ايران، واقعي‌ترين تصوير زندگي شرق

1392/12/26 ۱۰:۰۰

ايران، واقعي‌ترين تصوير زندگي شرق

20 سال پيش كپي نسخه‌يي از سفرنامه آرمين وامبري از كتابخانه دانشگاه هايدلبرگ به من داده شد، كه وقتي آن را خواندم، مرا بر آن داشت كه گوشه‌هايي از تاريخ و فرهنگ ايران‌زمين را از زبان يك جهانگرد اروپايي به فارسي ترجمه كنم. ذكر اين نكته بايسته است كه پيشتر از اين جهانگرد توسط بنگاه نشر و ترجمه، كتابي تحت‌عنوان «سياحت درويشي دروغين در خانات آسياي ميانه» كه بيشتر مربوط به سفر وي به تركمنستان است، منتشر شده بود. آرمين وامبري متولد 1832 ميلادي در منطقه‌يي از امپراتوري اتريش – مجارستان كه امروز در خاك اسلواكي قرار دارد- در خانواده‌يي يهودي است. يك‌ساله بود كه پدرش مرد.

 

سفرنامه آرمين وامبري، جهانگرد و سياح مجاري از ايران

 

خسرو سينايي: 20 سال پيش كپي نسخه‌يي از سفرنامه آرمين وامبري از كتابخانه دانشگاه هايدلبرگ به من داده شد، كه وقتي آن را خواندم، مرا بر آن داشت كه گوشه‌هايي از تاريخ و فرهنگ ايران‌زمين را از زبان يك جهانگرد اروپايي به فارسي ترجمه كنم. ذكر اين نكته بايسته است كه پيشتر از اين جهانگرد توسط بنگاه نشر و ترجمه، كتابي تحت‌عنوان «سياحت درويشي دروغين در خانات آسياي ميانه» كه بيشتر مربوط به سفر وي به تركمنستان است، منتشر شده بود. آرمين وامبري متولد 1832 ميلادي در منطقه‌يي از امپراتوري اتريش – مجارستان كه امروز در خاك اسلواكي قرار دارد- در خانواده‌يي يهودي است. يك‌ساله بود كه پدرش مرد. خانواده‌اش بسيار فقير بود و به دليل يك بيماري كه از زمان تولد داشت، ناگزير بود همه عمر با چوب زير بغل يا با عصا راه برود. استعداد او در يادگيري زبان‌هاي مختلف بي‌نظير بود. از مجارستاني، انگليسي، لاتين، فرانسه، آلماني، اسكانديناوي و روسي گرفته تا تركي، عربي و فارسي. وامبري در 1863 هنگام برتخت نشستن مظفرالدين ميرزا (مظفرالدين‌شاه) به عنوان وليعهد در تبريز در آنجا حضور يافت و از آنجا راهي تهران شد. علاقه وامبري به ايران آنچنان بود كه نام فرزندش را «رستم» گذاشت. وامبري مجموعه سفرهاي چند ماهه‌اش به ايران را در كتابي زير عنوان «سياحت و ماجراهاي من در ايران» نوشت. كتاب شامل يادداشت‌هايي است درباره شهرها و مردم ايران در آن دوران؛ يادداشت‌هايي كه براي پرهيز از ايجاد سوءظن، پنهاني و به دور از نگاه ديگران نوشته مي‌شد و آن‌طور كه وامبري مي‌گويد خاطرات سفري است كه به زباني ساده و آشنا شرح داده است. وامبري در مقام يك مولف و ناشر، از مدافعان جدي سياست‌هاي دولت انگليس در شرق در مقابل روسيه بود. اسنادي كه آرشيو ملي انگلستان در سال 2005 منتشر كرد، نشان مي‌دهد كه او در استخدام – اداره امور خارجي- انگلستان بوده و اطلاعاتش را، براي مقابله با نفوذ دولت روسيه در منطقه آسياي ميانه و شبه‌قاره هند در اختيار آن اداره قرار مي‌داده است. او يكي از شرق‌شناسان يهودي است كه با لباس مبدل [درويشي] و نام جعلي براي مطالعه در مورد جوامع مسلمان به شرق سفر كرد. وامبري بعد از سفرش به ايران در 1867، در بوداپست با دو تن از شاهان ايران نيز ملاقات كرد. نخستين ملاقاتش در سال 1889 با ناصرالدين شاه قاجار بود كه سال‌ها پيش از آن در ايران به حضورش شرفياب شده بود. در سال 1900 نيز مظفرالدين ميرزا را در مجارستان مي‌‌بيند كه پيشتر او را در ايران ملاقات كرده بود. آنچه مي‌خوانيد بخشي از سفرنامه وامبري در بازديد از برخي آثار باستاني ايران و ديدار از آرامگاه شاعران ايراني است: حافظ و سعدي تا فردوسي و عطار و خيام.

 

براي من ايران سرزميني است كه با همه اشكالات و كجروي‌هاي تمدن شرقي، براي مسافر اروپايي بسيار جالب و جذاب است. گرچه طي قرن‌ها، حكومت‌هاي جبار باعث شده‌اند كه مردم به چاپلوسي و دورويي عادت كنند و اين صفات باعث مي‌شود كه آداب ظريف و تيزهوشي مردم ايران كمتر مورد توجه‌مان قرار گيرد، اما در تمام مشرق‌زمين فقط در ايران زمينه‌هاي ذهني لازم براي رسيدن به فرهنگي متعالي وجود دارد

 

به سوي تهران؛ ناصرالدين‌شاه جوان

در خيالم نسبت به ايران زيباترين تصاوير را مجسم مي‌كردم. افكارم را رها مي‌كردم تا از ايران به سوي غرب دوردست پرواز كنند و به ياد مي‌آوردم وقتي هنوز در كشورم بودم در مورد مشرق‌زمين و به‌خصوص در مورد ايران باستاني چه تصوراتي داشتم. آري، آن تصورات بسيار شاعرانه‌تر و متفاوت از واقعيتي بود كه در مقابلم قرار داشت، اما با اين وصف وقتي كه تعدادي از افراد روستايي را ديدم كه چهره‌هايشان دقيقا مشابه چهره مادهاي باستاني بود، نتوانستم از غليان احساساتم جلوگيري كنم. خطوط چهره آنها تصاوير نقش‌برجسته‌هاي آشوري و ماد و همچنين نقاشي‌هاي لايارد و رالينسون و ديگر سياحان را به ياد مي‌آورد و از اينكه به جاي آن تصاوير خود مدل‌هاي اصلي را مي‌ديدم قلبم به تپش افتاده بود... آري، براي من ايران سرزميني است كه با همه اشكالات و كجروي‌هاي تمدن شرقي، براي مسافر اروپايي بسيار جالب و جذاب است. گرچه طي قرن‌ها، حكومت‌هاي جبار باعث شده‌اند كه مردم به چاپلوسي و دورويي عادت كنند و اين صفات كه از نظر ما مذموم است، باعث مي‌شود كه آداب ظريف و تيزهوشي مردم ايران كمتر مورد توجه‌مان قرار گيرد، اما در تمام مشرق‌زمين فقط در ايران زمينه‌هاي ذهني لازم براي رسيدن به فرهنگي متعالي وجود دارد؛ همان زمينه‌هايي كه در اروپا، مردم از روستايي گرفته تا نجيب‌زاده شهرنشين را به‌طور يكسان به خود مشغول داشته است.

 

مي‌خواهم در اينجا ماجراي بامزه‌يي را كه در تهران افتاد، برايتان شرح دهم. چنانكه همه مي‌دانند، پادشاه [ناصرالدين‌شاه] كه تيرانداز ماهري هم است، به شكار دلبستگي فراوان دارد و تقريبا دو/ سوم ايام سال را در شكارگاه‌ها مي‌گذراند و او معمولا در بازگشت از شكارگاه‌ها به سفراي اروپايي قسمتي از آنچه را كه شكار كرده است، هديه مي‌دهد و اين كار را نشانه حسن‌نيت و مهرباني او مي‌دانند، اما سفراي ما بايد براي آنچه كه اعليحضرت شكار كرده است، مثل كبك و ديگر جانوران وحشي، انعام چرب‌ و نرمي به آورنده بدهند. سفرا اوايل اين كار ناخوشايند را تحمل مي‌كردند و به روي خود نمي‌آوردند، اما از آنجا كه آوردن هداياي شاهانه مدام تكرار مي‌شد، كم‌كم مطمئن شدند كه نوكران شاه از طرف او فرستاده نمي‌شوند، بلكه به خاطر گرفتن انعام، جانوران شكارشده را از بازار مي‌خرند و به عنوان هديه پادشاه با خود مي‌آورند. به اين دليل از وزير خارجه درخواست كردند كه از آن پس براي اطمينان چند خطي هم در تاييد هداياي سخاوتمندانه پادشاه نوشته شود. براي مدتي اين كار موثر واقع شد، اما چندي بعد دوباره مكرر هدايا باب شد. پس از آنكه تحقيق كردند معلوم شد كه عاليجناب وزير هم دستش در دست نوكران پادشاه است. شكارها را از بازار مي‌خرند و او نامه رسمي تاييد را مي‌نويسد و سود حاصل از انعام‌ها را با آنها تقسيم مي‌كند. آنها اين كار را شوخي بامزه‌يي مي‌دانند كه با آن سر فرنگي‌ها را كلاه مي‌گذارند و حتي خود شاه هم وقتي كه از ماجرا باخبر شد از ته دل خنديد.

 

اصفهان، نصف جهان

اگر لاهور نباشد، يعني اصفهان پس از لاهور بزرگ‌ترين شهر جهان است. براي مطرح‌كردن عظمت آن مي‌گويند كه يك سواركار سرحال دو روز وقت لازم دارد تا يك‌بار دور شهر بگردد. اظهارنظري كه همچون اظهارنظرهاي ديگر ايراني‌ها در مورد عظمت شعر خصلت شرقي دارد؛ يعني اغراق‌آميز است. با قشر روشنفكر و ادبيات اصفهان ارتباط معنوي بيشتر برقرار كردم. آنها از برتري ايران نسبت به عثماني‌ها و از علاقه به شعر ايران كه در همه مشرق زمين شناخته شده است برايم گفتند.

 

شيراز، پايتخت باستاني ايران

بي‌شك نخستين چيزي كه در اين جلگه غريب نگاه مسافران را به خود جلب مي‌كند آرامگاهي است كه ايراني‌ها به آن مقبره مادر سليمان مي‌گويند ولي باستان‌شناسان ما در مورد اينكه اين مقبره كوروش يا يك شخصيت معروف ديگر ايران باستان است اختلاف دارند... شب‌هنگام از سر نوعي جاه‌طلبي و خودبزرگ‌بيني، قابلمه‌ام را با مقدار ناني كه به همراه داشتم، با خود بالا بردم و به داخل فضاي مقبره رفتم. اين فكر كه مي‌توانم شامم را در يك بناي باستاني هزارساله بخورم، آنقدر مرا به شوق مي‌آورد كه حاضر نبودم، جايم را با مجلل‌ترين هتل‌هاي يك پايتخت اروپايي عوض كنم.

 

جالب‌ترين بخش سفرم ويرانه‌هاي معروف به تخت‌جمشيد است. دلم مي‌خواست كه به تنهايي به آنجا بروم؛ چون راه هم مطمئن بود. از چند نفر از همسفرانم خواهش كردم كه نزديك‌ترين مسير را براي رسيدن به ويرانه‌ها برايم توضيح بدهند و تصميم گرفتم كه بدون همراه از اين آثار باستاني جالب‌توجه كه حكم كنجكاوي‌ام براي ديدن‌شان بيشتر و بيشتر تحريك مي‌شد، بازديد كنم. هيجان من براي يافتن ويرانه‌هاي معروف تخت جمشيد اين بقاياي آثار هنري دوران باستان بود. جالب بود يا لااقل به نظر من چنين بود كه اين صخره‌ها از چنان عظمت و ابعادي برخوردار بودند كه بدون آنكه چيز خاصي را ديده باشي، پيشاپيش احساس مي‌كردي كه با صحنه‌يي خارق‌العاده مواجه خواهي شد. وقتي كه با هيجاني توصيف‌نشدني به پايين آن پلكان عظيم رسيدم، بايد چند دقيقه‌يي مي‌ايستادم تا به خودم جرات پيشتر رفتن بدهم. با احساسي غيرقابل بيان از احترام و بزرگداشتي بي‌حد از پله‌ها بالا رفتم و به سردري عظيم رسيدم كه در مقابل فضايي پر از ستون قرار داشت. تاثير اين پديده خارق‌العاده بر من آنچنان منكوب‌كننده بود كه من درحالي كه روي پايه ستوني نشسته بودم و در حيرت و سكوت، ستون‌ها و ويرانه‌هاي اطراف را مي‌نگريستم، در حدود يك ربع در همان‌جا ميخكوب شدم؛ چنانكه گويي آن نقش‌هاي غريب خود من را هم به ستوني تبديل كرده بود. مسافراني كه از جنوب يا از شمال مي‌آيند و در ساعات روز تخت جمشيد را براي نخستين‌بار مي‌بينند نيز كمتر از من تحت‌تاثير شكوه و عظمت اين آثار باستاني قرار نمي‌گيرند. حالا تصور كنيد كه كسي مانند من تا آن حد هيجان‌زده باشد و پس از تاريكي شب در نور جادويي سحرگاه ناگهان اين‌همه شكوه و عظمت را در مقابل خود بيابد. همان‌طور كه در جايم نشسته بودم و خيره به آن ستون‌هاي بلند نگاه مي‌كردم واقعا به نظر مي‌رسيد كه آنها موجودات غول‌آسايي هستند كه از قرن‌هاي چهارهزارساله برخاسته‌اند تا براي مسافران مغرب‌زميني عجايب شرق را در سكوت، اما به بياني گويا تعريف كنند. بايد اعتراف كنم كه به سختي مي‌توانم به ياد بياورم كه چه مدتي در آن سكوت حيرت‌زده غرق شده بودم. شايد خواننده عزيز، در دل به اين همه حيرت‌زدگي و شيفتگي من بخندد، آري ولي به سختي مي‌توانم از اين حال خودم عذر بخواهم، اما به سختي هم مي‌توانم حتي ذره‌يي از تاثيري را كه اين سنگ‌هاي سرد مرمرين بر انسان مي‌گذارند، شرح دهم. شرح لازم نيست كه طبيعتي شاعرانه داشته باشي يا خيلي زود احساساتي شوي، تا در مقابل تخت جمشيد به ناچار به هيجان بيايي. من شرقي‌هاي بسيار ساده‌يي ديده‌ام كه از تاريخ كاملا بي‌خبر بوده‌اند، اما در مقابل اين ويرانه‌ها كمتر از من حيرت‌زده نبودند. آري تخت‌جمشيد عظيم است.

 

ديدار از آرامگاه حافظ و سعدي

واقعا من شهر ديگري را در ايران سراغ ندارم كه مردمش چون مردم پايتخت منطقه فارس دل‌زنده و خوشگذران باشند. چندين قرن از زماني كه حافظ اين شاعر عشق و شراب غزلياتش را مي‌سرود گذشته است، اما كافي است كه چندين روز در شيراز بماني تا بداني كه آن آداب و سنن چندان تغييري نكرده است. در ايران بلكه در تمام آسيا شيراز يكي از پرشوروشرترين شهرها است. مثل همه جنوبي‌ها، شيرازي‌ها هم به صداي خوششان مي‌نازند و گرچه موسيقي‌شان برايم چندان خوشايند نبود، اما از شنيدن غزليات حافظ كه در موطن خود او توسط هموطنانش خوانده مي‌شد، لذت زيادي مي‌بردم.

 

در انتهاي باغ تخت، پنهان در تنگه‌يي در دامنه كوه، مقبره شاعر و اخلاق‌گراي معروف سعدي قرار دارد. اين مقبره بنايي است كه در باغ كوچكي توسط كريم‌خان زند ساخته شده است. پس از گذشتن از چند پله و يك در كوتاه، به چندين حجره كوچك وارد مي‌شويم و از آنجا به تالار اصلي مي‌رسيم كه در وسط آن قبري از سنگ مرمر با نوشته‌هايي به زبان عربي با خطي ممتاز ديده مي‌شود. مي‌گويند در استخر اين باغ سابقا ماهي‌هايي بوده‌اند كه دور گردن‌شان توسط شيفتگان سعدي حلقه‌هايي از طلا نصب مي‌شده و آزار آن ماهي‌ها به منزله بدترين گناه به شمار مي‌آمده است. امروز در نزديكي اين مقبره، دهكده فقيري كه آن را سعدي مي‌نامند، همچنين يكي از دروازه‌هاي شهر كه در اين منطقه قرار دارد دروازه سعدي خوانده مي‌شود و پلي وجود دارد كه پل سعدي ناميده مي‌شود. مي‌توان گفت كه اين شاعر و دانشمند اخلاق‌گرا نه‌فقط نزد ايرانيان، بلكه نزد همه آسيايي‌هاي مسلمان مورد احترام است. آري، آنچه در ديباچه گلستان سعدي مي‌آيد به پيشگويي پيامبرگونه‌يي مي‌ماند: «به چه كار آيدت ز گل طبقي/ از گلستان من ببر ورقي/ گل همين پنج روز و شش باشد/ وين گلستان هميشه خوش باشد». آري گلستان كه به معناي گل سرخ است و نام كتاب سعدي است، امروز هم در ميان اقشار مردم با تحسين خوانده مي‌شود؛ از غربي‌ترين نقاط آفريقا گرفته تا قلب كشور چين؛ در همه جاهايي كه بچه‌هاي مسلمان به مدرسه مي‌روند اين كتاب به عنوان زيربناي تعليم و تربيت مورد استفاده قرار مي‌گيرد. دانشمندان اروپايي ما هم از مدت‌ها پيش تحسين و اعجاب خود را در مورد اين كتاب ابراز كرده‌اند و واقعا اينها همه براي شناخت شفافيت، تعادل و طراوت ابدي كلام سعدي كافي نيست. در يكي از حجره‌هاي آرامگاه سعدي، پيرمردي را ديدم كه رفتاري بسيار محترمانه داشت و لباس و چهره آرام او به‌شدت در تضاد با كلاه درويشي بود كه بر سر داشت و معرف مصنف او بود. به گمانم كه شخصيت من هم جلب‌توجه او را كرد، چون با مهرباني خاصي به من نزديك شد و طي مكالمه كوتاهي متوجه شدم كه او اصلا هندي بود، اما با وصف مقام بالايي كه در وطنش داشت، به دليل احترام به سعدي به اينجا آمده بود تا روزهاي آخر عمرش را در كنار قبر آن مرد عجيب بگذراند. چنان‌كه معروف است سعدي يك درويش بود ولي نه از آن درويش‌هايي كه چنان‌كه در مشرق‌زمين متداول است، زير خرقه درويشي‌شان نيازهاي مادي و دنيوي‌شان را مي‌پوشانند. سعدي 30‌سال تمام به همه قسمت‌هاي مشرق‌زمين آن‌زمان سفر كرد. طي سفرهايش بايد ماجراهاي فراواني را از سر گذرانده باشد؛ در جايي نوكري مي‌كرد و در جايي ديگر او را به بردگي بردند و باز در جايي ديگر در مقام مردي محترم و دانشمند مورد تحسين حضور داشت؛ و براي آنكه بتواند در هر موردي اطلاعات كافي كسب كند، حتي از اينكه براي مدتي پيرو دين ويشنوپرستان شود رويگردان نبود. در دوران زندگي پرماجرايش در مورد انسان‌ها و خصلت‌هايشان و همچنين بازي‌هاي روزگار، تجربيات فراواني كسب كرده بود، با بي‌اعتنايي به ثروت و مقام دنيوي، بالاترين سعادت را در آن مي‌ديد كه به قول شرقي‌ها با الماس معرفت، جواهرات تجربه‌اش را صيقل بدهد؛ آنها را بر نخي از قدرت كلام رديف كند و چون گردنبندي براي حفاظت از چشم زخم آن را به گردن آيندگان بياويزد.

 

در نزديكي مقبره سعدي، در يك قبرستان نسبتا بزرگ، قبر حافظ ديده مي‌شود. اين قبر را به خرج كريم‌خان زند از مرمر سفيد ساخته‌اند و نوشته روي آن از ديوان خود وي گرفته شده است. من غالبا به ديدار قبر حافظ مي‌رفتم و گاه حيرت‌زده ميگساران سرحال را مي‌ديدم كه گرد قبر او جمع شده بودند و گاه زايران مومن و توبه‌كار را. بعضي در او رندي دلبسته به خوشي‌هاي زندگي مي‌بينند و بعضي ديگر او را فردي مقدس مي‌شمرند و از او مي‌خواهند كه براي گناهان‌شان طلب بخشايش كند. آري، گرچه در ديوان حافظ با كلماتي تحسين‌آميز در بزرگداشت عشق و شراب سروده مي‌شود، اما از نظر بسياري از مردم، همين كتاب مومنانه‌ترين كتاب ديني است. (درحالي كه عده‌يي اشعار حافظ را در مجالس ميگساري مي‌خوانند، عده‌يي ديگر آن را كتاب مقدس مي‌شمرند كه مي‌تواند اسرار آينده را به آنها بنماياند. براي گروه دوم پس از قرآن؛ ديوان حافظ مهم‌ترين كتاب است و درحالي كه با كتاب او تفال مي‌زنند، ابيات زير را مي‌خوانند: ‌اي حافظ شيرازي، بر من نظر اندازي/ من طالب يك فالم، تو كاشف هر رازي. آنها مي‌خواهند از صفحات شعري كه در مقابل‌شان گشوده شده، به وقايع خوب و بد پي ببرند.) عشق و شراب از نظر آنها فقط نمادهاي اين‌جهاني شيفتگي حافظ به خداوند است. همان خلسه سرمستي كه در اثر ستايش ذات پروردگار به او دست مي‌دهد... به جرات مي‌توان گفت كه بعد از حافظ در مشرق‌زمين شاعر ديگري را نمي‌توان يافت كه آن‌چنان پرسوز و درخشان درباره شعر و شراب سروده باشد.

 

خراسان بزرگ و ديدار از آرامگاه فردوسي، خيام و عطار

احساساتي كه هنگام نزديك‌شدن به مشهد بر من غلبه كرده بود به آدم كشتي‌شكسته‌يي شبيه بود كه چندين روز در درياي توفاني براي غرق‌نشدن به قطعه چوبي چسبيده باشد و بالاخره قايقي او را نجات بدهد. مشهد جايي بود كه مي‌توانستم از شر نقاب هويت قلابي مزاحم، همراه با لباس‌هاي مندرسم، ظاهر فقيرانه آزاردهنده و همه رنج‌هاي ماجراجويي خطرناك چندماهه‌ام خلاص شوم. قبل از آنكه شهر مقدس را ترك كنم، براي بازديد مقبره بزرگ‌ترين شاعر باستاني ايران، فردوسي رفتم كه به من گفتند در ويرانه‌هاي شهر است، كه در شمال مشهد قرار دارد. آنجا مقبره‌يي بسيار محقر است كه زير آن يكي از بزرگ‌ترين شاعران ملي جهان به خاك سپرده شده؛ شاعري كه تاريخ ملتش را در 60هزار بيت سرود، بي‌آنكه در همه اشعارش بيش از دوبار از كلمات خارجي – عربي- استفاده كند و اين در حالي است كه ايراني‌هاي آن زمان و زمان حاضر از هر ده كلمه‌يي كه به كار مي‌برند، لااقل چهار كلمه آن عربي است. او مي‌خواست يك ايراني اصيل باشد و مايه شرمندگي مي‌دانست كه زبان سركوب‌كنندگان ملتش را به كار ببرد. شخصيت فردي فردوسي هم در كشورهاي آسيايي از نوادر است. سلطان محمود غزنوي به جاي صله فراواني كه به او قول داده بود فقط سي‌ درهم برايش فرستاد. شاعر در آن ساعت در حمام بود، احساس كرد كه مورد توهين قرار گرفته است و همه آن پول را در ميان خدمتكارانش تقسيم كرد. مي‌گويند بعدها پادشاه از عملش پشيمان شد و كارواني را با هداياي قيمتي برايش فرستاد، اما كاروان وقتي رسيد كه جسد شاعر را از شهر خارج مي‌كردند، حتي دختر شاعر هم به هداياي سلطان بي‌اعتنا ماند و آنها را برگرداند. شاعر در اوج احترام چشم از جهان فروبست، اما رسوايي و توهين تا ابد همراه نام سلطان خواهد بود و مردم تا زمان‌هاي دراز جملات اينچنيني را تكرار خواهند كرد: «آه، سلطان‌محمود، اگر از هيچ‌كس نمي‌ترسي، از خدا بترس!» چه تفاوت غم‌انگيزي است ميان آن شاعر بزرگ و ايرانيان امروزي.

 

سومين روز سفرم به خراسان بزرگ، از منطقه‌يي مي‌گذرد كه تپه‌هايي كوچك دارد و به دشت نيشابور مي‌رسد كه نه‌تنها در ايران بلكه در تمام آسيا شهرت دارد. زيبايي و ثروت جلگه نيشابور از نظر ايرانيان بي‌رقيب است. براي آنها هواي آنجا صاف‌تر و معطرتر از هرجاي ديگري است، آب آن گواراترين آب جهان است، محصولاتش بي‌نظيرترين محصولات عالم خلقتند و وقتي مغرورانه از معادن فيروزه كه در شمال شرقي قرار گرفته‌اند و ديگر معادن فلزات قيمتي آن منطقه صحبت مي‌كنند، پيدا است كه چشمان‌شان از فرط شوق برق مي‌زند... قبل از آنكه نيشابور را ترك كنيم، بايد ذكري از دو شاعر بسيار معروف ايراني به ميان آورد، كه مقابرشان در اينجاست و مايه افتخار فراوان اين شهر قديمي است. يكي از آنها فريدالدين عطار فيلسوف و صوفي بزرگ است كه اثر جالبي به نام «منطق‌الطير» نوشته است. در اين كتاب همه انواع پرندگان جهان وجود دارد كه با كنجكاوي فراوان، مشتاقانه خواستار چشمه حقيقت و دليل موجوديت خود هستند، عقاب، لاشخور، شاهين، كلاغ، كبوتر، بلبل و... همگي مي‌خواهند كه جواب اين سوال مهم را بدانند. هدهد، پرنده جادويي حضرت سليمان را كه از همه رازها باخبر است، به عنوان معلم مي‌آورند و طي بحث‌هايي بسيار جالب و غريب سوال‌شان را از او مي‌پرسند. او با فروتني نصايحي خردمندانه مي‌كند و آنها را به راهي مي‌برد كه با ماواي سيمرغ، كه ققنوس شرقي‌ها و تمثيل حد اعلاي نور و دانايي است، منتهي مي‌شود. به آساني مي‌توان فهميد كه پرندگان تمثيلي بر جامعه بشري، هدهد تمثيلي بر پيامبران و سيمرغ تمثيلي بر خداوند متعال است. اين كتاب به دليل صحنه‌هاي بسيار پرشكوه شرقي و دقايق بسيار زيبايي كه در آن وجود دارد، اثري بسيار مهم و جالب توجه است.

 

دومين شاعري كه مقبره‌اش در نيشابور وجود دارد، خيام است، كه درست در نقطه مقابل عطار قرار مي‌گيرد. او از نگاه افراد مومن يك كافر است كه به پيامبران و اديان بي‌حرمتي مي‌كند. بالاترين و محترم‌ترين اعتقادات را لگدمال مي‌كند و نسبت به مقدس‌ترين قوانين با طعنه و ريشخند برخورد مي‌كند. با همه اين اوصاف، اشعار خيام كمتر از عطار خوانده نمي‌شود. در آسيا، ايران سرزميني است كه با اغراق در هر جهت، مختصات شرقي خود را با وضوح هرچه بيشتر نشان مي‌دهد. يك كافر و يك مومن، كه عبوديت سراسر وجودش را فراگرفته، در كنار هم قرار مي‌گيرند و تضاد ميان آنها مشكل چنداني به وجود نمي‌آورد. آري، ايران واقعي‌ترين تصوير زندگي شرقي را به نمايش مي‌گذارد.

منبع: روزنامه اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: