود شود و ترجيح دهد آيندگان به جاي بازديد از بناي يادبود، يادگاران عمرش را بخوانند كه اين بسي نيكو‌تر است. صاحب‌نظري كه متأسفانه نامش از خاطرم رفته است درباره‌ي باستاني‌پاريزي گفته بود: «اگر هر يك از استانهاي مملكت يك باستاني‌پاريزي داشت، تاريخ كشورمان كامل مي‌شد.». روانش شاد و يادش گرامي باد.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: